عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷
ز اشک گرم خطر نیست خار مژگان را
که چشم شیر نگهبان بود نیستان را
مجوی آب مروت ز چرخ سفله نهاد
که دود آه کند این سفال، ریحان را
نظر ز روی لطیفش چگونه آب دهم؟
که چشم شور بود شبنم این گلستان را
کمند جاذبه طوطیان شیرین حرف
ز بند نی بدر آورد شکرستان را
ز دست جرأت من در وصال ایمن باش
که قرب بحر کند خشک، دست مرجان را
ز اشک گرم شود نامه سیاه سفید
ز آه سرد بود برگریز عصیان را
ازان به زخم زبان از خوشامدم قانع
که به ز نقش و نگارست رخنه زندان را
همان سفینه اش از شرم جود دریایی است
صدف اگر چه گهر ساخت اشک نیسان را
ز میوه های بهشتی گزیده شد صائب
فشرد بر جگر خویش هر که دندان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹
گل است باده گلرنگ باده خواران را
مدام فصل بهارست میگساران را
ز پای خم چو شدی سر گران، سبک برخیز
گران مگرد به خاطر بزرگواران را
رخ شکفته، هوای گرفته می خواهد
به خوشدلی گذران روز ابر و باران را
ز گریه ابر سیه می شود سفید آخر
بس است اشک ندامت سیاهکاران را
کنند بی نمکان با شراب کار نمک
مده به مجلس می راه، هوشیاران را
ز بحر رحمت حق مشربی طمع دارم
که خوشگوار توان کرد ناگواران را
مرا چو صبح ز روز جزا مترسانید
همیشه روز حساب است دم شماران را
به آن غبار خط سبز، چشم بد مرساد!
که داد مرتبه سرمه خاکساران را
قدم شمرده نهد عقل در قلمرو عشق
ز سنگلاخ خطرهاست شیشه باران را
مسیح را به فلک همت بلند رساند
مده ز دست رکاب فلک سواران را
چه حاجت است به سنگین دلان بدآموزی؟
فسان ز خویش بود تیغ کوهساران را
کمال کوهکن از بیستون یکی صد شد
محک تمام کند سنگ خوش عیاران را
فریب گریه زاهد مخور ز ساده دلی
که دام در دل دانه است سبحه داران را
یکی هزار شد امید من ازان خط سبز
که وقت شام بود عید، روزه داران را
به سود خلق شود همت کریمان صرف
که باخت به بود از برد، خوش قماران را
ازان گروه طلب چون شکر حلاوت عیش
که در رکاب دویدند نی سواران را
در آن ریاض که صائب به نغمه گرم شود
خزان نیفکند از جوش نوبهاران را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲
ز هوش برد چنان حیرت تو گلشن را
که سبز کرد خموشی زبان سوسن را
کسی ز قید خزان و بهار شد آزاد
که همچو سرو ازین باغ چید دامن را
نظر ز روی تو خورشید برنمی دارد
که نیست خیرگی از مهر، چشم روزن را
ز قید چرخ ترا عشق می کند آزاد
که رستم آرد بیرون ز چاه بیژن را
نبرد روح گرانی ز جسم یک سر موی
نداد فایده قرب مسیح سوزن را
خوش است دفع گرانان به هر روش باشد
ملال نیست ز سرگشتگی فلاخن را
به رنگ خویش برآورد روزگار، مرا
که رنگ ظرف بود آبهای روشن را
مدام بر سر حرف است خامه صائب
همیشه جوش بهارست نخل ایمن را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۷
رساند ابر به جایی گهرفشانی را
که برد کوه غم از سینه ها گرانی را
درین دو هفته که در آتش است نعل بهار
مده چو لاله ز کف جام ارغوانی را
مدار دست ز تعمیر دل درین موسم
که ریخت لاله و گل رنگ شادمانی را
زمین چو خضر اگر سبزپوش شد چه عجب
که کرد ابر سبیل آب زندگانی را
زنار و پود رگ ابر و رشته باران
بساط عیش شد آماده کامرانی را
یکی است آمدن و رفتن سبکروحان
عزیزدار ریاحین بوستانی را
بهار از گل و لاله است بر جناح سفر
مده ز دست رکاب سبک عنانی را
چو نیست یک دو نفس بیش زندگی چون صبح
به خوشدلی گذرانید زندگانی را
مرا به عالم بالا دلیل شد چون خضر
چه فیضهاست زمین های آسمانی را
نشاط فصل بهار اینقدر نمی باشد
ز سر گرفت همانا جهان جوانی را
ترا که پای طلب نیست همچو سنگ نشان
نگاه دار سر راه کاروانی را
بود همیشه جوان صائب آن که دریابد
زمان دولت عباس شاه ثانی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰
اگر به لاله شوی هم پیاله در صحرا
شود دو آتشه رخسار لاله در صحرا
خمار نرگس لیلی به چشم مجنون شد
یکی هزار ز چشم غزاله در صحرا
ز جاده ها چو رگ چنگ ناله برخیزد
اگر شود ز لبم پهن، ناله در صحرا
نمی شود دل پر خون گشاده از وسعت
که شد گره به جگر آه لاله در صحرا
فغان که حلقه سرگشتگی ز حیرانی
احاطه کرده مرا همچو هاله در صحرا
مگر نسیم ازان زلف سرگذشتی گفت؟
که لاله ها شده مشکین کلاله در صحرا
ز کوه، دامن دشت جنون پر از سنگ است
شود نصیب که تا این نواله در صحرا
به داغ آبله یابند دشت پیمایان
نشان پای مرا همچو لاله در صحرا
هنوز از اثر دود آه مجنون است
سیاه روزن چشم غزاله در صحرا
ترحم است به مجنون من که می شکند
خمار سنگ ملامت به ژاله در صحرا
به چشم وحشت، مجنون دور گرد مرا
سواد شهر بود داغ لاله در صحرا
شده است کوچه و بازار پر ز دیوانه
به من شده است جنون تا حواله در صحرا
سیاه خیمه لیلی در گریه مجنون
نهان به خون شده چون داغ لاله در صحرا
گل همیشه بهارست داغ من صائب
اگر بهار زند جوش، لاله در صحرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲
چو دیگران نه به ظاهر بود عبادت ما
حضور قلب نمازست در شریعت ما
ازان ز دامن مقصود کوته افتاده است
که پیش خلق درازست دست حاجت ما
نکرده ایم چو شبنم بساطی از گل پهن
چو غنچه بر سر زانوست خواب راحت ما
چو عنکبوت، مگس را نمی کنیم قدید
هماشکار بود جذبه قناعت ما
نهال خوش ثمر رهگذار طفلانیم
که برگریز بود موسم فراغت ما
اگر در آتش سوزان هزار غوطه خورد
صدا بلند نسازد سپند غیرت ما
تلاش گوشه عزلت ز تنگ خلقی هاست
وگرنه بهر خدا نیست کنج عزلت ما
که سرو قد ترا راه می تواند زد؟
ز جلوه تو شود نقد اگر قیامت ما
چراغ رهگذریم اوفتاده در ره باد
که تا به سایه دستی کند حمایت ما؟
ازان به دامن صحرا شکسته ایم قدم
که عالمی شود آسوده از ملامت ما
درین حدیقه گل، صائب از مروت نیست
که غنچه ماند در جیب، دست رغبت ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰
ز نوبهار شود چون شکفته لاله ما؟
که خون مرده کند باده را پیاله ما
اگر چه بلبل ما هیچ فصل نیست خموش
یکی هزار شود در بهار ناله ما
کجا به دیده ما هر ستاره می آید؟
به روی ماه گشوده است چشم هاله ما
ز چشم شور همان در شکنجه ایم مدام
اگر چه شد چو هما استخوان نواله ما
به لوح ساده ز ما همچو صبح قانع شو
که حرف، نقطه سهوست در رساله ما
کنیم چشم به تسخیر او چگونه سیاه؟
که رم ز سایه خود می کند غزاله ما
به ما سپهر سیه دل چه می تواند کرد؟
به روی داغ گشوده است چشم لاله ما
نباشد از دل خود چون کباب ما صائب؟
که غیر شیشه کسی نیست هم پیاله ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱
ز هم نمی گسلد عیش جاودانه ما
خمار صبح ندارد می شبانه ما
ترا که ذوق سخن نیست فکر ساغر کن
که گشت چاک گریبان شرابخانه ما
فسانه دگران خواب در بغل دارد
به چشم خواب نمک می زند فسانه ما
عرق فشانی ابر بهار رنگین است
کنون که خال لب کشت گشت دانه ما
به ناز کی چه میانش، چه جسم لاغر من
دویی کناره گرفته است از میانه ما
زمین ز برگ خزان دیده خرقه پوش شود
اگر بهار کند رنگ عاشقانه ما
کجاست دام فنا تا گلوی ما گیرد؟
قفس خلال شد از فکر آب و دانه ما
کسی نماند که بر آه ما نسوخت دلش
سری کشید به هر روزنی زبانه ما
خمار عشقت اگر دردسر دهد صائب
سری بکش به غزل های عاشقانه ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶
مرا ز نشأه می ساخت کامیاب هوا
که هست داروی بیهوشی شراب هوا
علاج ظلمت ابرست باده روشن
که دل سیاه کند بی شراب ناب هوا
به گردش آر می پرده سوز را ساقی
که شد ز ابر سیه، عنبرین نقاب هوا
امید هست شود شسته توبه نامه ما
چنین شود به طراوت گر از سحاب هوا
شکایتی که که مرا از بهار هست این است
که می کند ز تری، آب در شراب هوا!
عجب که توبه سنگین ما کمر بندد
که ساخت رطل گران را سبک رکاب هوا
مده به دست هوا اختیار خویش که هست
عنان گسسته تر از موجه سراب هوا
هواپرست بود هر نفس به شاخ دگر
که اختیار ندارد در انقلاب هوا
فضای چرخ مقام نفس کشیدن نیست
نفس چگونه کند راست در حباب هوا؟
برون کن از سر نخوت هواپرستی را
که چون حباب کند خانه ها خراب هوا
ز زهد خشک اثر در جهان نخواهد ماند
که می کند دل سنگین توبه آب هوا
اگر نه صبح قیامت بود، چرا گیرد
چو نامه از رخ او هر نفس نقاب هوا؟
ز آه و گریه من شد جهان چنان تاریک
که روشنی نپذیرد ز آفتاب هوا
شدی چو پیر، مرو در پی هوا صائب
که دلپذیر بود موسم شباب هوا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷
زهی به غمزه جانسوز برق مذهب ها
به خنده شکرین نوبهار مشربها
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی
هنوز می پرد از شوق چشم کوکبها
سبکروان به نهانخانه عدم رفتند
بر آستانه چو نعلین مانده قالبها
نه روز اختر سیار ترک ما گیرند
نه شب به خواب روند این پرنده عقرب ها
ازان به تیرگی شب خوشم که مجنون را
سیاه خیمه لیلی بود دل شبها
گذشتم از سر مطلب، تمام شد مطلب
حجاب چهره مقصود بوده مطلبها
بیا به عالم آسودگان خاک و ببین
ز دستبرد اجل پی بریده مرکبها
فتاد تا به ره طرز مولوی صائب
سپند شعله فکرش شده است کوکبها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰
شکوفه شور فکنده است در گلستان ها
شده است خوان زمین گم درین نمکدان ها
گشوده است بهار از شکوفه دفتر عیش
شده است پر ز برات نشاط دامانها
ز بس که ریخته است اختر شکوفه به خاک
نشان ز کاهکشان می دهد خیابان ها
ز پرده پوشی برگ شکوفه، گردیده است
مثال لیلی چادر گرفته، بستان ها
ز رشته ای که ز عقد گهر شکوفه کشید
شده است همچو صدف پر گهر گریبان ها
سواد خاک چنان از شکوفه روشن شد
که سیر ماه توان کرد در شبستان ها
زمین شده است ز برگ شکوفه سیمین تن
گشوده است بغل باغ از خیابان ها
شب دراز صبوحی کنند میخواران
که گشت مشرق صبح از شکوفه بستان ها
به یک دو جام، مرا شیر گیر کن ساقی
که شیر مست شده است از شکوفه بستان ها
عجب که توبه تواند سفید گردیدن
که شست چهره تقوی به خون گلستان ها
چه عاجز گره دل شدی، به باغ خرام
که تیز کرده بهار از شکوفه، دندان ها
ز زهد خشک اگر در جهان غباری بود
ز لوح خاطر ایام شست بارانها
شده است چون رخ لیلی و سینه مجنون
ز جوش لاله و گل دامن بیابان ها
چنان گشایش دل عام شد که وا کردند
دهن به خنده چو سوفار، جمله پیکان ها
ز جوش گل رگ لعل است خار بر دیوار
ز لاله پنجه مرجان شده است مژگان ها
چگونه دل نبرد از سخنوران صائب؟
که هست در نی کلک تو شکرستان ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱
اگر چه خوش نبود سیر بوستان تنها
گرفته ایم اجازت ز باغبان تنها
بهار عمر، ملاقات دوستداران است
چه حظ کند خضر از عمر جاودان تنها؟
دل به پاکی دامان غنچه می لرزد
که بلبلان همه مستند و باغبان تنها
دل مرا به نسیم حمایتی دریاب
که یافته است بهار مرا خزان تنها
سزای خیره نگاهان به آه من بگذار
که بارها زده بر قلب آسمان تنها
اگر حیا دهدم فرصت سخن، دارم
هزار حرف زبانی به آن دهان تنها
من و دو چشم تر و خاک کربلا صائب
ز عافیت طلبان سیر اصفهان تنها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶
آسان چسان شود ز وطن دیده ور جدا؟
کز سنگ خاره گشت به سختی شرر جدا
رنگین شود ز باده گلرنگ، بی طلب
دستی که چون سبو نشد از زیر سر جدا
تا همچو لاله چشم گشودم درین چمن
هرگز نبود داغ مرا از جگر جدا
از دل نشد به آب شدن محو، نقش یار
این سکه از گداز نگردد ز زر جدا
بحر از گهر غبار یتیمی نمی برد
ما و تراکه می کند از یکدگر جدا؟
در قید تن ز خامی خود مانده است دل
بی پختگی ز شاخ نگردد ثمر جدا
فرهاد پا به کوه گذارد ز دیدنش
کوهی که گشته است ترا از کمر جدا
نتوان گرفت خرده ز ممسک به روی سخت
گردد ز سنگ اگر چه به آهن شرر جدا
نتوان ترا جدا ز پدر کرد، ورنه ما
از شیر کرده ایم مکرر شکر جدا
رنگی ندارم از لب لعل تو، گر چه من
کردم به زور جاذبه آب از گهر جدا
آتش کند تمیز ز هم نقد و قلب را
اخلاق خوب و زشت شود در سفر جدا
در پرده حجاب بود از وصال شمع
پروانه تا نمی شود از بال و پر جدا
صائب ز تیغ مرگ نلرزد به خویشتن
آزاده ای که گشت ز خود پیشتر جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹
می می کند خیال تنک ظرف آب را
ویرانه سیل می شمرد ماهتاب را
دل می تپد به خون ز تمنای خویشتن
بر سیخ می کشد رگ خامی کباب را
مجنون کمند طره لیلی کند خیال
بر روی دشت، جلوه موج سراب را
دلمرده ای که سر به گریبان خواب برد
کافور ساخت یاسمن ماهتاب را
عشق است ترجمان نفس های سوخته
آتش کند ترنم مرغ کباب را
عنبر به رخ فکنده نقاب از بهار خویش
تا دیده است آن خط چون مشک ناب را
زنار چشم از رگ خواب است، زینهار
مژگان صفت به چشم مده جای، خواب را
تن ده به بخت شور که خوابانده است چرخ
از صبح در نمک جگر آفتاب را
از پختگی است عاشق اگر گریه کم کند
خونابه است شاهد خامی کباب را
ای گل که موج خنده ات از سر گذشته است
آماده باش گریه تلخ گلاب را
من چون نفس کشم، که فراموش می کند
بر آتش عذار تو مو پیچ و تاب را
در بزم قرب، پاس نفس داشتن بلاست
زان دور عمر زود سرآید حباب را
صائب چها به چشم تماشاییان کند
رویی که ساخت صبح قیامت نقاب را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
فصل بهار کرد مصور بهشت را
پر حور ساخت عالم خاکی سرشت را
هر موج سبزه صیقل زنگ کدورت است
از کف درین دو هفته مده طرف کشت را
هر شاخ خشک می دهد از جوی شیر یاد
نقد از شکوفه کرد بهاران بهشت را
شبنم نکرد داغ دل لاله را علاج
نتوان به گریه شست خط سرنوشت را
از باده می پرست ندارد نظر به ظرف
صائب چسان ز کعبه شناسد کنشت را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷
افسردگی است چاره دل دردمند را
خاکسترست بستر راحت سپند را
از دار و گیر عشق، ملایک مسلمند
صید حرم چه قدر شناسد کمند را؟
خضری است شوق دوست که چون راه سر کند
بیرون برد مسلم از آتش سپند را
تا خط مشکبار تو آمد به روی کار
آماده گشت نافه چین ریشخند را
همت بلند دار که خورشید تربیت
در چاشنی است میوه شاخ بلند را
طالع نگر، که خار و خس ما نکرد دود
جایی که ماهتاب بسوزد سپند را
ای باد اگر به گلشن طهران گذر کنی
از ما بپرس صائب نادردمند را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۰
روی تو سوخته است دل لاله زار را
در غنچه کرده است حصاری بهار را
برده است جستجوی تو آرامش از جهان
از کبک پای کم نبود کوهسار را
ظلم است شستن آیه رحمت به آب تیغ
متراش زینهار خط مشکبار را
شب زنده دار باش که خورشید می دهد
در دیده جای، شبنم شب زنده دار را
روزی طلب به تیغ زبان کن که نیش برق
گوهر فشان کند رگ ابر بهار را
از قرب اهل حال شود چوب خشک سبز
منصور می کند شجر طور دار را
غیرت به سوز عاریتی تن نمی دهد
جوهر برآورد ز دل آتش چنار را
دور از گهر غبار یتیمی نمی شود
نتوان ز یاد برد من خاکسار را
دشنام تلخ صائب ازان لب مرا بس است
حاجت به نقل نیست می خوشگوار را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۱
دیوانه کرد سبزه خطت بهار را
در خاک و خون کشید رخت لاله زار را
هر موی دلفریب تو شیرازه دلی است
متراش زینهار خط مشکبار را
مگذر ز حسن ترک که در گوشمال دل
دست دگر بود کمر بهله دار را
دست حنایی تو ز نیرنگ دلبری
یکدست کرد حسن خزان و بهار را
سنگ یده است مهره گهواره یتیم
جز گریه کار نیست دل داغدار را
چون شوق پای در جگر سنگ بفشرد
با کبک هم خرام کند کوهسار را
صائب حریف سیلی باد خزان نه ای
پیش از خزان ز خود بفشان برگ و بار را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۲
دریاب صبح فیض نسیم بهار را
در دیده جا ده این نفس بی غبار را
با درد خود گذار من خاکسار را
از روی گردباد میفشان غبار را
سهل است اگر به خواب شب قدر بگذرد
در خواب مگذران دم صبح بهار را
از چشم او به یک نگه خشک قانعیم
طی کرده ایم خواهش بوس و کنار را
بیرون شدن ز عالم تکلیف، نعمتی است
دیوانه از خدا طلبد نوبهار را
بی اختیار خون ز لب زخم می چکد
نتوان ز شکوه بست دهان خمار را
با روی سخت، خرده ز ممسک توان گرفت
آهن ز صلب سنگ برآرد شرار را
گم می شوند خلق به زیر فلک تمام
گوهر نبندد این صدف بی قرار را
دنبال صید، قطره بی جا نمی زنم
من رام می کنم به رمیدن شکار را
شب زنده دار باش که شب روز روشن است
در چشم باز، دیده شب زنده دار را
تاب شکنجه ات نبود گر ز چشم شور
صائب نهفته دار دل داغدار را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۳
از باده چون کند عرق آلود ماه را
در چشم آفتاب بسوزد نگاه را
کارم به یوسفی است که از جلوه های شوخ
در رقص گردباد فکنده است چاه را
بر صفحه عذار تو، از نقطه های خال
کرده است کلک صنع نشان بوسه گاه را
طومار ناامیدی ما ناگشودنی است
پیچیده ایم در گره اشک، آه را
عشق است غمگسار دل ناتوان ما
برق است شمع بر سر بالین گیاه را
امید رحمت است عنان تاب، ورنه هست
آه ندامتی که بسوزد گناه را
چون سبزه از گرانی ما ماند زیر سنگ
شوقی که ساخت شهپر دیوار، کاه را
با دیده ندیده عاشق چها کند
رویی کز آفتاب دو دل کرده ماه را
چون خاک می کنند به سر آهوان چین
در روزگار زلف تو مشک سیاه را
هر غنچه ای که هست درین باغ و بوستان
دارد ازو شکستن طرف کلاه را
صائب همان ز دوری ره شکوه می کنیم
خوابیده کرد غفلت ما گر چه راه را