عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
تا نهال قامت اورا صنوبر چاکر است
در چمن قمری ز حسرت همدم خاکستر است
بر ثبوت امتیاز حسنش از خوبان دهر
سبزه خط زمرد فام لعلش محضر است
دوش در گلشن حدیث جعد گیسویش گذشت
سنبل امروز از خجالت پایمال صرصر است
در خیال لعل او چون غنچه بگشایم دهن
ناقه فکرم سراپا زیر بار شکر است!
بر فروغ دیده منت کی کشم از توتیا
مردم چشم مرا تا روی خوبان منظر است؟!
خواست هوشم در شب زلفش شبیخون آورد
شحنه خالش گرفت کین دور شاه دیگر است!
طغرل از آسیب چشم بدجمالش را چه باک
تا دلم در آتش عشقش سپند مجمر است!
در چمن قمری ز حسرت همدم خاکستر است
بر ثبوت امتیاز حسنش از خوبان دهر
سبزه خط زمرد فام لعلش محضر است
دوش در گلشن حدیث جعد گیسویش گذشت
سنبل امروز از خجالت پایمال صرصر است
در خیال لعل او چون غنچه بگشایم دهن
ناقه فکرم سراپا زیر بار شکر است!
بر فروغ دیده منت کی کشم از توتیا
مردم چشم مرا تا روی خوبان منظر است؟!
خواست هوشم در شب زلفش شبیخون آورد
شحنه خالش گرفت کین دور شاه دیگر است!
طغرل از آسیب چشم بدجمالش را چه باک
تا دلم در آتش عشقش سپند مجمر است!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
حیا پیراهن اندام ناز است
تغافل پرده قانون راز است
ببین زیر و بم تار محبت
به مضراب خموشی نغمه ساز است!
به دشنامی رقیبان را نوازد
عجب شوخی که او دشمن نواز است!
نمی آید برای پرسش من
به راه انتظارش دید باز است
ازان قل قل مینا را شنیدم
دلم وقت قیامش در نماز است!
به صبح وصل دارم انتظاری
شب هجران عجب دور و دراز است!
به کف آسان نیاید دامن وصل
بسی در راه او شیب و فراز است
در خامی کشا تا پخته گردی
کلید قفل تحقیقش مجاز است!
معانی صید شد طغرل ز شاهین
که صید چنگلش عنقا نه باز است!
تغافل پرده قانون راز است
ببین زیر و بم تار محبت
به مضراب خموشی نغمه ساز است!
به دشنامی رقیبان را نوازد
عجب شوخی که او دشمن نواز است!
نمی آید برای پرسش من
به راه انتظارش دید باز است
ازان قل قل مینا را شنیدم
دلم وقت قیامش در نماز است!
به صبح وصل دارم انتظاری
شب هجران عجب دور و دراز است!
به کف آسان نیاید دامن وصل
بسی در راه او شیب و فراز است
در خامی کشا تا پخته گردی
کلید قفل تحقیقش مجاز است!
معانی صید شد طغرل ز شاهین
که صید چنگلش عنقا نه باز است!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
تا زلف تو در خرمن گل غالیه بیز است
در دور قمر بین که قران مشتری ریز است
ترسم که به دل رخنه زند مردم چشمت
ور نه ز چه رو خنجر مژگان تو تیز است؟!
مقتول تو را نیست ازآن صورت مردن
برق دم شمشیر تو تا آئینه ریز است
زحمتکش عشقم که چه هجران و چه وصلت
از دست جفای تو کجا جای گریز است؟!
هر جا که ز نقش کف پای تو نشانیست
چون عرصه محشر همه دلم غلغله خیز است
افسانه حسن تو هر آن گوش که بشنید
در دعوی زیبائی یوسف به ستیز است
هر کس که سواد خط مشکین تو را دید
در قافیه حسن بگفتا که تمیز است
فرهنگ سخن های دقیق من طغرل
نه طور «صراح » است نه گفتار «همیز» است
در دور قمر بین که قران مشتری ریز است
ترسم که به دل رخنه زند مردم چشمت
ور نه ز چه رو خنجر مژگان تو تیز است؟!
مقتول تو را نیست ازآن صورت مردن
برق دم شمشیر تو تا آئینه ریز است
زحمتکش عشقم که چه هجران و چه وصلت
از دست جفای تو کجا جای گریز است؟!
هر جا که ز نقش کف پای تو نشانیست
چون عرصه محشر همه دلم غلغله خیز است
افسانه حسن تو هر آن گوش که بشنید
در دعوی زیبائی یوسف به ستیز است
هر کس که سواد خط مشکین تو را دید
در قافیه حسن بگفتا که تمیز است
فرهنگ سخن های دقیق من طغرل
نه طور «صراح » است نه گفتار «همیز» است
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
چند روزی در جهان ای عمر مهمانی بس است
از حصول مدعا آه پشیمانی بس است
آرزوی جاه داری گر ز نقش اعتبار
یاد تعمیر خیالت خانه ویرانی بس است
گشتی از درس کمال امروز غافل مر تو را
همچو یبروج الصنم یک نام انسانی بس است
چند گوئی کز تعلق های امکان بگذرم
بگذری گر از جهان یک دامن افشانی بس است
گیر در راه طلب از نقش پای او سبق
مر تو را آئینه سان یک چشم حیرانی بس است
تا کجا خواهی کز آشفتن به جمعیت رسم
از تصورهای زلفش یک پریشانی بس است
گر همی خواهی که اسپ خویش از فرزین کنی
در بساط نرد غم یک دانه گردانی بس است
دوش از سیب زنخدانش گرفتی بهره ای
از لب لعلش تو را امروز خوبانی بس است
تا به کی گوئی که خوانم دفتر عشاق را؟!
از کتاب محنتش یک سطر اگر خوانی بس است!
کعبه بیت الله فکر مرا طغرل کنون
از شکار صید معنی ها یکی بانی بس است!
از حصول مدعا آه پشیمانی بس است
آرزوی جاه داری گر ز نقش اعتبار
یاد تعمیر خیالت خانه ویرانی بس است
گشتی از درس کمال امروز غافل مر تو را
همچو یبروج الصنم یک نام انسانی بس است
چند گوئی کز تعلق های امکان بگذرم
بگذری گر از جهان یک دامن افشانی بس است
گیر در راه طلب از نقش پای او سبق
مر تو را آئینه سان یک چشم حیرانی بس است
تا کجا خواهی کز آشفتن به جمعیت رسم
از تصورهای زلفش یک پریشانی بس است
گر همی خواهی که اسپ خویش از فرزین کنی
در بساط نرد غم یک دانه گردانی بس است
دوش از سیب زنخدانش گرفتی بهره ای
از لب لعلش تو را امروز خوبانی بس است
تا به کی گوئی که خوانم دفتر عشاق را؟!
از کتاب محنتش یک سطر اگر خوانی بس است!
کعبه بیت الله فکر مرا طغرل کنون
از شکار صید معنی ها یکی بانی بس است!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
خاکساری بس که ما را شهپر بال رساست
گرد ما را از ضعیفی خانه بر دوش هواست
سایه از افتادگی خورشید دارد در بغل
دستگاه مفلسی را اعتبار کیمیاست
تا توانی کار اندر مزرع دل تخم اشک
دانه این کشت را ز ابر کرم نشو و نماست
هر کجا باشد همان لیلی بود منظور او
در دل مجنون مگر آئینه گیتی نماست؟!
دوش پای ما مگر از مرکز غم شد برون؟!
هر چه می آید به ما امروز از پرگار ماست!
تا به عرض جلوه آمد عکس رخسار گلش
جوهر آئینه زیر شبنم موج حیاست
قطره ای ظاهر نشد از جوشش شوق دلم
آب این سرچشمه را از موج زنجیری به پاست
می کنم کوه دلم را از غمش چون کوهکن
لیک چون من کی کسی در عشق او صبر آزماست؟!
عالمی محوند چون آئینه در راه غمش
دیده عشاق را سرمشق حیرت نقش پاست
حاصل عشقت که ابرویش گواهی می دهد
چون کمان خمیازه ات آغوش این قد دوتاست
شد یقینم طغرل از درس محبت این سخن
رهبر عاشق سوی معشوق نقش بوریاست
گرد ما را از ضعیفی خانه بر دوش هواست
سایه از افتادگی خورشید دارد در بغل
دستگاه مفلسی را اعتبار کیمیاست
تا توانی کار اندر مزرع دل تخم اشک
دانه این کشت را ز ابر کرم نشو و نماست
هر کجا باشد همان لیلی بود منظور او
در دل مجنون مگر آئینه گیتی نماست؟!
دوش پای ما مگر از مرکز غم شد برون؟!
هر چه می آید به ما امروز از پرگار ماست!
تا به عرض جلوه آمد عکس رخسار گلش
جوهر آئینه زیر شبنم موج حیاست
قطره ای ظاهر نشد از جوشش شوق دلم
آب این سرچشمه را از موج زنجیری به پاست
می کنم کوه دلم را از غمش چون کوهکن
لیک چون من کی کسی در عشق او صبر آزماست؟!
عالمی محوند چون آئینه در راه غمش
دیده عشاق را سرمشق حیرت نقش پاست
حاصل عشقت که ابرویش گواهی می دهد
چون کمان خمیازه ات آغوش این قد دوتاست
شد یقینم طغرل از درس محبت این سخن
رهبر عاشق سوی معشوق نقش بوریاست
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
هر لحظه به دل از مژه ات زخم خدنگ است
ابروی کمان تو مگر کار فرنگ است؟!
مشهور بود گل به چمن گر چه به خوبی
از خجلت رخسار تو از رنگ به رنگ است
احوال مرا دیدی و رحم تو نیامد
دل نیست مگر در بغلت قطعه سنگ است؟!
دود غم محنت نکند تیره دلم را
این آئینه آن نیست که او قابل زنگ است!
در بحر غمش هر که فتد نیست خلاصی
کاین لجه دریا همه در کام نهنگ است!
باشد رقم داغ سویدای دل من
آن نقطه که سرمشق خط پوست پلنگ است
در شعله شمع دلم ای عشق مزن آب
صلحی که تو می خواهی سراپا همه جنگ است!
تا چند بگوئی سخنی از دهن او
بگذر تو ازین دغدغه کین قافیه تنگ است!
آسان نبود دعوی سودای وصالش
معجون خیالت همه از نشئه بنگ است!
وصلی که بود در پیش اندیشه هجرانا
شهدیست به کام تو که از طعم شرنگ است
شبدیز هوس چند درین بادیه رانی
ره دور و درازست ولی اسپ تو لنگ است؟!
طغرل همه در بند سخن بس که اسیرند
امروز مرا از غزل و قافیه ننگ است!
ابروی کمان تو مگر کار فرنگ است؟!
مشهور بود گل به چمن گر چه به خوبی
از خجلت رخسار تو از رنگ به رنگ است
احوال مرا دیدی و رحم تو نیامد
دل نیست مگر در بغلت قطعه سنگ است؟!
دود غم محنت نکند تیره دلم را
این آئینه آن نیست که او قابل زنگ است!
در بحر غمش هر که فتد نیست خلاصی
کاین لجه دریا همه در کام نهنگ است!
باشد رقم داغ سویدای دل من
آن نقطه که سرمشق خط پوست پلنگ است
در شعله شمع دلم ای عشق مزن آب
صلحی که تو می خواهی سراپا همه جنگ است!
تا چند بگوئی سخنی از دهن او
بگذر تو ازین دغدغه کین قافیه تنگ است!
آسان نبود دعوی سودای وصالش
معجون خیالت همه از نشئه بنگ است!
وصلی که بود در پیش اندیشه هجرانا
شهدیست به کام تو که از طعم شرنگ است
شبدیز هوس چند درین بادیه رانی
ره دور و درازست ولی اسپ تو لنگ است؟!
طغرل همه در بند سخن بس که اسیرند
امروز مرا از غزل و قافیه ننگ است!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
گر چه رنگ و بو دلیل و شاهد روی گل است
لیک اندر روی گل پیرایه ز آه بلبل است
ساز عیشی نیست اندر بزم امکان دم به دم
از شکست رنگ میای دلم را قل قل است
سرنوشتم شد ز دیوان قضا آشفتگی
خامه تصویر من گویا که تار سنبل است
نرگس بی باک او میخانه دارد در بغل
مستی چشمش نه از کیفیت جام مل است
سوختم چندان که پیچیدم به خود در نار غم
دود شمع دل مرا از پیچ و تاب کاکل است
نیستم چون شانه از سودای زلف او برون
یاد گیسویش کنون در گردن جانم غل است
هر زمان پرواز می سازد سوی صید سخن
طغرل ما را که از فکر معانی چنگل است
لیک اندر روی گل پیرایه ز آه بلبل است
ساز عیشی نیست اندر بزم امکان دم به دم
از شکست رنگ میای دلم را قل قل است
سرنوشتم شد ز دیوان قضا آشفتگی
خامه تصویر من گویا که تار سنبل است
نرگس بی باک او میخانه دارد در بغل
مستی چشمش نه از کیفیت جام مل است
سوختم چندان که پیچیدم به خود در نار غم
دود شمع دل مرا از پیچ و تاب کاکل است
نیستم چون شانه از سودای زلف او برون
یاد گیسویش کنون در گردن جانم غل است
هر زمان پرواز می سازد سوی صید سخن
طغرل ما را که از فکر معانی چنگل است
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
رفتن هوش از سرم تا ساربان محمل است
ناقه شوق مرا در خاک مجنون منزل است
آنقدر مستم که نشناسم جنون را از خرد
نشئه جام شراب من ز انگور دل است
قطره خونی که از زخم دل من می چکد
نیست خون او شبنمی از شرم تیغ قاتل است!
دارم از فکر بلند خویش مضمون بلند
صد فلاطون از کشاد معنی ام پا در گل است!
شکر الله فارس میدان اشعارم کنون
نکته سربسته من لایق هر محفل است
از رموز معنی من سرسری نتوان گذشت
غیر مضمون از کلامم هر چه فهمی باطل است
بسته ام مضمون که از انصاف گوید مستمع
این همه رمز آشنائی ها ز فکر طغرل است!
ناقه شوق مرا در خاک مجنون منزل است
آنقدر مستم که نشناسم جنون را از خرد
نشئه جام شراب من ز انگور دل است
قطره خونی که از زخم دل من می چکد
نیست خون او شبنمی از شرم تیغ قاتل است!
دارم از فکر بلند خویش مضمون بلند
صد فلاطون از کشاد معنی ام پا در گل است!
شکر الله فارس میدان اشعارم کنون
نکته سربسته من لایق هر محفل است
از رموز معنی من سرسری نتوان گذشت
غیر مضمون از کلامم هر چه فهمی باطل است
بسته ام مضمون که از انصاف گوید مستمع
این همه رمز آشنائی ها ز فکر طغرل است!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
در کشور ملاحت شاهی تو را تمام است
شمشاد و سرو و طوبی با قامتت غلام است
در هر کجا که بینم اوصاف خلق و خویت
با سومنات و مسجد «ما قال » زین کلام است
چون غنچه لب گشایم وصف تو را نمایم
غیر از حدیث رویت دیگر مرا حرام است!
حسن بتان عالم رو در زوال دارد
در اوج خوب روئی مهر تو را قیام است
چشم سیاه مستت بیگانه از نگه شد
هندوی خال لعلت ناآشنای رام است
ما پختگان عشقیم در مجمر غم تو
مگذار بوالهوس را از بس هنوز خام است
از قسمت نخستین عشقت به ما رسیده
آئینه با سکندر جم را حواله جام است
با عهد گلعذاران زنهار دل نبندید
از عندلیب گلشن با گوشم این پیام است!
در بارگاه وصلت جان تحفه برد طغرل
شمشیر خون چکانت از بس که بی نیام است
شمشاد و سرو و طوبی با قامتت غلام است
در هر کجا که بینم اوصاف خلق و خویت
با سومنات و مسجد «ما قال » زین کلام است
چون غنچه لب گشایم وصف تو را نمایم
غیر از حدیث رویت دیگر مرا حرام است!
حسن بتان عالم رو در زوال دارد
در اوج خوب روئی مهر تو را قیام است
چشم سیاه مستت بیگانه از نگه شد
هندوی خال لعلت ناآشنای رام است
ما پختگان عشقیم در مجمر غم تو
مگذار بوالهوس را از بس هنوز خام است
از قسمت نخستین عشقت به ما رسیده
آئینه با سکندر جم را حواله جام است
با عهد گلعذاران زنهار دل نبندید
از عندلیب گلشن با گوشم این پیام است!
در بارگاه وصلت جان تحفه برد طغرل
شمشیر خون چکانت از بس که بی نیام است
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
بس که هستی همه سامان وجود عدم است
ساز قانون بقا را ز فنا زیر و بم است
دوستان بیهوده در عالم امکان هرگز
دل آسوده مجوئید که بسیار کم است!
ذره ای مهر جهان در دل خود راه مده
مطلع صبح طرب از افق شام غم است!
حال مستقبل و ماضیست عیان در عاشق
آن چه در لوح دل ماست نه در جام جم است!
نیست آسان به بیابان غم او رفتن
که درین بادیه اندر رهش از سر و رم است
اثر شهرت عشاق به عالم باقیست
بید مجنون به سر تربت مجنون علم است
عاشقان را مگر از مکتب آزادی غم
مصرع قامت برجسته او یک رقم است؟!
در میان من و او خامه نباشد محرم
آنکه افشا کند اسرار زبان را قلم است
محو امید تماشای خرام اوئیم
حیرت ما همه از صورت نقش قدم است
ای خوشا مصرع دریای معانی طغرل
رشته عمر ز اشکم به گره متهم است
ساز قانون بقا را ز فنا زیر و بم است
دوستان بیهوده در عالم امکان هرگز
دل آسوده مجوئید که بسیار کم است!
ذره ای مهر جهان در دل خود راه مده
مطلع صبح طرب از افق شام غم است!
حال مستقبل و ماضیست عیان در عاشق
آن چه در لوح دل ماست نه در جام جم است!
نیست آسان به بیابان غم او رفتن
که درین بادیه اندر رهش از سر و رم است
اثر شهرت عشاق به عالم باقیست
بید مجنون به سر تربت مجنون علم است
عاشقان را مگر از مکتب آزادی غم
مصرع قامت برجسته او یک رقم است؟!
در میان من و او خامه نباشد محرم
آنکه افشا کند اسرار زبان را قلم است
محو امید تماشای خرام اوئیم
حیرت ما همه از صورت نقش قدم است
ای خوشا مصرع دریای معانی طغرل
رشته عمر ز اشکم به گره متهم است
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
فرصت عهد جهان از صبح هستی یک دم است
رنگ و بوی باغ امکان همچو مهر شبنم است
برگ گل در باغ از باد خزان تاراج شد
در بر بلبل نگر اکنون لباس ماتم است!
در نوای پرده عشاق ما مضراب نیست
نغمه ساز محبت بس که بی زیر و بم است
من شهید ابرویم با جوهر تیغش قسم
سرخط بختم نگون چون نام اندر خاتم است
گر چه باشد در جهان از نام من آوازه ای
آنچه ظاهر می شود از این نگین نقش غم است
آنقدر در آتش شوق محبت سوختم
دود آهم در لوای عشق اکنون پرچم است!
وصل داری آرزو باید شدن از دل بری
در حریم حرمت دلدار دل نامحرم است
بگذرید این ناجوانمردان ز سودای هوس
شهرت جود و سخا مخصوص نام حاتم است!
من همی بینم به فکر خویش طغرل دم به دم
هر چه در آئینه اسکندر و جام جم است!
رنگ و بوی باغ امکان همچو مهر شبنم است
برگ گل در باغ از باد خزان تاراج شد
در بر بلبل نگر اکنون لباس ماتم است!
در نوای پرده عشاق ما مضراب نیست
نغمه ساز محبت بس که بی زیر و بم است
من شهید ابرویم با جوهر تیغش قسم
سرخط بختم نگون چون نام اندر خاتم است
گر چه باشد در جهان از نام من آوازه ای
آنچه ظاهر می شود از این نگین نقش غم است
آنقدر در آتش شوق محبت سوختم
دود آهم در لوای عشق اکنون پرچم است!
وصل داری آرزو باید شدن از دل بری
در حریم حرمت دلدار دل نامحرم است
بگذرید این ناجوانمردان ز سودای هوس
شهرت جود و سخا مخصوص نام حاتم است!
من همی بینم به فکر خویش طغرل دم به دم
هر چه در آئینه اسکندر و جام جم است!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
تا درین وادی غبار ما به دامان آشناست
دست مجنون از تحیر با گریبان آشناست
نیست اندر ساز قانون دل ما نغمه ای
عمرها شد ناله ما با نیسان آشناست
میفتد بر پای مردم دم به دم از روی زرد
در اشکم از یتیمی تا به نیستان آشناست
میفتد بر پای مردم دم به دم از روی زرد
در اشکم از یتیمی تا به نیسان آشناست
حیرتی دارم که اسرارش بگوید مو به مو
شانه را دل گر به آن زلف پریشان آشناست
از خرام ناز به ره عکس پایش دیده ام
جوهر آئینه ام با چشم حیران آشناست
نیست امکان حصول مدعای حاجتش
چشم سائل گر چه با دست کریمان آشناست
می تپد دل در برم هر لحظه از شوق رخش
بال این پروانه با شمع شبستان آشناست
از تبسم دم به دم شوری به دل ها افکند
زخم های سینه ما با نمکدان آشناست
در بغل رم دارد از عکس سواد دیده اش
بس که آهوی مرا وحشت به مژگان آشناست
با بزرگان هیچ از عاجز نوازی عار نیست
از ضعیفی مور اینجا با سلیمان آشناست
حبذا طغرل که بیدل می سراید مصرعی
صافی آئینه با گبر و مسلمان آشناست
دست مجنون از تحیر با گریبان آشناست
نیست اندر ساز قانون دل ما نغمه ای
عمرها شد ناله ما با نیسان آشناست
میفتد بر پای مردم دم به دم از روی زرد
در اشکم از یتیمی تا به نیستان آشناست
میفتد بر پای مردم دم به دم از روی زرد
در اشکم از یتیمی تا به نیسان آشناست
حیرتی دارم که اسرارش بگوید مو به مو
شانه را دل گر به آن زلف پریشان آشناست
از خرام ناز به ره عکس پایش دیده ام
جوهر آئینه ام با چشم حیران آشناست
نیست امکان حصول مدعای حاجتش
چشم سائل گر چه با دست کریمان آشناست
می تپد دل در برم هر لحظه از شوق رخش
بال این پروانه با شمع شبستان آشناست
از تبسم دم به دم شوری به دل ها افکند
زخم های سینه ما با نمکدان آشناست
در بغل رم دارد از عکس سواد دیده اش
بس که آهوی مرا وحشت به مژگان آشناست
با بزرگان هیچ از عاجز نوازی عار نیست
از ضعیفی مور اینجا با سلیمان آشناست
حبذا طغرل که بیدل می سراید مصرعی
صافی آئینه با گبر و مسلمان آشناست
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
شور دریای محبت موجی از آب من است
برق شمشیر حوادث لمعه تاب من است
پرده دار ساز قانون بم و زیر غمم
نغمه «عشاق » از آهنگ مضراب من است!
نیست جز تعبیر حیرانی مرا فال دگر
فرش مخمل سرگذشت قصه خواب من است
می زند مهر دلم گر بخیه در جیب سحر
چاک دامان کتان لیکن ز مهتاب من است
خوانده ام درس ادب را پیش استاد جنون
قد ماه نو دو تا از وضع آداب من است
جوش طوفان سرشکم دارد آهنگ دگر
خاک صحرای جنون تمهید سیلاب من است
طاقت یک عالم از ابروی یارم طاق شد
سجدگاه صد جبین از شوق محراب من است
ای خوشا از مصرع بیدل که طغرل گفته است
بزم گردون صبح خیز از لعل سیراب من است
برق شمشیر حوادث لمعه تاب من است
پرده دار ساز قانون بم و زیر غمم
نغمه «عشاق » از آهنگ مضراب من است!
نیست جز تعبیر حیرانی مرا فال دگر
فرش مخمل سرگذشت قصه خواب من است
می زند مهر دلم گر بخیه در جیب سحر
چاک دامان کتان لیکن ز مهتاب من است
خوانده ام درس ادب را پیش استاد جنون
قد ماه نو دو تا از وضع آداب من است
جوش طوفان سرشکم دارد آهنگ دگر
خاک صحرای جنون تمهید سیلاب من است
طاقت یک عالم از ابروی یارم طاق شد
سجدگاه صد جبین از شوق محراب من است
ای خوشا از مصرع بیدل که طغرل گفته است
بزم گردون صبح خیز از لعل سیراب من است
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
عقیق از حسرت لعل تو خون است
هلال از شرم ابرویت نگون است
به حالم رحم کن ای شوخ ظالم
که از هجر تو احوالم زبون است!
چو من از یک نگه صد کشته داری
می میخانه چشمت فسون است
دلم بردی و دلداری نکردی
انیسم محنت و یارم جنون است!
به یاد حسرت میم دهانت
قد عشاق از غم همچو نون است!
بیا ای جان که جان مستمندت
به استقبال تو از تن برون است
الا ای شوخ بی پروای ظالم
نمی پرسی که احوال تو چون است!
گل روی تو را تا دید طغرل
دلش چون غنچه دائم غرق خون است
هلال از شرم ابرویت نگون است
به حالم رحم کن ای شوخ ظالم
که از هجر تو احوالم زبون است!
چو من از یک نگه صد کشته داری
می میخانه چشمت فسون است
دلم بردی و دلداری نکردی
انیسم محنت و یارم جنون است!
به یاد حسرت میم دهانت
قد عشاق از غم همچو نون است!
بیا ای جان که جان مستمندت
به استقبال تو از تن برون است
الا ای شوخ بی پروای ظالم
نمی پرسی که احوال تو چون است!
گل روی تو را تا دید طغرل
دلش چون غنچه دائم غرق خون است
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
تیری که از کمان نگاه تو جسته است
چون ناوک فراق دل ما شکسته است
صیاد تیرافکن و آهوست چشم تو
این طرفه آهوئی که با مردم نشسته است!
کس نیست در جهان که نباشد اسیر تو
یک دل ز بند حلقه زلفت نرسته است!
تا کرده ایم یاد کمان دو ابرویت
پیکان غم به سینه ما دسته دسته است
خالی است بر لب تو او یا زاغ در چمن
یا هندوئی که بر لب کوثر نشسته است؟!
در محفلی که ساز بم و زیر وصل توست
صوت «فراق » ناخون مطرب شکسته است!
مد نگه به سایه مژگان انتظار
چون عنکبوت خانه ام از موی بسته است
نبود سواد خط عذارش برات ما
دود و غبار آتشین دل های خسته است!
طغرل غلام مصرع زیبای بیدلم
آسودگی ز کشور ما بار بسته است
چون ناوک فراق دل ما شکسته است
صیاد تیرافکن و آهوست چشم تو
این طرفه آهوئی که با مردم نشسته است!
کس نیست در جهان که نباشد اسیر تو
یک دل ز بند حلقه زلفت نرسته است!
تا کرده ایم یاد کمان دو ابرویت
پیکان غم به سینه ما دسته دسته است
خالی است بر لب تو او یا زاغ در چمن
یا هندوئی که بر لب کوثر نشسته است؟!
در محفلی که ساز بم و زیر وصل توست
صوت «فراق » ناخون مطرب شکسته است!
مد نگه به سایه مژگان انتظار
چون عنکبوت خانه ام از موی بسته است
نبود سواد خط عذارش برات ما
دود و غبار آتشین دل های خسته است!
طغرل غلام مصرع زیبای بیدلم
آسودگی ز کشور ما بار بسته است
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
دلبرم پر پر جفا افتاده است
دور ز آئین وفا افتاده است
بر دلم از ناوک بی باک او
صد هزاران زخم ها افتاده است
در ره عشقش چو من بسیار کس
از گرفتاری ز پا افتاده است
در هوای وصلش از دور الست
بر سرم این ماجرا افتاده است
زاهدا از قسمت روز ازل
مغ مرا مسجد تو را افتاده است!
قرعه دریاکشی با نام من
از خط کلک قضا افتاده است
طغرل از زیر و بم اشعار تو
ساز مضمون در صدا افتاده است
دور ز آئین وفا افتاده است
بر دلم از ناوک بی باک او
صد هزاران زخم ها افتاده است
در ره عشقش چو من بسیار کس
از گرفتاری ز پا افتاده است
در هوای وصلش از دور الست
بر سرم این ماجرا افتاده است
زاهدا از قسمت روز ازل
مغ مرا مسجد تو را افتاده است!
قرعه دریاکشی با نام من
از خط کلک قضا افتاده است
طغرل از زیر و بم اشعار تو
ساز مضمون در صدا افتاده است
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
یکسر شرار عشقم و آهم زبانه است
آئینه دار دردم و حیرت بهانه است
خرمن کنید دانه گوهر ز اشک من
در هر طرف که سیل سرشکم روانه است
ای ناخدا تو لنگر کشتی ز صبر کن
بحر محیط عشق بیکرانه است!
ما عاشقیم و شهره آفاق گشته ایم
از ما بسی به عالم امکان فسانه است
نبود به ساز پرده عشاق زیر و بم
آهنگ ساز نغمه ما زین ترانه است
حیرانم از خدنگ کمان رسای او
هر جا دلیست تیر غمش را نشانه است
اشکی که می چکد به ره انتظار او
در کشتزار مهره امید دانه است
طغرل گذشته ام ز تمنای قصر و جاه
بام فلک که بر سر من سقف خانه است
آئینه دار دردم و حیرت بهانه است
خرمن کنید دانه گوهر ز اشک من
در هر طرف که سیل سرشکم روانه است
ای ناخدا تو لنگر کشتی ز صبر کن
بحر محیط عشق بیکرانه است!
ما عاشقیم و شهره آفاق گشته ایم
از ما بسی به عالم امکان فسانه است
نبود به ساز پرده عشاق زیر و بم
آهنگ ساز نغمه ما زین ترانه است
حیرانم از خدنگ کمان رسای او
هر جا دلیست تیر غمش را نشانه است
اشکی که می چکد به ره انتظار او
در کشتزار مهره امید دانه است
طغرل گذشته ام ز تمنای قصر و جاه
بام فلک که بر سر من سقف خانه است
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
بس که بی رنگی درین گلشن دلیل رنگ اوست
عرض جوهر صیقل آئینه را از زنگ اوست
می زند هر لحظه دم از موج طوفان بقا
شوخی خون شهیدان از حنای چنگ اوست
تا نگردد سوده از رفتار پای توسنش
حلقه چشمم کنون نعل سم شبرنگ اوست
نیستم آسوده هیچ از سنگباران رقیب
بر سرم سنگی که می آید همه از سنگ است!
نیست اندر باغ امکان چون گل رویش گلی
حسن یوسف را به او نسبت مده کین ننگ اوست!
مار گیسو سر به سر پیچیده با سرو قدش
این فسون یک شعله ای از شیوه نیرنگ اوست
گر چه از هجران او از دیده باریدم گهر
گوهر اشکم همه پیرایه اورنگ اوست
مهر محنت زد قضا بر محضر دیوان ما
پیش سلطان محبت صلح ما از جنگ اوست
نیست یک دل در جهان بی ساز قانون غمش
نغمه زیر و بم «عشاق » از آهنگ اوست
ای خوشا طغرل که بیدل می سراید مصرعی
خاک کن بر فرق آن سازی که بی آهنگ اوست
عرض جوهر صیقل آئینه را از زنگ اوست
می زند هر لحظه دم از موج طوفان بقا
شوخی خون شهیدان از حنای چنگ اوست
تا نگردد سوده از رفتار پای توسنش
حلقه چشمم کنون نعل سم شبرنگ اوست
نیستم آسوده هیچ از سنگباران رقیب
بر سرم سنگی که می آید همه از سنگ است!
نیست اندر باغ امکان چون گل رویش گلی
حسن یوسف را به او نسبت مده کین ننگ اوست!
مار گیسو سر به سر پیچیده با سرو قدش
این فسون یک شعله ای از شیوه نیرنگ اوست
گر چه از هجران او از دیده باریدم گهر
گوهر اشکم همه پیرایه اورنگ اوست
مهر محنت زد قضا بر محضر دیوان ما
پیش سلطان محبت صلح ما از جنگ اوست
نیست یک دل در جهان بی ساز قانون غمش
نغمه زیر و بم «عشاق » از آهنگ اوست
ای خوشا طغرل که بیدل می سراید مصرعی
خاک کن بر فرق آن سازی که بی آهنگ اوست
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
باده رندان را شراب کوثریست
گردن مینا در آغوش پریست
از رموز مشکلات زلف او
گر گذشتی بی تأمل سرسریست!
انقلاب رنگ فطرت کار نیست
ماده گی های زغن هم از نریست!
جوهرت آئینه سان گل می کند
خشکی سودایت از جوش تریست
آه بلبل می زند آتش به باغ
در برش گر جامه خاکستریست
سنگدل را نیست ره در بزم ما
دشمن این شیشه و مینا پریست
رهبر نال از ضعیفی ناله شد
محرم قانون ساز از لاغریست
طرح الفت داده رخسارش به هم
آب و آتش را اگر چه داوریست
همچو زلفش نیست استاد دگر
بس که شاگردش سپهر چنبریست!
نرگسش غارتگر اسلام و دین
سنبلش زنار مشق کافریست
در فراق از طالع بخت بدم
گر چه فالم قرعه نیک اختریست
چشم جادوی تو در مشق فسون
سر خط افسون و سحر سامریست!
چار سویت پنج نوبتزن پر است
گر به سودای تو ششم مشتریست
حبذا طغرل که بیدل گفته است
خودنمائی ها کثافت جوهریست!
گردن مینا در آغوش پریست
از رموز مشکلات زلف او
گر گذشتی بی تأمل سرسریست!
انقلاب رنگ فطرت کار نیست
ماده گی های زغن هم از نریست!
جوهرت آئینه سان گل می کند
خشکی سودایت از جوش تریست
آه بلبل می زند آتش به باغ
در برش گر جامه خاکستریست
سنگدل را نیست ره در بزم ما
دشمن این شیشه و مینا پریست
رهبر نال از ضعیفی ناله شد
محرم قانون ساز از لاغریست
طرح الفت داده رخسارش به هم
آب و آتش را اگر چه داوریست
همچو زلفش نیست استاد دگر
بس که شاگردش سپهر چنبریست!
نرگسش غارتگر اسلام و دین
سنبلش زنار مشق کافریست
در فراق از طالع بخت بدم
گر چه فالم قرعه نیک اختریست
چشم جادوی تو در مشق فسون
سر خط افسون و سحر سامریست!
چار سویت پنج نوبتزن پر است
گر به سودای تو ششم مشتریست
حبذا طغرل که بیدل گفته است
خودنمائی ها کثافت جوهریست!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
سرشکم دانه بی حاصل کیست؟!
قماش ناله بار محمل کیست؟!
دلم هر لحظه دارد اضطرابی
تپش فرسود شوق بسمل کیست؟!
گهر ریز است چشم انتظارم
نمی دانم که این سر منزل کیست!
نباشد گر به قتل ما کشیده
خم ابرویش تیغ قاتل کیست؟!
به دور آسان نگردد این تسلسل
گره در زلف او از مشکل کیست؟!
زبانش همچو طوطی در تکلم
شکرریز بساط محفل کیست؟!
برون شد از کفم نقد دل اما
ندارم دل نمی دانم دل کیست!
دواند هر طرف طوفان اشکم
نصیب زورقم از ساحل کیست؟!
خوشا طغرل از این مصراع بیدل
نیم آگه به چنگ او دل کیست؟!
قماش ناله بار محمل کیست؟!
دلم هر لحظه دارد اضطرابی
تپش فرسود شوق بسمل کیست؟!
گهر ریز است چشم انتظارم
نمی دانم که این سر منزل کیست!
نباشد گر به قتل ما کشیده
خم ابرویش تیغ قاتل کیست؟!
به دور آسان نگردد این تسلسل
گره در زلف او از مشکل کیست؟!
زبانش همچو طوطی در تکلم
شکرریز بساط محفل کیست؟!
برون شد از کفم نقد دل اما
ندارم دل نمی دانم دل کیست!
دواند هر طرف طوفان اشکم
نصیب زورقم از ساحل کیست؟!
خوشا طغرل از این مصراع بیدل
نیم آگه به چنگ او دل کیست؟!