عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
شکوه
زال زمستان‌ گریخت از دم بهمن
آمد اسفند مه به فر تهمتن
خور به‌فلک ‌تافت‌ همچو رای ‌پشوتن
آتش زردشت دی فسرد به گلشن
سبزه چو گشتاسب خیمه زد به گلستان
قائد نوروز چتر آینه گون زد
ماه سفندار مذ طلایه برون زد
ساری منقار و ساق پای به خون زد
هدهد بر فرق تاج بوقلمون زد
زاغ برون برد فرش تیره ز بستان
ماه دگر نوبهار، جیش براند
از سپه دی سلاح‌ها بستاند
کل را بر تخت خسروی بنشاند
بلبل دستانسرا نشید بخواند
همچو من اندر مدیح حجت یزدان
صدرا، ... خادم باشی
کرده به تکذیب من جفنگ تراشی
گوئی خود مرتشی نبوده و راشی
حیفست آنجا که دادخواه تو باشی
برمن مسکین نهند این همه بهتان
گر ره مدحش به پیش گیرم ننگست
ورکنمش هجو راه قافیه تنک است
صرف‌نظر گر کنم ز بسکه دبنگست
گوید پای کمیت طبعم لنگ است
به که برم شکوه پیش شاه خراسان
گویم شاها شده است باشی پر لاف
از ره عدوان به عیب بنده سخن باف
چاره کنش گر به بنده باشدت الطاف
گویم و دارم یقین که از ره انصاف
شاه خراسان دهد جزای وی آسان
تا که تبرّا بود به کار و تولّا
تا که پس از لا رسد سُرادق الا
خرّم و سرسبزمان به همت مولا
بر تو مبارک کند خدای تعالی
شادی مولود شاه خطهٔ امکان
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
انتقاد از انجمن همت
باز بر شاخسار حیله و فن
انجمن کرده‌اند زاغ و زعن
زاغ خفته در آشیان هزار
خار رسته به جایگاه سمن
بلبلان را شکسته بال نشاط
گلبنان را دریده پیراهن
ابر افکنده از تگرگ خدنگ
آب پوشیده زین خطر جوشن
شد زبیغوله بوم جانب باغ
شد ز ویرانه جغد سوی چمن
زان چمن کاشیان جغدان شد
به که بلبل برون برد مسکن
کیست کز بلبل رمیده ز باغ
وزگل دور مانده ازگلشن
ازکلام شکوفه و نسرین
وز زبان بنفشه و سوسن
باز گوید به ماه فروردین
که به رنجیم ز آفت بهمن
به گلستان درآی و کوته کن
دست بیگانگان از این مکمن
تا به باغ اندرونت پاس بود
ازگل و مل تو را سپاس بود
ای همایون بهار طبع گشای
وای از فتنهٔ زمستان وای
بی‌تو دیهیم لاله گشت نگون
بی‌تو سلطان باغ گشت گدای
بی‌ تو شد روی سبزه خاک‌ آلود
بی‌تو شد چشم لاله خون پالای
تو برفتی ز بوستان و خزان
شد زکافور، بوستان اندای
مخزن سرخ گل برفت از دست
خیمه سر و بن فتاد از پای
سنبل و یاسمین بریخت ز باد
لاله و نسترن نماند به جای
بلبلان با فغان زارا زار
قمریان با خروش ها یا های
این زمان روزگار عزت تو است
در عزت به روی ما بگشای
باغ را زیوری دگر بر بند
راغ را زینتی دگر بخشای
باغ دیریست دور مانده ز تو
زود بشتاب و سوی باغ گرای
که بهر گوشه‌ای ز تو سخنی است
وز خس و خار طرفه انجمنی است
مژده کاید برون ز خلد برین
موکب نو بهار و فروردین
تا فزاید به بوستان زیور
تا به بندد به شاخسار آئین
تا شود شاخه بنفشه نزار
تا شود پهلوی‌ شکوفه ‌سمین
باغ گردد بهار خانهٔ گنگ
راغ گردد نگارخانهٔ چین
جای گیرد به جای لاله و گل
بر سر شاخ‌، زهره و پروین
گردد آراسته به در و عقیق
گردن و دست لاله و نسرین
درگلستان به گاه گل چیدن
مشگ ریزد به دامن گل چین
خیل زاغان برون روند از باغ
و انجمنشان شود فراق و انین
باغبان آید از بهشت فراز
تا کند باغ را بهشت آئین
باغ را باغبان همی باید
واین چنین گفته‌اند اهل یقین
که چو از باغبان تهی شد باغ
انجمن‌ها کنند کرکس و زاغ
ای گروهی که انجمن دارید
یک زمان گوش سوی من دارید
دل ز کید و نفاق برگیرید
گر بدل مهر خوبشتن دارید
در پی سیرت حسن کوشید
گرچه خود صورت حسن دارید
دگران نیز انجمن دارند
گر شما نیز انجمن دارید
همه دارند عقل و دین و شما
جهل و تذویر و مکر و فن دارید
می‌شنیدم ز ابلهان که شما
سر آزادی وطن دارید
لیک زینسان که من همی بینم
سر آزار مرد و زن دارید
گر سخنتان گزافه نیست چرا
این‌چنین زبر لب سخن دارید
هرکه بیند گه سخن‌، گوید
آلوی خشک در دهن دارید
پند من بشنوید اگر در دل
دانش و فضل‌، مختزن دارید
بهلید این فریب و غنج و دلال
مال خلق خدای نیست حلال
آوخ از محنت و عنای شما
وای از رنج و ابتلای شما
برخ خلق باب فتنه گشود
مجلس شوم فتنه زای شما
ای گروهی که مؤذن تقدیر
زد به بی‌دولتی صلای شما
ای گدایان که برتری جوید
بر شما باشی گدای شما
باشی کوسج سیه که نهاد
به نفاق و غرض بنای شما
هست بیگانه ازکمال و خرد
وی بقای خرد فنای شما
بی‌بها مانده‌اید و بی‌قیمت
زانکه رفت از میان بهای شما
دست از این قیل و قال بردارید
نه اگر بر خطاست رای شما
ورنه زین فتنه و حیل ناگاه
قصه رانم به صهر شاهنشاه
ملک‌الشعرای بهار : مستزادها
داد از دست خواص
از خواص است هر آن بد که رود بر اشخاص
داد از دست خواص
کیست آن کس که ز بیداد خواص است خلاص
داد از دست خواص
داد مردم ز عوام است که کالانعامند
به خدا بدنامند
که خرابی همه از دست خواص است خواص
داد از دست خواص
خیل خاصان به هوای دل خود هرزه درا
ایمن از حبس و جزا
ور عوامی سقطی گفت درافتد به قصاص
داد از دست خواص
عامی از بی‌خبری خیر ندانسته ز شر
اندر افتد به خطر
عالمان در پی تحصیل ملاذند و مناص
داد از دست خواص
بهر محرومی عامان فقیر ناچیز
قلم خاصان تیز
همچو بر خیل عجم‌، نیزهٔ سعد وقاص
داد از دست خواص
عالمی عامیکی را کند از وسوسه مست
سازدش آلت دست
این به جان کندن و آن یک به تفنن رقاص
داد از دست خواص
عالم رند نماید به هزاران تدبیر
عامیان را تسخیر
عامی ساده بکوشد به هزاران اخلاص
داد از دست خواص
از پی مخزن خاصان گهر و دُر باید
صدف پر باید
چه غم ار در شکم بحر بمیرد غواص
داد از دست خواص
عامیان را همه سو رانده بمانند رمه
یکتن آقای همه
خلق در زحمت و او در طلب زر خلاص
داد از دست خواص
در صف ساده‌دلان شور و شر افکنده ز کید
عمرو رنجیده ز زید
خود ز صف خارج و در قهقهه چون زاده عاص
داد از دست خواص
دست‌ها بسته و صد تفرقه افکنده به مکر
در دل خالد و بکر
تا که خود در حرم قدس‌، شود خاص‌الخاص
داد از دست خواص
نفع خود یافته در تقویت جهل انام
طالب حمق عوام
که صدف گم شود ار موج درافتد به مغاص
داد از دست خواص
طالب راحتی نوع مباشید دگر
کاین فضولان بشر
بشریت را بستند ره استخلاص
داد از دست خواص
ملک‌الشعرای بهار : چهارپاره‌ها
سرود کبوتر
بیایید ای کبوترهای دلخواه
سحر گاهان که این مرغ طلایی
بپرید از فراز بام و ناگاه
ببینمتان به قصد خودنمایی
بدن کافورگون پاها چو شنگرف
فشاند پر ز روی برج خاور
به گرد من فرود آیید چون برف
کشیده سر ز پشت شیشهٔ در
فرو خوانده سرود بی گناهی
کشیده عاشقانه بر زمین دم
به گوشم‌، با نسیم صبحگاهی
نوید عشق آید زان ترنم
سحرگه سرکنید آرام آرام
نواهای لطیف آسمانی
سوی عشاق بفرستید پیغام
دمادم با زبان بی‌زبانی
مهیا ای عروسان نو آیین
که بگشایم در آن آشیان من
خروش بال‌هاتان اندر آن حین
رود از خانه سوی کوی و برزن
شود گوبی در از خلد برین باز
چو من بر رویتان بگشایم اندر
کنید افرشته‌وش یکباره پرواز
به گردون دوخته ‌پر، یک به دیگر
شوند افرشتگان از چرخ نازل
به‌ زعم مردمان باستانی
شما افرشتگان از سطح منزل
بگیرید اوج و گردید آسمانی
نیاید از شما در هیچ حالی
وگر مانید بس بی ‌آب و دانه
نه فریادی و نه قیلی و قالی
بجز دلکش سرود عاشقانه
فرود آیید ای یاران از آن بام
کف ‌اندر کف زنان و رقص رقصان
نشینید از برّ این سطح آرام
که‌ اینجا نیست جز من هیچ انسان
بیایید ای رفیقان وفادار
من اینجا بهرتان افشانم ارزن
که دیدار شما بهر من زار
به است از دیدن مردان برزن
ملک‌الشعرای بهار : چهارپاره‌ها
کسری و دهقان
شاه انوشیروان به موسم دی
رفت بیرون ز شهر بهر شکار
در سر راه دید مزرعه‌ای
که در آن بود مردم بسیار
*‌
*
اندر آن دشت پیرمردی دید
که گذشته است عمر او ز نود
دانهٔ جوز در زمین می کاشت
که به فصل بهارسبزشود
*
*‌
گفت کسری به پیرمرد حریص
که چرا حرص می‌زنی چندین‌؟
پای‌های تو بر لب گور است
تو کنون جوز می کنی به زمین‌؟
*‌
*‌
جوزه ده سال عمر می‌خواهد
که قوی گردد و به‌بار آید
توکه بعد از دو روز خواهی مرد!
گردکان کشتنت چکار آید؟‌!
*‌
*‌
مرد دهقان به شاه کسری گفت
مردم از کاشتن زبان نبرند
دگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و دیگران بخورند
*‌
*
‌گفت انوشیروان به دهقان زه
زین حدیث خوشی که کردی یاد
چون چنین گشت شاه‌، گنجورش
بدره‌ای زر به مرد دهقان داد
*
*
‌گفت دهقان مرا کنون سخنیست
بو که افتد پسند و مستحسن
هیچ دهقان ز جوزبن در عمر
برنچیده است زودتر از من‌!
*
*
‌گفت کسری‌: زهازه ای دهقان
زبن دوباره حدیث تازه و تر!
هان به پاداش این سخن بستان
از خزینه دو بدرهٔ دیگر!...
*‌
*‌
کشور آباد می‌شود چون شاه
با رعایا کند به مهر سلوک
خانه یغما شود ز جهل رییس
ملک وبران شود ز جور ملوک
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۶
بر دامن دشت بنگر آن نرگس مست
چشمی به ره و سبزه‌عصایی در دست
گویی مجنون به انتظار لیلی
ازگور برون آمد و بر سبزه نشست
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
من برگ گلم باغ شبستان من است
وآن‌بلبل خوش‌لهجه غزلخوان من‌است
نوباوهٔ شب که شبنمش می‌خوانند
هر صبح به نیم‌بوسه مهمان من است
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۲۹ - وصف گلابی
خشخاش و عسل بهم برآمیخته‌اند
جزوی ز گلاب اندرو ریخته‌اند
پس در ورق زرد گلشن بیخته‌اند
وانگاه به شاخ سروش آویخته‌اند
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۳۱ - این رباعی را از منفای خود «‌بجنورد» گفته است
ای مرکزیان گر گل و ریحان خواهید
ور بلبل سرمست غزلخوان خواهید
یا مرکز ملک را به بجنورد کشید
یا آنکه بهار را به تهران خواهید
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
دیشب من و پروانه سخن می‌گفتیم
گاه از گل و گه ز شمع‌، می‌آشفتیم
شد صبح نه پروانه به جا ماند و نه من
گل نیز پر افشاند که ما هم رفتیم
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۶۲ - در محبس نظمیه
سرتیپ‌، شدم ذلیل در جنگ پشه
بیمارم و زار و مانده در چنگ پشه
از زحمت روزگشته‌ام قد مگس
وز خستگی شب شده‌ام رنگ پشه
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در وصف باغچهٔ بهار و شرح حال او در خانه
موسم نوبهار خانهٔ من
هست از انبوه گل یکی گلشن
شده نه سال تا در این خانه
خوب یا بد گزیده‌ام لانه
هست یک میل دورتر ازشهر
لاجرم دارد از نظافت بهر
مگس آنجاکمست وآب فزون
تابش ماه و آفتاب فزون
غرش و هایهوی وهمهمه نیست
گرد و دود وخروش‌و دمدمه‌نیست
هرگل طرفه‌ای که دیدستم
یا به نزدکسی شنیدستم
جابجا کشته و زده پیوند
به طریقی که ذوق کرده پسند
هرکجا بود میوهٔ خوشخوار
کشته درباغ وآمدست به بار
تخم گل خواسته ز راه دراز
کشته و هر طرف نشانده پیاز
طرح‌هایی نوا نو افکنده
هریکی را به لونی آکنده
گلبنان را نموده پیرایش
تاک‌ها را بداده پرکاوش
زلف شمشاد را به شانه زده
رسته در رسته صاف و راست چده‌
چون در اسفند برکشد جمره
نفس آشکار سوم ره
مهرمه مبلغی هزینه کند
هر طرف نوگلی خزینه کند
پخش گردد خز‌بنه‌ها در باغ
این بود شغل من زمان فراغ
ز اول مهر تا بن اسفند
تن سپارم به جهد و رنج وگزند
تا به فصل بهار و وقت فراغ
چند روزی کنم نظارهٔ باغ
چهر آن کودکان زببا را
بینم و نو کنم تماشا را
مردمان را هوس بسی به سر است
هوس من بدین دو مختصراست
که نشینم به باغ برلب آب
گه به گل بنگرم‌، گهی به کتاب
شاخ گل ساغر شراب منست
یار من دفتر وکتاب من است
لیکن امسال از پس شش ماه
حاصل رنج بنده گشت تباه
تا به امروز از آخر اسفند
هستم اینجا به خون دل پابند
هم نه پیدا که چند خواهم بود
تا به کی پای‌بند خواهم بود
من چنین بسته چند مانم چند؟
زار و دلخسته چند مانم چند!؟
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
سیل در اصفهان
در زمستان هوای اصفاهان
گشت چون زمهریر آفت جان
برف‌هایی دراوفتاد عظیم
شد در و دشت‌وکوه‌، معدن سیم
ماه دی جمله این‌چنین بگذشت
ماه بهمن هوا ملایم گشت
بس که بارید از هوا باران
سر بسر نم کشید اصفاهان
پخت نانی فطیر ابر مطیر
خلق از آن نان شدند خانه‌خمیر
بس که باران به سقف‌ها جاکرد
رویشان را به مردمان واکرد
هرزه گشتند و عیب‌دار شدند
بر سر مرد و زن هوار شدند
برف‌های پیاپی دی ماه
در در و دشت آب شد ناگاه
سیلی آمد به زنده‌رود فرود
که کسی را به عمر یاد نبود
بست سی‌وسه چشمه را سیلاب
وز دو بازوی پل برون زد آب
سیل افتاد در خیابان‌ها
پای دیوارها و ایوان‌ها
از دو سو بسته شد طریق مجال
راه باغ ز رشک و طاق کمال
گوسفند و درخت و گاو ، بر آب
گردگردان چو گوی در طبطاب
هرچه دیوار بود بر لب رود
همه یکباره آمدند فرود
قصرها در میان آب روان
همچوکشتی شدند رقص کنان
وان عمارت که خود زپا ننشست
دارد اکنون عصا ز شمع به‌دست
آب اگر یک ‌وجب زدی بالا
میهمان می‌شدی به خانهٔ ما
پل خواجو مگو، صراط بگو
این سخن هم به احتیاط بگو
زان که بد پیش سیل غرنده
هفت دوزخ یکی کمین بنده
دوزخ ارچه دهانه می‌خایید
دهنش پیش سیل می‌چایید
جستی این سیل اگربه دوزخ راه
ننهادی اثر ز خشم اله
ور شدی جانب بهشت روان
محو کردی نشان باغ جنان
کندی از جا بهشت و دوزخ را
صاف کردی صراط و برزخ را
سیل را دیدم از پل خواجو
چین فکنده ز خشم بر ابرو
شترک‌ها ز موج‌خیز، دوان
راست چون ‌پشته‌های ریگ روان
بر سر موج‌هاش چین و شکن
حلقه حلقه چو غیبهٔ جوشن
بود نر اژدری دمنده چو برق
تنش در خون بیگناهان غرق
قصد صحرا نموده از کورنگ
ساخته جا به گاوخونی تنگ
زی ده و روستا شتابیده
خورده در راه هرچه را دیده
بانگ‌ سخنش که گوش کر می کرد
از دو فرسنگ ره خبر می کرد
شهرداران به وقت برجستند
راه او را ز شارسان بستند
رخنه‌هایی که بود جانب شهر
زود کردند سد ز جدول و نهر
ورنه اوضاع شهر بود خراب
پل ما مانده بود آن‌ور آب
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار هشتم بازگشت به تهران در اردیبهشت ۱۳۱۲
آمد اردیبهشت‌، ای ساقی
اصفهان شد بهشت‌، ای ساقی
آن بهشتی که گم شد از دنیا
هر به سالی مهی‌، شود پیدا
وان مه اردیبهشت باشد و بس
اصفهان چون بهشت باشد و بس
جنت عدن و روضهٔ رضوان
هست اردیبهشت اصفاهان
آفتابی لطیف و هر روزه
آسمانی چو طشت فیروزه
طاق و ایوان و گنبد و کاشی
شهر را کرده پر ز نقاشی
نقشه‌ها هرچه خوب و دلکش‌تر
نقش اردیبهشت از آن خوشتر
گل شب بوش پُر پَر و پرپشت
یاسش انبوه و اطلسیش درشت
باز هم صحبت از گل آمد پیش
و اوفتادم به یاد گلشن خویش
شده‌ام این سفر من از جان سیر
لیک کی گردم از صفاهان سیر
دست از جان همی توان شستن
وز صفاهان نمی‌توان شستن
گل آسایشم به بار آمد
تلگرافی ز شهریار آمد
خرقهٔ ژنده‌ام رفو کردند
جرم ناکرده‌ام عفو کردند
قاسم صور شرح حال مرا
کرد انهی به هیئت وزرا
شد فروغی شفیعم از سر مهر
سود برآستان خسروچهر
در نهان با «‌شکوه‌» شد همدست
بر خسرو شفاعتی پیوست
نامهٔ من به پیشگاه رسید
شرح حالم به عرض شاه رسید
خواستندم ز شهر اصفاهان
این چنین است عادت شاهان
گرچه دولت رضای من می‌جست
التزامی ز من گرفت نخست
که به ری انزوا کنم پیشه
نکنم در سیاست اندیشه
آنچه گفتند سربسر دادم
مهر و امضای خویش بنهادم
ره تهران گرفتم اندر پیش
تا شوم منزوی به خانهٔ خویش
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در طبیعت زن
راست خواهی زنان معمایند
پیچ در پیچ و لای بر لایند
زن بود چون پیاز تو در تو
کس ندارد خبر ز باطن او
نیست زن پای‌بند هیچ اصول
بجز از اصل فاعل و مفعول
خویش را صد قلم بزک کردن
غایتش زادن است و پروردن
در طبیعت طبیعتی ثانی است
کارگاه نتاج انسانی است
زن به‌معنی طبیعتی دگر است
چون‌ طبیعت‌ عنود و کور و کر است
هنرش جلب مایه و زاد است
شغل او امتزاج و ایجاد است
آورد صنعتی که جان دارد
هرچه دارد برای آن دارد
شود از هر جدید و تازه کسل
جز از آن تازه کاو رباید دل
دل رباید که افتدش کاری
و افکند طرح جان جانداری
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گل و پروانه
بامدادان به ساحت گلزار
بنگر آن جلوهٔ گل پر بار
گویی آن رنگ و بو وسیلهٔ اوست
تا کشد جرعه‌ای ز ساغر دوست
گل که پروانه را به خویش کشد
هم ز پروانه جرعه بیش کشد
هست پروانه قاصد جانان
به گل آرد خبر ز عالم جان
گرچه نوشد زشیرهٔ دل او
زی گل آرد خمیرهٔ دل او
هست بی‌شک خمیرمایهٔ گل
صنع استاد کارخانهٔ کل
چیست گل‌، کارگاه زیبایی
مایهٔ حیرت تماشایی
کیست پروانه‌، رهزن گلزار
غافل از این بنای پر اسرار
می‌رود پرزنان به سوی حبیب
می‌زند بوسه‌ها به روی حبیب
چون زند بوسه‌ای به وجه حسن
گل از آن بوسه گردد آبستن
ور تو پروانه را ببندی پر
مایه گیرد گل از طریق دگر
بامدادان نسیم برخیزد
با گل نازنین درآمیزد
زان وزنده نسیم نافه گشا
بارور گردد آن گل رعنا
چون که دوشیزگیش گشت تمام
مایه در تخمدان گرفت مقام
حاصل آید ازین میانه نتاج
وز سر سرخ گل بریزد تاج
گل خندان بپژمرد ناگاه
شود آن زیب و رنگ و بوی‌، تباه
این‌ همه رنگ و بوی و جلوه و ناز
مستی و عاشقی و راز و نیاز
بهر آنست تا ز گلشن جان
نگسلد جلوهٔ رخ جانان
ملک‌الشعرای بهار : مذمت مگس (ذوبحرین)
ای مگس!
ای مگس‌، ای دشمن نوع بشر
ای همه از عقرب و افعی بتر
در ره و در خانه و صحرا و باغ
موجب دردسر و موی دماغ
قصهٔ پتیاره و مرگ سیاه
قصهٔ تست ای عدوی کینه‌خواه
تاخته ناگه ز سوی آسمان
آخته بر صحت و امن و امان
آمده بی رخصت و پوزش ز در
بر سر هر مسندی افشانده پر
در شده بی‌رقعهٔ دعوت بخوان
خورده و برخاسته پیش از کسان
وز ره نامردمی و کین و قهر
بر سر هر طعمه‌ای افشانده زهر
رفته سوی مزبله و آلوده‌پای
آمده بر سفرهٔ خلق خدای
ریسته از پرخوری و کرده قی
کرده قی از بهر چه‌، ناخورده می
این همه پیش من و تو می‌کند
بر سر و ریش من تو می‌کند
ما و تو بگشوده بر این دیو، در
خانهٔ خود ساخته زیر و زبر
لیسد و بوسد لب فرزند ما
چهرهٔ نوباوهٔ دلبند ما
بر سر و دست و تن آن بیگناه
سالک و جوش آرد و زخم سیاه
حصبه و اسهال ره‌آورد او
هر دلی آزردهٔ یک درد او
فتنهٔ بیداری و کابوس خواب
زِر زِر او صیحهٔ دیو عذاب
دشمن اندیشه و خصم خیال
مایهٔ نکبت‌، سر وزر و وبال
ملک‌الشعرای بهار : دل مادر
وادی‌ السباع
بیشه‌ای بود در آن نزدیکی
شهره در موحشی و تاریکی
بود معروف به وادیّ سباع
واندر آن از دد و از دام انواع
وادیئی‌ هول و خطرناک و مخوف
همچو دوزخ به مخافت معروف
آب در زیرو نیستان به زبر
درس ده خار بنانی کب دگر
آن نیستان که درو مرگ چونی
رسته و بسته کمر در ره وی
کردی ار غول در آن بیشه گذار
گم شدی در خم و پیچ نیزار
دیولاخی که در آن ورطه ز هول
دیو بر خویش دمیدی لاحول
باغ‌وحشی نه که ملکی ز وحوش
هر طرف ‌وحشیئی‌ افکنده ‌خروش
جنگلی پیرتر از دهر سپنج
چین به‌ رخساره‌اش از مار شکنج
چون فلک دامن پهناور او
دیدهٔ گرک به شب اختر او
هر طرف شیر نری نعره‌زنان
نعره‌اش زهره دَرِ پیل تنان
محضر قتل جوانان دلیر
جای مهرش اثر پنجهٔ شیر
فرش راهش ستخوان‌های کهن
دنده و جمجمه و ساق و لگن
کرده بر خاربنش جوجه‌، غراب
آشیان بسته به تلهاش‌، عقاب
مرزش از صدمت دندان گراز
هر قدم کرده دهان گله باز
روی هر سنگ، ددی صدرنشین
پشت هر بوته‌، پلنگی به کمین
از هر اشکفتی و سمجی‌، پیدا
اژدری هائل و ماری شیدا
اژدهایش ز سر شاخ بلند
گشته برگردن زرّافه کمند
شیرکُپیش بجسته به نبرد
بزده یک‌تنه بر مرکب و مرد
ببر بشکسته گوزنان به شکار
میزبان گشته به یوز و کفتار
هر طرف جانوری در تک و تاز
کرده گردن ز پی طعمه دراز
روز، هریک به کناری رفته
هر ددی در بن خاری خفته
شب‌، برون آمده از بهر شکار
بسته بر راهروان راه گذار
ملک‌الشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
خطاب به زن
گوش کن ای بلبل شیرین سخن
ای گل خوش نکهت باغ وطن
ماجرای خویشتن
روزگار باستان خویش را
باستانی داستان خویش را
سر بسر بشنو ز من
این‌ حکایت‌ از کتاب و نامه نیست
وین سخن‌ها از زبان خامه نیست
عشق می گوید سخن
دفتر راز طبیعت خوی تست
رمز هستی در سواد موی تست
روی گیتی سوی تست
مرد را تنها تویی یار قدیم
هم‌یناهی‌، هم شریکی‌، هم ندیم
هم رفیق ممتحن
گر طبیعت پیکری گیرد همی
پیکری غیر ازتو نپذیرد همی
نقش تو گیرد همی
ای طبیعت را نمودار کمال
در تحول‌، در تغیر، در جمال
در قوانین و سنن
گه چو سطح آب صافی بی‌غبار
گاه چون اعماق مرموز بحار
مبهم و تاریک و تار
گاه چون آیینه اسرارت عیان
گه نهان چون شانه با سیصد زبان
در دو زلف پر شکن
گه به زنجیر شرافت پای‌بند
چون‌ فرشته‌ پاک‌ و چون گردون‌ بلند
چون ستاره ارجمند
گه ز شهوت اوفتاده در خلاب
گشته‌ چون‌ مار و وزغ در منجلاب
پای تا سر غوطه‌زن
گه گشاده بهر بلع خاص و عام
همچو آتشخانهٔ نمرود، کام
گه شده برد و سلام
گاه گفته بهر طفلی شیرخوار
ترک قوم وترک شهر و ترک یار
جسته در کوهی وطن
گاه موسی‌زاده‌، گاهی سامری
گاه کوبیده در جادوگری
گه در پیغمبری
گه بریده گردن یحیی به‌زار
گه مسیحا پرورنده درکنار
اینت پر اسرار زن
گاه ‌چون ‌جفت ‌اتابک شوی ‌خواه
دست ‌شسته ‌بهر جفت‌ از تاج وگاه
برده در کاشان پناه
گاه چون دخت اتابک بی‌وفا
کرده خود را در ره شهوت فنا
زشت نام و شوم تن
گاه «کلیوپاتره‌» و گاهی «‌همای‌»
گاه‌ «‌استر» گشته‌ دخت‌ «‌مردخای‌»
گه شده زرتشت زای
گاه چون «کردیه‌» پوشیده زره
بر زره بربسته چون مردان گره
گشته مردی صف‌شکن
مختلف طبعی نه‌ای بر یک نمط
داری از افراط تا تفریط خط
نیستی‌ حد وسط
گاه‌ خوب‌ خوبی‌ و گه زشت زشت
یا به چاه ویل‌، یا صدر بهشت
.................................
ملک‌الشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
در وصف کاخ پری‌بانو
...
...
...
...
...
بر در آن کاخ سیصد پاسدار
جمله برکف گرزهای گاوسار
کودکان ماهرو در پیش در
بهر خدمت تنگ بربسته کمر
با رخی چون گلستان
کرده بهر روشنی برگرد باغ
تعبیه ازگوهران شبچراغ
مجمری زرین به قندیلی بلور
هر طرف آوبخته بهر بخور
وز طلا زنجیر آن
کرده خرگاهی بپا از زر ناب
تافته از سیم و ابریشم طناب
پرده‌ها آوبخته بر نقش چین
نقش‌ها از دُرّ و یاقوت ثمین
با طراز بهرمان
هشته پیرامون خرگه تخت‌ها
روی آن از خزّ و دیبا رخت‌ها
متکاها از پرند شوشتر
باد بیزن از دُم طاوس نر
دسته‌اش گوهرنشان
بر فرازکاخ تختی لاجورد
از زر و لعل اندر آن گل‌‌های زرد
نازبالش‌ها لطیف و زرنگار
خوش ترنم قمریان مشک‌بار
از بر او پرفشان
از بر هرتخت سروی ساخته
وز زمرد برگها پرداخته
قمری زربن فشانده بر سریر
هردمی زان‌ سرو بن مشک و عبیر
از پر و بال و دهان
ییش‌هر تختی یکی خوان ظریف
وندر آن گسترده دیبایی لطیف
جام و مینا و اوانی سر بسر
از بلور و زر و سیم پرگهر
باده از هر سو روان
-ناتمام-