عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
دل باهوش دم برون ندهد
چشم با دوست نم برون ندهد
درکشد بحرهای غم عاشق
رشحه ای از قلم برون ندهد
دل اسراربین حدیث قدیم
جز به حکم قدم برون ندهد
چپ نوشتند نامه حاضر باش
نشو کاغذ رقم برون ندهد
منگر کان نگاه وحشی را
راه از دیده رم برون ندهد
نگه از چشمش ار برون آید
زلفش از پیچ و خم برون ندهد
این خم از بهر مرگ و سور جهان
غیر نیل و بقم برون ندهد
بده آب خضر که در در و دشت
خاک، جز جام جم برون ندهد
مرد باید که فکر یار از دل
تا زید نیم دم برون ندهد
به کفم جام شادمان گون ده
تا رخم رنگ غم برون ندهد
نتوان کم ز پیر ترسا بود
میرد از کف صنم برون ندهد
گر نگرید قلم «نظیری » را
ابر سیراب نم برون ندهد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
سازم آن می نمک آلود که بی غم باشد
افگنم مشک در آن حقه که مرهم باشد
هست راحت الم کلبه احزان بر من
غم از آن خانه کنم وام که ماتم باشد
هر شبم عشق به افسون نوی بندد خواب
کآگهی بیش شود بند چو محکم باشد
شرح سودای دلم را سر و سامان مطلب
کار آنست که چون زلف تو درهم باشد
دعوی ذره دروغ است که عاشق باید
کم بقاتر بر خورشید ز شبنم باشد
هرکسی از تو نشانی به گمان می گوید
کس ندیدیم که در بزم تو محرم باشد
هرگز از نخل بری کس ثمر انس نچید
تخم این مهر گیا در دل آدم باشد
غیراخلاص و محبت نبود شیوه ما
جور و بیداد بر آن غمزه مسلم باشد
نکند بنده مجبور گناهی اما
ادب آنست که در پیش تو ملزم باشد
گر ملایک ز سر سدره به حاجت آیند
زلف از کف ندهد گر همه حاتم باشد
از تنگ حوصلگی های «نظیری » در وصل
عشق حرمان ابد گر دهدش کم باشد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
ز بیداد تو حرف مهر را نام و نشان گم شد
کتاب حسن را جزو محبت از میان گم شد
ز جوش بوالهوس گرد دلت عاشق نمی گردد
طفیلی جمع شد چندان که جای میهمان گم شد
سحر بیتی مغنی می سرود از تو به یاد آمد
چنان شوری برآوردم که وقت دوستان گم شد
به نالش خواستم جا در دلت، افتادم از چشمت
گدا آمد که صدر قرب یابد، آستان گم شد
پس از عمری شدم عرضی کنم، چندان به پیش آمد
که مضمون سخن صدبار از دل تا زبان گم شد
متاعی دیر اگر داریم بر ما رد مکن زاهد
به عزم کعبه می رفتیم راه کاروان گم شد
هوش تا تافت رو از من مزاج کارها برگشت
طرب تابست در بر من کلید آسمان گم شد
هوس را در فراق مرحمت خواب گران بگرفت
طرب را در سراغ عافیت نام و نشان گم شد
اگر پرسد کسی حال «نظیری » را بگوییدش
که در دامست آن مرغی که شب از آشیان گم شد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
دلم را نور رحمت از وداع جان فرو گیرد
شهادت خانه ام را پرتو ایمان فرو گیرد
دل پرحسرتی دارم که هر سو چشم بگشایم
سرشک حسرتم از دیده تا دامان فرو گیرد
ز بس ساید به هم در کیش طاقت ناوک آهم
خراش سینه ام را سونش پیکان فرو گیرد
ز خرسندی مدان گر بی تو بر بستر نهم پهلو
سرم را اضطراب از زانوی حرمان فرو گیرد
در آن ساعت که آهم گرد راه از چهره افشاند
جراحت های اهل درد را درمان فرو گیرد
به حسرت می سپارم جان، ببند از گریه چشمم را
که گر اشکی بیفتد دهر را طوفان فرو گیرد
اگر آید بجز یاد تو در خاطر «نظیری » را
ز دل تا بگذراند صد رهش نسیان فرو گیرد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
دیده ام نیم نگاهی که به دیدن نرسد
صف آهوش به دنباله کشیدن نرسد
سوی وحشت زدگان بس به سیاست نگرد
کار بسمل ز نگاهش به طپیدن نرسد
هیچ گه ذوق کلامش به رگ جان نخلد
که ز رگ تا به رگم شهد چشیدن نرسد
طره بر باد فشان، عشوه به گلزار فروش
در چمن سرو چمانش به چمیدن نرسد
رام خاطر شود اما به اشارت برمد
دست صیاد به صیدش به رسیدن نرسد
با رخ هوش شکارش چه کمین و چه کمند
فکر نخجیر ز شوقش به رمیدن نرسد
ندهد جلوه عارض که تماشایی را
کار حیرت به کف دست بریدن نرسد
کرد لخت جگر شور کزک مستان را
کش به سیب ذقن آسیب گزیدن نرسد
خضر توفیق به او راهبرم شد ورنه
کس به سرچشمه حیوان به دویدن نرسد
جذب اقبال، عروجم به مقامی بخشید
که به بال و پر جبریل پریدن نرسد
اگر از چاه به این جاه برآید یوسف
ملک از گرمی سودا به خریدن نرسد
هوش از گوش شود محو «نظیری » ترسم
کوش کاین لذت دیدن به شنیدن نرسد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
خوشا کز بس هجوم گریه ام در دامن آویزد
سر دست نگارینم نگار از گردن آویزد
چنان در دست آویزم به دل گرمی و دمسازی
که در هنگام جان بازی به دشمن دشمن آویزد
نسازد بوی یوسف دیده یعقوب را روشن
اگر عشق زلیخایش نه در پیراهن آویزد
مقیم کوی تو بی روی تو با بلبلی ماند
که صیادش به ماه دی قفس در گلشن آویزد
گرفتم در پر پروانه سوزم درنمی گیرد
حذر کن زان که ناگه آتشم در روغن آویزد
دلی دارم به دست طعن ناصح چون کهن دلقی
که در هر بخیه لختی خرقه اش از سوزن آویزد
چراغ ما چه زیب و فر دهد محفل سرایی را
که قندیل مه و مهرش فلک از روزن آویزد
ببینی گر جلایی از مه و پروین مشو ایمن
به شکل خوشه گه صیاد دام از خرمن آویزد
پی درد «نظیری » این همه گفت و شنو دارم
گلی می چینم از گلشن که خاری در من آویزد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
به خاطرم گله یی گشت و دوست دشمن شد
دو دل چو شیر شکر بود سنگ و آهن شد
چو خانه سر کشتست عهد را بنیاد
ز هر طرف که نسیمی وزید روزن شد
مرنج اگر نشدم مضطرب ز آمدنت
چراغ دیده نمی داشت دیر روشن شد
در اشتیاق تو چندان صنم صنم گفتم
که شرمسار ز خود زاهد و برهمن شد
سر از عنان تو گفتم برون توانم برد
کمند پا و سرم طرف جیب و دامن شد
کشید بر در و دیوار بوستان خطی
که گل ملول ازین بلبلان گلشن شد
مساز خنده دگر رنجه پا که جای تو نیست
لب ملول «نظیری » که وقف شیون شد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
تبسمش به لب از شرم خشم و کین گردد
کرشمه اش گره از ناز بر جبین گردد
کند به دیده شکرریز اشک تلخم را
به خنده یی که ازو زهر انگبین گردد
ازو به قیمت آسایش ابد بخرم
جراحتی که دلم یک نفس غمین گردد
چو باد از سر عالم به جهد برخیزم
اگر دمی به من از مهر همنشین گردد
نه قبله دانم و نی کعبه، کافر عشقم
چو سجده پیش بت آرم قبول دین گردد
گهی که جامه تقوی درند گوییدم
که دست کیست؟ که پنهان در آستین گیرد
سخن طرازی و دانش هنر «نظیری » نیست
قبول دوست مگر ناله حزین گردد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
گهی که وقت علاج دماغ من باشد
نسیم در یمن و نافه در ختن باشد
مقیدم به بت خود چنان که می خواهم
نه بت پرست، نه بت گر، نه بت شکن باشد
ز طور عشق همه کار عقل دیگر شد
چو آصفی که سلیمانش اهرمن باشد
مشو به خویش مقید که مرغ زیرک را
خطرگهی است که مشغول خویشتن باشد
سفر گزین که نهال اول ار ملول شود
زمین غربتش آخر به از وطن باشد
چو ذره ام به هوای در تو بازاریست
که دورگردی من رشک انجمن باشد
ز بس که جامه ز شوق تو پاره پاره کنم
به هرچه دست زنم چاک پیرهن باشد
توان ز نامه من یافت اشتیاق مرا
عیار شوق به اندازه سخن باشد
ز ناله بس نکنم زان که کم رسد آسیب
بر آن درخت که مرغی صفیرزن باشد
چو شاخ گل همه مرغان سزد که گوش شوند
که بلبلی چو «نظیری » درین چمن باشد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
رشکی به من گهی ز ادای سخن رسد
صد جایگه مقام کند، تا به من رسد
من بر در از تجلی آن نور ساختم
پروانه چون به عرصه آن انجمن رسد
در راه تو شمال و صبا در ترددند
تا بو که را دهی که به بیت الحزن رسد
گر زیر گلبنی قفسم را نمی نهی
جایی بنه که ناله به گوش چمن رسد
گفتند: کم بقاست سمن عندلیب گفت
ای کاش عمر گل به حیات سمن رسد
جیبی که پاره شد به ملامت رفو نشد
دست جنون مباد به این پیرهن رسد
زاهد ز سر نکته صوفی چه آگه است؟
در شیوه های چشم صنم برهمن رسد
بازیچه تو معجز عیسی به باد داد
در نرگس تو کس به چه افسون و فن رسد؟
ای جان به سعی درد «نظیری » نمی رود
مرگی مگر به داد دل زیستن رسد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
هرگز به سیر گل دل محزون نمی رود
یار از خیال غمزده بیرون نمی رود
عشق از جهان بریدن و از جان گذشتن است
کار وفا ز پیش به افسون نمی رود
مردان بجا به عزم و توکل رسیده اند
یک دل رمیده نیست که در خون نمی رود
از زخم عشق در بن هر سنگ کشته ایست
از خون ما کجاست که جیحون نمی رود؟
لذت به خواب میرد و شادی به غافلی
در هر دلی که او به شبیخون نمی رود
در حرف تلخ نوش لبان صد دقیقه است
کوتاه بین ز لفظ به مضمون نمی رود
مرغان دشت را ز غم دل جراحتست
شب نیست کاین خروش به هامون نمی رود
از بس که رد شد از در مقصود حاجتم
آهم ز انفعال به گردون نمی رود
آن را که گوش دل شنود ناله یی بس است
عاشق به درس پیش فلاطون نمی رود
راه وفا ز تفرقه عشق بسته شد
دیریست ناقه بر سر مجنون نمی رود
بوی نسیم فقر «نظیری » شنیده است
از ره به تاج و تخت فریدون نمی رود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
دل کز تو شد بریده کم از سنگ و رو نبود
پیوند روح بود به تو انس و خو نبود
مهر تو ناگهان به سر آمد سبب نداشت
هجر تو اتفاق فتاد آرزو نبود
ناسازی نزاکت طالع سبو شکست
با آن که در دم آن قدر اندر سبو نبود
چشم و دماغ مردم عاقل گرفته بود
یا خود گل جنون مرا رنگ و بو نبود
عقلم که امتیاز گهر ز استخوان نکرد
کام هما برید و درش در گلو نبود
گر پل به راه نامه و قاصد نمی شکست
بسیار تیره آب محبت به جو نبود
معجز فرو گذاشت ز سر کان گل عذار
لایق به روی مفلس ناشسته رو نبود
گفتم که عهد بستن و تنها گذاشتن
دانی بد است، اگرچه نگویم نکو نبود
حسن تو در ترازوی ابر و بلا فروخت
روزی به من که دست رس سنگ و رو نبود
گفت آن زمان که غمزه ام این ماجرا نوشت
هیچم به هستی تو سر گفتگو نبود
ای طایری که نامه سوی دوست می بری
گر پرسدت که بود «نظیری » بگو نبود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
ساقی قدح نداد و سفال سبو نبود
چندان که جرعه ای به چشم آب رو نبود
می خواست بوسه رخت اقامت بگسترد
از فرش جبهه راه بر آن خاک کو نبود
دندان زد هزار نگاه گرسنه بود
لعل لبش که باده به آن رنگ و بو نبود
در باخت دل به عشق مقمر هر آن چه داشت
هرگز قمارخانه به این رفت و رو نبود
از بی قراری دلم ابرو ترش نمود
با آن که می فروش مغان تنگ خو نبود
ته جرعه یی نداد که اسرار دوستی
لایق به هرزه مست سر چارسو نبود
تا صبحدم صنم صنمم بود بر زبان
کانجام مجال عابد الله گو نبود
زان حسرتی که در دل من می فروش کرد
بزم میی نشد که لبم خشک ازو نبود
بس آرزو که داشت «نظیری » ولی چه سود
امروز گنج یافت که در آرزو نبود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
نگاهت چشم جادو برنتابد
فریب خال هندو برنتابد
چو گل از تابشی برمی فروزی
مزاجت گرمی خو برنتابد
تعالی الله از آن لطف بناگوش
که بر تابیدن رو برنتابد
چنان در دوستی توسن عنانی
که رخش طاقتت مو برنتابد
صبا ترسان وزد سویت که ترسد
دماغت عکس گیسو برنتابد
مزاج وحشیی داری که از دور
نگاه چشم آهو برنتابد
ز بس وحشی غزالانت رمانند
دل شوریده ام هو برنتابد
کلاه ناز نیک از سر نهادی
جبینت چین ابرو برنتابد
خدنگ چشم زود از زه فکندی
کمانت زور بازو برنتابد
چو عزم بدعتی خویت نماید
عنان زان سو به این سو برنتابد
به قهر و ناز تو گردن نهادیم
که سر از صولجان گو برنتابد
چو آید در بیان کلک «نظیری »
لآلی تار صد تو برنتابد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
آمد سحر که دیر و حرم رفت و رو کنند
تا بازم از نصیب چه خون در سبو کنند
ما قابل نشاط و شکرخنده نیستیم
تا شهد خوشگوار که را در گلو کنند
آنان که تنگ ظرفی ما را شنیده اند
می بهر آزمایش ما جستجو کنند
آلودگی به گریه ز دامان نمی رود
دلق مرا به سیل مگر شست و شو کنند
تصدیع کم کشند گل و باده تا به کی
در کار بی دماغی ما آبرو کنند
کو زخم عاشقانه که در جلوه گاه حسن
صد چاک دل به تار نگاهی رفو کنند
تو کار دل به غمزه معشوق واگذار
بی طاقتی مکن که نکویان نکو کنند
حق عطای عشق نسازند هیچ ادا
گر خلق عمر در سر این گفت وگو کنند
دیگر ز آب دیده «نظیری » به خون نشست
چندان نماند دل که غم و غصه بو کنند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
تو می رانی و خاطر با تو ذوق گفتگو دارد
گدا هنگام مردن پادشاهی آرزو دارد
تو شمع بزم هرکس گشته ای صحبت غنیمت دان
که این پروانه هم با گوشه یی تاریک خو دارد
حرارت از برای گرمیم بسیار می باید
دل چون مومم از سختی جدل با سنگ و رو دارد
کدامم مجلس و سامان که می خوردن به یاد آرم
چراغ تیره یی دارم که مردن آرزو دارد
به بدمستی سزد گر متهم سازد مرا ساقی
هنوز از باده پارینه ام پیمانه بو دارد
سزد گر باغبان درهای باغ از ناز بگشاید
که بلبل گشت مست و غنچه اش گل در گلو دارد
کدامین بود؟ جام لطف و کی دادی «نظیری » را
هنوز آن بسته لب آب غریبی در گلو دارد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
ز گردش های چشمش مستی پیمانه می خیزد
گره از ابروان می خیزدش مستانه می خیزد
چو در روز قیامت هرکسی خیزد به سودایی
شهید نرگس او از لحد دیوانه می خیزد
مهیای فنایم جلوه ای در کار می خواهم
مهم بر بام تابد آتشم از خانه می خیزد
چراغ اهل عشق از کلبه من می شود روشن
نشنید ذره گر بر روزنم پروانه می خیزد
ز بس محو تصور کردن یارم نمی دانم
که در کاشانه می آید، که از کاشانه می خیزد
سبق از یک ورق، لیلی و مجنون را چه حالست این
یکی دیوانه می گردد، یکی فرزانه می خیزد
ز شرح قصه ما رفته خواب از چشم خاصان را
شب آخر گشته و افسانه از افسانه می خیزد
بر دنیا و دین خواهی سرشکی بر جراحت ریز
کزین آب و زمین صد خرمن از یک دانه می خیزد
مگر گاهی «نظیری » می کند آرامگاه اینجا؟
جنون از سایه دیوار این ویرانه می خیزد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
هوای کوی او آواره ام از خانه می سازد
فسون او پدر را از پسر بیگانه می سازد
صلاحم عشق شد کفرم یقین انکار ایمانم
محبت کعبه ویران می کند بتخانه می سازد
قلم در اختیار اوست من چون نقش موهومم
گرم فرزانه می دارد گرم دیوانه می سازد
به ناخن ریشه جان می کنم از هم خوشا دستی
که گاهی چنگ در زلف نگاری شانه می سازد
دل از رد و قبول مجلسم خون شد خوشا رندی
که شب با کنج گلخن روز با ویرانه می سازد
چو گنجشک از پی بازی عزیزم در کف طفلی
ز زلفم دام می بافد ز خالم دانه می سازد
مکن از بزم چون بیگانگان بیرون «نظیری » را
اگر می نیست، بالای ته پیمانه می سازد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
به غمزه روز الستم همین معامله بود
ابد رسید و نیاسودم این چه مشغله بود
نصیب من ز ازل درد بی دوا گردید
که بردباری هرکس به قدر حوصله بود
ببوی من سبب اجتماع دل ها گشت
جنون که باعث آشفتگی سلسله بود
به صفحه نقش خط و خال خویشتن نقاش
نکو کشید که آیینه در مقابله بود
دلم ز سر دهانش به قیل و قال افتاد
لطیفه یی ز لبش صد هزار مسئله بود
لبش به دادن کامم نمود جهد اما
به غمزه کرد حوالت که بد معامله بود
فریب قول بداندیش گرگ فاسد گشت
ربود یوسفی از ما که چشم قافله بود
به نکته گفت خجل می کنم «نظیری » را
ز قول خویش فراموش کرد این صله بود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
عنان دل ز خودرایی به فریادم نگه دارد
بنالم کاندر آن دل ناله مظلوم ره دارد
دل دیوانه ام را گنج در ویرانه افتادست
گدایی عشق بازی با جمال پادشه دارد
چو گوید کفر مجذوبی به استغفار حاجت نیست
کسی کز عشق گمره شد چه پروای گنه دارد
مرا گر هست کبری در دماغ از کبریای اوست
حباب از جوش دریا باد نخوت در کله دارد
تجلی جمالی هست در هرجا که ذوقی هست
بیابان شور اگر می آورد یوسف به چه دارد
فقیری را که شب ها تکیه گاه از خشت آن در شد
چنان خوابد که گویی تکیه بر خورشید و مه دارد
حکایت های عهد دوستی را کرده ام از بر
چو هندویی که بهر سوختن هیزم نگه دارد
همان بهتر که نگشایی سر راز دل ما را
که حرف هجر خونین نامه ما را سیه دارد
به خاک پای گلبن می نویسد شکوه از غربت
اگر بر شاخ طوبا بلبلی آرامگه دارد
شبیخون غم از پا درنمی آرد «نظیری » را
ز اشک و آه شب سلطان ما خیل و سپه دارد