عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
همیشه خنده شادی به آن لبان مخصوص
فریب حسن به اقبال جاودان مخصوص
در تو قبله امیدهای روحانی
سر نیاز به آن خاک آستان مخصوص
شکایت تو چو فکرم ز مغز بیگانه
محبت تو چو مغزم به استخوان مخصوص
غمی فتاده که با طایران وحشی دل
نمی شویم به هم در یک آشیان مخصوص
شدیم هر دری از شاهدان هرجایی
نه می به میکده نه گل به گلستان مخصوص
ز طول روز قیامت عجب هراسانم
که روز هجر تو باشد به این نشان مخصوص
به حاجتم نرسد گرچه شد به خدمت تو
به آشناییی آه من آسمان مخصوص
ز تو رگم به رگ و مو به موی در سخن است
حکایت تو همین نیست با زبان مخصوص
ز نامه تو معطر بغل «نظیری » را
چو گل فروش که باشد به باغبان مخصوص
فریب حسن به اقبال جاودان مخصوص
در تو قبله امیدهای روحانی
سر نیاز به آن خاک آستان مخصوص
شکایت تو چو فکرم ز مغز بیگانه
محبت تو چو مغزم به استخوان مخصوص
غمی فتاده که با طایران وحشی دل
نمی شویم به هم در یک آشیان مخصوص
شدیم هر دری از شاهدان هرجایی
نه می به میکده نه گل به گلستان مخصوص
ز طول روز قیامت عجب هراسانم
که روز هجر تو باشد به این نشان مخصوص
به حاجتم نرسد گرچه شد به خدمت تو
به آشناییی آه من آسمان مخصوص
ز تو رگم به رگ و مو به موی در سخن است
حکایت تو همین نیست با زبان مخصوص
ز نامه تو معطر بغل «نظیری » را
چو گل فروش که باشد به باغبان مخصوص
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
نه خانقاه نشین می شویم و نی مرتاض
که می فروش کریم است و جام می فیاض
جز این ادیب نگوید به ما که چون طفلان
روان کنید سواد و سیه کنید بیاض
درازی شب ما گو به هر دم افزون شو
بریده دست که زلف تو را کند مقراض
به خانه ای که عیادت علاج بیمار است
کم از دوای طبیبان نمی شود امراض
نه بو به سنبل آهش نه رنگ با گل اشک
دلی که جلوه حوری نباشدش به ریاض
دهن ز خنده رسد تا به گوش مستان را
در آن صباح که مخمور می کند اعراض
سخن بگوی که در طبع می کند تأثیر
چو خالص است «نظیری » حکایت از اغراض
که می فروش کریم است و جام می فیاض
جز این ادیب نگوید به ما که چون طفلان
روان کنید سواد و سیه کنید بیاض
درازی شب ما گو به هر دم افزون شو
بریده دست که زلف تو را کند مقراض
به خانه ای که عیادت علاج بیمار است
کم از دوای طبیبان نمی شود امراض
نه بو به سنبل آهش نه رنگ با گل اشک
دلی که جلوه حوری نباشدش به ریاض
دهن ز خنده رسد تا به گوش مستان را
در آن صباح که مخمور می کند اعراض
سخن بگوی که در طبع می کند تأثیر
چو خالص است «نظیری » حکایت از اغراض
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
از جمال تو کمال بشری بود غرض
با شکست ملک و رشک پری بود غرض
زین لب لعل وزین گونه میگون کردن
چشم خونین و سرشک جگری بود غرض
از دو گیسوی دراز تو و از خال سیاه
ناله های شب و آه سحری بود غرض
قتل اسلام که شد بهر کله گوشه تو
طرحی از طرف کلاه تتری بود غرض
آن همه صنع که در آینه اسکندر کرد
عکس روی تو ز آیینه گری بود غرض
جلوه پرتو رخسار تو در پرده تست
پس چه مقصود ازین پرده دری بود غرض
چون ندیدیم بدین دیده تر دانستیم
کز بصر دیدن کوته بصری بود غرض
این به هوش آمدن و رفتن ما می گوید
که خبر یافتن از بی خبری بود غرض
از ره آمده ناکام «نظیری » برگرد
که ز آوردن ما جلوه گری بود غرض
با شکست ملک و رشک پری بود غرض
زین لب لعل وزین گونه میگون کردن
چشم خونین و سرشک جگری بود غرض
از دو گیسوی دراز تو و از خال سیاه
ناله های شب و آه سحری بود غرض
قتل اسلام که شد بهر کله گوشه تو
طرحی از طرف کلاه تتری بود غرض
آن همه صنع که در آینه اسکندر کرد
عکس روی تو ز آیینه گری بود غرض
جلوه پرتو رخسار تو در پرده تست
پس چه مقصود ازین پرده دری بود غرض
چون ندیدیم بدین دیده تر دانستیم
کز بصر دیدن کوته بصری بود غرض
این به هوش آمدن و رفتن ما می گوید
که خبر یافتن از بی خبری بود غرض
از ره آمده ناکام «نظیری » برگرد
که ز آوردن ما جلوه گری بود غرض
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
جگر به خنده همی سوز و بر کران می غلط
گهر به نکته همی ریز و در میان می غلط
ز جعد خویش گلستان نما شبستان را
خیال سبزه و سنبل کن و بر آن می غلط
اگر چو نخل مرادم به بر نمی آیی
چو آرزوی دلم در میان جان می غلط
ز درس و مدرسه کاری به نقد نگشاید
پیاله می کش و بر فرش گلستان می غلط
مثال نکته سنجیده بی اثر تا چند
گهی به لغزش مستانه بر زبان می غلط
معاندان به سنان می زنند و می گذرند
به خاک معرکه مجروح و خون فشان می غلط
خدنگ طبیعت این قوم برنمی تابند
همین که پر ز تو یابند چون کمان می غلط
نیافتیم «نظیری » کسی تو گر یابی
پیش چو باد همی گیر و بر نشان می غلط
گهر به نکته همی ریز و در میان می غلط
ز جعد خویش گلستان نما شبستان را
خیال سبزه و سنبل کن و بر آن می غلط
اگر چو نخل مرادم به بر نمی آیی
چو آرزوی دلم در میان جان می غلط
ز درس و مدرسه کاری به نقد نگشاید
پیاله می کش و بر فرش گلستان می غلط
مثال نکته سنجیده بی اثر تا چند
گهی به لغزش مستانه بر زبان می غلط
معاندان به سنان می زنند و می گذرند
به خاک معرکه مجروح و خون فشان می غلط
خدنگ طبیعت این قوم برنمی تابند
همین که پر ز تو یابند چون کمان می غلط
نیافتیم «نظیری » کسی تو گر یابی
پیش چو باد همی گیر و بر نشان می غلط
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
به فالی از لب تو تا ابد هما قانع
به یک نگاه ز چشم تو پادشا قانع
جهان و آخرت از راندگان راه تواند
دو عالم از تو به یک حرف آشنا قانع
فروغ روز تو بر فرق ما نمی تابد
به نکهت دم صبحیم از صبا قانع
کتاب قول و غزل کرده عشق ما نشویم
به آب و دانه چو مرغان بی نوا قانع
صفای فطرت ما کرده خاک ما اکسیر
نگشته ایم به نیرنگ کیمیا قانع
هوای چشمه آب بقاست در سر ما
کجا شویم به هر آب و هر هوا قانع
غبار دیده ما برد و قدر خود بنمود
نمی شویم ز عیسی به توتیا قانع
تفقدی ننمایی تعرضی فرما
ز شکر تو به تلخی شود گدا قانع
چه رنج ها که «نظیری » ز عهد دوست ندید
پس از هزار بلا شد به یک عطا قانع
به یک نگاه ز چشم تو پادشا قانع
جهان و آخرت از راندگان راه تواند
دو عالم از تو به یک حرف آشنا قانع
فروغ روز تو بر فرق ما نمی تابد
به نکهت دم صبحیم از صبا قانع
کتاب قول و غزل کرده عشق ما نشویم
به آب و دانه چو مرغان بی نوا قانع
صفای فطرت ما کرده خاک ما اکسیر
نگشته ایم به نیرنگ کیمیا قانع
هوای چشمه آب بقاست در سر ما
کجا شویم به هر آب و هر هوا قانع
غبار دیده ما برد و قدر خود بنمود
نمی شویم ز عیسی به توتیا قانع
تفقدی ننمایی تعرضی فرما
ز شکر تو به تلخی شود گدا قانع
چه رنج ها که «نظیری » ز عهد دوست ندید
پس از هزار بلا شد به یک عطا قانع
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
گوید سحر که شب گذر افکنده ای به باغ
گل ها نشان دهند ز تو بلبلان سراغ
هر شام جستجوی تو آرد به کاخ و کوی
هر صبح جستجوی تو دارد به باغ و راغ
فردوس غیرت آرد و رضوان حسد برد
بر هر زمین که با تو میسر شود فراغ
زخمم به بوی مشک تو تبخاله در دهن
داغم ز شور لعل تو خونابه در ایاغ
نور ستاره ها همه از آفتاب تست
روی تو هست، نیست غم از مردن چراغ
آن را که داغ عشق به مستی نهاده ای
نایب هزار بوسه زند بر نشان داغ
ما را که فال عیش قدوم تو مطلب است
خوش تر بود ز نغمه بلبل فغان زاغ
مغز از بخور مجمر زلفت معطر است
جام میی که از تو گلستان کنم دماغ
از دوست گو «نظیری » و با دوست دم برآر
غیر از حدیث مهر و وفا لابه دان و لاغ
گل ها نشان دهند ز تو بلبلان سراغ
هر شام جستجوی تو آرد به کاخ و کوی
هر صبح جستجوی تو دارد به باغ و راغ
فردوس غیرت آرد و رضوان حسد برد
بر هر زمین که با تو میسر شود فراغ
زخمم به بوی مشک تو تبخاله در دهن
داغم ز شور لعل تو خونابه در ایاغ
نور ستاره ها همه از آفتاب تست
روی تو هست، نیست غم از مردن چراغ
آن را که داغ عشق به مستی نهاده ای
نایب هزار بوسه زند بر نشان داغ
ما را که فال عیش قدوم تو مطلب است
خوش تر بود ز نغمه بلبل فغان زاغ
مغز از بخور مجمر زلفت معطر است
جام میی که از تو گلستان کنم دماغ
از دوست گو «نظیری » و با دوست دم برآر
غیر از حدیث مهر و وفا لابه دان و لاغ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
راز دیرینه ز رخ پرده برانداخت دریغ
حال ما شهره به انشای غزل ساخت دریغ
عشق از آن روز که آتش به نیستانم زد
به پیامیم دل سوخته ننواخت دریغ
جوهر بینش من در ته زنگار بماند
آن که آیینه من ساخت نپرداخت دریغ
کیمیاگر که مس جمله ازو زر گردید
قلب ما را نزد اکسیر چو بگداخت، دریغ
عقل ما پیر نشد حسن شهادت نشناخت
دیر بر معرکه عشق دلم تاخت دریغ
پی سکندر به لب چشمه حیوان آورد
خیمه ای بر لب آن چشمه نیفراخت دریغ
شرح بیچارگی کلک قضا می گفتم
شاه غیرت به سرم تیغ غضب آخت دریغ
کعبتین مه و خور مایه عمرم بردند
چرخ کج باز به من نرد دغا باخت دریغ
تو «نظیری » ز فلک آمده بودی چو مسیح
باز پس رفتی و کس قدر تو نشناخت دریغ
حال ما شهره به انشای غزل ساخت دریغ
عشق از آن روز که آتش به نیستانم زد
به پیامیم دل سوخته ننواخت دریغ
جوهر بینش من در ته زنگار بماند
آن که آیینه من ساخت نپرداخت دریغ
کیمیاگر که مس جمله ازو زر گردید
قلب ما را نزد اکسیر چو بگداخت، دریغ
عقل ما پیر نشد حسن شهادت نشناخت
دیر بر معرکه عشق دلم تاخت دریغ
پی سکندر به لب چشمه حیوان آورد
خیمه ای بر لب آن چشمه نیفراخت دریغ
شرح بیچارگی کلک قضا می گفتم
شاه غیرت به سرم تیغ غضب آخت دریغ
کعبتین مه و خور مایه عمرم بردند
چرخ کج باز به من نرد دغا باخت دریغ
تو «نظیری » ز فلک آمده بودی چو مسیح
باز پس رفتی و کس قدر تو نشناخت دریغ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
فتنه با زلف تو گرفته طرف
دل ما را نمی دهد از کف
نیم کش سر دهی خدنگ نگاه
بگذرانی ز صد هزار صدف
دست برد نگاه چالاکت
مرد برباید از میانه صف
به تو سلطان خزانه داو کند
رفته بازی و مهره گشته تلف
عاق بر مادر و پدر گردد
از نکو پروریدن تو خلف
بر بساطی که بندگان تواند
خواجه را بر غلام نیست شرف
هرکجا نغمه و ترانه تست
از کف مطربان نیفتد دف
جعد اگر ز آفتاب برداری
ننماید به روی ماه کلف
آن چه بی روی تو «نظیری » دید
بی سلیمان ندیده بود آصف
دل ما را نمی دهد از کف
نیم کش سر دهی خدنگ نگاه
بگذرانی ز صد هزار صدف
دست برد نگاه چالاکت
مرد برباید از میانه صف
به تو سلطان خزانه داو کند
رفته بازی و مهره گشته تلف
عاق بر مادر و پدر گردد
از نکو پروریدن تو خلف
بر بساطی که بندگان تواند
خواجه را بر غلام نیست شرف
هرکجا نغمه و ترانه تست
از کف مطربان نیفتد دف
جعد اگر ز آفتاب برداری
ننماید به روی ماه کلف
آن چه بی روی تو «نظیری » دید
بی سلیمان ندیده بود آصف
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
کرشمه تو برد از قمارخانه حریف
خورد ز دست تو تایب شراب بی تکلیف
رفیق کعبه و هم مشرب خراباتی
به نام و ننگ نبینی زهی حریف لطیف
ز عشق روی تو در هیچ باغ و مصطبه نیست
که مطربی نکند صوت تازه ای تصنیف
جفات می کشم و با تو برنمی آیم
نهاده بار گران عشق پیش مور ضعیف
نمی شود نکشم ناله و به سر نزنم
غمی چو کوه گران و تنی چو کاه نحیف
فلک ز سیر بماند زمانه برگردد
اگر درازی این راه را کنم تعریف
ضعیف نالی و مسکین دلی طلب دارند
نه حرف شید به ره می رود نه طبع ظریف
دو هفته با تو وصالی و خلوتی خواهم
که صرف باده کنم حاصل ربیع و خریف
به وجد خرقه چو پروانه جانش درسوزد
چو سمع گر به «نظیری » عطا کنی تشریف
خورد ز دست تو تایب شراب بی تکلیف
رفیق کعبه و هم مشرب خراباتی
به نام و ننگ نبینی زهی حریف لطیف
ز عشق روی تو در هیچ باغ و مصطبه نیست
که مطربی نکند صوت تازه ای تصنیف
جفات می کشم و با تو برنمی آیم
نهاده بار گران عشق پیش مور ضعیف
نمی شود نکشم ناله و به سر نزنم
غمی چو کوه گران و تنی چو کاه نحیف
فلک ز سیر بماند زمانه برگردد
اگر درازی این راه را کنم تعریف
ضعیف نالی و مسکین دلی طلب دارند
نه حرف شید به ره می رود نه طبع ظریف
دو هفته با تو وصالی و خلوتی خواهم
که صرف باده کنم حاصل ربیع و خریف
به وجد خرقه چو پروانه جانش درسوزد
چو سمع گر به «نظیری » عطا کنی تشریف
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
صبح اول کرده عشقت عشوه ای در کار عشق
مشتری آورده با خود جنسی از بازار عشق
تا شود ممتاز فهم عارف و عامی ز هم
عشق هر سو در لباسی می کند انکار عشق
زان سوی بازار خوش بوی عبیری می رسد
عطرها با یک دگر آمیخته عطار عشق
عاشقان را هر نفس صبح و بهاری دیگرست
باد نوروزی وزد پیوسته بر گلزار عشق
طاقت آزار نیش ار آوری نوشت دهند
صبر کن کز پرده دل گل برآرد خار عشق
آن چه گفت ایزد به آدم با ملک هرگز نگفت
گوش ناقابل نباشد محرم اسرار عشق
باد می بوید دل آگاه و بویی می برد
نافه آهو شکافد بر گذر طرار عشق
مست چون ره می رود گام پریشان می نهد
بی خودی در خاک پیدا باشد از آثار عشق
هر که امشب خفت ایمن خواب خوش فردا نکرد
خواب خوش در پیش دارد دیده بیدار عشق
ناله زار «نظیری » دشمنان را دوست کرد
در دل خارا نشیند زاری بیمار عشق
مشتری آورده با خود جنسی از بازار عشق
تا شود ممتاز فهم عارف و عامی ز هم
عشق هر سو در لباسی می کند انکار عشق
زان سوی بازار خوش بوی عبیری می رسد
عطرها با یک دگر آمیخته عطار عشق
عاشقان را هر نفس صبح و بهاری دیگرست
باد نوروزی وزد پیوسته بر گلزار عشق
طاقت آزار نیش ار آوری نوشت دهند
صبر کن کز پرده دل گل برآرد خار عشق
آن چه گفت ایزد به آدم با ملک هرگز نگفت
گوش ناقابل نباشد محرم اسرار عشق
باد می بوید دل آگاه و بویی می برد
نافه آهو شکافد بر گذر طرار عشق
مست چون ره می رود گام پریشان می نهد
بی خودی در خاک پیدا باشد از آثار عشق
هر که امشب خفت ایمن خواب خوش فردا نکرد
خواب خوش در پیش دارد دیده بیدار عشق
ناله زار «نظیری » دشمنان را دوست کرد
در دل خارا نشیند زاری بیمار عشق
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
رفیق تر نکند در ره تو کام رفیق
تو را دلی ز غم آزاد همچو بیت عتیق
به جستجوی تو دست از دو کون افشاندم
به سالکان مجرد خدا دهد توفیق
دلم به چاه زنخدان و ابروی تست
اگر به عرش عظیم است گر به بحر عمیق
به راه آمدم از عهد بر طریقت عشق
ز کودکی نشدم آشنا به هیچ طریق
بیا و هرچه بجز دین تست غارت ده
که بی دلایل و اعجاز کرده ام تصدیق
ز صد گره گرهی وانکردم از زلفت
بسی گداختم و گشتم از خیال دقیق
تو می به جام دگر کن که در پیاله من
به از شراب عقیقی بود سرشک عقیق
سحر ز روح چمن بی ریاح معلومست
که جمع می شود اجزای گل پس از تفریق
تو می پرست و نظرباز شود که طبع تو را
مجاز می برد آخر به جانب تحقیق
ببین خزان و بهار جهان و عبرت گیر
که در مواعظ و پندست روزگار شفیق
کسی که خاست به شبگیر مزد خویش گرفت
ز کاهلی است که افتاده کار در تعویق
به این سپاس که دوران مسلم است تو را
به خاص و عام «نظیری » بده شراب رحیق
تو را دلی ز غم آزاد همچو بیت عتیق
به جستجوی تو دست از دو کون افشاندم
به سالکان مجرد خدا دهد توفیق
دلم به چاه زنخدان و ابروی تست
اگر به عرش عظیم است گر به بحر عمیق
به راه آمدم از عهد بر طریقت عشق
ز کودکی نشدم آشنا به هیچ طریق
بیا و هرچه بجز دین تست غارت ده
که بی دلایل و اعجاز کرده ام تصدیق
ز صد گره گرهی وانکردم از زلفت
بسی گداختم و گشتم از خیال دقیق
تو می به جام دگر کن که در پیاله من
به از شراب عقیقی بود سرشک عقیق
سحر ز روح چمن بی ریاح معلومست
که جمع می شود اجزای گل پس از تفریق
تو می پرست و نظرباز شود که طبع تو را
مجاز می برد آخر به جانب تحقیق
ببین خزان و بهار جهان و عبرت گیر
که در مواعظ و پندست روزگار شفیق
کسی که خاست به شبگیر مزد خویش گرفت
ز کاهلی است که افتاده کار در تعویق
به این سپاس که دوران مسلم است تو را
به خاص و عام «نظیری » بده شراب رحیق
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
درهای بسته واشد ز آه سحر مبارک
بانگ طلب برآمد دل را سفر مبارک
بالین ارجمندان خشت در مغان است
بر روی صبح خیزان باشد نظر مبارک
عشق از کمین برون تاخت عقل از میان برآمد
عجب و غرور بشکست فتح و ظفر مبارک
شب های درد و ماتم شد روز تا قیامت
این آفتاب تابان بر بام و در مبارک
بر جان و سر نلرزم در عاشقی که باشد
بسیار منفعت را اندک ضرر مبارک
فال سیاه روزی بر بخت بد شگون شد
آواز نوحه باشد بر نوحه گر مبارک
آنجا که عاشقانند اختر بعکس گردد
دل در بلا سعیدست جان در خطر مبارک
طفلی بعار بگذشت پیری به عیب آمد
نی بر سر پسر شگونم نی بر پدر مبارک
هان ای پسر که طفلی علم جفا میاموز
هرچند جهل شومست هست این قدر مبارک
کونین عرضه کردند بر همت «نظیری »
بگزید فقر و گفتا این مختصر مبارک
بانگ طلب برآمد دل را سفر مبارک
بالین ارجمندان خشت در مغان است
بر روی صبح خیزان باشد نظر مبارک
عشق از کمین برون تاخت عقل از میان برآمد
عجب و غرور بشکست فتح و ظفر مبارک
شب های درد و ماتم شد روز تا قیامت
این آفتاب تابان بر بام و در مبارک
بر جان و سر نلرزم در عاشقی که باشد
بسیار منفعت را اندک ضرر مبارک
فال سیاه روزی بر بخت بد شگون شد
آواز نوحه باشد بر نوحه گر مبارک
آنجا که عاشقانند اختر بعکس گردد
دل در بلا سعیدست جان در خطر مبارک
طفلی بعار بگذشت پیری به عیب آمد
نی بر سر پسر شگونم نی بر پدر مبارک
هان ای پسر که طفلی علم جفا میاموز
هرچند جهل شومست هست این قدر مبارک
کونین عرضه کردند بر همت «نظیری »
بگزید فقر و گفتا این مختصر مبارک
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
رسید فصل گل و عیش گلشنم نزدیک
گلم به خرمن و خرمن به دامنم نزدیک
رفیق! بهر خدا، رو برون در بنشین
به خلوتم می و یارست و دشمنم نزدیک
به حیله شمع دگر می فروختم افسوس
که آفتاب بلندست و روزنم نزدیک
چو شمع ها به سر هر مزار سوخته ام
که برده اند چراغی به روزنم نزدیک
به بت پرستی اگر سر کار خود گویم
دگر به بت نگذارد برهمنم نزدیک
چو مرد خلوت انسم کمال بخت من است
اگر فتد گذر شه به گلخنم نزدیک
سزد چو فاخته گر طوقم از گلو روید
ز بس که هست به قید تو گردنم نزدیک
کسی مصیبت و سور مرا نمی داند
که هست صوت سرورم به شیونم نزدیک
به صحن مزرعم ای ابر رحمت آبی ریز
شب است و آمده آتش به خرمنم نزدیک
ز همت است «نظیری » که مانده ام ز طلب
نموده آتش وادی ایمنم نزدیک
گلم به خرمن و خرمن به دامنم نزدیک
رفیق! بهر خدا، رو برون در بنشین
به خلوتم می و یارست و دشمنم نزدیک
به حیله شمع دگر می فروختم افسوس
که آفتاب بلندست و روزنم نزدیک
چو شمع ها به سر هر مزار سوخته ام
که برده اند چراغی به روزنم نزدیک
به بت پرستی اگر سر کار خود گویم
دگر به بت نگذارد برهمنم نزدیک
چو مرد خلوت انسم کمال بخت من است
اگر فتد گذر شه به گلخنم نزدیک
سزد چو فاخته گر طوقم از گلو روید
ز بس که هست به قید تو گردنم نزدیک
کسی مصیبت و سور مرا نمی داند
که هست صوت سرورم به شیونم نزدیک
به صحن مزرعم ای ابر رحمت آبی ریز
شب است و آمده آتش به خرمنم نزدیک
ز همت است «نظیری » که مانده ام ز طلب
نموده آتش وادی ایمنم نزدیک
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
مرحبا ساقی خجسته جمال
از جمالت دو کون مالامال
به ترازوی اجر سنجیده
نشئه را قدر و جرعه را مثقال
می تو در شریعت تو حرام
خون ما در محبت تو حلال
رفت دوران حاتم و کسری
ماند از جود وز عدلشان تمثال
پیش تر فعل بود و قول نبود
نیست فعل این زمان و هست اقوال
جوی شیرین و قصرخسرو را
از بیابان بپرس و از اطلال
گریه بر مادران کنند از بخت
چون بزایند این زمان اطفال
غم ترکان چنان گرفته دلم
که طرب را درو نمانده مجال
در دیاری که تنگ چشمانند
بیم قحط است در فراخی سال
زین عطش ها که در دل چاک است
به زلال است تشنه طبع زلال
شبهه عشق از «نظیری » پرس
بوعلی حل نکرده این اشکال
از جمالت دو کون مالامال
به ترازوی اجر سنجیده
نشئه را قدر و جرعه را مثقال
می تو در شریعت تو حرام
خون ما در محبت تو حلال
رفت دوران حاتم و کسری
ماند از جود وز عدلشان تمثال
پیش تر فعل بود و قول نبود
نیست فعل این زمان و هست اقوال
جوی شیرین و قصرخسرو را
از بیابان بپرس و از اطلال
گریه بر مادران کنند از بخت
چون بزایند این زمان اطفال
غم ترکان چنان گرفته دلم
که طرب را درو نمانده مجال
در دیاری که تنگ چشمانند
بیم قحط است در فراخی سال
زین عطش ها که در دل چاک است
به زلال است تشنه طبع زلال
شبهه عشق از «نظیری » پرس
بوعلی حل نکرده این اشکال
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
زان شب که یار کرد نگاهی به سوی دل
دیگر به سوی خویش ندیدیم روی دل
صاحبدلی بود که نصیبی به ما دهد
گویی به خاک ما نرسیدست بوی دل
آن را که رخ ز آیینه دوست تافتند
پهلوی دل نشسته نبیند عدوی دل
بر من نکرد مرحمتی پیر می فروش
تا بر سر خمش نشکستم سبوی دل
بر حق گرفت خون دل و دیده دامنم
از عیش های دیده بریدم گلوی دل
دستم به چاک سینه از آن باز کرده اند
تا من به آب دیده کنم شست و شوی دل
اغوای دیو و ذلت آدم به آب رفت
سر داده اند سیل محبت به جوی دل
هرچند گویم از غم دل بیشتر شود
خالی نمی شود دلم از گفتگوی دل
گفتم شوم ملازم دل بینمت مگر
هرچند برشدم نرسیدم به کوی دل
زان دم که دل به دست رضایت سپرده ام
از وی نکرده ام پس از آن جستجوی دل
یاری که دستگیری یاری کند کجاست؟
از هر غمم غم تو کند جستجوی! دل
بنشین که راحتست «نظیری » وجود عشق
یک آرزو کنند هزار آرزوی دل
دیگر به سوی خویش ندیدیم روی دل
صاحبدلی بود که نصیبی به ما دهد
گویی به خاک ما نرسیدست بوی دل
آن را که رخ ز آیینه دوست تافتند
پهلوی دل نشسته نبیند عدوی دل
بر من نکرد مرحمتی پیر می فروش
تا بر سر خمش نشکستم سبوی دل
بر حق گرفت خون دل و دیده دامنم
از عیش های دیده بریدم گلوی دل
دستم به چاک سینه از آن باز کرده اند
تا من به آب دیده کنم شست و شوی دل
اغوای دیو و ذلت آدم به آب رفت
سر داده اند سیل محبت به جوی دل
هرچند گویم از غم دل بیشتر شود
خالی نمی شود دلم از گفتگوی دل
گفتم شوم ملازم دل بینمت مگر
هرچند برشدم نرسیدم به کوی دل
زان دم که دل به دست رضایت سپرده ام
از وی نکرده ام پس از آن جستجوی دل
یاری که دستگیری یاری کند کجاست؟
از هر غمم غم تو کند جستجوی! دل
بنشین که راحتست «نظیری » وجود عشق
یک آرزو کنند هزار آرزوی دل
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
صبح چو دم برآورد همرهی صبا کنم
در خم زلف او روم عقده به عقده واکنم
دل ز گشاد ابرویش رفته به چاه غبغبش
چنگ به چین زلف او گر نزنم خطا کنم
کی شود این کمان به زه؟ ره گر هست بر گره
تیر فلک نمی هلد عقده ز هم جدا کنم
جز به عنایت و کرم اجر عمل نمی دهند
یار به مدعا شود، کار به مدعا کنم
همدم باد صبحدم، بی خود و مست می روم
گر به درخت گل رسم، پیرهنش قبا کنم
نذر رضای اوست جان، وقف ارادتش روان
عمر اگر وفا کند، حق وفا ادا کنم
شعله نار اگر شود، در دل موم در شوم
کوشم و پر برآورم تازم و جان فدا کنم
نامه بری گر آورد، نامه ای از دیار او
بس که ز مهر سایمش بر مژه توتیا کنم
چون به رقم ز سوی او، پاسخ نامه ام شود
بوسه به دست خود زنم، بر لب او ثنا کنم
بس که به ذوق بگذرد زندگیم به مهر او
بهر حیات خویشتن شب همه شب دعا کنم
رفته و کرده نیک و بد، عمر به عشق او گذشت
شکر کنم بدانچه شد، تا پس ازین چه ها کنم
کرده نیاز دل اثر، رام شدست با نظر
باش «نظیری » این قدر، تا به خود آشنا کنم
در خم زلف او روم عقده به عقده واکنم
دل ز گشاد ابرویش رفته به چاه غبغبش
چنگ به چین زلف او گر نزنم خطا کنم
کی شود این کمان به زه؟ ره گر هست بر گره
تیر فلک نمی هلد عقده ز هم جدا کنم
جز به عنایت و کرم اجر عمل نمی دهند
یار به مدعا شود، کار به مدعا کنم
همدم باد صبحدم، بی خود و مست می روم
گر به درخت گل رسم، پیرهنش قبا کنم
نذر رضای اوست جان، وقف ارادتش روان
عمر اگر وفا کند، حق وفا ادا کنم
شعله نار اگر شود، در دل موم در شوم
کوشم و پر برآورم تازم و جان فدا کنم
نامه بری گر آورد، نامه ای از دیار او
بس که ز مهر سایمش بر مژه توتیا کنم
چون به رقم ز سوی او، پاسخ نامه ام شود
بوسه به دست خود زنم، بر لب او ثنا کنم
بس که به ذوق بگذرد زندگیم به مهر او
بهر حیات خویشتن شب همه شب دعا کنم
رفته و کرده نیک و بد، عمر به عشق او گذشت
شکر کنم بدانچه شد، تا پس ازین چه ها کنم
کرده نیاز دل اثر، رام شدست با نظر
باش «نظیری » این قدر، تا به خود آشنا کنم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
ما حال خویش بی سر و بی پا نوشته ایم
روز فراق را شب یلدا نوشته ایم
قاصد به هوش باش، که بر یک جواب تلخ
عرض هزار گونه تمنا نوشته ایم
شیرین تر از حکایت ما، نیست قصه یی
تاریخ روزگار، سراپا نوشته ایم
روی نکو معالجه عمر کوته است
این نسخه از علاج مسیحا نوشته ایم
تحقیق حال ما ز نگه می توان نمود
حرفی ز حال خویش به سیما نوشته ایم
بر ما مسلم است که منشور راستی
بس واژگون تر از خط ترسا نوشته ایم
ما از خط پیاله و معشوق، نگذریم
درس صلاح تا به همین جا نوشته ایم
هر سو که کرده ایم روان کشتی امید
طوفان به باد و شور به دریا نوشته ایم
هر جادویی که کلک «نظیری » نموده است
خود کرده ایم باطل و خود وانوشته ایم
روز فراق را شب یلدا نوشته ایم
قاصد به هوش باش، که بر یک جواب تلخ
عرض هزار گونه تمنا نوشته ایم
شیرین تر از حکایت ما، نیست قصه یی
تاریخ روزگار، سراپا نوشته ایم
روی نکو معالجه عمر کوته است
این نسخه از علاج مسیحا نوشته ایم
تحقیق حال ما ز نگه می توان نمود
حرفی ز حال خویش به سیما نوشته ایم
بر ما مسلم است که منشور راستی
بس واژگون تر از خط ترسا نوشته ایم
ما از خط پیاله و معشوق، نگذریم
درس صلاح تا به همین جا نوشته ایم
هر سو که کرده ایم روان کشتی امید
طوفان به باد و شور به دریا نوشته ایم
هر جادویی که کلک «نظیری » نموده است
خود کرده ایم باطل و خود وانوشته ایم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
گهی بر فرش سنبل، گاه بر روی گیا افتم
نسیم ناتوانم تا کجا خیزم کجا افتم
نی کلکم ز حسن روی گل، منقار بلبل شد
مباد از طرف گلشن دور افتم کز نوا افتم
به هر بانگ سرودی خاطرم آشفته می گردد
گلم گویی، که از آمد شد باد صبا افتم
حدیث دام زلفی می کنم، دزدیده دزدیده
دلم را خار خاری هست ترسم در بلا افتم
گرم صد بار سوزی، باز بر گرد سرت گردم
نیم پروانه، کز یک سوختن از دست و پا افتم
به محرومی و بی قدری خضرم گریه می آید
چو در فکر شهیدان تو در روز جزا افتم
«نظیری » بی خود از بزم وصال یار می آیم
عجب کیفیتی دارم، ندانم تا کجا افتم
نسیم ناتوانم تا کجا خیزم کجا افتم
نی کلکم ز حسن روی گل، منقار بلبل شد
مباد از طرف گلشن دور افتم کز نوا افتم
به هر بانگ سرودی خاطرم آشفته می گردد
گلم گویی، که از آمد شد باد صبا افتم
حدیث دام زلفی می کنم، دزدیده دزدیده
دلم را خار خاری هست ترسم در بلا افتم
گرم صد بار سوزی، باز بر گرد سرت گردم
نیم پروانه، کز یک سوختن از دست و پا افتم
به محرومی و بی قدری خضرم گریه می آید
چو در فکر شهیدان تو در روز جزا افتم
«نظیری » بی خود از بزم وصال یار می آیم
عجب کیفیتی دارم، ندانم تا کجا افتم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
نمی گردید کوته رشته معنی، رها کردم
حکایت بود بی پایان به خاموش ادا کردم
به لذت بود گر لخت جگر گر پاره دل بود
نمک رفت از سخن تا به تکلف آشنا کردم
درین دکان کاسد صد هنر بی یک سبب هیج است
به مس محتاجم اکنون، گرچه مس را کیمیا کردم
خدنگ جعبه توفیق امشب در کمانم بود
غزالم در نظر بسیار خوب آمد خطا کردم
شهادت را عوض، فردوس جانان داد در محشر
دیت خود بود خونم را غلط کردم بها کردم
شبم خوش بود و چشمم داشت الحق گریه گرمی
شکایت بود بر لب، یاد او کردم دعا کردم
گره نیکو نمی زیبید آن ابروی زیبا را
اگر افسون او، گر سحر بابل بود واکردم
به هر کاری که همت می گماری نصرت از حق جو
که بر گنجشک دام افکندم و صید هما کردم
ز کوی یار چون تو، درهم و آشفته می آمد
«نظیری » کسب صد گلزار امروز از صبا کردم
حکایت بود بی پایان به خاموش ادا کردم
به لذت بود گر لخت جگر گر پاره دل بود
نمک رفت از سخن تا به تکلف آشنا کردم
درین دکان کاسد صد هنر بی یک سبب هیج است
به مس محتاجم اکنون، گرچه مس را کیمیا کردم
خدنگ جعبه توفیق امشب در کمانم بود
غزالم در نظر بسیار خوب آمد خطا کردم
شهادت را عوض، فردوس جانان داد در محشر
دیت خود بود خونم را غلط کردم بها کردم
شبم خوش بود و چشمم داشت الحق گریه گرمی
شکایت بود بر لب، یاد او کردم دعا کردم
گره نیکو نمی زیبید آن ابروی زیبا را
اگر افسون او، گر سحر بابل بود واکردم
به هر کاری که همت می گماری نصرت از حق جو
که بر گنجشک دام افکندم و صید هما کردم
ز کوی یار چون تو، درهم و آشفته می آمد
«نظیری » کسب صد گلزار امروز از صبا کردم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
می روم زین کوی و وز رشک محبت می روم
بسکه با من آشنا گشتی ز غیرت می روم
کرد شیرین اشگ تلخم را شکرخند وداع
حبیب و دامانی پر از نقل محبت می روم
نوحه بر خود می کند دیوار و در از رفتنم
می برم ذوق از جهان، از بس به حسرت می روم
حالتی دارم به این خواری که از خاک درش
گر به جنت خواندم رضوان، به منت می روم
از حجاب رفتن بیجا «نظیری » از درش
بخیه ها بر دیده از اشک ندامت می روم
بسکه با من آشنا گشتی ز غیرت می روم
کرد شیرین اشگ تلخم را شکرخند وداع
حبیب و دامانی پر از نقل محبت می روم
نوحه بر خود می کند دیوار و در از رفتنم
می برم ذوق از جهان، از بس به حسرت می روم
حالتی دارم به این خواری که از خاک درش
گر به جنت خواندم رضوان، به منت می روم
از حجاب رفتن بیجا «نظیری » از درش
بخیه ها بر دیده از اشک ندامت می روم