عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
اندر شُکر گوید
آدمی سوی حق همی پوید
آن نکوتر که شکر او گوید
اوست بی‌شکل و جسم و هفت و چهار
ایزد فرد و خالق جبّار
شکل و جسم و طبایع و تبدیل
آدمی راست ماه و سال عدیل
موضع کفر نیست جز در رنج
مرجع شکر نیست جز سرِ گنج
چون شدی بر قضای او صابر
خواند آنگاه مر ترا شاکر
شکرگوی از پی زیادت را
عالم‌الغیب والشهادة را
شکّر شکر او که داند رُفت
گوهر ذکر او که داند سُفت
او ببخشد هم او ثواب دهد
او بگوید هم او جواب دهد
هرچه بستد ز نعمت و نازت
به از آن یا همان دهد بازت
گیرم از مویها زبان گردد
هر زبان صد هزار جان گردد
تا بدان شکر او فزون گویند
شکر توفیق شکر چون گوید
پس سوی شکر نعمتش پویند
گر بگویند هم بدو گویند
تن و جان از پی قضا در سکر
در ترنّم‌کنان که یارب شکر
ورنه در راه دانش و تدبیر
از زن و مرد و از جوان و ز پیر
کورْچشمان عالمِ هوسند
عور جسمان چو مور و چو مگسند
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
اندر شکر و شکایت
شاکر لطف و رحمتش دیندار
شاکی قهر و غیرتش کفّار
بینی آنگه که گیرد ایزد خشم
آنچه در چشمه باید اندر چشم
قهر و لطفش که در جهان نویست
تهمت گبر و شبهت ثنویست
لطف و قهرش نشان منبر و دار
شکر و سُکرش مقام مفخر و عار
لطف او راحت است جانها را
قهر او آتشی روانها را
لطف او بنده را سرور دهد
قهر او مرد را غرور دهد
لام لطفش چوروی بنماید
دال دولت دوال برباید
قاف قهرش اگر برون تازد
قاف را همچو سیم بگدازد
عالم از قهر و لطف او ترسان
صالح و طالح از فزع یکسان
لطف او چون مفرّح آمیزد
کفش صوفی به کشف برخیزد
باز قهرش چو آید اندر کار
کشف سر در کشد کشف کردار
قهر او نازنین گدازنده
لطف او بینوا نوازنده
کفر و دین‌پرور روان تو است
اختیار آفرین جان تو اوست
جان جانت ز لطف او زنده است
که روانت به لطف پاینده است
آرد از قهر و لطف سازنده
زنده از مرده مرده از زنده
کشف قهرش چو امد اندر چنگ
باشهٔ ملک را به بیشهٔ لنگ
باز چون اسب لطف را زین کرد
لقمهٔ کِرم را ملخ‌چین کرد
خود از او نزد عقل و رای رزین
کرم سیمین بود ملخ زرین
در عطا چون بلای مُبلی دید
با بلا در عطا همی خندید
قهر او چون بگستراند دام
سگی آرد ز صورت بلعام
لطف او چون درآمد اندر کار
سگ اصحاب کهف بر درِ غار
اولیای ورا امین گردد
درخور مدح و آفرین گردد
سحره از لطف گفت ان لاضیر
با عزازیل قهر کرد انا خیر
با خدای ایچ نیک و بد بس نیست
با که گویم که در جهان کس نیست
چه سوی ناکسان چه سوی کسان
قهر و لطفش به هرکه هست رسان
خسروان در رهش کُله بازان
گردنان بر درش سراندازان
پادشاهان چو خاک بر درِ او
برمیده فراعنه از بر او
به یکی ترک غول نو بَرده
صد هزاران عَلَم نگون کرده
فرش مشتی گرسنه بنوشته
چاکرش زان یکی دوتا گشته
هرکه در ملک او منی کرده
از ره راست توسنی کرده
گر بگوید به مرده‌ای که برآی
مرده آید کفن‌کشان در پای
ور بگوید به زنده‌ای که بمیر
مُرَد در حال ور چه باشد میر
خلق مغرور نفس از افضالش
هیچ ترسان نبوده از امهالش
گردنان را طعام زهرش بس
سرکشان را لگام قهرش بس
گردن گردنان شکسته به قهر
ضعفا را ز لطف داده دو بهر
سرعت عفوش از ره گفتار
بر گرفتست رسم استغفار
عفو او بر گنه سبق برده
سبقت رحمتی عجب خورده
تائب ذنب را بداده پناه
پاک کرده صحایفش ز گناه
روح بخش است روح وَر نه چو ما
پرده‌دار است و پردهْ در نه چو ما
ناکسان را به لطف خود کس کرد
صبر و شکری ز بندگان بس کرد
فضل او پیش چشم دانش و داد
درِ حس بست و راه جان بگشاد
چون ترا کرد حلم او ساکن
از زبان بدان شدی ایمن
رَسته باشد همیشه در صحرا
مرد کوهی ز نکبتِ نکبا
غیب او عیب خلق دانسته
عفو او شستنش توانسته
علم او عیب ما بپوشیده
تو نگفته سر او نیوشیده
آدمی زادهٔ ظلوم جهول
فضل حق را همی زند به فضول
از پی لطف و غایت کرمش
کرده بر لوح قسمت قدمش
پشت پایی همی زند به دو دست
عقل هشیار را چو مردم مست
چون نشاند عروس را بر تخت
آنکه بر وی ببست رخنهٔ بخت
خوب کار او و زشتکار شما
غیب دان او و غیب دار شما
این عنایت نگر تو از پسِ ریب
عالِمِ غیب را به عالَم غیب
گر نبودی ز وی عنایت پاک
کی شدی تاجدار مشتی خاک
منزل عفو او به دشت گناه
لشکر لطف او پذیرهٔ آه
آهِ عارف چو راه برگیرد
دوزخ از بیم او سپر گیرد
عفو او را قبول بهر خطاست
کرمش را نزول بهر عطاست
گرچه در دست نقش او بیند
خشم صفرائیان بننشیند
تو جفا کرده او وفا با تو
او وفادارتر ز ما با تو
بی‌نیاز است و پُرنیازان را
دوست دارد نیاز ایشان را
او ترا حافظ و تو خود غافل
اینت بی‌عقل ظالم و جاهل
خوی ما او نکو کند در ما
مهربان‌تر ز ماست او بر ما
آن چنان مهر کو کند پیوند
مادران را کجاست بر فرزند
فضل او آوریدت اندر کار
ورنه بر خاک کی بُد این بازار
هرکه شد نیست باشد او را هست
هرکه افتد ز پای گیرد دست
دست گیرست بیکسان را او
نپذیرد چو ما خسان را او
زانکه پاکست پاک را خواهد
عالم‌الغیب خاک را خواهد
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
اندر رزق گوید
جانور را چو خوانش پیش نهاد
خوردنی از خورنده بیش نهاد
همه را روح و روز و روزی از اوست
نیک‌بختی و نیک روزی از اوست
روزی هریکی پدید آورد
در انبارخانه مُهر نکرد
کافر و مؤمن و شقی و سعید
همه را روزی و حیات جدید
حاء حاجت هنوزشان در حلق
جیم جودش بداده روزی خلق
جز بنان نیست پرورش ما را
جز شره نیست نان خورش ما را
او ز توجیه بندگان نجهد
نان خورش داد نان همو بدهد
نان و جان تو در خزینهٔ اوست
تو نداری خبر دفینهٔ اوست
روزی تو اگر به چین باشد
اسب کسب تو زیر زین باشد
یا ترا نزد او برد به شتاب
ورنه او را برِ تو، تو در خواب
نه ترا گفت رازق تو منم
عالمِ سرّ و عالمِ علنم
جان بدادم وجوه نان بدهم
هرچه خواهی تو در زمان بدهم
کار روزی چو روز دان بدرست
که ره آورد روز روزی تست
سفله دارد ز بهر روزی بیم
نخورد دیگ گرده حکیم
نخورد شیر صید خود تنها
چون شود سیر مانده کرد رها
با تو زانجا که لطف یزدانست
گرو نان به دست تو جانست
غم جان خور که آنِ نان خورده است
تا لب گور گرده بر گرده است
جان بی‌نان به کس نداد خدای
زانکه از نان بماند جان بر جای
این گرو سخت‌دار و نان می‌خور
چون گرو رفت قوت جان می‌خور
مر زنان راست کهنه تو بر تو
مرد را روز نو و روزی نو
روزی تست بر علیم و قدیر
تو ز میر و وکیل خشم مگیر
آن زمانی که جان ز تن برمید
به یقین دان که روزیت برسید
روزیت از درِ خدای بُوَد
نه ز دندان و حلق و نای بُوَد
کدخدایی خدایی است برنج
خاصه آنرا که نیست حکمت و گنج
کدخدایی همه غم و هوس است
کد رها کن ترا خدای بس است
اعتماد تو در همه احوال
بر خدا به که بر خراس و جوال
ابر اگر نم نداد یک سالت
سخت شوریده بینم احوالت
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
تمثیل در بیداری
نه بپرسید کاهلی ز علی
چون شنید از زبان دل گسلی
که بگوی ای امیر جان افروز
که شب تیره به بود یا روز
مرتضی گفت بشنو ای سایل
سوی ادبار خود مشو مایل
عاشقان را در این ره جانسوز
تبش راز به که تابش روز
هرکه دارد ره تبش در دل
در نماند پیاده در منزل
در جهانی که عشق گوید راز
نه تو مانی نه نیز عقل تو باز
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
اندر حب و محبت
عاشقان سوی حضرتش سرمست
عقل در آستین و جان بر دست
تا چو سویش براقِ دل رانند
در رکابش همه برافشانند
جان و دل در رهش نثار کنند
خویشتن را از آن شمار کنند
عقل و جان را به نزد او چه خطر
دل و دین را فدا کنند و کفر
پردهٔ عاشقان رقیق‌ترست
نقش این پرده‌ها دقیق‌ترست
غالب عشق هست مغلوبش
خود ترا شرح داد مقلوبش
ابر چون زآفتاب دور شود
عالم عشق پر ز نور شود
کابر چون گبر مظلمست و کدر
آب در جمله نافعست و مُضر
اندکی زو حیات انسانست
باز بسیارش آفت جانست
بس موحّد محب حضرت اوست
که محبت حجاب عزّت اوست
بد نباشد محدّث تلقین
نیک باشد محب محنت‌بین
در محبت نگر به تألیفش
زان همه محنت است تصحیفش
ای محب جمال حضرت غیب
تا نجویی وصال طلعت غیب
نکشی شربت ملاقاتش
نچشی لذّت مناجاتش
پیش توحید او نه کهنه نه نوست
همه هیچ‌اند هیچ اوست که اوست
چون یکی دانی و یکی گویی
به دو و سه و چهار چون پویی
چون رهی کرد فخر و عار ترا
ای حدث با قِدم چه کار ترا
با الف هست با و تا همراه
با و تا بت شمر الفـ الله
دست و پایی همی زن اندر جوی
چون به دریا رسی ز جوی مگوی
دست یازیست قالت تو هنوز
پای دامیست حالت تو هنوز
شو به دریای داد و دین یک دم
تن برهنه چو گندم و آدم
تا کند توبهٔ تو جمله قبول
تا نگردی دگر به گرد فضول
تو هنوز از متابعی شیطان
توبه ناکرده کی بوی انسان
تو حدیثی نفس مزن ز قِدم
ای ندانسته باز سر ز قَدم
صد هزارت حجاب در راهست
همتت قاصرست و کوتاهست
چون ترا بار داد بر درگاه
آرزو زو مخواه او را خواه
چون خدایت به دوستی بگزید
چشم شوخ تو دیدنی همه دید
تویی تو چو رخت برگیرد
رخت و تخت تو بخت برگیرد
رنگیرد جهان عشق دویی
چه حدیث است از منی و تویی
نیست در شرط اتحاد نکو
دعوی دوستی و پس تو و او
بنده کی گردد آنکه باشد حُر
کی توان کرد ظرف پُر را پُر
همه شو بر درش که در عالم
هرکه او جز همه بود همه کم
چون رسیدی به بوس غمزهٔ یار
نوش نیشش شمار و خیری خار
از پی زنگ آینهٔ دل حُر
لاست ناخن بُرای هستی بُر
مشو از راه ناتوانستن
همچو کشتی به هر دم آبستن
نیک و بد خوب و زشت یکسان گیر
هرچه دادت خدای در جان گیر
نه عزازیل چون ز رحمن دید
رحمت و لعنه هر دو یکسان دید
صورت آنکه هست بر درِ میر
بادبانی به دست و باد پذیر
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی‌التوکّل
پی منه با نفاق بر درگاه
به توکل روند مردان راه
گر توکّل ترا بروست همی
خود بدانی که رزق از اوست همی
پس به کوی توکّل آور رخت
بعد از آنت پذیره آید بخت
در توکّل یکی سخن بشنو
تا نمانی به دست دیو گرو
اندر آموز شرط ره ز زنی
که ازو گشت خوار لاف‌زنی
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی توکل العجوز
حاتم آنگه که کرد عزم حرم
آنکه خوانی ورا همی به اصم
کرد عزم حجاز و بیت حرام
سوی قبر نبی علیه سلام
مانده بر جای یک گُره ز عیال
بی‌قلیل و کثیر و بی‌اموال
زن به تنها به خانه در بگذاشت
نفقت هیچ نی و ره برداشت
مر ورا فرد و ممتحن بگذاشت
بود و نابود او یکی پنداشت
بر توکّل ز نیش رهبر بود
که ز رزّاق خویش آگه بود
در پسِ پرده داشت انبازی
که ورا بود با خدا رازی
جمع گشتند مردمان برِ زن
شاد رفتند جمله تا درِ زن
حال وی سر به سر بپرسیدند
چون ورا فرد و ممتحن دیدند
در ره پند و نصحت آموزی
جمله گفتند بهر دل سوزی
شوهرت چون برفت زی عرفات
هیچ بگذاشت مر ترا نفقات
گفت بگذاشت راضیم ز خدای
آنچ رزق منست ماند به جای
باز گفتند رزق تو چندست
که دلت قانع است و خرسندست
گفت چندانک عمر ماندستم
رزق من کرد جمله در دستم
این یکی گفت می‌ندانی تو
او چه داند ز زندگانی تو
گفت روزی دِهم همی داند
تا بُوَد روح رزق نستاند
باز گفتند بی‌سبب ندهد
هرگز از بیدبُن رطب ندهد
نیست دنیا ترا به هیچ سبیل
نفرستدت ز آسمان زنبیل
گفت کای رایتان شده تیره
چند گویید هرزه بر خیره
حاجت آنرا بُوَد سوی زنبیل
کش نباشد زمین کثیر و قلیل
آسمان و زمین به جمله وراست
هرچه خود خواستست حکم او راست
برساند چنانکه خود خواهد
گه بیفزاید و گهی کاهد
از توکّل نَفَس تو چند زنی
مرد نامی و لیک کم ز زنی
چون نه‌ای راهرو تو چون مردان
رو بیاموز رهروی ز زنان
کاهلی پیشه کردی ای تن زن
وای آن مرد کو کمست از زن
دل نگهدار و نفس دست بدار
کین چو باز است و آن چو بوتیمار
تا بدانجا که ما و تو داند
چون همه سوخت او و او ماند
عقل کاندر جهان چنو نرسد
برسد در خود و دور نرسد
گوشِ‌سر دو است و گوشِ عشق یکیست
بهرهٔ این و آن ز بهر شکیست
بی‌شمار ار چه گوش سر شنود
گوش درد از یکی خبر شنود
بر دو سوی سر آن دو گوش چو نیو
چه کنی از پی خروش و غریو
کودکی رو ز دیو چشم بپوش
تا بننهد سرت میان دو گوش
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
اندر ایثار
هرچه داری برای حق بگذار
کز گدایان ظریفتر ایثار
جان و دل بذل کن کز آب و ز گِل
بهتر از جودهاست جهد مُقل
سیّد و سرفراز آلِ عبا
یافت تشریف سورة هل اتی
زان سه قرص جوین بی‌مقدار
یافت در پیش حق چنین بازار
خیز و بگذار دنیی دون را
تا بیابی خدای بیچون را
درمی صدقه از کف درویش
از هزار توانگر آمد بیش
زانکه درویش را دلی ریش است
از دل ریش صدقه زان بیش است
به توانگر تو آن نگر که دلش
هست تاریک و تیره همچو گِلش
گل درویش صفوت ازلیست
دل او کیمیای لم یزلیست
بشنو تا چه گفت فضل آله
با که گویم که نیست یک همراه
با شهنشاه و خواجهٔ لولاک
گفت لا تعد عنهم عیناک
از تن و جان عقل و دل بگذر
در ره او دلی به دست آور
صورت و وصف و عین درمانند
آن رحم این مشیمه آن فرزند
صورتت پردهٔ صفات بود
صفتت سدّ عین ذات بود
هرچه آن نقش علم و معرفتست
دان که آن کفر عالِم صفتست
این چو مصباح روشن اندر ذات
وان دو همچو زجاجه و مشکات
تا نگشتی در آن گذرگه تنگ
با دو روحی و لعبت یکرنگ
تا بُوَد نسل آدمی بر جای
هست آراسته ورا دو سرای
تا در این خاکدان نبیند رنج
نرسد زان سرای بر سر گنج
این سرای از برای رنج و نیاز
وان سرای از برای نعمت و ناز
آدمی چون نهاد سر در خواب
خیمهٔ او شود گسسته طناب
از تو پرسم که علم و حکمت و شرع
وارث آیی همی به اصل و به فرع
دین ز صورت همیشه بگریزد
تا ز بد مرد را بپرهیزد
یک جوابم بده ز روی صواب
گر نه‌ای مرده یا نه‌ای در خواب
چون ترا بر نهاد خود نفس است
از تو او مر ترا عوض نه بس است
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
قال اَلنبّی صلّی‌الله عَلَیه وَ سلَم: فرغ‌الله تعالی عَن‌الخلقِ والخُلق والاجلِ وَالرزقِ التمثیل فی نَحنُ قَسَمنا
هرچه آن کدخدای دکاندار
سوی خانه فرستد از بازار
آنکه باشد به خانه در خویشش
در شبانگاه آورد پیشش
هرچه زینجا بری نگه دارند
در قیامت همانت پیش آرند
نیست آنجا تغیّر و تبدیل
نشود نیک بد به هیچ سبیل
چیزی آنجا به کس نخواهد داد
دادنی داد وان دگر همه باد
خیز و برخوان اگر نمیدانی
سرِّ این از کلام ربّانی
لن تجد سنّتش ز تبدیلا
لن تجد ملتش ز تحویلا
نیست بر حکم قاطعش تبدیل
نیست بر امر جامعش تحویل
خیز و تر دامنی ز خود کن دور
ورنه نبوی در آن جهان معذور
آتش اندر غم و زحیر زنی
گر کنون نفس را به تیر زنی
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فصل فی شرائط صلوة الخمس والمناجات والتضرّع والخشوع والوقار والدعاء
قال‌الله تعالی: الذین یؤمنون بالغیب و یقیمون الصلوة، و قال النّبی علیه‌السلام عند نزعه: و ما ملکت ایمانکم، و قال النّبی صلی اللّه علیه و سلم حبب الی من دنیاکم ثلاث: الطبیب والنساء و قرّة عینی فی‌الصلوة، و قال علیه‌السلام: من ترک الصلوة متعمداً فقد کفر و بین‌الاسلام والکفر ترک‌الصلوة، و قال: المصلی یناجی ربه، و قال علیه‌السلام لو علم المصلی من یناجی ما التفت و قال علیه‌السلام کن فی صلوتک خاشعا و قال علیه‌السلام: الصلوة نورالمؤمن، من اقام الصلوة اعطی الجنّة بالصلوة.
بنده تا از حدث برون ناید
پردهٔ عزّ نماز نگشاید
چون کلید نماز پاکی تست
قفل آن دان که عیبناکی تست
پای کی بر نهی به بام فلک
باده کی در کشی ز جام ملک
تات چون خر در این سرای خراب
شکم از نان پرست و پشت از آب
تا به زیر چهار و پنج و ششی
باده جز از خم هوس نچشی
کی ترا حق به لطف برگیرد
یا نمازت به طوع بپذیرد
چون دوم کرد امر یزدانت
چار تکبیر بر سه ارکانت
فوطه‌بافان عالم ازلت
بر تو خوانند نکته و غزلت
روی سلطان شرع کی بینی
کون در آب و در آسمان بینی
لقمه و خرقه هردو باید پاک
ورنه گردی میان خاک هلاک
چونت نبود طعام و کسوت پاک
چه نمازت بود چه مشتی خاک
به رعونت سوی نماز مپای
شرم‌ دار و بترس تو ز خدای
سوی خود هرکه نیست بار خدای
دهدش در نماز بار خدای
سگ به دُم جای خود بروبد و باز
تو نروبی به آه جای نماز
از پی جاه و خدمت یزدان
دار پاکیزه جای و جامه و جان
قبلهٔ جان ستانهٔ صمدست
اُحد سینه کعبهٔ اَحدست
در اُحد حمزه‌وار جان درباز
تا بیابی مزه ز بانگ نماز
هرچه جز حق بسوز و غارت کن
هرچه جز دین از آن طهارت کن
با نیازت به لطف برگیرند
بی‌نیازت نماز نپذیرند
بی‌نیاز ار غم نماز خوری
از جگر قلیهٔ پیاز خوری
باز اگر هست با نماز نیاز
برگِرَد دست لطف پردهٔ راز
هرکه در بارگاه لطف شتافت
دادنی داد و جستنی دریافت
ورنه ابلیس در درون نماز
گوش گیرد برونت آرد باز
تو لئیم آمدی نماز کریم
تو حدیث آمدی نماز قدیم
هفده رکعت نماز از دل و جان
ملک هشده هزار عالم دان
پس مگو کین حساب باریکست
زآنکه هفده به هشده نزدیکست
هرکه او هفده رکعه بگذارد
ملک هشده هزار او دارد
حسد و خشم و بخل و شهوت و آز
به خدای از گذاردت به نماز
تا حسد را ز دل برون ننهی
از عملهای زشت او نرهی
چون نبیند ز دین غنیمت تو
نکند هم نماز قیمت تو
قیمت تو عنان چو برتابد
والله ار جبرئیل دریابد
طالب اوّل ز غسل درگیرد
کز جُنُب حق نماز نپذیرد
تا ترا غل و غش درون باشد
غسل ناکرده‌ای تو چون باشد
غسل ناکرده از صفات ذمیم
نپذیرد نماز ربّ عظیم
گرچه پاکست هرچه بابت تست
همه در جنب حق جنابت تست
اصل و فرع نماز غسل و وضوست
صحت داء معضل از داروست
تا به جاروب لا نروبی راه
نرسی در سرای الّا الله
چون ترا از تو دل برانگیزد
پس نماز از نیاز برخیزد
ندهد سوی حق نماز جواز
چون طهارت نکرده‌ای به نیاز
زاری و بی‌خودی طهارت تست
کشتن نفس تو کفارت تست
چون بکشتی تو نفس را در راه
روی بنمود زود فضل اِله
با نیاز آی تا بیابی بار
ورنه یابی سبک طلاق سه بار
کان نمازی که در حضور بُوَد
از تری آب روی دور بُوَد
تن چو در خاک رفت و جان به فلک
روح خود در نماز بین چو مَلَک
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
المثل فی‌الخشوع و حضورِالقلب فی‌الصّلوة قصة امیرالمؤمنین علیه‌السّلام
در اُحد میر حیدر کرّار
یافت زخمی قوی در آن پیکار
ماند پیکان تیر در پایش
اقتضا کرد آن زمان رایش
که برون آرد از قدم پیکان
که همان بود مرورا درمان
زود مرد جرایحی چو بدید
گفت باید به تیغ باز برید
تا که پیکان مگر پدید آید
بستهٔ زخم را کلید آید
هیچ طاقت نداشت بادمِ گاز
گفت بگذار تا بوقت نماز
چون شد اندر نماز حجّامش
ببرید آن لطیف اندامش
جمله پیکان ازو برون آورد
و او شده بی‌خبر ز ناله و درد
چون برون آمد از نماز علی
آن مر او را خدای خوانده ولی
گفت کمتر شد آن اَلم چونست
وز چه جای نماز پُر خونست
گفت با او جمال عصر حسین
آن بر اولاد مصطفی شده زَیْن
گفت چون در نماز رفتی تو
برِ ایزد فراز رفتی تو
کرد پیکان برون ز تو حجام
باز نا داه از نماز سلام
گفت حیدر به خالق الاکبر
که مرا زین اَلم نبود خبر
ای شده در نماز بس معروف
به عبادت برِ کسان موصوف
این‌چنین کن نماز و شرح بدان
ورنه برخیز و خیره ریش ملان
چون تو با صدق در نماز آیی
با همه کام خویش باز آیی
ور تو بی‌صدق صد سلام کنی
نیستی پخته کار خام کنی
یک سلامت دو صَد سلام ارزد
سجدهٔ صدق صد قیام ارزد
کان نمازی که عادتی باشد
خاک باشد که باد برپاشد
اندرین ره نماز روحانی
آن به آید که خشک جنبانی
جان گدازد نماز بار خدای
خشک جنبان بود همیشه گدای
بود از روی جهل و نااهلی
چون بجوید طریق بوجهلی
گرت باید که مرد باشی مرد
خشک بگذار و گردِ دریا گرد
گرت نبوَد ز بحر دُرّ خوشاب
هم تو دانی که در نمانی از آب
چنگ در راه حق زن ای سرهنگ
گرت نبود مراد نبود ننگ
مرد کز آب و خاک دارد عار
به هوا بر نشیند آتش‌وار
کله آسمان منه بر سر
تا بیابی ز جبرئیل افسر
تاج گردد ترا کلاه مَلَک
باشگونه شود کلاه فلک
تا بدانی حق از هوا و هوس
کین همه هیچ نیست زی تو و بس
عدمت چون وجود یکسانست
هرچه تو خواستی همه آنست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی‌الصّلوة والرغبة
بارگی را بساز آلت و زین
از پی بارگاه علّیّین
با دعا یار کن انابتِ حق
تا قبولت کند اجابتِ حق
گه گه آیی ز بهر فرض نماز
از حقیقت جدا قرین مجاز
بی‌دعا و تضرّع و زاری
یک دو رکعت بغفله بگزاری
ظن چنان آیدت که هست نماز
به خدای ار دهندت ایچ جواز
بی‌تو باشد به پاک برگیرد
کز تو آلوده گشت نپذیرد
نامه‌ای کز زبان درد روَد
آن رسول از جهان مرد روَد
چون ز نزد نیاز باشد پیک
از تو یارب بُوَد وزو لبیک
نه جوانی که حرفش آلاید
بل جوانی که جان بیاساید
کرده در ره دعای ما برجای
صد هزاران عوان صوتْ سرای
راه از این و از آن چه باید جست
درد تو رهنمای مقصد تست
با رعونت شوی به نزد خدای
جامهٔ کبریا کشان در پای
همچو خواجه که در خرام شود
به برِ بنده و غلام شود
بار منّت نهی همی بر وی
که منم دوستدار عزّ علی
دوست دانی نه بنده مر خود را
این بود رسم مرد بخرد را
این چنین طاعت ای پسر آن به
که نیاری برش بر و مسته
بی‌هُدی آدمی کم از دده است
هرکه او بی‌هُدیست بیهده است
توبه زین طاعت تو ای نادان
خویشتن را دگر تو بنده مخوان
گر ترا در زمانه بودی عون
کم نبودی به فعل از فرعون
که وی از غایت پریشانی
وز کمال غرور و نادانی
چون سرِ بندگی و عجز نداشت
پرده از روی کار خود برداشت
گفت من برتر از خدایانم
در جهان از بلند رایانم
همه را این غرور و نخوت هست
لفظ فرعون بهر جبلت هست
لیکن از بیم سر نیارد گفت
دارد آن راز خویشتن بنهفت
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی‌الحمد والثناء
در دهان هر زبان که گویا شد
از ثنایت چو مُشک بویا شد
دل و جان را به بُعد و قربت تو
هست در امر و در مشیّت تو
دولت سرمدی و نحس ردی
ملک بی‌هلک و عزّت ابدی
بندگانت به روز و شب پویان
همه از تو ترا شده جویان
دولت و ملک و عزّ هر دو جهان
پیش عاقل به آشکار و نهان
هست معلوم بی هوا و هوس
کان همه هیچ نیست بی تو و بس
در ثنای تو هر که گُربزتر
گرچه قادرترست عاجزتر
دین طلب کن گرت غم بدنست
زانکه کابین دین طلاق تنست
پیک عقلش ممیّز راهست
که فسادش صلاح را جاهست
نیست در امر تو به کن فیکون
زَهره‌ کس‌را که این چه یا آن چون
بنده را در ره معاش و معاد
نیست کس ناصر از صلاح و فساد
روزی آخر ز خلق سیر شوی
لیک دوری هنوز و دیر شوی
آنگه آگه شوی ز نرخ پیاز
که نیابی به راه راست جواز
مرد ایمان همیشه در کار است
زانکه ایمان نماز بیمار است
تا نداری سرِ سراندازی
تو چه دانی که چیست جانبازی
چون سرانداز وصف جود شدی
بر درِ روم در سجود شدی
کعبهٔ دل ز حق شده منظور
همّت سگ بر استخوان مقصور
پیش شرعش ز شعر جستن به
بیت را همچو بت شکستن به
شرع از اشعار سخت بیگانه‌ست
گرچه با او کنون هم از خانه‌ست
هرچه ما را مباح، محظورست
برکسی کو ازین و آن دورست
فرق حَظر و اباحت او داند
کانچه راحت جراحت او داند
دل و همّت مده به صحبت خلق
ببر از خلق تا نبرد حلق
نیکویی با عدوت از خردست
که خرد نام تو ز نیک و بد است
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی‌الافتقار والتحیّرِ فی صفاته
مستمع نغمت نیاز از دل
مطلع بر طلوع راز از دل
چون درِ دل نیاز بگشاید
آنچه خواهد به پیش باز آید
یاربش را ز شه ره اقبال
کرده لبّیک دوست استقبال
زآتشی کان بودت گوناگون
تکیه بر آب روی چون فرعون
نقل جان ساز هرچه زو شد نقل
که به ایمان رسی به حق نه به عقل
عقل در کُنه وصف او نادان
ذوق با طوق شوق او شادان
عقل و جان ملک پادشاهی اوست
ملک او در خورِ آلهی اوست
یاربی از تو زو دو صد لبیک
یک سلام از تو زو هزار علیک
سایه‌بانیست عقل بر درِ او
خیلتاشیست جان ز لشکر او
از بد و نیک خلق پیوسته
رحمت و نعمتش بنگسسته
درگهش را نیاز پیرایه
تو نیاز آر سود و سرمایه
درپذیرد غم دراز ترا
بی‌نیازی او نیاز ترا
دوست بودش بلال بر درگاه
پوست بر تن چو زلف یار سیاه
جامهٔ ظاهرش ز بهر دلال
گشت بر روی حور مشکین خال
از پی تازگی ز دشمن و دوست
در دو عالم بدل کنندهٔ پوست
از پی دین و ملک پروردن
نکند هیچ سر برو گردن
ای صف‌آرای جمع درویشان
وی نگهدار دردِ دل ریشان
آنکه شد چون بهی بهش گردان
وانکه شد چون کمان زهش گردان
نیک درمانده‌ام به دست نیاز
کارم ای کارساز خلق بساز
متفرّد به خطّهٔ ملکوت
متوحّد به عزّت جبروت
آیتِ علم را بدایت نیست
غایتِ شوق را نهایت نیست
تو ندانی ز حال عالم راز
از بلا عافیت ندانی باز
تو حقیقت نه مرد این راهی
طفل راهی ز ره نه آگاهی
کودکی رو به گِرد بازی گرد
به برِ کبر و بی‌نیازی گرد
بس بود کبر و ناز یار ترا
با خدای ای پسر چه کار ترا
چکنی جنّت و نعیم ابد
کرده عقبی ز بهر دنیا رد
او ز تو حسبتِ تو می‌داند
چون تویی را به خود همی خواند
می‌کند بر تو عرضه حور و قصور
تو به دنیا و زینتش مغرور
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی تأدیب صببان المکتب و صفة الجنّة والنّار
از پی راه حق کم از کودک
نتوان بودن ای کم از یک یک
گر در آموختن کند تقصیر
هرچه خواهد سبک زوی بپذیر
به تلطّف بدار و بنوازش
خیره در انتظار مگدازش
در کنارش نه آن زمان کاکا
تا شود راضی و مکنش جفا
در نمازش نه آن زمان کانجا
تا شود سرخ چهره‌اش چو لکا
ور نخواند بخواه زود دوال
گوشهایش بگیر و سخت بمال
به معلم نمای تهدیدش
تا بود گوشمال تمهیدش
بند و حبسش کند به خانهٔ موش
میر موشان کند فشرده گلوش
در ره آخرت ز بهر شنود
کمتر از کودکی نشاید بود
خلد کاکای تست هان بشتاب
به دو رکعت بهشت را دریاب
ورنه شد موشخانه دوزخِ تو
در ره آن سرای برزخِ تو
رو به کتّاب انبیا یک چند
بر خود این جهل و این ستم مپسند
لوحی از شرح انبیا برخوان
چون ندانی برو بخوان و بدان
تا مگر یار انبیا گردی
زین جهالت مگر جدا گردی
در جهان خراب پر ز ضرر
از جهالت مدان تو هیچ بتر
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
در مناجات گوید
ای روان همه تنومندان
آرزو بخش آرزومندان
تو کنی فعل من نکو در من
مهربان‌تر ز من تویی بر من
رحمتت را کرانه پیدا نیست
نعمتت را میانه پیدا نیست
آنچه بدهی به بنده دینی ده
با رضای خودش قرینی ده
دلم از یاد قدس دین خوش کن
نسبت باد و خاکم آتش کن
از تو بخشودنست و بخشیدن
وز من افتادنست و شخشیدن
من نیم هوشیار مستم گیر
من بلخشیده‌ام تو دستم گیر
از تو دانم یقین که مستورم
پرده‌پوشیت کرده مغرورم
راندهٔ سابقت ندانم چیست
خواندهٔ خاتمت ندانم کیست
عاجزم من ز خشم و خوشنودیت
نکند نیز لابه‌ام سودیت
دل گمراه گشت انابت جوی
مردم دیده شد جنابت شوی
دل گمراه را رهی بنمای
مردم دیده را دری بگشای
که ننازد ز کارسازی تو
که بترسد ز بی‌نیازی تو
ای به رحمت شبان این رمه تو
چه حدیثست ای تو ای همه تو
ای یکی خدمت ستانه‌ت را
گرگ و یوسف نگارخانه‌ت را
تو ببخشای بر گِل و دل ما
که بکاهد غم دل از گِل ما
تو نوازم که دیگران زُفتند
تو پذیرم که دیگران گفتند
چه کنم با جز از تو هم نفسی
مرده ایشان مرا تو یار بسی
چه کنم زحمت تویی و دویی
چون یقین شد که من منم تو تویی
چه کنم با تو تفّ و دود همه
چون تو هستی باد بود همه
باد نعمای تست بود جهان
ای زیان تو به که سود جهان
من ندانم که آن چه کس باشد
کز تو او را بخیره بس باشد
کس بود زنده بی‌عنایت تو
یا توان زیست بی‌رعایت تو
آنکه با تست سوزکی دارد
وآنکه بی‌تست روزکی دارد
آنچه گفتی مخور بخوردم من
وآنچه گفتی مکن بکردم من
با تو باشم درست شش دانگم
بی‌تو باشم ز آسیا بانگم
از غمِ مرگ در زحیرم من
جان من باش تا نمیرم من
چه فرستی حدیث و تیغ به من
من کیم از تو ای دریغ به من
با قبول تو ای ز علّت پاک
چبود خوب و زشت مشتی خاک
خاک را خود محل آن باشد
کز ثنای تواش زبان باشد
عزّ تو ذلّ خاک را برداشت
خاک را تا به عرش سربفراشت
گر ندادی کلام دستوری
که برد نامت از سرِ دوری
خلق را هیچ زهره آن بودی
که ترا بر مجاز بستودی
چه گشاید ز عقل و مستی ما
که مه ما و مه بود و هستی ما
به خودی‌مان کن از بدیها پاک
چه بود پیش پاک مُشتی خاک
بیش حکمت خود ار خرد باشم
من که باشم که نیک و بد باشم
بد ما نیک شد چو پذرفتی
بد شود نیک ما چو نگرفتی
بدو نیکم همه تویی یارب
وز تو خود بد نیاید اینت عجب
آن کسی بد کند که بدکارست
از تو نیکی همه سزاوارست
نیک خواهی به بندگان یکسر
بندگان را خود از تو نیست خبر
اندرین پردهٔ هوا و هوس
جهل ما عذرخواه علم تو بس
گر سگی کرده‌ایم اندر کار
نه تو شیری گرفته‌ای بگذار
بر درِ فضل و حضرت جودت
بهر انجاز لطف موعودت
آنچه نسبت به تست توفیرست
وآنچه از فعل ماست تقصیر است
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی کرمه و فضله
ای خداوند قایم و قدّوس
ملک تو نامماس و نامحسوس
از تو چیریم و بر تو چیر نه‌ایم
به تو سیریم و از تو سیر نه‌ایم
سوی ما گرچه هیچکس کس نیست
کرم تو نُویدگر بس نیست
دین‌مان داده‌ای یقین‌مان ده
گرچه این هست بیش از این‌مان ده
گرچه بر نطع نفس شهماتیم
تشنهٔ وادی سماواتیم
کسی از بد همی نداند به
آنچه دانی که آن بهست آن ده
ای مراد امل نگاران تو
وی امید امیدواران تو
ای نهان‌دان آشکارا بین
تو رسانی امید ما به یقین
همه امید من به رحمت تست
جان و روزی همه ز نعمت تست
جگر تشنه‌مان ز کوثر دین
شربتی‌بخش پر ز نور یقین
نیست نز دانشی و نز هنری
جز تو سوی توام وکیل دری
هرچه بر من قضای تو بنوشت
همه نیکو بود نباشد زشت
هستم از هرکه هست جمله گریز
ناگزیرم تویی مرا بپذیر
بلبل عشق را ز گلبن جست
در ترنّم نوای این همه تست
باز ناز من از طریق نیاز
بر سر سدره می‌کند پرواز
ملکها راند هرکه سوی تو راند
باز درماند هرکه زین درماند
که رساند به من سخن جز تو
که رهاند مرا ز من جز تو
نخری بوی رنگ و دمدمه تو
زین همه وارهانم ای همه تو
عجز و بیچارگی و ضعف خری
نخری سستی و خری و تری
رنج بر درگه تو آسانیست
بی‌زبانی همه زبان‌دانی است
همه را کُش تو از برای همه
پس قبول تو خونبهای همه
از تو برتافتن عنان اَمَل
چیست جز آیت و نشان زلل
صورت قهر در دلش روید
هر که جز مهر حضرتت جوید
سیرت ما ز صورت اشرار
وا رهان ای مهیمن اسرار
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی الانابه
ای جهان آفرین جان آرای
وی خرد را به صدق راه‌نمای
در بهشت فلک همه خامان
در بهشت تو دوزخ آشامان
بر درت خوب و زشت را چکنم
چون تو هستی بهشت را چکنم
که نماید در آینهٔ تزویر
غرض نکتهٔ علیم و قدیر
خون دل چون جگر کند سوراخ
چه جهنم چه جمرهٔ طبّاخ
دوزخ از بیم او بهشت شود
خاک بی‌کالبد چو خشت شود
خنده گریند عاشقان از تو
گریه خندند عارفان از تو
در جحیم تو جنّت آرامان
بی تو راضی به حورعین عامان
گر به دوزخ فرستی از درِ خویش
میروم نی به پای بر سر خویش
وانکه امر ترا خلاف آرد
دل خود از غفلتش غلاف آرد
همه را گاه و کار و بار از تو
یار مار است و مار یار از تو
نه به لاتأمن از تو سیر شوم
نه به لاتقنطوا دلیر شوم
گر کنی زهر با روانم جفت
از شکر تلخ‌تر نیارم گفت
ایمن از مکر تو کسی باشد
که فرومایهٔ خسی باشد
امن و مکر تو هر دو یکسانست
عاقل از مکر تو هراسانست
ایمن از مکرِ تو نشاید بود
طاعت و معصیت ندارد سود
ایمن آنکس بُوَد که وی آگاه
نبود از مکر تو به فعل گناه
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی الشّوق
از پس این براق شوق بُوَد
شوق در گردنش چو طوق بُوَد
آفرینش چو گشت زندانش
پس خلاصی طلب کند جانش
آتشیش از درون برافروزند
که ازو عقل و جان و تن سوزند
تا که خود یار عشق خودبین است
بوتهٔ توبه از پی این است
هرکه را کوی عشق او تازه‌ست
توبه‌ای از کلید دروازه‌ست
شوق بی‌یار خود سرور بُوَد
یار خود از خدای دور بُوَد
شوق ذوقت به دوزخ اندازد
شوق شوقت چو حور بنوازد
چون برون رفت جان ز دروازه
دلِ کهنه ازو شود تازه
صورت از بندِ طبع باز رهد
دل ودیعت به روح باز دهد
افتد از سیر جان بی‌اندازه
از زمین تا به عرش آوازه
کرد کز باد شوق و درد رود
بر زن ار بگذرد چو مرد رود
هرچه در راه فتنه انگیزد
همه‌اش از پیش راه برخیزد
از پی پایتابه‌ای بشکوه
پشم رنگین شود به پیشش کوه
آتش او ز بهرِ بالا را
ببرد آب روی دریا را
چون مر او را ازو برانگیزند
اختران پیش او فرو ریزند
دیدهٔ او چو نورِ ره بیند
شمس در جنب او سیه بیند
بد و نیک اندر آن جهان نبود
خاک و خورشید و اختران نبود
هرکه را عشق کوی او باشد
در دلش جست و جوی او باشد
آسمانی دگرش گردانند
بر زمینی دگرش بنشانند
هر دمش نقش کفر دین گردد
هر نفس آسمان زمین گردد
هر زمان شوید از پی تگ و پوی
جبرئیلش به آب حیوان روی
خرد از نعرهٔ دلش کالیو
هیزم برق نعل اسبش دیو
آدمی سوز گشته از پی راه
مالک درد او به آتشِ آه
سرِّ آهش ندارد ایچ صبور
پی او در نیابد ایچ غیور
نعل اسبش چو گرد بندازد
جبرئیلش حنوط جان سازد
او روان گشته سوی عالم نیست
باد فریاد کن که یک دم بیست
مصطفی ایستاده بر ره اوی
از سرِ لطف ربّ سَلّم گوی
اندر آویزد از پی اِشراف
از درونش ترازوی اِنصاف
آب در راه او خلیل زند
مقرعش جان جبرئیل زند
همه را باز خود رساند به خود
کایچ یک را ازو نیامد بُد
همه هستند و از همه همه دور
در نُبی خوانده‌ای تصیرالامور
زو بد و نیک قوّت و حولست
امر او ما یبدّل القول است
امر او را تغیّری نبود
خلق را جز تحیّری نبود
بغض و حقد از صفات او دورست
غضب آن را بود که مقدورست
اوست قادر به هرچه خواهد خواست
هرچه خواهد کند که حکم او راست
سنایی غزنوی : الباب الثانی:‌ فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
قال‌الله تعالی قل لئن اجتمعت‌الانس والجن علی ان یأتوا به مثل هذاالقرآن لایأتون به مثله ولو کان بعضهم لبعض ظهیراً، و قال عزّ من قائل. ولاحبة فی ظلمات‌الارض ولا رطب ولا یابس الّا فی کتاب مبین، و قال النبی علیه‌السلام: القرآن غنی لافقر بعده و لاغنی دونه، و قال علیه‌السلام: القرآن هوالدواء من کل دواء الّا الموت. و قال ایضا: اهل القرآن هم اهل‌الله و خاصته، و قال ایضا صلوات‌الله وسلامه علیه اصدق الحدیث کتاب‌الله، و قال احمدبن حنبل: القرآن کلام‌الله غیر مخلوق و من قال مخلوق فهو کافربالله العظیم.
سخنش را ز بس لطافت و ظرف
صدمت صوت نی و زحمت حرف
صفتش را حدوث کی سنجد
سخنش در حروف کی گنجد
وهم حیران ز شکل صورتهاش
عقل واله ز سِرّ سورتهاش
مغز و نغز است حرف و سورت او
دلبر و دلپذیر صورت او
زان گرفته مقیم قوّت و قوت
زادهٔ ملک و دادهٔ ملکوت
سرّ او بهر حلّ مشکلها
روح جانها و راحت دلها
دل مجروح را شفا قرآن
دل پر درد را دوا قرآن
تو کلام خدای را بی‌شک
گر نئی طوطی و حمار و اِشَک
اصل ایمان و رکن تقوی دان
کان یاقوت و گنج معنی دان
هست قانون حکمت حکما
هست معیار عادت علما
نزهت جانها ستایش اوست
سلوت عقلها نمایش اوست
آیت او شفای جان تقی
رایتش درد و اندهان شقی
عقل و نفس از نهاد او حاجز
فصحا از طریق آن عاجز
عقل کل را فکنده در شدّت
نفس کل را نشانده در عدّت