عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : اشعار محلی
شمارهٔ ۱ - بهشت خدا
اِمْشَوْ دَرِ بِهشتِ خُدا وٰایَهُ پِنْدَرِیٖ
ماهر عرس منن شو آرایه‌ پندری
او زهره گَه مِگی خَطِرَیْ ماهِرَه مِخَهْ
وَاز مُوشْتِری بزهره خَطِرْ خوایَهْ پِنْدَری
ماه تِمُوم‌، یوسفَ وُ زهره کنج ابر
از پُوشتِ پرده چشم زلیخایَهْ پِنْدَرِی
چُخْدِ فِلک مثال بساط جواهری
پُوْر از جواهِرَه‌، ته دِریایَه‌ْ پِنْدَرِی
یا وَخْتِ صُحْبِ‌، رویِ چمن واوُ نیمه‌وا
سیصد هزار نرگس شهلایَهْ پِنْدَرِی
اَیْ بُرِّ زر وِرَقْ که بِزِی چُخْدِ آسمون
چِسْبُنْده‌اَن‌ْ، بِرِی خَطِرِ مایَهْ پِنْدَرِی
چِسْبُنْدَه قُشْدِلی به کَغَذْباذِشْ آسمون
ور کهکشونش دُنْبَلَه پیدایَهْ پِنْدَرِی
سه خواهرون کشیده به پیش‌جدی قطار
سه چوچه دَنْبَلَهْ سرِ بابایَهْ پِنْدَرِی
گُسبَندِگر ‌نِگا بفلک‌، چهره با گُذَل
میدون شاخ جنگی و دعوایَهْ پِنْدَرِی
جوزا گیریفته گورَنَه افتاده پوشت گو
بومب فلک مثال گورگایه پندری
خرچنـگ کرده خف که بچسبه بِگُند او
ایساخ که پوشت لمبر جوزایه پندری
اُ‌و شیرِ گَز نگـا مِخَه گُندُم چرا کنه
نزدیک‌ خوشه وِسْتَدَه‌، چار وایَهْ پِنْدَرِی
عقرب نشسته پوشت ترازوی ظالمی
یا چالدار و شاطر و نونوایه پندری
نیمسب‌، نِصب تَن اَدِمَه‌ی تیرکمون بدست
نصب دیگش به عسب معینایه‌پندری
اُ‌و بوز‌غَلَر نگا، مِزِنَه ور بپیش چا
ازتوشنگی و، دل بته چایه پندری
ماهی به بوز مِگَه که اگر اَو مِخَی بُدُم
بوزپوز مگردنه که اُ‌وت لایه پندری
ای خیمگای شو بَزِیَ و ای عَرُسچه‌هاش
حکم عرسچه‌های مقوایه پندری
اینا همش‌ درغگنی و پوچ ای رفیق
از پوچ و از درغ چه تمنایه پندری
نزدیک‌اگر بری تو مبینی که هیچه نیست
اوکه ز دورگنبد مینایه پنده‌ری
از بس شنیده گوش توکلپتره و جفنگ
بالای آسمون خنه شایه پنده‌ری
هستک خدا مثال یکی پادشای پیر
آه‌رکش دمین عالم بام‌فه پنده‌ری
بالایِ آسمون تو مِگی عَرشَه و خدا
بالای عرش یکتنه ور پایه پندری
تو پندری خدا بمثال فریشتهٔه
یا نه مثال مزدم دنیایه پندری
هرجاکه را مره آدماش با خدش مرن
دیوون ختش چو حیطه مصفایه پندری
شُو تا سحر مُخُسبَه و از صُحب تا بِه شُو
مشغول جنب وجوش وپقلابه‌پتذری
هر روز دِ مینِ حُولی بیرونیَه مِگی
هر شو دمین حولی سیوایه پندری
لاپرت بنده هاره بزش هر سعت مدن
لاپرت‌ها دمین پکتهایه پندری
فم‌برت هاژه هی مخنه هی حکم مده
حکمش د حق ما و تو مجرایه ‌پندری
هرکس که مومنه به بهشتش متپثن
اونجه اجیل مجتهدا رایه پند‌ری
هرکس که کافر بجهندم مره یقین
اونجه بری مو و تو درش وایه ه‌پندری
یک بنده ر مکوشه یکی ر مزاینه
قِصّابَه العیاذم و ما مایَه پِندَ‌رِی
آجاش دلش نسخته بذی مردم فقیر
او دشمنِ فقیر و مِقیرایَه پِندَرِی
رزق خلایقاره د صندق قیم منه
بخشیدنش بخلق به دلخوایه پندری
از عاقلا مِگیرَه مِبَخشه به جاهلا
از بیخ عدوی مردم دانایه پندری
دانا بِرِی دو پول دَرِ دِکّون مَعَطّلِه
احمق نشسته مین‌ اتل‌، شایه پنده‌ری
نون و دِراغ و هِندَوَنهٔ کَغ اگر نبود
درویش‌ پیش زن بچه رسوایه پندری
اخکوک و نون کنجل وزردک اگررسید
کارگر دمین کرخنه آقای پندری
مردم به‌عیدآلیش مکثن رخت ورخت ما
آلیش نرفته‌، پست تن مایه پندری
خرکس برو که یک بیک کار خرکسا
امروزشا نمونهٔ فردایه پندری
با کیسن خلی‌ امدن ما بذی بساط
تنها بری‌ نگا و تماشایه ‌پندری
فرخ اگر جواب کنه ای قصیده ره
با ما هنز مثال قدیم وایه پند‌ری
ما یک کِلیمه گفتم از اسرار و گپ تموم
کار خدا بهار معمایه پندری
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
مرع سحر (در دستگاه ماهور)
بند اول
مرغ سحر ناله سرکن
داغ مرا تازه‌تر کن
زآه شرربار این قفس را
برشکن و زبر و زبر کن
بلبل پربسته زکنج قفس درآ
نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا
وزنفسی عرصه این خاک توده را
پرشرر کن
ظلم ظالم‌، جور صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!
شام تاریک ما را سحرکن
*‌
نوبهار است‌، گل به بار است
ابر چشمم ژاله‌بار است
این قفس چون دلم ننگ وتار است
شعله فکن درقفس ای آه آتشین
دست طبیعت گل عمر مرا مچین
جانب‌عاشق نگه‌، ای‌تازه گل‌! از این
بیشتر کن
مرغ بیدل‌، شرح هجران مختصر مختصر مختصر کن!
بند دوم
عمرحقیقت به سرشد
عهد و وفا بی‌سپر شد
نالهٔ عاشق‌، ناز معشوق
هردو دروغ و بی‌اثر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی وطن و دین بهانه شد
دیده تر شد
ظلم مالک‌، جور ارباب
زارع از غم گشته بیتاب
ساغر اغنیا پر می ناب
جام ما پر ز خون جگر شد
*
ای دل تنگ ناله سرکن
از قوی دستان حذر کن
از مساوات صرف نظرکن
ساقی گلچهره بده آب آتشین
پردهٔ دلکش بزن ای یار دلنشین
ناله برآر از قفس ای بلبل حزین
کز غم تو، سینهٔ من‌، پر شرر شد
کز غم تو سینهٔ من پرشرر پرشرر پرشرر شد
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
در ابوعطا
نسیم سحر بر چمن گذر کن
زمن بلبل خسته را خبرکن
بگو آشیان را ز دیده‌ ترکن
ز بیداد گل آه و ناله سرکن
شبی سحرکن -‌ شبی سحرکن
سکوت شب و نوای بلبل
شکرخنده زد به چهرهٔ گل
کنار بستان -‌به یاد مستان -‌بنوش می
یار من گلزار من تویی تو
دلدار من تویی تو
همه‌جا همراه من تویی
دلخواه من تویی تو
روزی آهم گیرد دامنت -‌سوزد با منت
گر شود دلم کوه درد و غم
چاره‌اش به یک جام می کنم
همچو فرهادش از ریشه برکنم
من همان مرغ بی‌بال وپر
شاخ بی‌برگ و بر
دل آزرده‌ام
من همان مرغ بی بال و پر
شاخ بی برگ و بر
دل آزرده‌ام
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
در مرگ پروانه (خواننده)
پروانه ای موجود ظریف
پروانه ای مخلوق شریف
ای صاحب پرهای لطیف
چون شد که از دشمن تو پروا نکنی
جز جانب آتش تو پروا نکنی
رسم فداکاری خوش آموخته‌ای
خود را برای دیگران سوخته‌ای
جز عاشقی چیزی نیاموخته‌ای
باید دلا تقلید پروانه کنی
جان را فدای روی جانانه کنی
مُردی توای پروانه و مُرد هنر
موسیقی و حسن و کمالات دگر
ای‌ شمع خائن‌، شو ز غم‌ زیر و زبر
پروانه را کشتی و حاشا نکنی
ای شمع بی‌پروای دنی
پروانه را کشتی علنی
یارب که امشب را تو فردا نکنی
یارب که امشب را، که امشب را تو فرد‌ا نکنی
ای روح پروانه تو در بهشت برین
یادی از ما نکنی
* * *
آن خوشنوا مرغ سحری
رنجیده از خوی بشری
شد، تا به فردوس برین ناله کند
گلبانک آزادی در آن صفحه‌، در آن صفحه زند
چشم قضا زد ره به شیرین سخنش
قفل خموشی زد اجل بر دهنش
کنج قفس را کرد بیت‌الحزنش
غافل که این بلبل قفس می‌شکند
پروانه ای مرغ سحرم
ز مردنت خون شد جگرم
دیگر به موسیقی تو غوغا نکنی
شوری و شهنازی‌، و شهنازی تو برپا نکنی
ای روح پروانه
چرا عزیز من
یادی تو از ما نکنی
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
باد خزان (در افشاری)
باد خزان وزان شد
چهرهٔ گل خزان شد
طلایه لشکر خزان از دو طرف عیان شد
چو ابر بهمن ز چشم من چشمهٔ خون روان شد
ناله‌، بس مرغ سحر در غم آشیان زد
آشیان سوخته بین مشعله در جهان زد
عزیز من -‌ مشعله در جهان زد
خدا خدا داد ز دست استاد
که بسته رخ شاهد مه‌لقا را
فغان و فریاد ز جور گردون
که داده فتوای فنای ما را
کشور خراب‌، فغان و زاری
پیچه و نقاب سیاه و تاری
وه چه کنم از غم بیقراری
تا به کی کشیم ذلت و بیماری
بیا مه من رویم از ورطهٔ جانسپاری
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
در دستگاه ماهور
۱‌
ز فروردین شد شکفته چمن
گل نوشد زیب دشت و دمن
کجایی ای نازنین گل من
بهار آمد با گل و سنبل
ز بیداد گل نعره زد بلبل
دل بلبل نازک است ای گل
دل او را از جفا مشکن
بهار از گل سایبان دارد
دربغا کز پی خزان دارد
خوش آن کس کاو یاری جوان دارد
بتی تازه با شراب کهن
دلم گشت از چرخ بوقلمون
چو جام می ‌لب به لب پرخون
غم عشقت شد برغمم افزون
شد از ستمت
ز دست غمت
غرق خون دل من
مجنون دل من
محزون دل من
پر ز خون دل من
۲
نگارا رحمی نما به چشم ترم
که‌ من از زلفت بتا شکسته ترم
اگر بردم جان از غم دوران
ز درد فراق تو جان نبرم
عزیز دلم بت چگلم آبروی چمن
بهار مرا خزان منما نازنین گل من
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
بیات اصفهان
این تصنیف را بهار در منفای خود در سال ۱۳۱۲ ساخته و به به اهالی اصفهان اهدا کرده است‌.
به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی
به زنده‌رودش سلامی ز چشم ما رسانی
ببر از وفا کنار جلفا به گل چهرگان سلام ما را
شهر با شکوه
قصر چلستون
کن گذر به چار باغش
گر شد از کفت‌
یار بی‌وفا
کن کنار پل سراغش
بنشین درکریاس یاد شاه عباس بستان از دلبر می
بستان از دست وی می پی در پی تاکی تا بتوانی
جز شادی در دهر کدامست
غیر از می هرچیز حرام است
ساعتی در جهان خرم بودن بی‌غم بودن بی‌غم بودن
با بتی دلستان محرم بودن با هم بودن همدم بودن
ای بت اصفهان زآن شراب جلفا ساغری در ده ما را
ما غریبیم ای مه - ‌بر غریبان رحمی کن خدا را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
نغمه آرام از من دیوانه می سازد جدا
خواب را از دیده این افسانه می سازد جدا
پرده شرم است مانع در میان ماه و دوست
شمع را فانوس از پروانه می سازد جدا
موج از دامان دریا بر ندارد دست خویش
جان عاشق را که از جانانه می سازد جدا؟
هر کجا سنگین دلی در سنگلاخ دهر هست
سنگ از بهر من دیوانه می سازد جدا
بود مسجد هر کف خاکم، ولی عشق این زمان
در بن هر موی من بتخانه می سازد جدا
بر ندارد چشم شوخ او سر از دنبال دل
طفل مشرب را که از دیوانه می سازد جدا؟
سنگ و گوهر هر دو یکسان است در میزان چرخ
آسیا کی دانه را از دانه می سازد جدا
از هواجویی رساند خانه خود را به آب
چون حباب از بحر هر کس خانه می سازد جدا
جذبه توفیق می خواهی،سبک کن خویش را
کهربا کی کاه را از دانه می سازد جدا؟
ز اختلاف جام، غافل از می وحدت شده است
آن که از هم کعبه و بتخانه می سازد جدا
می فتد در رشته جان چاک بی تابی مرا
تار زلفش را چو از هم شانه می سازد جدا
برنمی دارد به لرزیدن ز گوهر دست، آب
رعشه کی دست من از پیمانه می سازد جدا؟
زخم می باید که از هم نگسلد چون موج آب
رزق ما را تیغ، بی دردانه می سازد جدا
کی شود همخانه صائب با من صحرانشین؟
وحشیی کز سایه خود خانه می سازد جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
گر چه باشند آن دو زلف مشکبار از هم جدا
نیستند اما به وقت گیر و دار از هم جدا
مستی و مخموری از هم گر چه دور افتاده اند
نیست در چشم تو مستی و خمار از هم جدا
لرزد از بیم جدایی استخوانم بند بند
هر کجا بینم فلک سازد دو یار از هم جدا
نشأه و می را نماید با کمال اتحاد
از نگاهی چشم شور روزگار از هم جدا
یک دل صد پاره آید عارفان را در نظر
گر چه باشد برگ برگ لاله زار از هم جدا
سر به یک جا می گذارد این دو راه مختلف
می نماید گر به صورت زلف یار از هم جدا
متحد گردند با هم، چشم چون بر هم نهند
هست اگر جان های روشن چون شرار از هم جدا
از دل روشن، علایق را شود پیوند سست
ماه می سازد کتان را پود و تار از هم جدا
چند باشیم از حجاب عشق و استغنای حسن
در ته یک پیرهن، ما و نگار از هم جدا؟
آشنایی های ظاهر، پرده بیگانگی است
آب و روغن هست در یک جویبار از هم جدا
غافلی از پشت و روی کار صائب، ور نه نیست
چون گل رعنا، خزان و نوبهار از هم جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
می شوند از سرد مهری دوستان از هم جدا
برگها را می کند باد خزان از هم جدا
قطره شد سیلاب و واصل شد به دریای محیط
تا به کی باشید ای بی غیرتان از هم جدا
گر دو بی نسبت به هم صد سال باشند آشنا
می کند بی نسبتی در یک زمان از هم جدا
در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر
تا به هم پیوست، شد تیر و کمان از هم جدا
می پذیرد چون گلاب از کوره رنگ اتحاد
گر چه باشد برگ برگ گلستان از هم جدا
تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من
می شود نزدیک منزل کاروان از هم جدا
تا چو زنبور عسل در چشم هم شیرین شوند
به که باشد خانه های دوستان از هم جدا
در خموشی حرفهای مختلف یک نقطه اند
می کند این جمع را تیغ زبان از هم جدا
پیش ارباب بصیرت گفتگوی عشق و عقل
هست چون بیداری و خواب گران از هم جدا
گر چه در صحبت قسم ها بر سر هم می خورند
خون خود را می خورند این دوستان از هم جدا
نیست ممکن آشنایان را جدا کردن ز هم
می کند بیگانگان را آسمان از هم جدا
لفظ و معنی را به تیغ از یکدگر نتوان برید
کیست صائب تا کند جانان و جان از هم جدا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
غوطه در دریا دهد آتش عنانی آب را
رزق خاک مرده می سازد گرانی آب را
زنگ بندد تیغ چون بسیار ماند در نیام
مانع است از سبز گردیدن روانی آب را
سرعت سیلاب می گردد ز سنگینی زیاد
مانع از رفتن نمی گردد گرانی آب را
صاف کن دل را که بر خار و گل این بوستان
حکم جاری باشد از روشن روانی آب را
چرب نرمی پیشه ی خود کن که بر روی زمین
سبز می گردد سخن از ترزبانی آب را
از شکایت نیست گر آهی کشم در زیر تیغ
گرد می خیزد به هر جا می فشانی آب را
تیره بختی نیل چشم زخم جان روشن است
در سیاهی بیش باشد زندگانی آب را
چشم دلسوزی مدار از همرهان روز سیاه
کز سکندر خضر می نوشد نهانی آب را
خاکساران فیض بیش از آب رحمت می برند
در زمین پست باشد خوش عنانی آب را
نشأه حسن این قدر سرشار هم می بوده است؟
می شود صهبا، به لب تا می رسانی آب را
سختی ایام کرد از کاهلی جان را خلاص
سنگلاخ آورد بیرون از گرانی آب را
خامشان را می شود از غیب پیدا ترجمان
می شود ماهی زبان از بی زبانی آب را
می پرستی می رساند خانه ی تن را به آب
در عمارت ره مده تا می توانی آب را
می کند کثرت جهان در چشم روشن دل سیاه
تیره می سازد هجوم کاروانی آب را
دست نتوان شست صائب زود از روشن دلان
در گره بندد گهر از قدردانی آب را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
یک نظر بازست نرگس چشم بیمار تو را
گل یکی از سینه چاکان است دستار تو را
می کند شبنم گرانی بر عذار نازکت
ابر می بوسد زمین از دور گلزار تو را
خشک می آید به چشمش جلوه ی آب حیات
هر که در مستی تماشا کرده رفتار تو را
سبز می گردد ز حیرت حرف در منقارشان
طوطیان آیینه گر سازند رخسار تو را
از تماشای تو خورشیدست یک چشم پر آب
چون تواند سیر دیدن دیده دیدار تو را؟
بس که می چسبد به هم کام و لب از شیرینی اش
نقل نتوان کرد گفتار شکربار تو را
تا چه در پیراهن گلهای بی خارش بود
ناز مژگان است در سر، خار دیوار تو را
ساده می سازد ز جوهر، روشنی آیینه را
نیست پروای خط شبرنگ، رخسار تو را
دست گلچین را ز حیرت پای خواب آلود ساخت
احتیاج دور باشی نیست گلزار تو را
آب می گردید در چشم ترازو گوهرش
یوسف مصری اگر می دید بازار تو را
اهل دین را می برد از راه، زلف کافرت
در بغل چون رشته گیرد سبحه زنار تو را
کردم از دین و دل و هوش و خرد قطع نظر
من همان روزی که دیدم چشم عیار تو را
مرگ نتواند عنان بی قراران را گرفت
نیست زیر خاک آسایش طلبکار تو را
قابل قسمت شمارد نقطه ی موهوم را
هر که بیند در سخن لعل گهربار تو را
گردی از دور از نمکدان قیامت دیده است
هر که صائب از تو نشنیده است گفتار تو را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
ره مده در خط مشکین، شانه ی شمشاد را
کس قلم داخل نمی سازد خط استاد را
سرو از فریاد قمری ترک رعنایی نکرد
نیست از حال گرفتاران خبر آزاد را
زینهار ایمن ز نیرنگ خشن پوشان مشو
کز خس و خارست منزل بیشتر صیاد را
روی سخت آسمان را امتحان در کار نیست
چند بر دندان زنی این بیضه ی فولاد را
عاشقان را شکوه ای از سختی ایام نیست
مهره موم است کوه بیستون فرهاد را
سیل را جوش بهاران می کند مطلق عنان
حسن در ایام خط افزون کند بیداد را
خنده ی بی درد سازد دردمندان را ملول
سیر گلشن می کند غمگین دل ناشاد را
در گشاد کار خود مشکل گشایان عاجزند
شانه نتواند گشودن طره ی شمشاد را
از قبول سکه گردد سیم و زر صاحب رواج
از هوا گیرد هنرور سیلی استاد را
سایلان را می کند گستاخ امید جواب
سیل در کهسار از حد می برد فریاد را
از خرابی می شود دل صاحب گنج گهر
نیست معماری به از ویرانی این بنیاد را
خاکیان صائب چه می کردند در این تنگنا؟
گر فضای دل نبودی عالم ایجاد را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
می گدازد خون گرمم نشتر فصاد را
می کند از آب عریان، دشنه ی فولاد را
سرو از قمری به سر صد مشت خاکستر فشاند
تا به سنبل راه دادی شانه ی شمشاد را
این گل روی عرق ناکی که من دیدم ازو
دسته ی گل می کند آیینه ی فولاد را
چرخ را آرامگاه عافیت پنداشتم
آشیان کردم تصور ،خانه ی صیاد را
گر چه بی رحم است اما بی بصیرت نیست حسن
نعل گلگون می نماید تیشه ی فرهاد را
باز صائب عندلیبان را به شور آورده ای
بر هم آوازان خود مپسند این بیداد را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
تنگدستی راست سازد نفس کج رفتار را
پیچ و تاب از وسعت ره می فزاید مار را
یک جو از دل درد دیدن های رسمی برنداشت
پرسش ظاهر گرانتر می کند بیمار را
از سر خوان تهی سرپوش یک جانب کند
هر سبک مغزی که بر سر کج نهد دستار را
از نصیحت کج نهادان برنگردند از کجی
راست نتوان کرد چون مایل شود، دیوار را
در عذابم بس که چون آیینه از نادیدنی
آیه رحمت شمارم سبزه زنگار را
کرد یکسر را ادا در روزگار بخت ما
بود هر خواب قضایی دولت بیدار را
بوی گل در عذرخواهی از چمن بیرون دوید
باغبان گر بست بر رویم در گلزار را
کرد از داغ عزیزان سینه ات را لاله زار
دوست می داری همان این عالم غدار را
از صدف صد تشنه لب را سر به جانش می دهد
بحر اگر سیراب سازد ابر گوهربار را
آب کوثر جلوه موج سرابی بیش نیست
در بیابان قیامت تشنه دیدار را
بر قرار دل بود صائب مدار دور عیش
نیست غیر از نقطه دل مرکز این پرگار را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
آه می باشد مسلسل خاطر افگار را
در درازی نیست کوتاهی شب بیمار را
عشق می آرد دل افسرده ما را به شور
مطرب از طوفان سزد دریای لنگردار را
نیست ممکن عشق را در سینه پنهان داشتن
قرب این آیینه طوطی می کند زنگار را
سایه مژگان گرانی می کند بر چشم یار
از پرستاران بود بیماری این بیمار را
نیست ممکن فرق کردن، گر نباشد پیچ و تاب
از میان نازک او رشته زنار را
بی نیاز از می بود رخسار شرم آلود یار
نیست حاجت شبنم بیگانه این گلزار را
بوالهوس را دایم از تیغ تغافل خسته دار
برمیاور زینهار از دست گلچین خار را
از همان راهی که آمد گل مسافر می شود
باغبان بیهوده می بندد در گلزار را
در بهاران پوست بر تن پرده بیگانگی است
یا بسوزان، یا به می ده جبه و دستار را
برق را در خنده ای طی گشت طومار حیات
زندگی کوتاه باشد چون شرر اشرار را
گر چه بتوان از زبان خوش دهان خصم بست
هیچ افسون چون ندیدن نیست روی مار را
خلق در مهد زمین از خواب غفلت مانده اند
ور نه گهواره است زندان مردم بیدار را
آیه رحمت کند اهل معاصی را دلیر
شد ز خط سبز گستاخی فزون اغیار را
می زند از شرم صائب سینه را بر تیغ کوه
دید تا کبک دری آن سرو خوش رفتار را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
چون ز می افروختی آن عارض پر نور را
داغ بی تابی چراغان کرد کوه طور را
از سر پر شور ما ای عقل ناقص در گذر
پاسبانی نیست حاجت خانه زنبور را
بر گل رخسار او آن خال دلکش را ببین
بر کف دست سلیمان گر ندیدی مور را
بلبل بی شرم گرم ناله بیجا گشته است
عاشق خاموش باید غنچه مستور را
ای خط بی رحم، دست از دانه خالش بدار
از نظر پنهان مکن، دلخوش کن صد مور را
پیش ازین خالش چنین بی رحم و سنگین دل نبود
خط مشکین کرد خاک آلود این زنبور را
درد را با دردمندان التفات دیگرست
با سر بندست پیوند دگر ساطور را
هر متاعی را خریداری است صائب در جهان
بهر زخم عاشقان دارد قیامت شور را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
از سیه بختی نگردد دیده گریان برق را
می شود ز ابر سیه آیینه رخشان برق را
پرده ناموس نتواند حجاب عشق شد
ابر چون پنهان کند در زیر دامان برق را؟
چرب نرمی می کند خصم سبکسر را دلیر
می شود سنگ فسان ابر بهاران برق را
عاشقان را کثرت اغیار سد راه نیست
جوش خار و خس نسازد تنگ میدان برق را
می تواند سوز دل را گریه هم تخفیف داد
آب بر آتش زند گر ابر و باران برق را
خار و خس را موی آتش دیده کردن سهل نیست
پیچ و خم باشد به جا در رشته جان برق را
نیست از بخت سیه دل های روشن را ملال
هست در ابر ترشرو چهره خندان برق را
می کند گل، حسن شوخ از پرده شرم و حیا
تیغ بازیهاست در ابر بهاران برق را
ای که پرسی چیست حال دل ترا در چنگ عشق
گوی مومین چون بود در پیش چوگان برق را؟
حسن را پروای عاجز نالی عشاق نیست
دل نمی سوزد به فریاد نیستان برق را
می نماید خویش را از زیر چادر حسن شوخ
ابر نتواند شدن مانع ز جولان برق را
برگرفت از لب مرا مهر خموشی راز عشق
ابر صائب چون تواند کرد پنهان برق را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
نیست از زخم زبان غم عاشق بی باک را
سیل می روبد ز راه خود خس و خاشاک را
پیش خورشید قیامت ابر نتواند گرفت
زلف چون پنهان کند آن روی آتشناک را؟
بخیه انجم بر دهان صبح نتوانست زد
پرده پوشی چون کنم من سینه صد چاک را؟
گر چه سروست از درختان در سرافرازی علم
دست دیگر هست در بالادویها تاک را
صحبت ناسازگاران خار پیراهن بود
می کنم از سینه بیرون این دل غمناک را
هر سری کز چار دیوار بدن دلگیر شد
روزن جنت شمارد حلقه فتراک را
گریه کردن پیش بی دردان ندارد حاصلی
چند ریزی در زمین شور تخم پاک را
تیغ را جوهر به خون خلق سازد تشنه تر
خط به رحم آرد کجا آن غمزه بی باک را
کار روغن می کند با آتش یاقوت آب
از خموشی نیست پروا شعله ادراک را
از بلندی آسمان را مانع گردش شود
گر زمین بیرون دهد آسودگان خاک را
هیزم دوزخ کند صائب کلید خلد را
هر سبک مغزی که بر سر می زند مسواک را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
نعل در آتش نهد دیوانه من سنگ را
شعله جواله سازد بی فلاخن سنگ را
سخت جانانند باغ دلگشای یکدگر
می کند گلریز، روی سخت آهن سنگ را
نفس سرکش را دل روشن به اصلاح آورد
نرم از آتش می شود رگ های گردن سنگ را
سهل باشد گر ز آتشدستی فرهاد من
هر رگی گردد چو تار شمع، روشن سنگ را
خواب سنگین شد سبک از شوخی مژگان او
شهپر پرواز می گردد فلاخن سنگ را
بر شکیبایی مناز ای دل که آن مژگان شوخ
خانه زنبور می سازد به سوزن سنگ را
دامن دشتی اگر می بود چون مجنون مرا
بهر طفلان جمع می کردم به دامن سنگ را
این زمان بی برگ و بارم، ور نه از جوش ثمر
منت دست نوازش بود بر من سنگ را
ما به زور می درین میخانه از خود می رویم
می شود سیلاب، گاهی پای رفتن سنگ را
گفتگو با سخت رویان زحمت خود دادن است
می کشد آزار، دست از دل فشردن سنگ را
بی بری دارد مرا از حلقه اطفال دور
ورنه گیرد از هوا دیوانه من سنگ را
می توان سنگین دلان را چین قهر از جبهه برد
نقش اگر بتوان به دست از دل ستردن سنگ را
هر که دارد عذرخواهی، بر گنه باشد دلیر
مومیایی می دهد دل در شکستن سنگ را
شد یکی صد غفلت من صائب از قد دوتا
خواب سنگین شد در آغوش فلاخن سنگ را