عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
میگفت بقاصد این جواب است
مکتوب مرا چو پاره میکرد
گویند که بیش از این اثرها
آه دل پر شراره میکرد
میکرد ولی نه در دل دوست
کی آه اثر بخاره میکرد
امروز نشاط باز از آن کو
میآمد و حامه پاره میکرد
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶
از بیم او نگه نکنی سوی من خوش آن
کز شرم من نگاه نکردی بسوی غیر
بیند بغیر یارو بمن غیر و من ببرم
چشمی بروی یارم و چشمی بسوی غیر
یارب چه ظلم بود که گلشن تهی نگشت
از بانک زاغ و بزم تو از گفتگوی غیر
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷
اگرچه مردنم از رشک دشمن آسان شد
ولی جداییم از دوست مشکل است هنوز
ببست و کشت به سد خواریم فکندو ببست
مرا امید ترحم ز قاتل است هنوز
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸
ندانی بر چه مینوشم ندانی از چه میپوشم
همی بینی بکف جامی و در بر جامه ای دارم
نثار شکرین لعلت مرا شعریست شورافکن
فدای پر شکن زلفت شکسته خامه ای دارم
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱
گرفتم اینکه بدان لب نباشدم سخنی
تو خود نپرسی جانم بلب رسید از چه
بحیرتم که چرا خواجه ام بهیچ فروخت
اگر غلام نمیخواست میخرید از چه
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲
اگر چه در برویم از ستم ای پاسبان بستی
باین شادم که راه غیر هم زان آستان بستی
همین ای گریه نه مانع شدی از دیدن رویش
ره آمد شدن از کوی او بر کاروان بستنی
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳ - برخاستی و کناره کردی
پای دل خسته بستی آنگاه
سر رشته ی عهد پاره کردی
در دل چو نشستی از کنارم
بر خاستی و کناره کردی
هم شاد شد از تو غیر و هم من
مکتوب مرا چو پاره کردی
نشاط اصفهانی : غزلیات بازمانده
دیوانه ای کمتر
جهان را سیل اشکم گر کند ویرانه ای کمتر
اگر من هم نباشم در جهان دیوانه ای کمتر
زبس پیمانه پیمودی شکستی جمله پیمانها
نداری تاب ای پیمان شکن، پیمانه ای کمتر
غم دل با تو گر ناگفته ماند، افسانه ای کمتر
اگر دل هم شود خون از غمت، ویرانه ای کمتر
نشاط اصفهانی : غزلیات بازمانده
دل بدام زلف مشکین است باز
دل بدام زلف مشکین است باز
بسته ی آن موی پرچین است باز
حلقه های زلف در روی نگار
زان دل رنجور غمگین است باز
میرود یار و بهمراهش رقیب
یارب او را این چه آیین است باز
نشاط اصفهانی : غزلیات بازمانده
بار غم بر دل و دل بر سر زلفش ترسم
بار غم بر دل و دل بر سر زلفش ترسم
که گرانی کند و بگسلد این رشته زهم
ای نسیم سحر آهسته بر آن زلف گذر
که زگستاخی تو سلسله ها خورد بهم
گر توانی رخش ای شام بپوشان در زلف
ورنه با طلعت او شب نشود در عالم
باز وسواس خرد راه بدل جست ای عشق
قدمی جانب ما غمزدگان نه ز کرم
تو نشینی و نشان باز نماند زانده
تو خرامی و اثر باز نماند از غم
دست بگشای و ببین دل پی دل بر سروت
پای بگذار و ببین جان پی جان زیر قدم
تو و آن ناز که بر جور فزایی ز نیاز
من و آن عجز که بر مهر فزایم ز ستم
ای که یک لحظه غمینت نتوانم دیدن
از چه یا رب نپسندی تو مرا جز باغم
با خیال تو بهر لحظه خیالیست مرا
او همی لیس و لا گوید و من کان نعم
چه غم انگیز نشاطی تو برون روز ز بساط
تا رسد گنجی بی رنج و نشاطی بی غم
نشاط اصفهانی : غزلیات بازمانده
ابن همان دشت و من خسته همان نخجیرم
ابن همان دشت و من خسته همان نخجیرم
که فکندی و گذشتی چو زدی با تیرم
بی تو ای دوست بمن جای ملامت نبود
که فزونست ز اندازه همی تقصیرم
پای تدبیر من از کعبه و از دیر برید
تا کجا باز دگر سیر دهد تدبیرم
دور از کوی تو، بی سلسله ی موی تو، من
کودک جمعه و دیوانه ی بی زنجیرم
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۵
ز خود رازی که پنهان داشتم عمری چه دانستم
که در بزم از نگاهی ناگهان گردد عیان امشب
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۶
بگریه گفتمش این عهد را وفایی هست
بخنده دست ز دستم کشید و هیچ نگفت
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۹
شبست و دیده ی گردون بخواب و در بر یار
یک امشب از توام ای بخت چشم بیداریست
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۱
حسرت کشتن من در دل او مردم و ماند
شرم ای هجر نکردی تو چرا از دل دوست
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۷
گفتم خلاف وعده مکن ترک وعده گفت
گفتم که باش یار یکی یار غیر شد
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۸
صد نکته جز آزردن ما داشت زلطفش
با غیر بگویید کزو شاد نگردد
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۲۶
او ز وصل شمع سوزد من ز هجر روی یار
باشد اندر سوختن فرقی که با پروانه ام
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۲۹
ناصح این روی ببین منع من از یار مکن
ور دل از کف ندهی عیب خود اظهار مکن
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱
غم تو تا نفس باقیست با من هر نفس بادا
به جز روی گلت دیگر به چشمم خار و خس بادا!
خیالم در شب زلفت رود ناگه به عیاری
به شهرستان حسنت نرگس مستت عسس بادا!
چو فرزین مهره عشق تو را هر کس، که کج بازد
اگر شهرخ بود صد فیل او زیر فرس بادا!
به راه عشق بندد ساربان شوق من محمل
قماش ناله دل ناقه او را جرس بادا!
فلک روزی مبادا سازد از بند غم آزادم
کمند حلقه زلف تو آن دم دادرس بادا!
اگر خورشید در پیشت زند لاف از دم خوبی
به گوش مرغ عنقا همچو آواز مگس بادا!
ز باغ نظم طغرل جز گل مدح تو گل چیند
جزای او به صد خواری چو بلبل در قفس بادا!