عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الثانی: فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
ذکر جلال قرآن
هم جلیلست با حجاب جلال
هم دلیلست با نقاب دلال
سخن اوست واضح و واثق
حجّت اوست لایح و لایق
دُر جان را حروف او دُرجست
چرخ دین را هدایتش بُرجست
روضهٔ انس عارفانست او
جنة الاعلی روانست او
ای ترا از قرائتِ قرآن
از سرِ غفلت و ره عصیان
بر زبان از حروف ذوقی نه
در جنان از وقوف شوقی نه
از کمال جلالت و سلطان
هست قرآن به حجّت و برهان
بر زبان طرف حرف و ذوقی نه
غافل از معنیش که از پی چه
از درون شمع منهج اسلام
وز برون حارسِ عقیدهٔ عام
عاقلان را حلاوتی در جان
غافلان را تلاوتی به زبان
دیده روح و حروف قرآن را
چشم جسم این و چشم جان آنرا
زحمت این ببرده چشم ز گوش
نعمت آن بخورده روح ز هوش
زآسمان تفضّل و احسان
هر نقط زو چو طرّهٔ یاران
ز ابر برّش جدا شده به لطف
عقد دُر بسته در دهان صدف
بهر نامحرمان به پیش جمال
بسته از مشک پردههای جلال
پرده و پردهدار را از شاه
نبود دل ز کار او آگاه
داند آنکس که وی بصر دارد
پرده از شاه کی خبر دارد
نشد از دور طارم ازرق
عرق او سُست و تازگیش خَلَق
نقش و حرف و قرائتش به یقین
از زمین هست تا سرِ پروین
تو هنوز از کفایت شب و روز
قشر اول چشیدهای از گوز
تو ز قرآن نقاب او دیدی
حرف او را حجاب او دیدی
پیش نااهل چهره نگشادست
نقش او پیش او بر استادست
گر ترا هیچ اهل آن دیدی
آن نقاب رقیق بدریدی
مر ترا روی خویش بنمودی
تا روانت بدو بیاسودی
اولین پوست زفت و تلخ بُوَد
دومین چون ز ماه سلخ بُوَد
سیمین از حریر زرد تُنُک
چارمین مغز آبدار خنک
پنجمینت منزل است خانهٔ تو
سنّت انبیا ستانهٔ تو
چون ز پنجم روان بیارایی
پس باوّل چرا فرود آیی
دل مجروح را شفا زویست
جان محروم را دوا زویست
تن چشد طعم ثفلش از پی زیست
جان شناسد که طعم روغن چیست
حس چه بیند مگر که صورت نغز
مغز داند که چیست آنرا مغز
صورت سورتش همی خوانی
صفت سیرتش نمیدانی
کم ز مهمان سرای عَدْن مدان
خوانِ قرآن به پیش قرآن خوان
حرف را زان نقاب خود کردست
که ز نامحرمی تو در پردست
تو همان دیدهای ز سورت آن
کاهل صورت ز صورت سلطان
صورت از عین روح بیخبرست
تن دگر دان که روح خود دگرست
چه شماری حروف را قرآن
چه حدیث حدث کنی با آن
که نبینند همچو بیداران
ذات او خفتگان و طرّاران
حرف با او اگرچه هم خوابه است
بیخبر همچو نقش گرمابه است
هم دلیلست با نقاب دلال
سخن اوست واضح و واثق
حجّت اوست لایح و لایق
دُر جان را حروف او دُرجست
چرخ دین را هدایتش بُرجست
روضهٔ انس عارفانست او
جنة الاعلی روانست او
ای ترا از قرائتِ قرآن
از سرِ غفلت و ره عصیان
بر زبان از حروف ذوقی نه
در جنان از وقوف شوقی نه
از کمال جلالت و سلطان
هست قرآن به حجّت و برهان
بر زبان طرف حرف و ذوقی نه
غافل از معنیش که از پی چه
از درون شمع منهج اسلام
وز برون حارسِ عقیدهٔ عام
عاقلان را حلاوتی در جان
غافلان را تلاوتی به زبان
دیده روح و حروف قرآن را
چشم جسم این و چشم جان آنرا
زحمت این ببرده چشم ز گوش
نعمت آن بخورده روح ز هوش
زآسمان تفضّل و احسان
هر نقط زو چو طرّهٔ یاران
ز ابر برّش جدا شده به لطف
عقد دُر بسته در دهان صدف
بهر نامحرمان به پیش جمال
بسته از مشک پردههای جلال
پرده و پردهدار را از شاه
نبود دل ز کار او آگاه
داند آنکس که وی بصر دارد
پرده از شاه کی خبر دارد
نشد از دور طارم ازرق
عرق او سُست و تازگیش خَلَق
نقش و حرف و قرائتش به یقین
از زمین هست تا سرِ پروین
تو هنوز از کفایت شب و روز
قشر اول چشیدهای از گوز
تو ز قرآن نقاب او دیدی
حرف او را حجاب او دیدی
پیش نااهل چهره نگشادست
نقش او پیش او بر استادست
گر ترا هیچ اهل آن دیدی
آن نقاب رقیق بدریدی
مر ترا روی خویش بنمودی
تا روانت بدو بیاسودی
اولین پوست زفت و تلخ بُوَد
دومین چون ز ماه سلخ بُوَد
سیمین از حریر زرد تُنُک
چارمین مغز آبدار خنک
پنجمینت منزل است خانهٔ تو
سنّت انبیا ستانهٔ تو
چون ز پنجم روان بیارایی
پس باوّل چرا فرود آیی
دل مجروح را شفا زویست
جان محروم را دوا زویست
تن چشد طعم ثفلش از پی زیست
جان شناسد که طعم روغن چیست
حس چه بیند مگر که صورت نغز
مغز داند که چیست آنرا مغز
صورت سورتش همی خوانی
صفت سیرتش نمیدانی
کم ز مهمان سرای عَدْن مدان
خوانِ قرآن به پیش قرآن خوان
حرف را زان نقاب خود کردست
که ز نامحرمی تو در پردست
تو همان دیدهای ز سورت آن
کاهل صورت ز صورت سلطان
صورت از عین روح بیخبرست
تن دگر دان که روح خود دگرست
چه شماری حروف را قرآن
چه حدیث حدث کنی با آن
که نبینند همچو بیداران
ذات او خفتگان و طرّاران
حرف با او اگرچه هم خوابه است
بیخبر همچو نقش گرمابه است
سنایی غزنوی : الباب الثانی: فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
در اعجاز قرآن
ای ز دریا به کف کف آورده
وز مَلک صورت صف آورده
مغز و در زان به دست ناوردی
که به گردِ صدف همی گردی
زین صدفهای تیره دست بدار
دُرِّ صافی ز قعر بحر در آر
گوهر بیصدف درون دلست
صدف بیگهر درون گِلست
قیمت دُرّ نه از صدف باشد
تیر را قیمت از هدف باشد
آنکه داند به دیده فهر از قعر
بشناسد ز درِّ دریا بعر
وآنکه بر شط و شطر این دریاست
نه سزاوار لؤلؤ لالاست
سطر قرآن چو شطر ایمانست
که ازو راحت دل و جانست
صفت لطف و عزّت قرآن
هست بحر محیط عالم جان
قعر او پر ز درّ و پُر گوهر
ساحلش پُر ز عود و پُر عنبر
زوست از بهرِ باطن و ظاهر
منشعب علم اوّل و آخر
پاک شو تا معانی مکنون
آید از پنجرهٔ حروف برون
تا برون ناید از حدث انسان
کی برون آید از حروف قرآن
تا تو باشی ز نفس خود محجوب
با تو وعقل تو چه زشت و چه خوب
نکند خیره دوری و دیری
آب در خواب تشنه را سیری
نشود دل ز حرف قرآن به
نشود بز به پچپچی فربه
تو که در بند کلک و اَنقاسی
چهره را از نقاب چه شناسی
نبود خاصه در جهان سخن
رنگ و بوی سخن چو جان سخن
گر همی گنج دلت باید و جان
شو به دریای فسّروا القرآن
تا دُر و گوهرِ یقین یابی
تا درو کیمیای دین یابی
چون قدم در نهی در آن اقلیم
کندت ابجدِ وفا تعلیم
چون بخوانی او ابجدِ دین را
اب و جد دان تو شمس و پروین را
سیرتِ صادقان چنین باشد
ابجدِ عاشقان همین باشد
پردهٔ روی روز تاریک است
نظم این نکته سخت باریک است
تا بیابی تو دُرج دُرّ یتیم
تا بدانی تو زرِّ ناب ز سیم
در جهان چیست سرِّ ربّانی
در میان چیست رمز روحانی
تا نماید به تو چو مهر و چو ماه
روی خوب خود از نقاب سیاه
چون عروسی که از نقاب تُنُک
به در آید لطیف روح و سبک
وز مَلک صورت صف آورده
مغز و در زان به دست ناوردی
که به گردِ صدف همی گردی
زین صدفهای تیره دست بدار
دُرِّ صافی ز قعر بحر در آر
گوهر بیصدف درون دلست
صدف بیگهر درون گِلست
قیمت دُرّ نه از صدف باشد
تیر را قیمت از هدف باشد
آنکه داند به دیده فهر از قعر
بشناسد ز درِّ دریا بعر
وآنکه بر شط و شطر این دریاست
نه سزاوار لؤلؤ لالاست
سطر قرآن چو شطر ایمانست
که ازو راحت دل و جانست
صفت لطف و عزّت قرآن
هست بحر محیط عالم جان
قعر او پر ز درّ و پُر گوهر
ساحلش پُر ز عود و پُر عنبر
زوست از بهرِ باطن و ظاهر
منشعب علم اوّل و آخر
پاک شو تا معانی مکنون
آید از پنجرهٔ حروف برون
تا برون ناید از حدث انسان
کی برون آید از حروف قرآن
تا تو باشی ز نفس خود محجوب
با تو وعقل تو چه زشت و چه خوب
نکند خیره دوری و دیری
آب در خواب تشنه را سیری
نشود دل ز حرف قرآن به
نشود بز به پچپچی فربه
تو که در بند کلک و اَنقاسی
چهره را از نقاب چه شناسی
نبود خاصه در جهان سخن
رنگ و بوی سخن چو جان سخن
گر همی گنج دلت باید و جان
شو به دریای فسّروا القرآن
تا دُر و گوهرِ یقین یابی
تا درو کیمیای دین یابی
چون قدم در نهی در آن اقلیم
کندت ابجدِ وفا تعلیم
چون بخوانی او ابجدِ دین را
اب و جد دان تو شمس و پروین را
سیرتِ صادقان چنین باشد
ابجدِ عاشقان همین باشد
پردهٔ روی روز تاریک است
نظم این نکته سخت باریک است
تا بیابی تو دُرج دُرّ یتیم
تا بدانی تو زرِّ ناب ز سیم
در جهان چیست سرِّ ربّانی
در میان چیست رمز روحانی
تا نماید به تو چو مهر و چو ماه
روی خوب خود از نقاب سیاه
چون عروسی که از نقاب تُنُک
به در آید لطیف روح و سبک
سنایی غزنوی : الباب الثانی: فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
ذکر تلاوة قرآن
کی چشی طعم و لذّت قرآن
چون زبان بردی و نبردی جان
از درِ تن به منظر جان آی
به تماشای باغ قرآن آی
تا به جان تو جلوه بنماید
آنچه بود آنچه هست وانچ آید
تر و خشک جهان درون و برون
آنچه موجود شد به کن فیکون
حکمهایی که گشت ازو محکوم
همه گردد ترا ازو معلوم
بشنواند ترا صفات حدای
گشته پیشت به صدق قصّه سرای
مستمع چون کند سماع کلام
گیردش نطق موی بر اندام
تا ببینی به دیدهٔ اخلاص
چون بخوانی تو سورهٔ اخلاص
صورتی همچو سرو غاتفری
نظم او چون بنفشهٔ طبری
نصب و رفعش چو عرش و چون کرسی
گر تو از مرشد خرد پرسی
جرّ و جزم وی از طریق قدم
لوح محفوظ و سرِّ سیر قلم
حرفها بال روح و پردهٔ نور
نقطهها خال مُشک بر رخ حور
این چنین درنگر به صورت او
چون بخوانی تو سرِّ سورت او
تا الفـ را درون رای آرد
با و تا را به زیر پای آرد
تا فروشد به جای جان و خرد
صورت خوب را به هشدهٔ بد
زانکه در کوی عشق و حدّت هنگ
بیش از این قیمتی نیارد رنگ
بوتهٔ شهوت امتحانش کند
پس از آن همچو زرّ کانش کند
پس دگرباره بوتهای سازد
تا درو غِشّ و خشم بگذارد
پس چو نرمش کند فرو ساید
تا بدو تاج را بیاراید
هرکرا ملک عقل و دین باشد
افسر و تاج او چنین باشد
سخنی کز تو گشت آلوده
گرچه نیکوست هست بیهوده
باد اگرچه خوش آمد و دلکش
بر حدث بگذرد نماند خوش
چون زبان بردی و نبردی جان
از درِ تن به منظر جان آی
به تماشای باغ قرآن آی
تا به جان تو جلوه بنماید
آنچه بود آنچه هست وانچ آید
تر و خشک جهان درون و برون
آنچه موجود شد به کن فیکون
حکمهایی که گشت ازو محکوم
همه گردد ترا ازو معلوم
بشنواند ترا صفات حدای
گشته پیشت به صدق قصّه سرای
مستمع چون کند سماع کلام
گیردش نطق موی بر اندام
تا ببینی به دیدهٔ اخلاص
چون بخوانی تو سورهٔ اخلاص
صورتی همچو سرو غاتفری
نظم او چون بنفشهٔ طبری
نصب و رفعش چو عرش و چون کرسی
گر تو از مرشد خرد پرسی
جرّ و جزم وی از طریق قدم
لوح محفوظ و سرِّ سیر قلم
حرفها بال روح و پردهٔ نور
نقطهها خال مُشک بر رخ حور
این چنین درنگر به صورت او
چون بخوانی تو سرِّ سورت او
تا الفـ را درون رای آرد
با و تا را به زیر پای آرد
تا فروشد به جای جان و خرد
صورت خوب را به هشدهٔ بد
زانکه در کوی عشق و حدّت هنگ
بیش از این قیمتی نیارد رنگ
بوتهٔ شهوت امتحانش کند
پس از آن همچو زرّ کانش کند
پس دگرباره بوتهای سازد
تا درو غِشّ و خشم بگذارد
پس چو نرمش کند فرو ساید
تا بدو تاج را بیاراید
هرکرا ملک عقل و دین باشد
افسر و تاج او چنین باشد
سخنی کز تو گشت آلوده
گرچه نیکوست هست بیهوده
باد اگرچه خوش آمد و دلکش
بر حدث بگذرد نماند خوش
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
خیرالکلام بعد کلام الملک العلّام فضیلة محمّدالنّبی المختار علیهالسّلام، قالالله تعالی: انّالله و ملائکته یصلّون علی النّبی یا ایهاالذین آمنوا صلواة علیه و سلموا تسلیما، و قال ایضا: انا ارسلناک شاهدا و مبشرا و نذیرا و داعیا الیالله باذنه و سراجا و منیرا، و قالالله تعالی: و ما ارسلناک الّا رحمة للعالمین، و قال النبی علیهالسلام: انّا اوّل الانبیاء خلقا و آخرهم بعثا، و قال علیهالسّلام: انا خاتم الانبیاء و لانبیّ بعدی و قال علیهالسّلام: کنت نبیّا و ادم بینالماء والطین، و قال صلّیالله علیه و سلم حکایة عنالله سبحانه و تعالی انّه قال عزّوجل خطاباً له: لولاک لما خلقت الافلاک، و قال علیهالسّلام انا سیّد ولد آدم ولافخر، و آدم و من دونه تحت لوائی یومالقیمة ولافخر.
احمدِِ مرسل آن چراغ جهان
رحمت عالم آشکار و نهان
آمد اندر جهان جان هرکس
جان جانها محمّد آمد و بس
تا بخندید بر سپهر جلی
آفتابِ سعادتِ ازلی
نامد اندر سراسر آفاق
پای مردی چنوی بر میثاق
آن سپهرش چه بارگاه ازل
آفتابش که احمدِ مرسل
آدمی زندهاند از جانش
انبیا گشتهاند مهمانش
شرع او را فلک مسلّم کرد
خانه بر بام چرخ اعظم کرد
اندر آمد به بارگاه خدای
دامن خواجگی کشان در پای
پیش او سجده کرده عالم دون
زنده گشته چو مسجد ذوالنون
زبدهٔ جانِ پاکِ آدم ازو
معنی بکر لفظ محکم ازو
جان عاقل جهان بدو دیده
زانش بر جان خویش بگزیده
انبیا ریخته هم از زر اوی
هرچهشان نقد بود بر سرِ اوی
تا شب نیست صبح هستی زاد
آفتابی چون او ندارد یار
همه شاگرد و او مدرسشان
همه مزدور و او مهندسشان
او سری بود و عقل گردن او
او دلی بود و انبیا تن او
دل کند جسم را به آسانی
میزبانی به روح حیوانی
کوشکش در ولایت تقدیس
صحن او بام خانهٔ ادریس
آستانِ درش به روضهٔ انس
بوده بستان روح روحالقدس
کرده با شاه پرِّ طاوسی
جلوه در بوستان قدوسی
جان او خوانده پیش از آمد رق
ابجد لم یزل ز تختهٔ حق
سِرّ او سورهٔ وقا خوانده
دل او مرکب صفا رانده
گوی بربوده دست منقبتش
پای بر سر نهاده مرتبتش
عالم جزو را نظام بدو
غرض نفس کل تمام بدو
قدمش را ازل بپیموده
بودهٔ کلِّ کون و نابوده
داده اِشراف بر همه عالم
مر ورا کردگار لوح و قلم
قدمش در ازل نفرسودست
ندمش در ابد نیاسودست
علم او میزبان عالم داد
شرع او شحنهٔ خدای آباد
آمد از رب سوی زمین عرب
چشمهٔ زندگانی اندر لب
هم عرب هم عجم مسخّر او
لقمه خواهان رحمتِ درِ او
قابلی چون عتیقش اندر بر
قاتلی همچو حیدرش بر در
فیض فضل خدای دایهٔ او
فرّ پِرّ همای سایهٔ او
چرخ پر چشم همچونرگس تر
عقل پر گوش همچو سیسنبر
جان او دیده ز آسمان قِدم
زادنِ عقل و آدم و عالم
بلکه از عقل بیشتر دل او
دیده صنع خدای در گِل او
گفته او را به وقت وحی و وجل
جبرئیل امین که لاتعجل
بوده چون نقش صورت خویشش
ماجراهای غیب در پیشش
هست کرده ز لطف و نور گُلشن
شرق و غرب ازل درون دلش
احمدِِ مرسل آن چراغ جهان
رحمت عالم آشکار و نهان
آمد اندر جهان جان هرکس
جان جانها محمّد آمد و بس
تا بخندید بر سپهر جلی
آفتابِ سعادتِ ازلی
نامد اندر سراسر آفاق
پای مردی چنوی بر میثاق
آن سپهرش چه بارگاه ازل
آفتابش که احمدِ مرسل
آدمی زندهاند از جانش
انبیا گشتهاند مهمانش
شرع او را فلک مسلّم کرد
خانه بر بام چرخ اعظم کرد
اندر آمد به بارگاه خدای
دامن خواجگی کشان در پای
پیش او سجده کرده عالم دون
زنده گشته چو مسجد ذوالنون
زبدهٔ جانِ پاکِ آدم ازو
معنی بکر لفظ محکم ازو
جان عاقل جهان بدو دیده
زانش بر جان خویش بگزیده
انبیا ریخته هم از زر اوی
هرچهشان نقد بود بر سرِ اوی
تا شب نیست صبح هستی زاد
آفتابی چون او ندارد یار
همه شاگرد و او مدرسشان
همه مزدور و او مهندسشان
او سری بود و عقل گردن او
او دلی بود و انبیا تن او
دل کند جسم را به آسانی
میزبانی به روح حیوانی
کوشکش در ولایت تقدیس
صحن او بام خانهٔ ادریس
آستانِ درش به روضهٔ انس
بوده بستان روح روحالقدس
کرده با شاه پرِّ طاوسی
جلوه در بوستان قدوسی
جان او خوانده پیش از آمد رق
ابجد لم یزل ز تختهٔ حق
سِرّ او سورهٔ وقا خوانده
دل او مرکب صفا رانده
گوی بربوده دست منقبتش
پای بر سر نهاده مرتبتش
عالم جزو را نظام بدو
غرض نفس کل تمام بدو
قدمش را ازل بپیموده
بودهٔ کلِّ کون و نابوده
داده اِشراف بر همه عالم
مر ورا کردگار لوح و قلم
قدمش در ازل نفرسودست
ندمش در ابد نیاسودست
علم او میزبان عالم داد
شرع او شحنهٔ خدای آباد
آمد از رب سوی زمین عرب
چشمهٔ زندگانی اندر لب
هم عرب هم عجم مسخّر او
لقمه خواهان رحمتِ درِ او
قابلی چون عتیقش اندر بر
قاتلی همچو حیدرش بر در
فیض فضل خدای دایهٔ او
فرّ پِرّ همای سایهٔ او
چرخ پر چشم همچونرگس تر
عقل پر گوش همچو سیسنبر
جان او دیده ز آسمان قِدم
زادنِ عقل و آدم و عالم
بلکه از عقل بیشتر دل او
دیده صنع خدای در گِل او
گفته او را به وقت وحی و وجل
جبرئیل امین که لاتعجل
بوده چون نقش صورت خویشش
ماجراهای غیب در پیشش
هست کرده ز لطف و نور گُلشن
شرق و غرب ازل درون دلش
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
در ذکر آنکه پیغمبر ما رحمةً للعالمین است
زحمت آب و گِل در این عالم
رحمتش نام کرده فضل قِدم
قدر شبهای قدر از گل او
نورِ روز قیامت از دل او
حلقهٔ حلقهها به حلقهٔ موی
شحنهٔ شرعها به صفحهٔ روی
رازِ حق پردهٔ محارم او
نفس کل صورت مکارم او
عرش عشقش بر آسمان جلال
اصل و فرعش پُر از فنون کمال
غرض کُن ز حکم در ازل او
اول الفکر و آخر العمل او
بوده اول به خلقت و صورت
و آمده آخر از پی دعوت
بوده در روضهٔ حظیرهٔ انس
مادرش امر و دایه روحالقدس
قد او هرکه از مهی و بهی
سخره کردی به قدّ سرو سهی
لون او ماه را چو گل کردی
بوی او مُشک را خجل کردی
حلق خلق از برای طوق فرش
خلق خلق نسیم خاک درش
فرش نو بارِ فرع او گشته
عرش مغلوب شرع او گشته
منتصب قد چو سرو آزاده
شمسهٔ عقل آدمی زاده
صبح صادق چنو ندیده به راه
آفتابی به زیر گنبد ماه
شرع و دین چار طبع و شش سوی او
عقل و جان گوهر دو گیسوی او
هفده تاموی چون ستاره به باغ
وآنِ دیگر سیاه چون پرِ زاغ
اندران گیسوی سیاه و سپید
دوخته عقل کیسههای امید
کرده همزاد با ازل نسبش
گشته همراز با ابد ادبش
رحمتش نام کرده فضل قِدم
قدر شبهای قدر از گل او
نورِ روز قیامت از دل او
حلقهٔ حلقهها به حلقهٔ موی
شحنهٔ شرعها به صفحهٔ روی
رازِ حق پردهٔ محارم او
نفس کل صورت مکارم او
عرش عشقش بر آسمان جلال
اصل و فرعش پُر از فنون کمال
غرض کُن ز حکم در ازل او
اول الفکر و آخر العمل او
بوده اول به خلقت و صورت
و آمده آخر از پی دعوت
بوده در روضهٔ حظیرهٔ انس
مادرش امر و دایه روحالقدس
قد او هرکه از مهی و بهی
سخره کردی به قدّ سرو سهی
لون او ماه را چو گل کردی
بوی او مُشک را خجل کردی
حلق خلق از برای طوق فرش
خلق خلق نسیم خاک درش
فرش نو بارِ فرع او گشته
عرش مغلوب شرع او گشته
منتصب قد چو سرو آزاده
شمسهٔ عقل آدمی زاده
صبح صادق چنو ندیده به راه
آفتابی به زیر گنبد ماه
شرع و دین چار طبع و شش سوی او
عقل و جان گوهر دو گیسوی او
هفده تاموی چون ستاره به باغ
وآنِ دیگر سیاه چون پرِ زاغ
اندران گیسوی سیاه و سپید
دوخته عقل کیسههای امید
کرده همزاد با ازل نسبش
گشته همراز با ابد ادبش
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
در صفت معراجش
بر نهاده ز بهر تاج قدم
پای بر فرق عالم و آدم
دو جهان پیش همتش به دو جو
سِرّ مازاغ و ماطغی بشنو
پای او تاج فرق آدم شد
دست او رکن علم عالم شد
بارگیرش سوی ابد معراج
نردبانش سوی ازل منهاج
گفت سبحانش الذی اسری
شده زانجا به مقصدِ اقصی
در شب از مسجد حرام به کام
رفته و دیده و آمده به مقام
بنموده بدو عیان مولی
آیةالصغری و آیةالکبری
یافته جای خواجهٔ عقبی
قبّهٔ قرب و لیلةالقربی
شده از صخره تا سوی رفرف
قاب قوسین لطف کرده به کف
گفته و هم شنیده و آمده باز
هم در آن شب به جایگاه نماز
قامت عرش با همه شرفش
ذرهای پیش ذروهٔ شَرفش
برنهاده خدای در معراج
بر سرِ ذاتش از لعمرک تاج
با فترضی دلِ تباه کراست
با لعمرک غم گناه کراست
شده از فرّ او به فضل و نظر
خاک آدم ز آفتابش زر
زاده از یکدگر به علم و به دم
آدم از احمد احمد از آدم
غرض عالم آدم از اوّل
غرض از آدم احمدِ مرسل
از پی او زمانه را پیوند
به سر او خدای را سوگند
درِ او بوده جای روحالقدس
پای او سجده جای روحالقدس
گر نه از بهر عِزّ او بودی
دل خاک این کمال ننمودی
خلق او مایه روح حیوان را
خلق او دایه نفس انسان را
کرده ناهید از غمش توبیخ
خوانده تاریخ هیبتش مرّیخ
بوده برجیس چون دبیر او را
چون کمان خم گرفته تیر او را
چشم جمشید مانده در ابروش
قرص خورشید مهرهٔ گیسوش
رنگ رخسارهٔ زحل کامش
نقش پیشانی قمر نامش
شرفِ اهلِ حشر فتراکش
لوح محفوظ ملک ادراکش
بوده در مکتب حکیم و علیم
لوحِ محفوظ بر کنار مقیم
جسم و جان کرده در خزانهٔ راز
پیش محراب ابروانش نماز
نعت رویش ز والضّحی آمد
صفت زلف اذا سجی آمد
بوده مقصود آفرینش او
انبیا را نشان بینش او
یافته بهر پای خواجهٔ دین
زینت شیر چرخ و گاو زمین
پیش از اسلام در بدایت خویش
دیو کُش بوده در ولایت خویش
کرده در کوی عاشقی بر باد
جان و دل را به مهر ایمنه شاد
دولتش چون گذاشت علیا را
راهبر بود مر بُحیرا را
ایمنه غافل از چنان دُرّی
دهر نادیده آن چنان حُرّی
وز حلیمه فطام یافته او
در ممالک نظام یافته او
ورنه نگذاشتیش جستن دین
بردهٔ ایمنه به روح امین
گشته عَمّان ورا عدو در راه
وز بزرگیش ناشده آگاه
قلزم دین نشد به جزر و به مد
دولتی جز به دولت احمد
چون بدین جایگه سفر کرده
خاک آن جای با خود آورده
خورده با آب و پاک بنشسته
زآب گردش چو آسمان شسته
خاک او بوده آب تجریدش
سفرِ دل مقام توحیدش
باد بد قصد جانش ناکرده
آب غربت زبانش ناکرده
خاتم شرع خاتمت در فم
صدقالله بنشته بر خاتم
پای بر فرق عالم و آدم
دو جهان پیش همتش به دو جو
سِرّ مازاغ و ماطغی بشنو
پای او تاج فرق آدم شد
دست او رکن علم عالم شد
بارگیرش سوی ابد معراج
نردبانش سوی ازل منهاج
گفت سبحانش الذی اسری
شده زانجا به مقصدِ اقصی
در شب از مسجد حرام به کام
رفته و دیده و آمده به مقام
بنموده بدو عیان مولی
آیةالصغری و آیةالکبری
یافته جای خواجهٔ عقبی
قبّهٔ قرب و لیلةالقربی
شده از صخره تا سوی رفرف
قاب قوسین لطف کرده به کف
گفته و هم شنیده و آمده باز
هم در آن شب به جایگاه نماز
قامت عرش با همه شرفش
ذرهای پیش ذروهٔ شَرفش
برنهاده خدای در معراج
بر سرِ ذاتش از لعمرک تاج
با فترضی دلِ تباه کراست
با لعمرک غم گناه کراست
شده از فرّ او به فضل و نظر
خاک آدم ز آفتابش زر
زاده از یکدگر به علم و به دم
آدم از احمد احمد از آدم
غرض عالم آدم از اوّل
غرض از آدم احمدِ مرسل
از پی او زمانه را پیوند
به سر او خدای را سوگند
درِ او بوده جای روحالقدس
پای او سجده جای روحالقدس
گر نه از بهر عِزّ او بودی
دل خاک این کمال ننمودی
خلق او مایه روح حیوان را
خلق او دایه نفس انسان را
کرده ناهید از غمش توبیخ
خوانده تاریخ هیبتش مرّیخ
بوده برجیس چون دبیر او را
چون کمان خم گرفته تیر او را
چشم جمشید مانده در ابروش
قرص خورشید مهرهٔ گیسوش
رنگ رخسارهٔ زحل کامش
نقش پیشانی قمر نامش
شرفِ اهلِ حشر فتراکش
لوح محفوظ ملک ادراکش
بوده در مکتب حکیم و علیم
لوحِ محفوظ بر کنار مقیم
جسم و جان کرده در خزانهٔ راز
پیش محراب ابروانش نماز
نعت رویش ز والضّحی آمد
صفت زلف اذا سجی آمد
بوده مقصود آفرینش او
انبیا را نشان بینش او
یافته بهر پای خواجهٔ دین
زینت شیر چرخ و گاو زمین
پیش از اسلام در بدایت خویش
دیو کُش بوده در ولایت خویش
کرده در کوی عاشقی بر باد
جان و دل را به مهر ایمنه شاد
دولتش چون گذاشت علیا را
راهبر بود مر بُحیرا را
ایمنه غافل از چنان دُرّی
دهر نادیده آن چنان حُرّی
وز حلیمه فطام یافته او
در ممالک نظام یافته او
ورنه نگذاشتیش جستن دین
بردهٔ ایمنه به روح امین
گشته عَمّان ورا عدو در راه
وز بزرگیش ناشده آگاه
قلزم دین نشد به جزر و به مد
دولتی جز به دولت احمد
چون بدین جایگه سفر کرده
خاک آن جای با خود آورده
خورده با آب و پاک بنشسته
زآب گردش چو آسمان شسته
خاک او بوده آب تجریدش
سفرِ دل مقام توحیدش
باد بد قصد جانش ناکرده
آب غربت زبانش ناکرده
خاتم شرع خاتمت در فم
صدقالله بنشته بر خاتم
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
ذکر تفضیل پیغمبر ما علیهالسّلام بر سایر انبیاء
از همه انبیا چو بخشش رب
یک تنست و همهست اینت عجب
خلق او از نفیستر موکب
عِرق او در شریفتر منصب
از پی صورتِ دل و جانش
پیش حکم خطاب و فرمانش
نقش پر چشم همچو نرگستر
عقل پر گوش همچو سیسنبر
سیل نامد نهال کنتر از او
مرغ نامد قفص شکنتر ازو
همتش الرفیق الاعلی جوی
عزّتش لانبیّ بعدی گوی
شیخ را ساز و سوز داده چو شاب
خاک را آبروی داده چو آب
او ورا بنده بوده از سرِ جد
همه عالم ز پای او مسجد
رو که تا دامن ابد نیکو
کس نبیند به چشم خود چون او
در جهانی فگنده آوازه
با خود آورده سنّتی تازه
گشته ادیان خلق سیرت او
نیست ادراک بر بصیرت او
رشد قومی برای حق جویان
اهد قومی ز خوی خوش گویان
یک تنست و همهست اینت عجب
خلق او از نفیستر موکب
عِرق او در شریفتر منصب
از پی صورتِ دل و جانش
پیش حکم خطاب و فرمانش
نقش پر چشم همچو نرگستر
عقل پر گوش همچو سیسنبر
سیل نامد نهال کنتر از او
مرغ نامد قفص شکنتر ازو
همتش الرفیق الاعلی جوی
عزّتش لانبیّ بعدی گوی
شیخ را ساز و سوز داده چو شاب
خاک را آبروی داده چو آب
او ورا بنده بوده از سرِ جد
همه عالم ز پای او مسجد
رو که تا دامن ابد نیکو
کس نبیند به چشم خود چون او
در جهانی فگنده آوازه
با خود آورده سنّتی تازه
گشته ادیان خلق سیرت او
نیست ادراک بر بصیرت او
رشد قومی برای حق جویان
اهد قومی ز خوی خوش گویان
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
فی اتباعه صلوات الله علیه
خرد و جام او به هر دو سرای
واسطه در میان خلق و خدای
تیغ و قرآن ورا شده معجز
نشود شرع او خلق هرگز
او چو موسی علی ورا هارون
هر دو یک رنگ از درون و برون
هرکه از در درآمده بر او
تاج زدنی نهاده بر سر او
از پی جود نز برای سجود
صدر او آب کعبه برده ز جود
او مدینهٔ علوم و باب علی
او خدا را نبی علیش ولی
حرف کاغذ همی سیاه کند
کی دل تیره را چو ماه کند
آن بنان کو میان چو ماه زدی
کی دم از خامهٔ سیاه زدی
ضرب کردی میان ماه تمام
کی شدی بار گیر خامهٔ خام
آن بنانی که کرد مه به دو نیم
کی کشیدی ز خامه حلقهٔ میم
آنکه هر حرف را دلش بُد ظرف
کی شدی در زمانه بستهٔ حرف
آنکه شب را سپید موی کند
کی سخن را سیاهروی کند
کی توان دید نور جان نبی
از دریچهٔ مشبّک عنبی
کی شد ادراکش از بلندی نور
از زجاجی و از جلیدی دور
او همه است از جلال با ما یار
همچو جان از تن و یکی به شمار
چون فرو تاخت آسمان قدم
فلک المستقیم زیر قدم
آتش کسری از تفش بگریخت
جان خود زیر پای اسبش ریخت
پیش شاخی که نور بار آرد
نار زردشت جان نثار آرد
خدمتش را ز بارگاه بلند
خواجهٔ سدره شد جلاجل بند
گرچه موسی به سوی نیل شدی
نیل چون پرّ جبرئیل شدی
سفل نیل آب داد تا سرِِ او
از نشان سفال چاکر او
مصلحت را ز بهر عالم داد
هرچه گوشش ستد زبانش داد
چرخ تا شد جدا ز گوهر او
هست از آنگاه باز گوهر جوی
آسمان از جمال او ز زمین
خاک بیزی شدهست گوهر چین
نطق او هرچه در عقول نهاد
روح بر دیدهٔ قبول نهاد
یک سخن زو و عالمی معنی
یک نظر زو و یک جهان تقوی
نام او هم تکست با تقدیر
کام او همرهست با تیسیر
وصف او روح در زبان دارد
یاد او آب در دهان دارد
محو گشت از هدایتش گبری
قدری شد به سعی او جبری
خلق او آمد از نکو عهدی
روح عیسی و قالب مهدی
یافته دین حق بدو تعظیم
خُلق او را خدای خوانده عظیم
چون درآمد صدف گشای ازل
پر گهر شد دهان علم و عمل
دین بدو یافت زینت و رونق
زانکه زو یافت خلق راه به حق
رهروان را ز احمدِ مختار
آنکه دی نار بُد شدی دیندار
تا گروهی که دی چو دینارند
پیشش امروز جمله دین آرند
تا بنگشاد لعل او کان را
سمعها شمعدان نشد جان را
نرگسش چون ز آب تر گشتی
زُهره در حال نوحهگر گشتی
چون ز جهال رخ نهان کردی
خانه بر خود چو بوستان کردی
چون شدی تنگ دل ز اهل مجاز
به تماشا شدی به باغ نماز
چون ز اشغال خلق درماندی
به ارحنا بلال را خواندی
کای بلال اسب دولتم زین کن
خاک بر فرق آن کن و این کن
که شدم سیر از آدم و عالم
هان سیاها سپید مهره بدم
آدم خویش را به پردهٔ راز
بوده ادهم جنیبت اشهب تاز
کرده بیگرم و سرد و بیتر و خشک
تربتش تربت عرب را مشک
گاه گفتی جهان مراست تیغ
گاه گفتی اجوع و گه اشبع
یک شکم نان جو نخوردی سیر
نزدی جز برای دین شمشیر
مهرش ادریس را بداده نوید
لطفش ابلیس را نکرده نُمید
سایه پروردگان پردهٔ غیب
از پی شک و رشک و شبهت و ریب
رفته زو بر عطا چو چرخ کبود
تا به گردن در آفتاب فرود
ذوق و شوقش ز نیک و بد کوتاه
چشم جسمش ز روح روح آگاه
همه خلق و وفا و بسط و فرح
شرط این نعتها الم نشرح
واسطه در میان خلق و خدای
تیغ و قرآن ورا شده معجز
نشود شرع او خلق هرگز
او چو موسی علی ورا هارون
هر دو یک رنگ از درون و برون
هرکه از در درآمده بر او
تاج زدنی نهاده بر سر او
از پی جود نز برای سجود
صدر او آب کعبه برده ز جود
او مدینهٔ علوم و باب علی
او خدا را نبی علیش ولی
حرف کاغذ همی سیاه کند
کی دل تیره را چو ماه کند
آن بنان کو میان چو ماه زدی
کی دم از خامهٔ سیاه زدی
ضرب کردی میان ماه تمام
کی شدی بار گیر خامهٔ خام
آن بنانی که کرد مه به دو نیم
کی کشیدی ز خامه حلقهٔ میم
آنکه هر حرف را دلش بُد ظرف
کی شدی در زمانه بستهٔ حرف
آنکه شب را سپید موی کند
کی سخن را سیاهروی کند
کی توان دید نور جان نبی
از دریچهٔ مشبّک عنبی
کی شد ادراکش از بلندی نور
از زجاجی و از جلیدی دور
او همه است از جلال با ما یار
همچو جان از تن و یکی به شمار
چون فرو تاخت آسمان قدم
فلک المستقیم زیر قدم
آتش کسری از تفش بگریخت
جان خود زیر پای اسبش ریخت
پیش شاخی که نور بار آرد
نار زردشت جان نثار آرد
خدمتش را ز بارگاه بلند
خواجهٔ سدره شد جلاجل بند
گرچه موسی به سوی نیل شدی
نیل چون پرّ جبرئیل شدی
سفل نیل آب داد تا سرِِ او
از نشان سفال چاکر او
مصلحت را ز بهر عالم داد
هرچه گوشش ستد زبانش داد
چرخ تا شد جدا ز گوهر او
هست از آنگاه باز گوهر جوی
آسمان از جمال او ز زمین
خاک بیزی شدهست گوهر چین
نطق او هرچه در عقول نهاد
روح بر دیدهٔ قبول نهاد
یک سخن زو و عالمی معنی
یک نظر زو و یک جهان تقوی
نام او هم تکست با تقدیر
کام او همرهست با تیسیر
وصف او روح در زبان دارد
یاد او آب در دهان دارد
محو گشت از هدایتش گبری
قدری شد به سعی او جبری
خلق او آمد از نکو عهدی
روح عیسی و قالب مهدی
یافته دین حق بدو تعظیم
خُلق او را خدای خوانده عظیم
چون درآمد صدف گشای ازل
پر گهر شد دهان علم و عمل
دین بدو یافت زینت و رونق
زانکه زو یافت خلق راه به حق
رهروان را ز احمدِ مختار
آنکه دی نار بُد شدی دیندار
تا گروهی که دی چو دینارند
پیشش امروز جمله دین آرند
تا بنگشاد لعل او کان را
سمعها شمعدان نشد جان را
نرگسش چون ز آب تر گشتی
زُهره در حال نوحهگر گشتی
چون ز جهال رخ نهان کردی
خانه بر خود چو بوستان کردی
چون شدی تنگ دل ز اهل مجاز
به تماشا شدی به باغ نماز
چون ز اشغال خلق درماندی
به ارحنا بلال را خواندی
کای بلال اسب دولتم زین کن
خاک بر فرق آن کن و این کن
که شدم سیر از آدم و عالم
هان سیاها سپید مهره بدم
آدم خویش را به پردهٔ راز
بوده ادهم جنیبت اشهب تاز
کرده بیگرم و سرد و بیتر و خشک
تربتش تربت عرب را مشک
گاه گفتی جهان مراست تیغ
گاه گفتی اجوع و گه اشبع
یک شکم نان جو نخوردی سیر
نزدی جز برای دین شمشیر
مهرش ادریس را بداده نوید
لطفش ابلیس را نکرده نُمید
سایه پروردگان پردهٔ غیب
از پی شک و رشک و شبهت و ریب
رفته زو بر عطا چو چرخ کبود
تا به گردن در آفتاب فرود
ذوق و شوقش ز نیک و بد کوتاه
چشم جسمش ز روح روح آگاه
همه خلق و وفا و بسط و فرح
شرط این نعتها الم نشرح
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
اندر گشادن دل وی
سینهٔ او گشاد روح نخست
هرچه جز پاک دید پاک بشست
درز برداشت در زمان از وی
بند بگشاد همچنان از وی
سینهای را که حق حکم باشد
درز بگشادنش چه کم باشد
بهر آن تا کند درین بنیاد
چون رفو بیند از رفوگر یاد
از پر جبرئیل گشت درست
آن جراحت به امر ایزد چُست
دل او بودی از خیانت پاک
چون ز اشکال هند تختهٔ خاک
رقم او بود قسمت جان را
تختهٔ خاک امر یزدان را
انبیا گرچه محتشم بودند
جملگی صفر آن رقم بودند
پیش بودند نز پی دونیش
پیش بودند بهر افزونیش
گرچه پیشند پیش از این چه غمست
پیشی صفر بیشی رقمست
حکم او همچو حکمتست روان
عمر او همچو دولتست جوان
دین او در جهان رفیع شده
از پی امّتان شفیع شده
بخت او خونبهای پیر و جوان
خردش کیمیای هر دو جهان
بود پاکیزه باطن و ظاهر
خاک عالم ورا شده طاهر
شرع او در بصیرت و احسان
برترست از قیاس و استحسان
ملت درد اصفیا ز گلش
معنی نور انبیا ز دلش
جان یکی فرع او به هفت ندیم
او یکی شرع تو به هفت اقلیم
شوری انگیخت ظاهر و معلوم
بیمش از بوم و بام کلبالروم
همچو پیکان سوی همه نیکان
پر برآورده تیز بی پیکان
بهر پیکان تیرش از تعلیم
لقبش داده حق کتاب کریم
اندر آمد به خوی خوش عاطر
نسخت علم غیب در خاطر
گفت دیدم بهشت مأوی را
سِدره و عرش و لوح و طوبی را
دیدم از دل به دیدهٔ لاهوت
در جوامع صوامع ملکوت
لطف فردوس را پسندیدم
قهر زندان عدل هم دیدم
هرچه مکنون غیب حضرت بود
به کم از ساعتی مرا بنمود
داند آنکو دلش ز ریب تهیست
کین همه غیب عالم عُلویست
واسطه کیست پیش پرده سرای
جز ازو در میان خلق و خدای
گر شریفند و گر وضیع همه
کرم او بُوَد شفیع همه
هرچه جز پاک دید پاک بشست
درز برداشت در زمان از وی
بند بگشاد همچنان از وی
سینهای را که حق حکم باشد
درز بگشادنش چه کم باشد
بهر آن تا کند درین بنیاد
چون رفو بیند از رفوگر یاد
از پر جبرئیل گشت درست
آن جراحت به امر ایزد چُست
دل او بودی از خیانت پاک
چون ز اشکال هند تختهٔ خاک
رقم او بود قسمت جان را
تختهٔ خاک امر یزدان را
انبیا گرچه محتشم بودند
جملگی صفر آن رقم بودند
پیش بودند نز پی دونیش
پیش بودند بهر افزونیش
گرچه پیشند پیش از این چه غمست
پیشی صفر بیشی رقمست
حکم او همچو حکمتست روان
عمر او همچو دولتست جوان
دین او در جهان رفیع شده
از پی امّتان شفیع شده
بخت او خونبهای پیر و جوان
خردش کیمیای هر دو جهان
بود پاکیزه باطن و ظاهر
خاک عالم ورا شده طاهر
شرع او در بصیرت و احسان
برترست از قیاس و استحسان
ملت درد اصفیا ز گلش
معنی نور انبیا ز دلش
جان یکی فرع او به هفت ندیم
او یکی شرع تو به هفت اقلیم
شوری انگیخت ظاهر و معلوم
بیمش از بوم و بام کلبالروم
همچو پیکان سوی همه نیکان
پر برآورده تیز بی پیکان
بهر پیکان تیرش از تعلیم
لقبش داده حق کتاب کریم
اندر آمد به خوی خوش عاطر
نسخت علم غیب در خاطر
گفت دیدم بهشت مأوی را
سِدره و عرش و لوح و طوبی را
دیدم از دل به دیدهٔ لاهوت
در جوامع صوامع ملکوت
لطف فردوس را پسندیدم
قهر زندان عدل هم دیدم
هرچه مکنون غیب حضرت بود
به کم از ساعتی مرا بنمود
داند آنکو دلش ز ریب تهیست
کین همه غیب عالم عُلویست
واسطه کیست پیش پرده سرای
جز ازو در میان خلق و خدای
گر شریفند و گر وضیع همه
کرم او بُوَد شفیع همه
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
اندر درود دادن بر او و آل او صلّیالله علیهوسلّم
تا به حشر ای دل از ثنا گفتی
همه گفتی چو مصطفا گفتی
نام او بردی از جهان مندیش
حور دندان کنان خود آید پیش
دوزخ از نام او چنان برمد
که ز لاحول دیو جان برمد
هرچه خواهی درایت او دان
وآنچه یابی عنایت او دان
عقل از آن نامدار مشهور است
که در آن کارگاه مزدور است
جان از آن در میان عزّ و بقاست
که از آن روی در امید لقاست
جان که آن روی را نخواهد دید
نیست جان بلکه پارگین پلید
خاک او باش و پادشاهی کن
آنِ او باش و هرچه خواهی کن
هرکه چون خاک نیست بر درِ او
گر فرشتهست خاک بر سر او
عقل چون برد شخص او را نام
نفس کلی زبان کشد در کام
عقل کل بیبهاش چیز نشد
تا نشد چاکرش عزیز نشد
زین در ار هیچ عقل بگریزد
همچو پردهاش فلک برآویزد
عقل و جان را به دولت احمد
از بقا ساختند حصن ابد
جوهرش چون زکان کن بگسست
در کمرگاه آسمان زد دست
ز آسمان گرچه برفراز نشد
تا زمینش نکرد باز نشد
که در آمد به جز محمد حُر
از جهان تهی به عالم پُر
کیست جز وی بگو شفیع رسل
بر سر جِسر نار و بر سرِ پل
گفته در گوش جانش حاجبِ بار
کای شهنشه سر از گلیم برآر
ای به یاقوت گفتن و کردن
گردنان را میان جان گردن
پنج نوبت زدند بر عرشت
ساختند از جهان جان فرشت
فرش را در جهان جان گستر
عرش چون فرش زیر پای آور
همه گفتی چو مصطفا گفتی
نام او بردی از جهان مندیش
حور دندان کنان خود آید پیش
دوزخ از نام او چنان برمد
که ز لاحول دیو جان برمد
هرچه خواهی درایت او دان
وآنچه یابی عنایت او دان
عقل از آن نامدار مشهور است
که در آن کارگاه مزدور است
جان از آن در میان عزّ و بقاست
که از آن روی در امید لقاست
جان که آن روی را نخواهد دید
نیست جان بلکه پارگین پلید
خاک او باش و پادشاهی کن
آنِ او باش و هرچه خواهی کن
هرکه چون خاک نیست بر درِ او
گر فرشتهست خاک بر سر او
عقل چون برد شخص او را نام
نفس کلی زبان کشد در کام
عقل کل بیبهاش چیز نشد
تا نشد چاکرش عزیز نشد
زین در ار هیچ عقل بگریزد
همچو پردهاش فلک برآویزد
عقل و جان را به دولت احمد
از بقا ساختند حصن ابد
جوهرش چون زکان کن بگسست
در کمرگاه آسمان زد دست
ز آسمان گرچه برفراز نشد
تا زمینش نکرد باز نشد
که در آمد به جز محمد حُر
از جهان تهی به عالم پُر
کیست جز وی بگو شفیع رسل
بر سر جِسر نار و بر سرِ پل
گفته در گوش جانش حاجبِ بار
کای شهنشه سر از گلیم برآر
ای به یاقوت گفتن و کردن
گردنان را میان جان گردن
پنج نوبت زدند بر عرشت
ساختند از جهان جان فرشت
فرش را در جهان جان گستر
عرش چون فرش زیر پای آور
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
اندر ترجیح او بر پیغمبران علیه و علیهمالسلام
انبیا ز آسمان پیاده شدند
از وساده به سوی ساده شدند
از پی خجلت آدم از دل و جان
بر درت ربّنا ظلمنا خوان
نوح در حصن عصمتت جسته
روح در چاکری کمر بسته
تاج بر سر نهاده میکائیل
غاشیه بر کتف نهاده خلیل
موسی سوخته بر آذرِ تو
اَرَنی گوی گشته بر درِ تو
با ثنای تو عقد بسته به هم
در عزب خانه عیسی مریم
با طبق روح قدس و روح امین
منتظر مانده بر یسار و یمین
برگرفته ز عرش پردهٔ نور
بر دهان مانده نای خواجهٔ صور
رفعت ادریس از ثنای تو یافت
سدره جبریل از برای تو یافت
خضر آتش به باد سینه سپرد
آب حیوان ز خاکپای تو برد
بسته بودی نقاب درویشی
چون گشادی تو قفل در پیشی
شرف قاب از آن نقاب فزود
رفعت عرش زینت تو ربود
جان روحانیان دل تو بدید
دیده بر سر نهاد و پیش کشید
اهل هفت آسمان نهان مانده
سرِ انگشت در دهان مانده
هشت در چار طبع بیفریاد
بر صهیب و بلال تو بگشاد
هفت در مهر کرده همت تو
بر دل عاصیان امّتِِ تو
روی روحانیان سوی درِ تست
کامشب آیین عرض لشکر تست
شده از بویهٔ رخت ذوالنون
آمد از بطن حوت و بحر برون
همه از مقصد وصال تو بود
همه از مشهد جمال تو بود
صالح و لوط و هود منتظرند
حال پرسان ز یوشع و خضرند
هست داود قاری خوانت
جمله اصحاب کهف مهمانت
هست لقمان به درگهت برپای
چون سلیمان ترا وکیل سرای
پسر آزرست فرش افکن
پسر مریم است مقرعه زن
ایستاده ملک یمین و یسار
با طبقهای نور بهر نثار
چشم روشن بروی تست اسحاق
چون سماعیل شهره در آفاق
شده یعقوب مستمند و ضریر
از قدون تو تیزبین و بصیر
یوسف اندر ره تو استاده
ابن یامین بره فرستاده
انتظار تو کرده پیر شعیب
رفته اندر درون پردهٔ غیب
چرخها را لقب زمین دادند
اختران نور بهر دین دادند
از زمان آمدند بهر ثنات
جمعه و بیض و قدر و عید و برات
وز مکان آمدند قدها خم
مکه و یثرب و حری و حرم
منتظر مانده در سرای قرار
طبق آسمان و دست نثار
نقل ارواح گشته نقل از تو
تخته از سر گرفته عقل از تو
لیکن از روزه ساخت بهر یقین
امتت را ز بهر سنّت دین
صورتت دید مرد بینا دین
هوس از سر گرفت هوش و یقین
نفس کل آب رانده در جویت
عقل کل خاک گشته در کویت
فلک آورده بهر مهمانی
برّه و گاو را به قربانی
آمده دست آسمان در کار
گشته انجم گسل ز بهر نثار
ریخته عرش زیر پای تو در
ز آسمانها طبق طبق گوهر
قبه بر فرق آفتاب زده
راه را جبرئیل آب زده
زحل و مشتری سیم مریخ
کرده خاک درِ ترا تاریخ
شمس با زهره رامش افزایان
درگهت را به زینت آرایان
تیر باریک فهم دوراندیش
با قمر بر درت شده درویش
هفت سیاره و دوازده برج
شده نام ترا خزانه و دُرج
لم تعبد کلاه کون و فساد
لیس یغنی قبای عید معاد
رب هبلی بنای ملک ابد
نقد لاینبغی نظر به جدد
کرده یاسین عاقبن حاصل
امر قل لن یصیبنا بر دل
اتقالله نقاب روی عمل
لاتخافوا خطاب دست امل
انظروا کیف مسرف الانذار
واذکروا اذ معرفالاسرار
اهبطوا امر آمد از قرآن
پاسخش ربنا ظلمنا خوان
انّ شرّالدواب مختصران
اهل حُسن المَآب معتبران
یوم نطوی السماء برید وفا
یوم لا تملِک ابتدای شفا
واعبدوا ربکم ورا رهبر
وافعلوا الخیر رهنمای ظفر
وجزاهم قبای جمع بقا
وسقاهم شفای اهل شقا
استعینوا پناهگاه جَنان
لاتمیلوا به شاهراه جنان
تخرِج الحیّ رایت قدرت
تولج اللیل رایت فطرت
قوّت جان قافیه قل هو
مرهم عقل میم ماترکوا
اندر آن قاف قیل و قالی نه
واندران میم میل و مالی نه
واذکرونی قوام ذات و خرد
واعبدونی مقام داد و ستد
زده صدره یحبّهم خرگه
در سراپردهٔ یحبّونه
لام لاتقنطوا لواء فرج
الفـ احسنوا جزاء حرج
دیدم آن پیشوای عالم را
گهر کان فیض آدم را
خضر و موسی به پیشگاهش در
لوح تعلیم برگرفته به بر
دولتش برده زُهره را زَهره
دهر را بستده ز کف مهره
کرده تقدیر اسب قدرش زین
غاشیه بر به کتف روح امین
صدر او صدر ملک استغنا
قاب قوسین قلبش او اَدنی
از لعمرک کلاه تشریفش
قم فانذر قبای تکلیفش
صابرین بر یمین ایمانش
صادقین بر زه گریبانش
قانتین بر نثار ایثارش
منفقین بر طراز دستارش
نقد مستغفرین فراوانش
در بُن جیب و چاک دامانش
مرکب اقتدار کرده به زین
بر در دین برای یومالدین
جان درآویخته ز فتراکش
عقل و جان زاده بر سر خاکش
عقل داند که جان چه میگوید
عقل خواند هرآنچه جان گوید
گفتم ای نقش خاتمت صورت
واسطهٔ عقد گردن دولت
نکتهٔ مختصر بفرمایی
منهج روی راست بنمایی
گفت از بهر قوت و قوّت جان
وز نُبی اَمن الرّسول بخوان
لن تنالوا پی نظام انام
لاتعولوا پی حلال و حرام
این همه طمطراق بهر چراست
این برون از خیال و خاطر ماست
ظاهرش آن نماید از درِ دل
کین گُل دل که بردمید از گِل
گفته در گوشش اختیار ازل
بی رطبهاء علم و خار عمل
کای شهنشه دین نشیب مجاز
فر آزت فزود سر به فراز
تو دری کاخ و بام عالم را
تو سری تخم و نسل آدم را
تا زند خنده ز آسمان یقین
صبح ایمان به سوی مشرق دین
راست گوای سپهر پر تگ و تاز
وی جهان خموش پر آواز
کی توان زد ز روی زحمت و بیم
این چنین نوبتی به زیر گلیم
تا زبان زمانه او را گفت
کی ز بهر تو آشکار و نهفت
چه کنی با نقاب عالم خس
نور رخسار تو نقاب تو بس
کافری گشته از قدوم تو دین
کفر یکسر فرو شده به زمین
دین و کفر از تو موسی و قارون
دین برون کفر در شده به درون
مغز پر جان همی کند مویت
کوی پر گل همی کند رویت
از تو و آنِ تست گوش بشر
چه عجب زانکه هست گوش از سر
خانهٔ پنج در که جان دارد
از پی چون تو میهمان دارد
ز امر تو متفق چهار امیر
مرکز و اخضر و هوا و اثیر
بر نهای شاه عالم و آدم
داغ بر رانِ اشهب و ادهم
ادهم و اشهب از برای تو است
آن سرا وین سرا سرای تو است
ز اقتلوا المُشرکین کمر بربند
زین لَکُم دینکم ولی دین چند
گردن و پشت مشرکان بشکن
بیخ کفر از بُن جهان برکن
تیغ را لعل کن به خون عدو
مهتری چون شوی زبون عدو
از تو ایزد کجا پسند کند
انتظار تو دهر چند کند
قحط دین است برگشای نقاب
میزبانیش کن به فتحالباب
در بیابان فرو خرام از پل
آبها مل کن و مغیلان گل
کوه سُنب از خدنگ قاف شکاف
چرخ دوز از سنان ناوک لاف
شرک پادار شد هلاکش کن
کعبه بتخانه گشت پاکش کن
مر علی را تو این عمل فرمای
تا نهد بر عزیز کتف پای تو پای
کعبه از بت بجمله پاک کند
مشرکان را همه هلاک کند
متحلی کن از برای سرور
دو جهان را چو گوش و گردن حور
که تو چون گفتی از ره فرمان
مردهٔ جهل در پذیرد جان
زانکه در خدمت دم آدم
جان و فرمان روند هر دو به هم
هر عروسی که مادر کن زاد
همتش جمله را تبرا داد
یافت زان پس هزارگونه فتوح
جانش بیزحمت سفارت روح
هرکه گفتی ثناش را احسنت
صدق گفتی بدو که للّٰه انت
زو گرفتند قوت و پیرایه
خرد و جان و صورت و مایه
از وساده به سوی ساده شدند
از پی خجلت آدم از دل و جان
بر درت ربّنا ظلمنا خوان
نوح در حصن عصمتت جسته
روح در چاکری کمر بسته
تاج بر سر نهاده میکائیل
غاشیه بر کتف نهاده خلیل
موسی سوخته بر آذرِ تو
اَرَنی گوی گشته بر درِ تو
با ثنای تو عقد بسته به هم
در عزب خانه عیسی مریم
با طبق روح قدس و روح امین
منتظر مانده بر یسار و یمین
برگرفته ز عرش پردهٔ نور
بر دهان مانده نای خواجهٔ صور
رفعت ادریس از ثنای تو یافت
سدره جبریل از برای تو یافت
خضر آتش به باد سینه سپرد
آب حیوان ز خاکپای تو برد
بسته بودی نقاب درویشی
چون گشادی تو قفل در پیشی
شرف قاب از آن نقاب فزود
رفعت عرش زینت تو ربود
جان روحانیان دل تو بدید
دیده بر سر نهاد و پیش کشید
اهل هفت آسمان نهان مانده
سرِ انگشت در دهان مانده
هشت در چار طبع بیفریاد
بر صهیب و بلال تو بگشاد
هفت در مهر کرده همت تو
بر دل عاصیان امّتِِ تو
روی روحانیان سوی درِ تست
کامشب آیین عرض لشکر تست
شده از بویهٔ رخت ذوالنون
آمد از بطن حوت و بحر برون
همه از مقصد وصال تو بود
همه از مشهد جمال تو بود
صالح و لوط و هود منتظرند
حال پرسان ز یوشع و خضرند
هست داود قاری خوانت
جمله اصحاب کهف مهمانت
هست لقمان به درگهت برپای
چون سلیمان ترا وکیل سرای
پسر آزرست فرش افکن
پسر مریم است مقرعه زن
ایستاده ملک یمین و یسار
با طبقهای نور بهر نثار
چشم روشن بروی تست اسحاق
چون سماعیل شهره در آفاق
شده یعقوب مستمند و ضریر
از قدون تو تیزبین و بصیر
یوسف اندر ره تو استاده
ابن یامین بره فرستاده
انتظار تو کرده پیر شعیب
رفته اندر درون پردهٔ غیب
چرخها را لقب زمین دادند
اختران نور بهر دین دادند
از زمان آمدند بهر ثنات
جمعه و بیض و قدر و عید و برات
وز مکان آمدند قدها خم
مکه و یثرب و حری و حرم
منتظر مانده در سرای قرار
طبق آسمان و دست نثار
نقل ارواح گشته نقل از تو
تخته از سر گرفته عقل از تو
لیکن از روزه ساخت بهر یقین
امتت را ز بهر سنّت دین
صورتت دید مرد بینا دین
هوس از سر گرفت هوش و یقین
نفس کل آب رانده در جویت
عقل کل خاک گشته در کویت
فلک آورده بهر مهمانی
برّه و گاو را به قربانی
آمده دست آسمان در کار
گشته انجم گسل ز بهر نثار
ریخته عرش زیر پای تو در
ز آسمانها طبق طبق گوهر
قبه بر فرق آفتاب زده
راه را جبرئیل آب زده
زحل و مشتری سیم مریخ
کرده خاک درِ ترا تاریخ
شمس با زهره رامش افزایان
درگهت را به زینت آرایان
تیر باریک فهم دوراندیش
با قمر بر درت شده درویش
هفت سیاره و دوازده برج
شده نام ترا خزانه و دُرج
لم تعبد کلاه کون و فساد
لیس یغنی قبای عید معاد
رب هبلی بنای ملک ابد
نقد لاینبغی نظر به جدد
کرده یاسین عاقبن حاصل
امر قل لن یصیبنا بر دل
اتقالله نقاب روی عمل
لاتخافوا خطاب دست امل
انظروا کیف مسرف الانذار
واذکروا اذ معرفالاسرار
اهبطوا امر آمد از قرآن
پاسخش ربنا ظلمنا خوان
انّ شرّالدواب مختصران
اهل حُسن المَآب معتبران
یوم نطوی السماء برید وفا
یوم لا تملِک ابتدای شفا
واعبدوا ربکم ورا رهبر
وافعلوا الخیر رهنمای ظفر
وجزاهم قبای جمع بقا
وسقاهم شفای اهل شقا
استعینوا پناهگاه جَنان
لاتمیلوا به شاهراه جنان
تخرِج الحیّ رایت قدرت
تولج اللیل رایت فطرت
قوّت جان قافیه قل هو
مرهم عقل میم ماترکوا
اندر آن قاف قیل و قالی نه
واندران میم میل و مالی نه
واذکرونی قوام ذات و خرد
واعبدونی مقام داد و ستد
زده صدره یحبّهم خرگه
در سراپردهٔ یحبّونه
لام لاتقنطوا لواء فرج
الفـ احسنوا جزاء حرج
دیدم آن پیشوای عالم را
گهر کان فیض آدم را
خضر و موسی به پیشگاهش در
لوح تعلیم برگرفته به بر
دولتش برده زُهره را زَهره
دهر را بستده ز کف مهره
کرده تقدیر اسب قدرش زین
غاشیه بر به کتف روح امین
صدر او صدر ملک استغنا
قاب قوسین قلبش او اَدنی
از لعمرک کلاه تشریفش
قم فانذر قبای تکلیفش
صابرین بر یمین ایمانش
صادقین بر زه گریبانش
قانتین بر نثار ایثارش
منفقین بر طراز دستارش
نقد مستغفرین فراوانش
در بُن جیب و چاک دامانش
مرکب اقتدار کرده به زین
بر در دین برای یومالدین
جان درآویخته ز فتراکش
عقل و جان زاده بر سر خاکش
عقل داند که جان چه میگوید
عقل خواند هرآنچه جان گوید
گفتم ای نقش خاتمت صورت
واسطهٔ عقد گردن دولت
نکتهٔ مختصر بفرمایی
منهج روی راست بنمایی
گفت از بهر قوت و قوّت جان
وز نُبی اَمن الرّسول بخوان
لن تنالوا پی نظام انام
لاتعولوا پی حلال و حرام
این همه طمطراق بهر چراست
این برون از خیال و خاطر ماست
ظاهرش آن نماید از درِ دل
کین گُل دل که بردمید از گِل
گفته در گوشش اختیار ازل
بی رطبهاء علم و خار عمل
کای شهنشه دین نشیب مجاز
فر آزت فزود سر به فراز
تو دری کاخ و بام عالم را
تو سری تخم و نسل آدم را
تا زند خنده ز آسمان یقین
صبح ایمان به سوی مشرق دین
راست گوای سپهر پر تگ و تاز
وی جهان خموش پر آواز
کی توان زد ز روی زحمت و بیم
این چنین نوبتی به زیر گلیم
تا زبان زمانه او را گفت
کی ز بهر تو آشکار و نهفت
چه کنی با نقاب عالم خس
نور رخسار تو نقاب تو بس
کافری گشته از قدوم تو دین
کفر یکسر فرو شده به زمین
دین و کفر از تو موسی و قارون
دین برون کفر در شده به درون
مغز پر جان همی کند مویت
کوی پر گل همی کند رویت
از تو و آنِ تست گوش بشر
چه عجب زانکه هست گوش از سر
خانهٔ پنج در که جان دارد
از پی چون تو میهمان دارد
ز امر تو متفق چهار امیر
مرکز و اخضر و هوا و اثیر
بر نهای شاه عالم و آدم
داغ بر رانِ اشهب و ادهم
ادهم و اشهب از برای تو است
آن سرا وین سرا سرای تو است
ز اقتلوا المُشرکین کمر بربند
زین لَکُم دینکم ولی دین چند
گردن و پشت مشرکان بشکن
بیخ کفر از بُن جهان برکن
تیغ را لعل کن به خون عدو
مهتری چون شوی زبون عدو
از تو ایزد کجا پسند کند
انتظار تو دهر چند کند
قحط دین است برگشای نقاب
میزبانیش کن به فتحالباب
در بیابان فرو خرام از پل
آبها مل کن و مغیلان گل
کوه سُنب از خدنگ قاف شکاف
چرخ دوز از سنان ناوک لاف
شرک پادار شد هلاکش کن
کعبه بتخانه گشت پاکش کن
مر علی را تو این عمل فرمای
تا نهد بر عزیز کتف پای تو پای
کعبه از بت بجمله پاک کند
مشرکان را همه هلاک کند
متحلی کن از برای سرور
دو جهان را چو گوش و گردن حور
که تو چون گفتی از ره فرمان
مردهٔ جهل در پذیرد جان
زانکه در خدمت دم آدم
جان و فرمان روند هر دو به هم
هر عروسی که مادر کن زاد
همتش جمله را تبرا داد
یافت زان پس هزارگونه فتوح
جانش بیزحمت سفارت روح
هرکه گفتی ثناش را احسنت
صدق گفتی بدو که للّٰه انت
زو گرفتند قوت و پیرایه
خرد و جان و صورت و مایه
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
اندر صفات پیغامبر علیهالسلام
برده بر بام آسمان رختش
سایهٔ بخت و پایهٔ تختش
صورتی را که بود اهل قبول
کردش از صورت طلب مشغول
نسبت از عقل آن جهانی داشت
هم معالی و هم معانی داشت
دنیا آورده در قدم او بود
غرض حکمت قِدم او بود
کعبهٔ بادیه عدم او بود
عالم علم را علم او بود
در جبلت جلالت او را بود
با رسالت بسالت او را بود
در رسالت تمام بود تمام
در کرامت امام بود امام
چمنی با کمال بیشرکی
شجری پر ز برگ بیبرگی
روی او خوب و رای او ثاقب
ازلش خوانده حاشر و عاقب
صحن او شرع و عقل او صاحی
خوانده محیی اعظمش ماحی
صیت صوتش برفته در عالم
نه پرش بوده در روش نه قدم
وصف این حال مصطفی دارد
بوی خوش بال و پر کجا دارد
صاد و دال آب داد صادق را
عین و شین عشوه داد عاشق را
هرچه از تر و خشک بوی آورد
این سپید سیاه روی آورد
کشته و زادهاند ارکانش
پدر عقل و مادر جانش
مایه و سایهٔ زمین او بود
گوهر شب چراغ دین او بود
مفخر جمله انبیا او بود
خسر میر مرتضی او بود
از دورن رفتنش نداشته باز
پردهدار سرای پردهٔ راز
چون برآمد ز شاهراه عدم
نو رهی خواست مصطفی ز آدم
آدمش نورهی چو پیش کشید
جان او جان اصفیا بخشید
منهج صدق در دو ابرو داشت
مدرج عشق در دو گیسو داشت
دید آدم که مایهدار قدم
مردمی میزند ز عشق دم
عقل کل زو گرفته حکمت و رای
سایه از آفتاب یابد پای
پیش آن کو ز اصل بد خود بود
بسته چشم و گشاده ابرو بود
شرع رادست عقل کی سنجد
عشق در ظرف حرف کی گنجد
آنکه شب را سپید داند کرد
از تن عقل برنیارد گرد
چیست جز شرع او به خانهٔ راز
بر قبای بقا طِراز طَراز
رخ او میزبان صادق بود
زلفش اجری ده منافق بود
بود بهتر ز جملهٔ عالم
بود خشنود ازو بدو آدم
رخ و زلفش صلاح عالم بود
خَلق و خُلقش وجود آدم بود
غرض او بُد ز گردش عالم
خوانده او و طفیل او آدم
یافت تشریف سجدهٔ ملکوت
نیز تشریف بذر قوت به قوت
زان دل زنده و زبان فصیح
دل یارانش چون وثاق مسیح
جمله یاران او ز دانش و علم
کیسهها دوخته ز حکمت و حلم
تا نبیند ز سائلان تشویر
همه پیش از نیاز گفته بگیر
زان درختی که بیخ تبجیلست
شاخ تنزیل و میوه تاویلست
مولدش بر دعای مظلومان
موردش بر ندای معصومان
زاد کم توشگان قناعت او
قوّت امتان شفاعت او
ملتبس درد انبیا ز گلش
مقتبس نور اولیا ز دلش
اول روز دین شهنشاه او
آخر روز جان دلخواه او
خلقتش بر صلاح بخل و نثار
خلق را نیش بخش و نوش گوار
زو فلکوار مسجد و مؤمن
زو کنشت و کلیسیا ایمن
همه سادات دین ازو مرحوم
همه نامحرمان ازو محروم
مرشد طبع سوی عقل از می
داعی عقل سوی رشد از غی
چون محمّد بگفتی ای درویش
شو به نزدیک عقل دوراندیش
تا ترا عقل هم ز روی صواب
پشت پایی زند مگر در خواب
گویدت معنی محمّد راست
محو و مدّست و هر دو برّ و عطاست
محو کفر از سرای پردهٔ دین
مدّ اطناب شرع تا پروین
هم ستاننده از که از احمق
هم دهنده به که به صاحب حق
آنکه را از غذای او نورست
از غذای زمانه مهجورست
نقش نامش به گاه دانش و رای
از در غیب و ریب قفل گشای
خلق بندهٔ خدای و چاکر او
قبلهشان او و قُبله بر در اوی
هرکه یک دم نبوده بر خوانش
عقل او خون گرسته بر جانش
طینتی نه ازو مخمّرتر
سالکی نه ازو مشمّرتر
اوست بر کفر چون گرفت شتاب
نور توزی گداز چون مهتاب
ملک دین را معین و ناصر اوست
تخت اشراف را عناصر اوست
در ره مصلحت مکرّم اوست
در طریق خدا معظّم اوست
هرگز از بهر ملک و ملک نجس
پای بند هوا نبوده چو خس
از همه خلق و از همه اغیار
چشم بردوخته چو باز شکار
از پی شرع در جهان خدای
جان خاموش او زبان خدای
نه زبانی که گوشتین باشد
بل زبانی که گوش تین باشد
نطق در گوش عاریت باشد
قلب تین چیست کو نیت باشد
نیت پاک چون ز دل خیزد
نقطهٔ شرک را برانگیزد
معنی گل ز تین چو حاصل شد
اندرونش چو جان همه دل شد
چون همه دل گرفت و شافی شد
گوش او پر ز شیر صافی شد
روی او چون به قلب تین باشد
رای او در عمل متین باشد
جان گل پیر میشود ز قعود
خون دل شیر میشود به صعود
بازگشتم به نعت سید قاب
برگرفتم ز روی دعد نقاب
تو ازو همچو شیر در بیشه
من ازو همچو دل در اندیشه
دل ز اندیشه روشن و عالیست
بیشهٔ دین ز شیر شر خالیست
فکرت اندر صنایع صمدی
در نبوت ودایع احدی
گرچه در خَلق شکل گوساله است
به ز تکرار و ذکر صد ساله است
اخترش قهرمان راه ملک
عصمتش پاسبان شاه فلک
دست گرد جهان برآورده
هرچه جز حق همه هدر کرده
فهمش اندر بصیرت امکان
برتر است از قیاس و استحسان
منبع رعب درد و بازو داشت
منهج صدق در دو ابرو داشت
هرکه بگرفت پای اهل بصر
هرگز از ذلّ نیاید اندر سر
چون سوی راه بیخودی پوید
نقش خود زاب روی خود شوید
نزد آن خواجهٔ جهان نهفت
رفتم و دید و بازگشت و بگفت
نه چنان رو که شیر در بیشه
آن چنان رو که دل در اندیشه
سایهٔ بخت و پایهٔ تختش
صورتی را که بود اهل قبول
کردش از صورت طلب مشغول
نسبت از عقل آن جهانی داشت
هم معالی و هم معانی داشت
دنیا آورده در قدم او بود
غرض حکمت قِدم او بود
کعبهٔ بادیه عدم او بود
عالم علم را علم او بود
در جبلت جلالت او را بود
با رسالت بسالت او را بود
در رسالت تمام بود تمام
در کرامت امام بود امام
چمنی با کمال بیشرکی
شجری پر ز برگ بیبرگی
روی او خوب و رای او ثاقب
ازلش خوانده حاشر و عاقب
صحن او شرع و عقل او صاحی
خوانده محیی اعظمش ماحی
صیت صوتش برفته در عالم
نه پرش بوده در روش نه قدم
وصف این حال مصطفی دارد
بوی خوش بال و پر کجا دارد
صاد و دال آب داد صادق را
عین و شین عشوه داد عاشق را
هرچه از تر و خشک بوی آورد
این سپید سیاه روی آورد
کشته و زادهاند ارکانش
پدر عقل و مادر جانش
مایه و سایهٔ زمین او بود
گوهر شب چراغ دین او بود
مفخر جمله انبیا او بود
خسر میر مرتضی او بود
از دورن رفتنش نداشته باز
پردهدار سرای پردهٔ راز
چون برآمد ز شاهراه عدم
نو رهی خواست مصطفی ز آدم
آدمش نورهی چو پیش کشید
جان او جان اصفیا بخشید
منهج صدق در دو ابرو داشت
مدرج عشق در دو گیسو داشت
دید آدم که مایهدار قدم
مردمی میزند ز عشق دم
عقل کل زو گرفته حکمت و رای
سایه از آفتاب یابد پای
پیش آن کو ز اصل بد خود بود
بسته چشم و گشاده ابرو بود
شرع رادست عقل کی سنجد
عشق در ظرف حرف کی گنجد
آنکه شب را سپید داند کرد
از تن عقل برنیارد گرد
چیست جز شرع او به خانهٔ راز
بر قبای بقا طِراز طَراز
رخ او میزبان صادق بود
زلفش اجری ده منافق بود
بود بهتر ز جملهٔ عالم
بود خشنود ازو بدو آدم
رخ و زلفش صلاح عالم بود
خَلق و خُلقش وجود آدم بود
غرض او بُد ز گردش عالم
خوانده او و طفیل او آدم
یافت تشریف سجدهٔ ملکوت
نیز تشریف بذر قوت به قوت
زان دل زنده و زبان فصیح
دل یارانش چون وثاق مسیح
جمله یاران او ز دانش و علم
کیسهها دوخته ز حکمت و حلم
تا نبیند ز سائلان تشویر
همه پیش از نیاز گفته بگیر
زان درختی که بیخ تبجیلست
شاخ تنزیل و میوه تاویلست
مولدش بر دعای مظلومان
موردش بر ندای معصومان
زاد کم توشگان قناعت او
قوّت امتان شفاعت او
ملتبس درد انبیا ز گلش
مقتبس نور اولیا ز دلش
اول روز دین شهنشاه او
آخر روز جان دلخواه او
خلقتش بر صلاح بخل و نثار
خلق را نیش بخش و نوش گوار
زو فلکوار مسجد و مؤمن
زو کنشت و کلیسیا ایمن
همه سادات دین ازو مرحوم
همه نامحرمان ازو محروم
مرشد طبع سوی عقل از می
داعی عقل سوی رشد از غی
چون محمّد بگفتی ای درویش
شو به نزدیک عقل دوراندیش
تا ترا عقل هم ز روی صواب
پشت پایی زند مگر در خواب
گویدت معنی محمّد راست
محو و مدّست و هر دو برّ و عطاست
محو کفر از سرای پردهٔ دین
مدّ اطناب شرع تا پروین
هم ستاننده از که از احمق
هم دهنده به که به صاحب حق
آنکه را از غذای او نورست
از غذای زمانه مهجورست
نقش نامش به گاه دانش و رای
از در غیب و ریب قفل گشای
خلق بندهٔ خدای و چاکر او
قبلهشان او و قُبله بر در اوی
هرکه یک دم نبوده بر خوانش
عقل او خون گرسته بر جانش
طینتی نه ازو مخمّرتر
سالکی نه ازو مشمّرتر
اوست بر کفر چون گرفت شتاب
نور توزی گداز چون مهتاب
ملک دین را معین و ناصر اوست
تخت اشراف را عناصر اوست
در ره مصلحت مکرّم اوست
در طریق خدا معظّم اوست
هرگز از بهر ملک و ملک نجس
پای بند هوا نبوده چو خس
از همه خلق و از همه اغیار
چشم بردوخته چو باز شکار
از پی شرع در جهان خدای
جان خاموش او زبان خدای
نه زبانی که گوشتین باشد
بل زبانی که گوش تین باشد
نطق در گوش عاریت باشد
قلب تین چیست کو نیت باشد
نیت پاک چون ز دل خیزد
نقطهٔ شرک را برانگیزد
معنی گل ز تین چو حاصل شد
اندرونش چو جان همه دل شد
چون همه دل گرفت و شافی شد
گوش او پر ز شیر صافی شد
روی او چون به قلب تین باشد
رای او در عمل متین باشد
جان گل پیر میشود ز قعود
خون دل شیر میشود به صعود
بازگشتم به نعت سید قاب
برگرفتم ز روی دعد نقاب
تو ازو همچو شیر در بیشه
من ازو همچو دل در اندیشه
دل ز اندیشه روشن و عالیست
بیشهٔ دین ز شیر شر خالیست
فکرت اندر صنایع صمدی
در نبوت ودایع احدی
گرچه در خَلق شکل گوساله است
به ز تکرار و ذکر صد ساله است
اخترش قهرمان راه ملک
عصمتش پاسبان شاه فلک
دست گرد جهان برآورده
هرچه جز حق همه هدر کرده
فهمش اندر بصیرت امکان
برتر است از قیاس و استحسان
منبع رعب درد و بازو داشت
منهج صدق در دو ابرو داشت
هرکه بگرفت پای اهل بصر
هرگز از ذلّ نیاید اندر سر
چون سوی راه بیخودی پوید
نقش خود زاب روی خود شوید
نزد آن خواجهٔ جهان نهفت
رفتم و دید و بازگشت و بگفت
نه چنان رو که شیر در بیشه
آن چنان رو که دل در اندیشه
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
صفت بعث و ارسال وی علیهالسّلام
از خدای آمده بر جانت
به رسالت به شهر ویرانت
بیخودی تخت و بیکلاهی تاج
لشکرش رعب و مرکبش معراج
سیرت و خلق او مؤکّدِ حلم
خرد و جان او مؤیّدِ علم
پشت احمد چو گشت محرابی
پیش روی آمدی چو اعرابی
شده جبریل در موافقتش
بدوی صورت از موافقتش
جبرئیل از پی دعا کردن
راست انگشت و خم سر و گردن
که نمودی چو شرقی از غربی
رای او روی دحیة الکلبی
از گریبان بعث سر بر کرد
دامنِ شرع پر ز گوهر کرد
کرده پیشش نثار در محشر
هشت حمال عرش و هفت اختر
به رسالت به شهر ویرانت
بیخودی تخت و بیکلاهی تاج
لشکرش رعب و مرکبش معراج
سیرت و خلق او مؤکّدِ حلم
خرد و جان او مؤیّدِ علم
پشت احمد چو گشت محرابی
پیش روی آمدی چو اعرابی
شده جبریل در موافقتش
بدوی صورت از موافقتش
جبرئیل از پی دعا کردن
راست انگشت و خم سر و گردن
که نمودی چو شرقی از غربی
رای او روی دحیة الکلبی
از گریبان بعث سر بر کرد
دامنِ شرع پر ز گوهر کرد
کرده پیشش نثار در محشر
هشت حمال عرش و هفت اختر
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
صفت هفت اختر
زحلش زیر پای کرده نثار
همّت و ذهن و حفظ و فکر و وقار
مشتری جانش را سپرده عطا
صدق و عدل و صلاح و دین و وفا
داده مریخش از برای خطر
مجد و اقدام و عزم و زور و ظفر
شمس پیشش کشیده بهر جمال
نعمت و رفعت و بها و جلال
زهره بر وی نشانده از پی نور
زینت و خلق و ظرف و ذوق و سرور
برده پیشش عُطارد از معلوم
فطنت و حلم و رای و نطق و علوم
کرده بر وی نثار جرم قمر
سرعت و نشو و لطف و زینت و فر
آمده با هزار عزّ و مراد
بر سر چارسوی کون و فساد
در جهان خدای دزدیده
ماه نو دین به روی او دیده
لاجرم در جهان کن مکنش
شده نیک از جمال او سکنش
برگرفته به فضل بییاران
کله از تارک وفاداران
همه را در طرب طلب کرده
پس به مازاغشان ادب کرده
بوده یاران او ز روم و حبش
با صهیب و بلال عیشش خوش
بوده اصحاب صفّه یارانش
همچو ابری که عفو بارانش
جان فدا کرده بهر یزدان را
اهد قومی بگفته نادان را
در فنا راعی رمه شده او
او همه گشته تا همه شده او
وآن چهاری که پیش خوان بودند
مغز و دل دیدگان و جان بودند
هریکی زان چهار چون مردان
اندرین ساحت و درین میدان
مغز را صدق داده دل را عدل
دیده را شرم داده جان را بذل
دل و چشمش ز راه نتف و نتف
خَلق و خُلقش ز بهر عز و شرف
نیک را خود نکرده هرگز رد
وآنچه بد را نیامده زو بد
نَفَسِ شرکِ دوستان دربست
قفسِ جان دشمنان بشکست
آن نفس با صفا چو درهم شد
آن قفس هیزم جهنم شد
طاق در مهر بیتناهی او
طوق داران پادشاهی او
طوق دارانش از نبی و ولی
متمسّک به عروة الوثقی
جمله یارانش جان فدا کردند
لفظ او روز و شب غذا کرده
جاه او هم رکاب علّیّین
دین او هم عنان یومالدّین
در اُحد با اَحد یکی بوده
ورچه یارانش اندکی بوده
گوهر از زخم سنگ بدروزی
یافت از ساز جان او سوزی
لب و دندان او پر از خون شد
اشک چشمش چو موج جیحون شد
اهد قومی در آن میان گفته
در کنارش عقیق ناسفته
خواجه ابلیس نعره زن بر کوه
کاینت فتحی بزرگ و کار شکوه
کشته شد نقطهٔ امید و امل
روی یاران به پشت گشت بدل
هند هودج نهاده بر سرِ کوه
کافران پیش او گروه گروه
بانگ میکرد کین نه از غدرست
بلکه این کار کینهٔ بدرست
دستِ احمد بریده شک را پی
سر حربهاش بریده جان اُبی
زو چو شد جان او فزون ز اتش
جان جبرئیل نعره از دل خوش
زانکه میدید نصرت از درگاه
از پی فتح آن سپهر سپاه
نعرهٔ کافران بر اوج شده
نحر هریک چو بحر و موج شده
که فگندیم سرو را از پای
سرو بستان فروز شرع آرای
مثله افگنده حمزه در میدان
همچو هفتاد زان جوان مردان
مجد او آسمان جان مَلَک
شرفش پاسبان بام فلک
ماه بود آن اما طارم قاب
پیش روی از جلال بسته نقاب
که بدیدنش آشکار و نهان
دیدهٔ سعد و سینهٔ سلمان
باز بودند عیب را عیبه
صخر و بوجهل و شیبه و عتبه
زان همه کور و بیبصر ماندند
کاندرین راه مختصر ماندند
کرد بر روی کشتگان نیاز
در دروازهٔ قیامت باز
از درون و برون به لفظ و بیان
بسته بر دیو ده دریچهٔ جان
بوده در بندگی و خار و رای
سرو آزاد جویبار خدای
چشم دین روشن از بقایش بود
نور خورشید از آن لقایش بود
بدل خون ز بهر سرِّ یقین
دین روان کرده در یکاد و یبین
ماه بود آن سپهر فرخنده
که خور از روی او زند خنده
خندهٔ مه ز قرص خور باشد
خور مه جامه مختصر باشد
کرده از بهر طفل بیفرمان
مادر طبع را سیه پستان
وز خرد سوی جان زیرک و غمر
مرگ را دوست روی کرده چو عمر
چون درخت بهار لطف قدم
آبش و تازگیش کرده بهم
شمع بود آن همای فرخنده
از درون سوز و از برون خنده
همّت و ذهن و حفظ و فکر و وقار
مشتری جانش را سپرده عطا
صدق و عدل و صلاح و دین و وفا
داده مریخش از برای خطر
مجد و اقدام و عزم و زور و ظفر
شمس پیشش کشیده بهر جمال
نعمت و رفعت و بها و جلال
زهره بر وی نشانده از پی نور
زینت و خلق و ظرف و ذوق و سرور
برده پیشش عُطارد از معلوم
فطنت و حلم و رای و نطق و علوم
کرده بر وی نثار جرم قمر
سرعت و نشو و لطف و زینت و فر
آمده با هزار عزّ و مراد
بر سر چارسوی کون و فساد
در جهان خدای دزدیده
ماه نو دین به روی او دیده
لاجرم در جهان کن مکنش
شده نیک از جمال او سکنش
برگرفته به فضل بییاران
کله از تارک وفاداران
همه را در طرب طلب کرده
پس به مازاغشان ادب کرده
بوده یاران او ز روم و حبش
با صهیب و بلال عیشش خوش
بوده اصحاب صفّه یارانش
همچو ابری که عفو بارانش
جان فدا کرده بهر یزدان را
اهد قومی بگفته نادان را
در فنا راعی رمه شده او
او همه گشته تا همه شده او
وآن چهاری که پیش خوان بودند
مغز و دل دیدگان و جان بودند
هریکی زان چهار چون مردان
اندرین ساحت و درین میدان
مغز را صدق داده دل را عدل
دیده را شرم داده جان را بذل
دل و چشمش ز راه نتف و نتف
خَلق و خُلقش ز بهر عز و شرف
نیک را خود نکرده هرگز رد
وآنچه بد را نیامده زو بد
نَفَسِ شرکِ دوستان دربست
قفسِ جان دشمنان بشکست
آن نفس با صفا چو درهم شد
آن قفس هیزم جهنم شد
طاق در مهر بیتناهی او
طوق داران پادشاهی او
طوق دارانش از نبی و ولی
متمسّک به عروة الوثقی
جمله یارانش جان فدا کردند
لفظ او روز و شب غذا کرده
جاه او هم رکاب علّیّین
دین او هم عنان یومالدّین
در اُحد با اَحد یکی بوده
ورچه یارانش اندکی بوده
گوهر از زخم سنگ بدروزی
یافت از ساز جان او سوزی
لب و دندان او پر از خون شد
اشک چشمش چو موج جیحون شد
اهد قومی در آن میان گفته
در کنارش عقیق ناسفته
خواجه ابلیس نعره زن بر کوه
کاینت فتحی بزرگ و کار شکوه
کشته شد نقطهٔ امید و امل
روی یاران به پشت گشت بدل
هند هودج نهاده بر سرِ کوه
کافران پیش او گروه گروه
بانگ میکرد کین نه از غدرست
بلکه این کار کینهٔ بدرست
دستِ احمد بریده شک را پی
سر حربهاش بریده جان اُبی
زو چو شد جان او فزون ز اتش
جان جبرئیل نعره از دل خوش
زانکه میدید نصرت از درگاه
از پی فتح آن سپهر سپاه
نعرهٔ کافران بر اوج شده
نحر هریک چو بحر و موج شده
که فگندیم سرو را از پای
سرو بستان فروز شرع آرای
مثله افگنده حمزه در میدان
همچو هفتاد زان جوان مردان
مجد او آسمان جان مَلَک
شرفش پاسبان بام فلک
ماه بود آن اما طارم قاب
پیش روی از جلال بسته نقاب
که بدیدنش آشکار و نهان
دیدهٔ سعد و سینهٔ سلمان
باز بودند عیب را عیبه
صخر و بوجهل و شیبه و عتبه
زان همه کور و بیبصر ماندند
کاندرین راه مختصر ماندند
کرد بر روی کشتگان نیاز
در دروازهٔ قیامت باز
از درون و برون به لفظ و بیان
بسته بر دیو ده دریچهٔ جان
بوده در بندگی و خار و رای
سرو آزاد جویبار خدای
چشم دین روشن از بقایش بود
نور خورشید از آن لقایش بود
بدل خون ز بهر سرِّ یقین
دین روان کرده در یکاد و یبین
ماه بود آن سپهر فرخنده
که خور از روی او زند خنده
خندهٔ مه ز قرص خور باشد
خور مه جامه مختصر باشد
کرده از بهر طفل بیفرمان
مادر طبع را سیه پستان
وز خرد سوی جان زیرک و غمر
مرگ را دوست روی کرده چو عمر
چون درخت بهار لطف قدم
آبش و تازگیش کرده بهم
شمع بود آن همای فرخنده
از درون سوز و از برون خنده
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
ذکر آفرینش و مرتبه و حسن خلق وی صلواةالله علیه
عندلیبان باغ آن خوشبوی
در ترنّم تبارکالله گوی
بر زمان حکم چون شهان کرده
بر زمین نان چو بندگان خورده
نان جو خورده همچو مختصران
پس کشیده ز حلم بارِ گران
خَلق را خُلق او نویدگرست
نور ماه از جمال جرم خورست
گنج همسایه بُد دل پاکش
رنج سایه نبود بر خاکش
صد هزار آه زو شنیده حری
نه الفـ بود در میانه نه هی
جبرئیل آمده ز سدره برش
بوده سوگند صعب حق به سرش
جز از او کس نبود در بشری
در طلب گریه خند خنده گری
خُلق او زیر این سراپرده
رحمها کرده زخمها خورده
سالها پیش چرخ با ندمی
ناگواریده خورد جانش همی
گلشکر داشت با خو از دل خود
زان نشد ایچ ناگوارش بد
خود کسی را که آن زبان دارد
ناگوارندگی زیان دارد
چون زبان از زیان خلق ببست
رفت و بر فوق فرق عرش نشست
قامتش چون خم رکوع آورد
عرش در پیش او خشوع آورد
بتشهّد دمی چو بنشستی
کمرهِ کوهِ قاف بگسستی
بهره داده وجود را به تمام
زان لب و دیدهها به سین سلام
بوده بحری همیشه محرابش
آتش عشقِ لمیزل آبش
اندر آن بیکرانه دریا بار
صدهزاران نهنگ مردمخوار
چون دم از حضرت سجود زدی
آتش اندر همه وجود زدی
خود جهان جملگی طفیلش بود
انس و جن کمترین خیلش بود
ماه راهش خسوف نپذیرد
شمس شرعش کسوف نپذیرد
برتر از فرش و عرش قدرش بود
قمهٔ عرش زیر صدرش بود
در ره مصطفی نژندی نیست
برتر از قدر او بلندی نیست
در ره او همه صعود بود
درگه او سرشت عود بود
تا ابد نور و حور در مهدش
پای بسته بمانده در عهدش
گر گشایند چنبرِ افلاک
شرع او را از آن نیاید باک
اسب گردون بمانده از آورد
مفرش شرع او نگیرد گرد
نفسی کز هوای عشقش خاست
طاقت آن نفس ز خلق کراست
شود از تفّ آن نفس چو نمود
موج دریا چو آتش نمرود
راه پیدا بود پر از آکفت
راه او جز نهفته نتوان رفت
از پی جان آن سرِ سادات
اشتر بارکش بداده زکات
ای دریغا که در جهان سخن
سر در انگشت میکشد ناخن
در ترنّم تبارکالله گوی
بر زمان حکم چون شهان کرده
بر زمین نان چو بندگان خورده
نان جو خورده همچو مختصران
پس کشیده ز حلم بارِ گران
خَلق را خُلق او نویدگرست
نور ماه از جمال جرم خورست
گنج همسایه بُد دل پاکش
رنج سایه نبود بر خاکش
صد هزار آه زو شنیده حری
نه الفـ بود در میانه نه هی
جبرئیل آمده ز سدره برش
بوده سوگند صعب حق به سرش
جز از او کس نبود در بشری
در طلب گریه خند خنده گری
خُلق او زیر این سراپرده
رحمها کرده زخمها خورده
سالها پیش چرخ با ندمی
ناگواریده خورد جانش همی
گلشکر داشت با خو از دل خود
زان نشد ایچ ناگوارش بد
خود کسی را که آن زبان دارد
ناگوارندگی زیان دارد
چون زبان از زیان خلق ببست
رفت و بر فوق فرق عرش نشست
قامتش چون خم رکوع آورد
عرش در پیش او خشوع آورد
بتشهّد دمی چو بنشستی
کمرهِ کوهِ قاف بگسستی
بهره داده وجود را به تمام
زان لب و دیدهها به سین سلام
بوده بحری همیشه محرابش
آتش عشقِ لمیزل آبش
اندر آن بیکرانه دریا بار
صدهزاران نهنگ مردمخوار
چون دم از حضرت سجود زدی
آتش اندر همه وجود زدی
خود جهان جملگی طفیلش بود
انس و جن کمترین خیلش بود
ماه راهش خسوف نپذیرد
شمس شرعش کسوف نپذیرد
برتر از فرش و عرش قدرش بود
قمهٔ عرش زیر صدرش بود
در ره مصطفی نژندی نیست
برتر از قدر او بلندی نیست
در ره او همه صعود بود
درگه او سرشت عود بود
تا ابد نور و حور در مهدش
پای بسته بمانده در عهدش
گر گشایند چنبرِ افلاک
شرع او را از آن نیاید باک
اسب گردون بمانده از آورد
مفرش شرع او نگیرد گرد
نفسی کز هوای عشقش خاست
طاقت آن نفس ز خلق کراست
شود از تفّ آن نفس چو نمود
موج دریا چو آتش نمرود
راه پیدا بود پر از آکفت
راه او جز نهفته نتوان رفت
از پی جان آن سرِ سادات
اشتر بارکش بداده زکات
ای دریغا که در جهان سخن
سر در انگشت میکشد ناخن
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
فی فضیلته علیهالسلام علی جبرئیل و سائر الانبیاء علیهمالسلام
شب معراج چون به حضرت رفت
با هزاران جلال و عزّت رفت
چون به رفرف رسید روح امین
جُست فرقت ز مصطفای گزین
جبرئیل از مقام معلومش
باز گشت و بماند محرومش
گفت شاها کنون تو خود بخرام
که مرا بیش از این نماند مقام
پیش از این گر بیایم انگشتی
یا بر این روی آورم پشتی
همچو انگشت سوخته سر و پشت
گرددم پا و پنجه و انگشت
جبرئیل این سخن روایت کرد
با ملائک همین حکایت کرد
گفت نز عجز بازگشتم من
یا بگرد نیاز گشتم من
مصطفی را صفا و قرب کرام
بر درِ ذوالجلال و الاکرام
چون ز کونین به در نهاد قدم
حدثان را بماند و ماند قدم
تا سفر بود در حدث ما را
مشکلش بود در عبث ما را
سائل او بود و من ورا مسؤول
هر دو همواره حامل و محمول
او ز من حالها همی پرسید
من همی شرح دادم آنچه بدید
چون قدم بر نهاد بر کونین
مر مرا گشت دوخته عینین
گفتم ار زین سپس سؤال کند
هرچه گوید مرا زوال کند
حدثان را جواب آسان بود
لیک جان از قدم هراسان بود
بیخبر بودم از حدیث قدم
گشت ما را ضعیف پر و قدم
بیش از آنم نماند تاب جواب
گشت از آن حال و کار من در تاب
او برفت و بدید آنچه بدید
گفت با حق سخن جواب شنید
من زنا دیده و ندانسته
باز ماندم شدم زبان بسته
پیش از آن مر مرا مجال نماند
حدثان را زبان قال نماند
زین سبب قاصر آمدم زان راه
که نبودم ز حال راه آگاه
مر مرا تا به خلق راه نمود
چون گذشتم ز خلق راه نبود
زان مقامی که من بماندم پس
نرسد هیچ وهم و خاطر کس
چون گه رفتنش فراز آمد
به سوی حضرتش نیاز آمد
طوطی جانش چون قفس بشکست
رفت و بر فرق جبرئیل نشست
زانکه در پیش داشت راه نهفت
زان همی الرفیق الاعلی گفت
بود مشتاق حضرت خلوت
سیر بود از سرای پر آفت
جان دین بر پرید جسمی ماند
معنی شرع رفت و اسمی ماند
چون بپرداخت شخص نورانی
جسم او باز شد به جسمانی
جسم در راه پر خلل کوشد
اسم در قسم لم یزل کوشد
هرکجا او شراب دین پالود
پسر بوقحافه قحفش بود
جان او با دلش به علّیّین
تن او با تنش رفیق و قرین
روز و شب سال و ماه در همه کار
ثانی اثنین اذ هما فیالغار
بوده خود با رسول پیش از پیک
صدق صدیق را سلام علیک
با هزاران جلال و عزّت رفت
چون به رفرف رسید روح امین
جُست فرقت ز مصطفای گزین
جبرئیل از مقام معلومش
باز گشت و بماند محرومش
گفت شاها کنون تو خود بخرام
که مرا بیش از این نماند مقام
پیش از این گر بیایم انگشتی
یا بر این روی آورم پشتی
همچو انگشت سوخته سر و پشت
گرددم پا و پنجه و انگشت
جبرئیل این سخن روایت کرد
با ملائک همین حکایت کرد
گفت نز عجز بازگشتم من
یا بگرد نیاز گشتم من
مصطفی را صفا و قرب کرام
بر درِ ذوالجلال و الاکرام
چون ز کونین به در نهاد قدم
حدثان را بماند و ماند قدم
تا سفر بود در حدث ما را
مشکلش بود در عبث ما را
سائل او بود و من ورا مسؤول
هر دو همواره حامل و محمول
او ز من حالها همی پرسید
من همی شرح دادم آنچه بدید
چون قدم بر نهاد بر کونین
مر مرا گشت دوخته عینین
گفتم ار زین سپس سؤال کند
هرچه گوید مرا زوال کند
حدثان را جواب آسان بود
لیک جان از قدم هراسان بود
بیخبر بودم از حدیث قدم
گشت ما را ضعیف پر و قدم
بیش از آنم نماند تاب جواب
گشت از آن حال و کار من در تاب
او برفت و بدید آنچه بدید
گفت با حق سخن جواب شنید
من زنا دیده و ندانسته
باز ماندم شدم زبان بسته
پیش از آن مر مرا مجال نماند
حدثان را زبان قال نماند
زین سبب قاصر آمدم زان راه
که نبودم ز حال راه آگاه
مر مرا تا به خلق راه نمود
چون گذشتم ز خلق راه نبود
زان مقامی که من بماندم پس
نرسد هیچ وهم و خاطر کس
چون گه رفتنش فراز آمد
به سوی حضرتش نیاز آمد
طوطی جانش چون قفس بشکست
رفت و بر فرق جبرئیل نشست
زانکه در پیش داشت راه نهفت
زان همی الرفیق الاعلی گفت
بود مشتاق حضرت خلوت
سیر بود از سرای پر آفت
جان دین بر پرید جسمی ماند
معنی شرع رفت و اسمی ماند
چون بپرداخت شخص نورانی
جسم او باز شد به جسمانی
جسم در راه پر خلل کوشد
اسم در قسم لم یزل کوشد
هرکجا او شراب دین پالود
پسر بوقحافه قحفش بود
جان او با دلش به علّیّین
تن او با تنش رفیق و قرین
روز و شب سال و ماه در همه کار
ثانی اثنین اذ هما فیالغار
بوده خود با رسول پیش از پیک
صدق صدیق را سلام علیک
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
فی تخصیص ابیبکر علی کافّة الناس
دل احمد ز کون بود نقط
آدم و جمله انبیا برخط
انبیا خطِ دائره بودند
همه بر خط جمال بنمودند
وان صحابی که چون ستاره بدند
همه پرگار گرد داره بدند
آنچه گفت احمد آن رسول گزین
اول الخلق و آخرالبعث این
زانکه اول نقط بُد و پس خط
خط دوم خلق بود بعد نقط
جان بوبکر خط اوسط بود
نه ز خط بُد عتیق در خط بود
هادی راه ره نمود او را
هیچ جمعیّتی نبود او را
گرچه اصحاب کهف از پی راه
جمله گشتند از آن خلل آگاه
زرق و تلبیس و مکر دقیانوس
گشت معلومشان که هست فسوس
آنکه از گربهای رمان باشد
کی خدای همه جهان باشد
یا سه یا پنج یا که هفت بدند
بود جمعیّتی چو جمع شدند
بعد از آن سگ متابعت بنمود
تا از آن یک قدم ورا بُد سود
گاه بوبکر خود نبد جمعی
از هدایت بیافت او شمعی
لفظ سیّد چو در زمان بشنید
در شب داج راه راست بدید
به یکی لفظ وی بداد اقرار
گشت از اصنام و از وثن بیزار
لاجرم در میان دایره بود
بیزیان مر ورا برآمد سود
انبیا بُد خط و رسول نقط
جان بوبکر در میانهٔ خط
صدهزاران ترحّم و رضوان
از سنایی به جام او برسان
آدم و جمله انبیا برخط
انبیا خطِ دائره بودند
همه بر خط جمال بنمودند
وان صحابی که چون ستاره بدند
همه پرگار گرد داره بدند
آنچه گفت احمد آن رسول گزین
اول الخلق و آخرالبعث این
زانکه اول نقط بُد و پس خط
خط دوم خلق بود بعد نقط
جان بوبکر خط اوسط بود
نه ز خط بُد عتیق در خط بود
هادی راه ره نمود او را
هیچ جمعیّتی نبود او را
گرچه اصحاب کهف از پی راه
جمله گشتند از آن خلل آگاه
زرق و تلبیس و مکر دقیانوس
گشت معلومشان که هست فسوس
آنکه از گربهای رمان باشد
کی خدای همه جهان باشد
یا سه یا پنج یا که هفت بدند
بود جمعیّتی چو جمع شدند
بعد از آن سگ متابعت بنمود
تا از آن یک قدم ورا بُد سود
گاه بوبکر خود نبد جمعی
از هدایت بیافت او شمعی
لفظ سیّد چو در زمان بشنید
در شب داج راه راست بدید
به یکی لفظ وی بداد اقرار
گشت از اصنام و از وثن بیزار
لاجرم در میان دایره بود
بیزیان مر ورا برآمد سود
انبیا بُد خط و رسول نقط
جان بوبکر در میانهٔ خط
صدهزاران ترحّم و رضوان
از سنایی به جام او برسان
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
فی قربته و حق صحبته مع رسولاللّٰه
چون زدی کوس شرع روح امین
چشم بر گوش او نهادی دین
به نبی او ز جان شایسته
در دهان دل نمود چون پسته
قد او در رضای یزدانی
جست پیراهن مسلمانی
بوده چندان کرامت و فضلش
که لوالفضل خوانده ذوالفضلش
داده قرض از نهادهٔ دل و دین
هست من ذاالذی گواه براین
حکم من ذاالذی شنیده به گوش
زده در پیش حکم خانه فروش
در یکی دفعه گاه ایثارش
داده وی چل هزار دینارش
داده اسباب و ملک و سهل و سلیم
کرده بهر خود اختیار گلیم
از دریچهٔ مشبّک ایمان
در تماشای روضهٔ رضوان
صدق او نقشبند زیب و فرش
درد او هرهم دل و جگرش
گشته پشمینه پوش روح امین
از پی حلق او به حلقهٔ دین
تخته شسته ز بهر شرع رسول
از الفـ با و تای عقل فضول
قفصی بوده سینهٔ صدّیق
عندلیبی درو به نام عتیق
دل خود چون به شرع او بربست
به نخستین دم آن قفص بشکست
گشت حاصل هرآنچه او مسؤول
نام کُل بر دلش نهاد رسول
عندلیب دلش چو بالا جَست
در درازای شرع پهنا گشت
عرش و شرع محمدی برِ او
هم در آن سینهٔ منوّر او
طول و عرضش چو شرع معلومست
زانکه مقلوب موم هم مومست
چون کمال و جمال او بشناخت
همهٔ خویش در رهش درباخت
دایهٔ دین بلایجوز و یجوز
سیر شیرش نکرده بود هنوز
که همی کرد بهر دمسازی
جان او با صفاش دل بازی
دین چو شمعی و مصطفی جانش
جان بوبکر بود پروانهاش
برده در دین حق خبر بر از او
یافته روز کین ظفر فر از او
کرده منشور را به خط بدیع
حق لیستخلفنهم توقیع
به خلافت چو دست بیرون کرد
رودهٔ اهل ردّه را خون کرد
خرد خویش را ز روی نیاز
قبلهٔ راز کرد و جای نماز
آن یکی و همه چو جوهر عقل
آن خداوند و بنده چون سرِِ عقل
سال و مه بوده در مرافقتش
جان فدا کرده در موافقتش
جد بوبکر بود دین را جاه
دین ز بوبکر یافت تاج و کلاه
صدق او میزبان ایمان بود
مصطفی هرچه خواست او آن بود
سوخت شاخ اعادت عادت
کند بیخ ارادت ردّت
ملک افتاده را به پای آورد
ملت رفته باز جای آورد
چون جدا خواست شد زکوة و نماز
بهم آورد هر دوان را باز
تازه زو شد زکوة و فرض صلوة
رکن اسلام شد مصون ز افات
برگرفت او به قوّت ایمان
شرک و شک را ز کسوت ایمان
عالمی قصد کافری کرده
او به نوبت پیامبری کرده
صورت و سیرتش همه جان بود
زان ز چشم عوام پنهان بود
دل عاقل به نام شد نه به نان
چشم عامی به تن شده نه به جان
چشم عاقل درون جان بیند
گوهر لعل چشم کان بیند
دست هر ناکسی بدو نرسد
پای هر سفلهای درو نرسد
چشم ایمان جمال او بیند
کور کی چهرهٔ نکو بیند
ای ندانسته حدق بوبکری
تو چه دانش ز صدق بوبکری
جان پر کبر و عقل پر مکرت
کی نماید جمال بوبکرت
تو بدین چشم مختصر بینش
چون توانی بدیدن آن دینش
چشم بوبکر بین ز دین خیزد
نه ز مکر و هوا و کین خیزد
حور صدر قیامتش خواند
رافضی قیمتش کجا داند
کرد بوبکر کار بوبکری
تو نه مرد عیار بوبکری
دشمنش را اجل دوان آرد
که هوا مر ورا هوان دارد
تا هوا هاویه نگار تو شد
مار و موش امل شکار تو شد
سر بریده چو بیند از خود سیر
گوید او با هزار شر اناخیر
رافضی را محلّ آن نبود
وانچه او ظن برد چنان نبود
تو نه مرد علی و عبّاسی
مصلحت را ز جهل نشناسی
کانکه ابلیسوار تن بیند
همه را همچو خویشتن بیند
او چه داند که تابش جان چیست
چه شناسد که درد ایمان چیست
آنکه جان بهر خاندان خواهد
کی علی را به جان زیان خواهد
از برای فضول و جاهلیی
ناز خواهد ز بغض چون علیی
آنکه نستد ز حق حلال فلک
کی به خود ره دهد حرام فدک
گر نه جانش اضافتی بودی
ورنه صدقش خلافتی بودی
مصطفی کی بدو سپردی ملک
یا ز حیدر چگونه بردی ملک
آنکه جان را ز صخر بستاند
کی ز بیم عدو فرو ماند
علیی کو کشد ز دشمن پوست
با چنین دشمنی نباشد دوست
تو بدین ترّهات و هزل و فضول
مر علی را همی کنی معزول
گر مداهن بود روا نبود
به خلافت تنش سزا نبود
ور بود عاجز و خبیر بود
پس منافق بود نه میر بود
مصلحت بود آنچه کرد علی
تو چرا سال و ماه پر جدلی
مکر و کبر و هوا برون انداز
تا دهد جانش مر ترا آواز
شد چو شیر خدای حرز نویس
رخت بر گاو بر نهد ابلیس
تا علی را چو تو ولی چکند
در هوا و هوس علی چکند
زین بد و نیک به گزین کردن
زشت باشد حدیث دین کردن
برگذشت او ز مبتدای قدم
در رسید او به منتهای همم
پیش او روفتند تا درگاه
حور و غلمان به جعد و گیسو راه
رافضی را بماند در گردن
جکجک و مرگ و جسک و جان کندن
بر براقی که مصطفی پرورد
رافضی رایضی چه داند کرد
بود بوبکر با علی همراه
تو زبان فضول کن کوتاه
آفرین خدای بیهمتا
بر ابوبکر باد و شیر خدا
صورت صدقش از دریچهٔ فضل
دیده فاروق را به علم و به عدل
هر دو مهتر برای دین بودند
در سیادت سزای دین بودند
چشم بر گوش او نهادی دین
به نبی او ز جان شایسته
در دهان دل نمود چون پسته
قد او در رضای یزدانی
جست پیراهن مسلمانی
بوده چندان کرامت و فضلش
که لوالفضل خوانده ذوالفضلش
داده قرض از نهادهٔ دل و دین
هست من ذاالذی گواه براین
حکم من ذاالذی شنیده به گوش
زده در پیش حکم خانه فروش
در یکی دفعه گاه ایثارش
داده وی چل هزار دینارش
داده اسباب و ملک و سهل و سلیم
کرده بهر خود اختیار گلیم
از دریچهٔ مشبّک ایمان
در تماشای روضهٔ رضوان
صدق او نقشبند زیب و فرش
درد او هرهم دل و جگرش
گشته پشمینه پوش روح امین
از پی حلق او به حلقهٔ دین
تخته شسته ز بهر شرع رسول
از الفـ با و تای عقل فضول
قفصی بوده سینهٔ صدّیق
عندلیبی درو به نام عتیق
دل خود چون به شرع او بربست
به نخستین دم آن قفص بشکست
گشت حاصل هرآنچه او مسؤول
نام کُل بر دلش نهاد رسول
عندلیب دلش چو بالا جَست
در درازای شرع پهنا گشت
عرش و شرع محمدی برِ او
هم در آن سینهٔ منوّر او
طول و عرضش چو شرع معلومست
زانکه مقلوب موم هم مومست
چون کمال و جمال او بشناخت
همهٔ خویش در رهش درباخت
دایهٔ دین بلایجوز و یجوز
سیر شیرش نکرده بود هنوز
که همی کرد بهر دمسازی
جان او با صفاش دل بازی
دین چو شمعی و مصطفی جانش
جان بوبکر بود پروانهاش
برده در دین حق خبر بر از او
یافته روز کین ظفر فر از او
کرده منشور را به خط بدیع
حق لیستخلفنهم توقیع
به خلافت چو دست بیرون کرد
رودهٔ اهل ردّه را خون کرد
خرد خویش را ز روی نیاز
قبلهٔ راز کرد و جای نماز
آن یکی و همه چو جوهر عقل
آن خداوند و بنده چون سرِِ عقل
سال و مه بوده در مرافقتش
جان فدا کرده در موافقتش
جد بوبکر بود دین را جاه
دین ز بوبکر یافت تاج و کلاه
صدق او میزبان ایمان بود
مصطفی هرچه خواست او آن بود
سوخت شاخ اعادت عادت
کند بیخ ارادت ردّت
ملک افتاده را به پای آورد
ملت رفته باز جای آورد
چون جدا خواست شد زکوة و نماز
بهم آورد هر دوان را باز
تازه زو شد زکوة و فرض صلوة
رکن اسلام شد مصون ز افات
برگرفت او به قوّت ایمان
شرک و شک را ز کسوت ایمان
عالمی قصد کافری کرده
او به نوبت پیامبری کرده
صورت و سیرتش همه جان بود
زان ز چشم عوام پنهان بود
دل عاقل به نام شد نه به نان
چشم عامی به تن شده نه به جان
چشم عاقل درون جان بیند
گوهر لعل چشم کان بیند
دست هر ناکسی بدو نرسد
پای هر سفلهای درو نرسد
چشم ایمان جمال او بیند
کور کی چهرهٔ نکو بیند
ای ندانسته حدق بوبکری
تو چه دانش ز صدق بوبکری
جان پر کبر و عقل پر مکرت
کی نماید جمال بوبکرت
تو بدین چشم مختصر بینش
چون توانی بدیدن آن دینش
چشم بوبکر بین ز دین خیزد
نه ز مکر و هوا و کین خیزد
حور صدر قیامتش خواند
رافضی قیمتش کجا داند
کرد بوبکر کار بوبکری
تو نه مرد عیار بوبکری
دشمنش را اجل دوان آرد
که هوا مر ورا هوان دارد
تا هوا هاویه نگار تو شد
مار و موش امل شکار تو شد
سر بریده چو بیند از خود سیر
گوید او با هزار شر اناخیر
رافضی را محلّ آن نبود
وانچه او ظن برد چنان نبود
تو نه مرد علی و عبّاسی
مصلحت را ز جهل نشناسی
کانکه ابلیسوار تن بیند
همه را همچو خویشتن بیند
او چه داند که تابش جان چیست
چه شناسد که درد ایمان چیست
آنکه جان بهر خاندان خواهد
کی علی را به جان زیان خواهد
از برای فضول و جاهلیی
ناز خواهد ز بغض چون علیی
آنکه نستد ز حق حلال فلک
کی به خود ره دهد حرام فدک
گر نه جانش اضافتی بودی
ورنه صدقش خلافتی بودی
مصطفی کی بدو سپردی ملک
یا ز حیدر چگونه بردی ملک
آنکه جان را ز صخر بستاند
کی ز بیم عدو فرو ماند
علیی کو کشد ز دشمن پوست
با چنین دشمنی نباشد دوست
تو بدین ترّهات و هزل و فضول
مر علی را همی کنی معزول
گر مداهن بود روا نبود
به خلافت تنش سزا نبود
ور بود عاجز و خبیر بود
پس منافق بود نه میر بود
مصلحت بود آنچه کرد علی
تو چرا سال و ماه پر جدلی
مکر و کبر و هوا برون انداز
تا دهد جانش مر ترا آواز
شد چو شیر خدای حرز نویس
رخت بر گاو بر نهد ابلیس
تا علی را چو تو ولی چکند
در هوا و هوس علی چکند
زین بد و نیک به گزین کردن
زشت باشد حدیث دین کردن
برگذشت او ز مبتدای قدم
در رسید او به منتهای همم
پیش او روفتند تا درگاه
حور و غلمان به جعد و گیسو راه
رافضی را بماند در گردن
جکجک و مرگ و جسک و جان کندن
بر براقی که مصطفی پرورد
رافضی رایضی چه داند کرد
بود بوبکر با علی همراه
تو زبان فضول کن کوتاه
آفرین خدای بیهمتا
بر ابوبکر باد و شیر خدا
صورت صدقش از دریچهٔ فضل
دیده فاروق را به علم و به عدل
هر دو مهتر برای دین بودند
در سیادت سزای دین بودند
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
ستایش امیرالمؤمنین عمر الفاروق رضیاللّٰه عنه
ذکر امیرالمؤمنین ابی حفض عمربن الخطاب المذکور بافضل الخطاب الحاوی للثواب الماحی للعقاب الذی فرق بین الحق و الباطل و القتیل والقاتل الذی انزلاللّٰه تعالی فی شانه: یا ایها النبی حسبکاللّٰه و من اتبعک منالمؤمنین یعنی عمر رضیاللّٰه عنه و قال النبی صلّی اللّٰه علیه و سلم: عمر سراج اهل الجنة ولو کان بعدی نبیّاً لکان عمر، و قال علیهالسلام: ان الشیطان لیفرّ من ظل عمر، من احب عمر امنالخطر من احب عمر فقد اوضح الطریق، و قال: انا مدینة العدل و عمر بابها.
بود عدل عمر ز بیمکری
آینهٔ صدق روی بوبکری
کان اسلام و زین ایمان بود
صدق او عقل و عدل را کان بود
دین به وقت عتیق بود هلال
پس به فاروق یافت عزّ و کمال
زانکه بگشاد پای بر عیّوق
دست اسلان عقدهٔ فاروق
طا طلب کرد مر عمر را یافت
از میان طفاوه بر وی تافت
دل او چون ز حق محقّق شد
صدف درّ رؤیت حق شد
آنکه کامل به وقت او شد کار
به سرِ نقطه باز شد پرگار
دین نهاده برای چونان شاه
پای دامی ز طا و ها در راه
آنکه طه طهارتش داده
آنکه طاسین امارتش داده
داده دستش به صدق طاء طلب
بسته پایش به عشقهای هرب
کرده بر چرخ حق به نور یقین
طا و ها ماه چاردهاش در دین
شوقش آورده سوی مهتر خویش
طرقوا طرقوا کنان در پیش
دیده ز طا همه طهارتها
کرده از ها همه امارتها
عمری عمر خود بیفشانده
عمری رفته فرّ حق مانده
شاهد حق روانش در خفتن
نایب حق زبانش در گفتن
کرده در عزّ و دولت سرمد
عمری را بدل به عمر ابد
بود میر عمر شهنشه دین
جان فدا کرد و مال در ره دین
از پی دیو در زمانهٔ او
سایهٔ او سلاح خانهٔ او
کرده عقلش در این سرای مجاز
آروز را به خاک سیر جواز
کرده پیوند دلق خویش از برگ
دیده زان برگ دیو آزش مرگ
گر بگفتی زبانش عاهد حق
ور بخفتی روانش شاهد حق
کرده بهر رسول یزدانش
حسبک اللّٰه ردیف ایمانش
در ره دین و دل فراغ از وی
باغ فردوس را چراغ از وی
در ده دین صلاح دِرّهٔ او
کرده خونها مباح در ره او
از پی حکم نافذش بشتاب
نامهٔ او بخوانده آب چو آب
خون دل با دم وفا بسرشت
نیل را نامه بر سفال نوشت
نیل تا نامهٔ عمر بر خواند
آب چون رنگ از دو دیده براند
راندنی کاندرو نبود وقوف
خواندتی کاندرو نبود حروف
زده عدلش درین سرای مجاز
آتش اندر سرای پردهٔ راز
دست شسته ز حضرتش تلبیس
کوچ کرده ز کوی او ابلیس
چرخ مالیدگان نکوخو ازو
عمر پالیدگان بنیرو ازو
کرده خورشید را جدا ز منیش
سایهٔ نور دلق هفده منیش
برِ فهمش ستاره کرده خروش
پیش سهمش سریش کرده سروش
گشت قیصر نگون ز تخت رفیع
دِرّه در دست او و او به بقیع
کرده تلقین بیضرورت را
سورة سنّت اهل صورت را
از پی مؤمنان به تیغ و کمند
خار شبهت ز راه ایمان کند
روح کرده ز راح سرمستش
امر حق داده دِرّه در دستش
ز احتسابش در اعتدال بهار
گل پیاده بماند و باده سوار
تیغ شاهان فرس پر خطری
بود کمتر ز دِرّه عمری
خانهٔ یزدگرد زوست خراب
کرده تاراج جمله آن اسباب
شاخ و بیخ ضلالت او برکند
کفر را دست و پای کرد به بند
روی چون سوی احتساب آورد
مل چو گل در پای در رکاب آورد
نفس حسی ز هفت بند بجست
عقل انسان ز چار میخ برست
ور بخواهی کرامتی به شکوه
قصهٔ ساریه بخوان بر کوه
بر پسر حد براند از پی دین
شد روان پسر به علّیّین
آری این زخم هم ز دین من است
ورچه فرزند نازنین من است
از عمر عالمی منوّر شد
همه آفاق پر ز منبر شد
روی او مسند عتیق آراست
رای او سرو باغ دین پیراست
هست پیدا ز بهر تصحیحش
در تراویح پر مصابیحش
شده از غیرتش فریشم تن
زَهرهٔ زِهرهٔ بریشمزن
دِرّهوار از پی اقامتِ حد
در ره احمد از برای احد
ذرهای را برای مستوری
نزده درّه جز به دستوری
خانهٔ می خراب گشته ازو
زَهرهٔ زُهره آب گشته ازو
ناصراللّٰه در رعایت حق
حکم حق کرده در ولایت حق
بود عدل عمر ز بیمکری
آینهٔ صدق روی بوبکری
کان اسلام و زین ایمان بود
صدق او عقل و عدل را کان بود
دین به وقت عتیق بود هلال
پس به فاروق یافت عزّ و کمال
زانکه بگشاد پای بر عیّوق
دست اسلان عقدهٔ فاروق
طا طلب کرد مر عمر را یافت
از میان طفاوه بر وی تافت
دل او چون ز حق محقّق شد
صدف درّ رؤیت حق شد
آنکه کامل به وقت او شد کار
به سرِ نقطه باز شد پرگار
دین نهاده برای چونان شاه
پای دامی ز طا و ها در راه
آنکه طه طهارتش داده
آنکه طاسین امارتش داده
داده دستش به صدق طاء طلب
بسته پایش به عشقهای هرب
کرده بر چرخ حق به نور یقین
طا و ها ماه چاردهاش در دین
شوقش آورده سوی مهتر خویش
طرقوا طرقوا کنان در پیش
دیده ز طا همه طهارتها
کرده از ها همه امارتها
عمری عمر خود بیفشانده
عمری رفته فرّ حق مانده
شاهد حق روانش در خفتن
نایب حق زبانش در گفتن
کرده در عزّ و دولت سرمد
عمری را بدل به عمر ابد
بود میر عمر شهنشه دین
جان فدا کرد و مال در ره دین
از پی دیو در زمانهٔ او
سایهٔ او سلاح خانهٔ او
کرده عقلش در این سرای مجاز
آروز را به خاک سیر جواز
کرده پیوند دلق خویش از برگ
دیده زان برگ دیو آزش مرگ
گر بگفتی زبانش عاهد حق
ور بخفتی روانش شاهد حق
کرده بهر رسول یزدانش
حسبک اللّٰه ردیف ایمانش
در ره دین و دل فراغ از وی
باغ فردوس را چراغ از وی
در ده دین صلاح دِرّهٔ او
کرده خونها مباح در ره او
از پی حکم نافذش بشتاب
نامهٔ او بخوانده آب چو آب
خون دل با دم وفا بسرشت
نیل را نامه بر سفال نوشت
نیل تا نامهٔ عمر بر خواند
آب چون رنگ از دو دیده براند
راندنی کاندرو نبود وقوف
خواندتی کاندرو نبود حروف
زده عدلش درین سرای مجاز
آتش اندر سرای پردهٔ راز
دست شسته ز حضرتش تلبیس
کوچ کرده ز کوی او ابلیس
چرخ مالیدگان نکوخو ازو
عمر پالیدگان بنیرو ازو
کرده خورشید را جدا ز منیش
سایهٔ نور دلق هفده منیش
برِ فهمش ستاره کرده خروش
پیش سهمش سریش کرده سروش
گشت قیصر نگون ز تخت رفیع
دِرّه در دست او و او به بقیع
کرده تلقین بیضرورت را
سورة سنّت اهل صورت را
از پی مؤمنان به تیغ و کمند
خار شبهت ز راه ایمان کند
روح کرده ز راح سرمستش
امر حق داده دِرّه در دستش
ز احتسابش در اعتدال بهار
گل پیاده بماند و باده سوار
تیغ شاهان فرس پر خطری
بود کمتر ز دِرّه عمری
خانهٔ یزدگرد زوست خراب
کرده تاراج جمله آن اسباب
شاخ و بیخ ضلالت او برکند
کفر را دست و پای کرد به بند
روی چون سوی احتساب آورد
مل چو گل در پای در رکاب آورد
نفس حسی ز هفت بند بجست
عقل انسان ز چار میخ برست
ور بخواهی کرامتی به شکوه
قصهٔ ساریه بخوان بر کوه
بر پسر حد براند از پی دین
شد روان پسر به علّیّین
آری این زخم هم ز دین من است
ورچه فرزند نازنین من است
از عمر عالمی منوّر شد
همه آفاق پر ز منبر شد
روی او مسند عتیق آراست
رای او سرو باغ دین پیراست
هست پیدا ز بهر تصحیحش
در تراویح پر مصابیحش
شده از غیرتش فریشم تن
زَهرهٔ زِهرهٔ بریشمزن
دِرّهوار از پی اقامتِ حد
در ره احمد از برای احد
ذرهای را برای مستوری
نزده درّه جز به دستوری
خانهٔ می خراب گشته ازو
زَهرهٔ زُهره آب گشته ازو
ناصراللّٰه در رعایت حق
حکم حق کرده در ولایت حق
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
در عدل وی رضیاللّٰه عنه
عدل او بود با قضا همبر
حکم او بود تیز رو چو قدر
بیشه بر گور کرد همچو حرم
تله بر مرغ کرده همچو ارم
کرده از امر او به دستوری
از همه ناپسندها دوری
کرده از عدل او به دل سوزی
گرگ با جان میش خوش پوزی
بر بزرگان چو حکم دین راندی
چرخ بر حکمش آفرین خواندی
زَهرهٔ او به روز رستاخیز
بوده چون زُهره خرّمی انگیز
بوده در زیر نور پیش از نشر
عدل او بابت ترازوی حشر
کرده کم بیش شمسی و قمری
متساوی خلافت عمری
عجم و شام را به پاس و ز داد
چون دل و دست خویشتن بگشاد
بوده جانش معانی انصاف
مایه و پایهاش نبوده گزاف
حبذّا عدل او و شوکت او
خرّما روزگار دولت او
به صلابت گشاده شام و عجم
بستد از روم حمل زرّ و درم
سعد وقاص و عمرو معدی را
آن دو آزاده و آن دو هادی را
به عجم هر دو را فرستاده
بدل ظلم دادها داده
در نهاوند چون قوی شد حرب
کفر و اسلام در شده در ضرب
او به فرط کیاست از سرِ درد
آنچنان خدعه را به جای آورد
حیلت کافران بدید از دور
از فراست بدان دل پر نور
روز آدینه بر سرِ منبر
گفت یا ساریه ز خصم حذر
الجبل الجبل که لشکر کفر
حیله کردهست حیله بر درِ کفر
سعدِ وقّاص لفظ او بشنید
وان کمینگاه کفر جمله بدید
کوه بشکافت و سعد و عمرو آواز
بشنیدند و فاش گشت آن راز
زان کمینگاهشان شدند آگاه
بازگشتند از آن مضیق سپاه
کافران زان سبب شکسته شدند
هم به بد کشته زار و بسته شدند
مختصر کردم این مناقب را
بهر آن روی و رای ثاقب را
به دو حرف از برای یک ایجاز
سه سخن گویم از زبان نیاز
به عمر گشت عمر ملک دراز
به عمر شد درِ شریعت باز
از عمر یافت دین بها و شرف
اینت دین را شده گزیده خلف
پیش دین بود چون سپر عمّر
بود در شرع راهبر عمّر
روز محشر دو چشم او روشن
به خدا و رسول و عدل و سنن
صد ترحّم زما در این ساعت
بر روانش رسان پر از طاعت
ملک را در امان و در ایمان
بوده فرزند عدل او عثمان
دین بدو بود شاد و با تمکین
وز وفاتش فزود رونق دین
هرچه از لفظ و فضل با عمرست
سنّت محض و منّت امر است
حکم او بود تیز رو چو قدر
بیشه بر گور کرد همچو حرم
تله بر مرغ کرده همچو ارم
کرده از امر او به دستوری
از همه ناپسندها دوری
کرده از عدل او به دل سوزی
گرگ با جان میش خوش پوزی
بر بزرگان چو حکم دین راندی
چرخ بر حکمش آفرین خواندی
زَهرهٔ او به روز رستاخیز
بوده چون زُهره خرّمی انگیز
بوده در زیر نور پیش از نشر
عدل او بابت ترازوی حشر
کرده کم بیش شمسی و قمری
متساوی خلافت عمری
عجم و شام را به پاس و ز داد
چون دل و دست خویشتن بگشاد
بوده جانش معانی انصاف
مایه و پایهاش نبوده گزاف
حبذّا عدل او و شوکت او
خرّما روزگار دولت او
به صلابت گشاده شام و عجم
بستد از روم حمل زرّ و درم
سعد وقاص و عمرو معدی را
آن دو آزاده و آن دو هادی را
به عجم هر دو را فرستاده
بدل ظلم دادها داده
در نهاوند چون قوی شد حرب
کفر و اسلام در شده در ضرب
او به فرط کیاست از سرِ درد
آنچنان خدعه را به جای آورد
حیلت کافران بدید از دور
از فراست بدان دل پر نور
روز آدینه بر سرِ منبر
گفت یا ساریه ز خصم حذر
الجبل الجبل که لشکر کفر
حیله کردهست حیله بر درِ کفر
سعدِ وقّاص لفظ او بشنید
وان کمینگاه کفر جمله بدید
کوه بشکافت و سعد و عمرو آواز
بشنیدند و فاش گشت آن راز
زان کمینگاهشان شدند آگاه
بازگشتند از آن مضیق سپاه
کافران زان سبب شکسته شدند
هم به بد کشته زار و بسته شدند
مختصر کردم این مناقب را
بهر آن روی و رای ثاقب را
به دو حرف از برای یک ایجاز
سه سخن گویم از زبان نیاز
به عمر گشت عمر ملک دراز
به عمر شد درِ شریعت باز
از عمر یافت دین بها و شرف
اینت دین را شده گزیده خلف
پیش دین بود چون سپر عمّر
بود در شرع راهبر عمّر
روز محشر دو چشم او روشن
به خدا و رسول و عدل و سنن
صد ترحّم زما در این ساعت
بر روانش رسان پر از طاعت
ملک را در امان و در ایمان
بوده فرزند عدل او عثمان
دین بدو بود شاد و با تمکین
وز وفاتش فزود رونق دین
هرچه از لفظ و فضل با عمرست
سنّت محض و منّت امر است