عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
شب فغان را به در خلوت او باری بود
ناله برچید اگر در دلش آزاری بود
شورش و عربده یی در شب آن زلف نبود
بخت من بود اگر فتنه بیداری بود
خویشتن را به دم سحر بر او می بستم
هر سر موی مرا با رخ و قد کاری بود
نه غم مدعیان بود نه آشوب ندیم
گل بی خار مگو گلشن بی خاری بود
مصر ویران دلم را ز بس آمد شد او
یوسفی بر سر هر کوچه و بازاری بود
بر دل خسته من بود نگاهش هرچند
هر طرف جان به کف استاده خریداری بود
حسن و حیرت به هم افشای غرض می کردند
نه غم پرسش و نی زحمت گفتاری بود
در وصالش اگر از من نفسی باقی بود
آن نفس بر دل من حلقه زناری بود
این همه لاف که در قرب «نظیری » می زد
دیدمش بر سر آن کوی عجب خواری بود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
فلک مزدور ایمای تو باشد
نوازد هر که را رای تو باشد
به دل تنگی کنم دل خوش همیشه
که تنها جای غم های تو باشد
نیازارم ز خود هرگز دلی را
که می ترسم درو جای تو باشد
شود مجروح مغز استخوانم
سر خاری چو در پای تو باشد
میی کاشفتگی در شور آرد
نگاه کارافزای تو باشد
حریفی کز خرد بازیچه سازد
عتاب گریه فرمای تو باشد
نهایت نیست طومار دلی را
که مضمونش تمنای تو باشد
کدورت نیست کاخ سینه ای را
که راهش بر تماشای تو باشد
گل صدرنگ می روید از آن خاک
که در وی نوش صهبای تو باشد
سحرگه هرکه پیش از خواب خیزد
حریف باده پیمای تو باشد
دو عالم نقد جان بر دست دارند
به بازاری که سودای تو باشد
«نظیری » زندگی در درد دل جو
که درد تو مسیحای تو باشد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
به صدق هرکه سوی کعبه ناقه راهی کرد
نشان پاش به هر گام قبله گاهی کرد
کبود روی از آن شد بنفشه در گلشن
که با کلاله جعد تو کج کلاهی کرد
ز چین زلف نسیمی نزد به موج عذار
سفینه مردم چشم مرا تباهی کرد
نشان کوکبم اخترشناس بد می یافت
مشاطه خال تو را کند و پر سیاهی کرد
کسی چو خال ز حسن تو کامیاب نشد
مقیم کنج لبت گشت و پادشاهی کرد
دلم ملاطفه یی از لب تو داشت امید
هزار قاصد موزون به نکته راهی کرد
من از ملامت مردم به عشق آزادم
ز سوی من رخ تو خوب عذرخواهی کرد
سجل به پاکی حسن تو صبح صادق داد
که آفتاب و مهش ثبت بر گواهی کرد
دل از تو آب خورد کاروان مصری را
که عارض و ذقنت یوسفی و چاهی کرد
تبارک الله از آیینه شمایل تو
که در مطالعه صورت الهی کرد
عبادت سحری را مکن «نظیری » کم
که هرچه کرد دعاهای صبحگاهی کرد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
یک باره در وفا برآور
وین قهر قدیم را سر آور
یا محرم کعبه صفا کن
یا بر سر کوی بتگر آور
گر نقش بدیم خامه سر کن
ور سطر کجیم مسطر آور
پیراهن گل هزار رنگست
رنگیش هم از وفا برآور
طوفان هزار موجه داری
کشتی هزار لنگر آور
گر بد مستیم باده کم ده
ور مخموریم ساغر آور
ور از شر و شور ما به تنگی
مجلس برچین و بستر آور
ای هادی کعبه «نظیری »
مؤمن بردیش کافر آور
امروز به رنگ دیگرش بر
فرداش به نظر دیگر آور
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
بزم خاصست درو نکته به دستور بیار
معنی دور طلب کن سخن دور بیار
تلخ رویی مکن و توبه شیرین بشکن
رخ چون حور نداری سخن حور بیار
چشم وایافته داری خبر وصل بگو
دل افروخته داری دم پر نور بیار
راز دل فاش مکن پرده آن غمزه مدر
محرم سر شده ای نکته مستور بیار
مطرب بزم، جگرسوز سرودی دارد
شکر این مشت نمک سینه رنجور بیار
قصه وصل به گلبانگ غزل انشا کن
راز دیرینه به یاد نی و طنبور بیار
بکر هر نغمه در پرده نی مستور است
مست و مجنون کن و آشفته و پرشور بیار
این غزل در صف ایوان سپهدار بخوان
زان محک گاه افاضل خط منثور بیار
گل و نرگس قدح و شیشه «نظیری » دارند
خیز از خواب و دماغ و دل مخمور بیار
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
چشمش به راهی می رود مژگان نمناکش نگر
در سینه دارد آتشی پیراهن چاکش نگر
دامی که زلف انداخته در گردن سیمینش بین
خونی که مژگان ریخته بر دامن پاکش نگر
شرم از میان برخاسته مهر از دهان برداشته
گفتار بی ترسش ببین رفتار بی باکش نگر
قصد فریبی می کند، سوی غزالی می چمد
آن چشم آهوگیر را باز زلف پیچانش نگر
از کوی معشوق آمده شوریدگان در حلقه اش
از صید آهو می رسد شیران به فتراکش نگر
دل برده در دل باختن معشوق عاشق پیشه بین
بگرفته در انداختن بازوی چالاکش نگر
وحشی غزالی کز صبا رم در بیابان می خورد
رام «نظیری » می شود در هوش و ادراکش نگر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
افلاک فتنه زاده به دامان روزگار
برکرده سر بلا ز گریبان روزگار
سیب ذقن مگوی بگو گوی آفتاب
زلفش ربوده از خم چوگان روزگار
گاهی که عقل بر سر جمعیت آمده
عشقش به هم زده سر و سامان روزگار
دل چون شناوری که عزیزش ز کف ربود
خود را فگنده بر سر طوفان روزگار
از سرنوشت ساقی دوران ما قضا
بشکسته خامه در کف دیوان روزگار
ایزد چو کرده عامل چشمانش فتنه را
صدبار گفته جان تو و جان روزگار
نابود تا نگشته به سودای زلف او
خود را نکرده جمع پریشان روزگار
شور ملاحتش شده داروی زخم ها
درد محبتش شده درمان روزگار
افغان که جای بودن و جنبیدنم نماند
زخمم نشسته بر سر پیکان روزگار
از قهر جیب و سینه خود پاره می کنم
دستم نمی رسد به گریبان روزگار
صبح اجل رسید و پر و بال می زنم
در حسرت فروغ شبستان روزگار
راهی به سوی قبله حاجت نمی برم
سرگشته ام میان بیابان روزگار
جولان افتخار از آن سو مگر کنم
رخشم گذشته از سر میدان روزگار
گویی که کام کودک و پستان مادر است
زخم «نظیری » و سر پیکان روزگار
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
غم گرد فراق دید از دور
آویخت دگر به جان رنجور
از عشرت ناقص زمانه
کوتاه عمل ترم ز مخمور
رخساره خوش دلی نه بینم
دل شد ز فراق چشم بی نور
تقصیر نشد به گریه پنهان
در آب نشد دفینه مستور
زخم جگرم که می زنم جوش
کان نمکی که می کنی شور
کوته نشود به خامشی حرف
مرهم چه کند به زخم ناسور
آنجا که شراب شوق دادند
ته جرعه ز من گرفت منصور
بویی ز نشاط ما ندارد
آب و گل صدهزار فغفور
مشکل حالی و طرفه کاری
خود شاهد و خود نشسته مهجور
کار تو همه به دل موافق
از نیکویی تو چشم بد دور
زود از تو غنی شود «نظیری »
درویش یکی و شهر معمور
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
تعظیم پیام دل آگاه نگه دار
پیغام دل خویش مگو آه نگه دار
تا دامن گل پرده گلزار دریدست
ای شاخ گیا رشته کوتاه نگه دار
بر من که حریفان صبوحی نخروشند
تو قهقهه گل به سحرگاه نگه دار
شد عشق که از منزل جانان خبر آرد
ای عقل تو بنشین و سر راه نگه دار
مجلس به مرادست و محبت به تقاضا
از صدر گرانی برو درگاه نگه دار
عاشق ز کجا و سخن صبر و جدایی
یارب تو ازین تهمت ناگاه نگه دار
با خجلت جرم از در عجز و ره زاری
باز آمده ام خواه بکش خواه نگه دار
زندان وطن به که گلستان غریبی
از مصر به کنعان بر و در چاه نگه دار
خواهی که به تو بیش شود شوق «نظیری »
از پیش خودش گاه بران گاه نگه دار
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
هردم از زلف تو دارم کافرستانی دگر
دم به دم نو می کنم از رویت ایمانی دگر
یا تویی یا حسن رخسار تو را دزدیده است
چون تویی گر سر برآرد، از گریبانی دگر
چاشنی کنج آن لب از مذاقم کی رود
گر بگردانم زبان را در نمکدانی دگر
نیست هم دعوی حریفی، حسن تنها هر زمان
رخش می تازد ز میدانی به میدانی دگر
چابکی با خویش طرح ترکتاز افکنده است
گوی دیگر می زند هر دم به چوگانی دگر
تا برون آرد سری از لوح پیشانی او
طفل گردد عقل هر دم در دبستانی دگر
حسن هر سو در لباس صورتی پنهان شود
عشق هر ساعت درآویزد به دامانی دگر
پیش حکمش گر دم از عذر خطای خود زند
می زند بر روی آدم خال عصیانی دگر
درد نایابی و نادانی «نظیری » مشکل است
غیر خاموشی ندیدم هیچ درمانی دگر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
ای صبا از گل عطار نشانی به من آر
وز گلستان نشابور خزانی بمن آر
خط ترخانی جاوید به عالم ندهند
بگذر از عالم و منشور امانی بمن آر
فرصتم نیست که از سنگ قضا سر خارم
گر امانی نبود تاب و توانی بمن آر
تیرباران ستم از پی هم چند رسد؟
ناوکی می کشم از سینه کمانی بمن آر
هر نشانی که ز سوداش دهی سود دهد
اگر از مایه نماندست زیانی بمن آر
کشت زار طربم تشنه آتش شده است
مطرب ابر دم برق زبانی بمن آر
چون شرر در دل سنگست ز جانان سخنم
تا برآرم نفسی سوخته، جانی بمن آر
ملک گیران سخن سکه به باطل زده اند
زین هم سیم دغم نقد روانی بمن آر
دلم از صنعت الفاظ «نظیری » بگرفت
از دم پرهنری ساده بیانی بمن آر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
درد دل را می کنم با صبر پیوندی دگر
بر طبیب خود تغافل می زنم چندی دگر
اعتمادی نیست بر عهدیی که نقصانی ندید
هست در پیمان گسستن مهر پیوندی دگر
گرچه می دانم قسم خوردن به جانت خوب نیست
هم به جان تو که یادم نیست سوگندی دگر
پای تا سر دیده ام از شوق رخسارت که هست
هر سرشکم بی تو چشم آرزومندی دگر
پیر کنعان با که گیرد انس در بیت الحزن
بوی یوسف را نمی یابد ز فرزندی دگر
چون به شرم بخششم کشتی حلالت ساختم
کاین مروت نیست با طبع خداوندی دگر
تاب می آری که از کف می نهی آیینه را
از جمال تو ندیدم جز تو خرسندی دگر
شکوه و شکر «نظیری » عکس کین و مهر تست
آینه منما که طوطی نشکند قندی دگر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
فارغ تر از دل تو ندیدم دلی دگر
ایزد تو را سرشته ز آب و گلی دگر
گر مرغ سدره را بکشی مایلی که باز
در خاک و خون طپیده شود بسملی دگر
هر مشکلی که عاجزی ما بیان کند
آسان کنی که پیش نهی مشکلی دگر
از آب و گل غرض شجر قامت تو بود
عالم نداد بهتر ازین حاصلی دگر
از نور محفل تو جهان درگرفته است
نفروخته چراغ تو از محفلی دگر
خاطر به منتهای جمالت نمی رسد
دارم به هر مشاهده ات منزلی دگر
از ماهتاب روی که غیر از جمال دوست
دریای عشق را نبود ساحلی دگر
مستان اساس میکده زیبا نهاده اند
رسمی اگر ز نو ننهد عاقلی دگر
ساقی قدح به کف تو «نظیری » نظر بغیر
دوران ندیده است چو تو غافلی دگر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
هر که از درگه تو گردد باز
همه درها برو کنند فراز
ایمن از بیم بی نیازی تو
نتوان دید سوی تو به نیاز
چشم شاهدپرست چون بندم
به حقیقت رسیده ام ز مجاز
در پس پرده حسن رازی داشت
روی تو در میان نهاد آن راز
همچو طفلی که تازد از آغوش
عشق از حسن تست در پرواز
گر تو خواهی که پرده برداری
مو بر اندام ها شود غماز
تا به یاد توایم در خلوت
پا به راحت نکرده ایم دراز
به چه آسوده دل شود محمود
ملک شوریده تر ز زلف ایاز
سال ها شد قفای پرده دل
گشته قانون عشقبازی ساز
کس نداند کجاست این مطرب
سخت نزدیک می رسد آواز
نیست پروای خود «نظیری » را
تو ز رحمت به کار او پرداز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
بخت ما سست و عشق تو فیروز
ما همه خوشه چین تو خرمن سوز
عشق تو رقعه ساز کسوت ها
عقل ما ابله مرقع دوز
بر مرقع گل فنا دوزیم
بویی از معرفت نبرده هنوز
لن ترانی جواب بوالهوس است
چند صوم وصال و فصل تموز
صوفی آنگه شکنج در ابرو
کس ندیدست عاشق کین توز
شادمانی که نیست قسمت نیست
غم که روزیست می رسد شب و روز
روی آسودگی نمی بیند
عاقبت بین و عافیت اندوز
هست از دولت محبت تو
شب ما روز و روز ما نوروز
در غمت داغ های سینه ماست
همه گل های بوستان افروز
نحوی و منطقی فقیه و حکیم
همه از عشق ما فلاح آموز
تو به صورت مبین «نظیری » را
که حقیقت بیان شود به رموز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
ببند دست و می از شیشه در گلویم ریز
که من به قول دف و چنگ نشکنم پرهیز
غبار بر می همچون زلال ننشیند
قضا ز بام به غربال گو بلا می بیز
ز هول صور سرافیل بی خبر مانیم
چو دامن تو بگیریم روز رستاخیز
ببخش جاذبه یی تا ز خود برون آییم
که نیست غیرگریبان چاک دست آویز
به دام و قید تو آییم و در تو نیست شدیم
که از کمند تو جز در تو نیست روی گریز
تو را به کشتن ما خجلت و محابا نیست
که هست گردن ما نرم و تیغ قهر تو نیز
کنون نیاز ریایی ما بر آتش نه
که سوی روضه نیاریم کاه دودانگیز
چگونه ساعد شیرین به گردن اندازد
جفاکشی که به گردن همی کشد شبدیز
«نظیری » از تو قدح برنبید تنگ شده
تو در کنار نمی گنجی از میان برخیز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
دل ها همه به بوی گل آویختست باز
عیشی به طرف هر چمن انگیختست باز
شوق شراب و شاهدم افتاده در دماغ
سودا متاع بر سر هم ریختست باز
یادم ز خنده لب معشوق می دهد
گل بر جراحتم نمکی بیختست باز
دریاب کاین عبیر چه خوش بوی کرده اند
در باغ عطرها به هم آمیختست باز
از میکده به گشت چمن آمده نشاط
غم از چمن به مدرسه بگریختست باز
شیخان خرقه پوش خرابند ازین هوا
در دست ابر سبحه بگسیختست باز
دامان کوه گیر «نظیری » که از کمر
فرداست تیغ قهر برآهیختست باز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
سخن گویید با من کمتر امروز
که دارم دل به جای دیگر امروز
چنان سودا مزاجم را گرفته
که تلخم می نماید شکر امروز
چنان اشکم به خشک و تر رسیده
که چوبم می نسوزد آذر امروز
ز بس طوفان درو بامم گرفته
فراز بام می یابم در امروز
سمند عشق را زین برگرفتم
خرد را می نهم جل بر خر امروز
به کفر این صنم گر دین نبازم
نویسندم ملایک کافر امروز
دو یک می باختم عمری دوشش را
فکندم مهره را در ششدر امروز
درین عشرت که من جان می سپارم
نمی گرید به مرگم مادر امروز
به ظاهر دیده گر صورت پرستست
منم جان را به معنی رهبر امروز
اگر دوران خرد نظمم «نظیری »
کشد حسنش قلم در کشور امروز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
جام گیر اختر افتاده بر افلاک انداز
روح شو عاریت خاک سوی خاک انداز
دعوی عقل جز از عشق مشخص نشود
بحث کج را به در داور بی باک انداز
با چنین دیده آلوده تو را نتوان دید
دیده از خود ده و بر خود نظر پاک انداز
نقش موهوم مرا از دل من پاک بروب
بر در از خلوت خود ریزه خاشاک انداز
همه جا دام ز گیسوی تو انداخته اند
تو درین دشت عنان سر ده و فتراک انداز
هرکه را بدرقه آن لشکر مژگان باشد
گو همه بار به وادی خطرناک انداز
دیده آن که نظر جز به جمال تو کند
ناوک انداز بر آن دیده و چالاک انداز
حسن شوخ از در و دیوار نماید ناچار
باغبان گو سر پر عربده تاک انداز
آن که در پیرهن پاره یوسف بیند
گو نگاهی به سوی این جگر چاک انداز
دوست گانی به حریفان سحر خیز دهند
چاره علت مخمور به تریاک انداز
همت از ساغر لبریز «نظیری » خیزد
می خور و نقب به گنجینه امساک انداز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
فتاده ام به میان غم از کران برخیز
به تیر غمزه ابروی چون کمان برخیز
زمام خاطر من بسته تصرف تست
اگر قبول نداری به امتحان برخیز
ترانه ای نسرودیم بلبلانه که زاغ
صفیر زد که چمن گشت از خزان برخیز
پیاله می دهدم دور عمر و می گوید
که پیش از آن که نگردیده یی گران برخیز
بسیم ما و تو، گو نوبهار عالم را
گل از چمن برو و مرغ از آشیان برخیز
تو آفریده ز روحی ز جنس خاک نیی
به صدر جای تو شاید از آستان برخیز
شکار سخت بیفتاد از زمین برگیر
خدنگ راست برون رفت از کمان برخیز
ز معنی سخنی صد خطا برانگیزی
نیم حریف تو برخیز و بدگمان برخیز
شب دراز «نظیری » به یاد وی بگذشت
درو ز رفته بیابی مگر نشان برخیز