عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
زتست پای گریزم ز تست دست ستیزم
هم از تو با تو ستیزم هم از تو در تو گریزم
بعجز خویش نبردیم هست با تو و نازت
وگر نه خشم تو داند که من نه مرد ستیزم
پس از نگاه بسویم اشارتی کن از ابرو
فکندیم چو به تیری به تیغ زن که نخیزم
خیال طره ی تو اژدهای حادثه خوار است
بپاس گنج دل از رنج نفس حادثه خیزم
حکایتی مگر آرم بنامه از خم زلفت
ز سطر سلسله سازم ز نقطه غالیه بیزم
بیا ببزم حریفان ببین کرامت ساقی
بجام صاف شراب و بکام خنجر تیزم
نشاط را چه ملامت کنی زمهر نکویان
بگو ملامت آنکس که عقل داد و تمیزم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
در دست نفس سرکش مقهور و مضطریم
یا مطلق الاساری ادعوک یا کریم
قلبی که از خزانه ی صنعت بما رسید
صراف عدل ار نپذیرد کجا بریم
تو خو برو چرا فکنی پرده بر جمال
بر ما بپوش پرده که ما زشت منظریم
با دیده ای که غیر ترا بیند آن عجب
داریم چشم آنکه بروی تو ننگریم
از فیض عقل سر خوش و از سوز عشق تیز
در آب ماهییم و در آتش سمندریم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
گویند جان خواهد زمن این جان و این جانان من
آن زلف و آن رخسار او، این کفرو این ایمان من
دل را سپردم باغمش، این جان من وان مقدمش
آن جعد و زلف در همش، وین کار بی سامان من
آن رسم نا گه دیدنش، طرز نگه دزدیدنش
آن دیدن و خندیدنش بر دیده ی گریان من
در خاک کویش منزلم در جعد گیسویش دلم
رویش چراغ محفلم، مهرش فروغ جان من
امشب میان انجمن پیمانه گفتم بشکنم
از زلف ساقی سد شکن افتاد در پیمان من
بیهوده من در جستجو بودم که یابم وصل او
درمان چو آمد درد کو، من دردم او درمان من
من دوزخ دل، او بهشت، او کعبه ی جان، من کنشت
با هم نگنجد خوب و زشت، وصلش بود هجران من
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
ماه بزم افروزم امشب بی نقاب است آنچنان
یاعیان در ظلمت شب آفتاب است آنچنان
لطفها پنهان بقهرش شهد ها در زیر زهر
در گمان خلقی که با من در عتاب است آنچنان
در بهای یک نگه دل برد و جان خواهد زمن
باز پندارد که کارم بی حساب است آنچنان
یار ما را نیست با دلهای ویران رحمتی
یا نمیداند که ما را دل خراب است آنچنان
از سؤالم او ملول و از ملال است او خموش
من باین خوشدل که در فکر جواب است آنچنان
سر بسر عمرم بسودای سر زلف تو رفت
شاید ارکارم ازین در پیچ و تاب است آنچنان
یک نظر گفتم بما بیچارگان بین بردرت
گفت درگاه شه مالکرقاب است آنچنان
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
دل بدست آرو هر چه خواهی کن
بی زر و زور پادشاهی کن
سیمگون ساعدی و مه سیما
حکم از ماه تا بماهی کن
در هم آمیخت طلعت و زلفت
حذر ار آه صبحگاهی کن
با همه هر چه از تو میخواهند
با من ای دوست هر چه خواهی کن
چشم از غیر بر مدار و بما
زان نگه های گاهگاهی کن
زحمت خلق تا بچند نشاط
تکیه بر رحمت الاهی کن
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
شب آمد و دل باز نیامد ز در او
یا رب دگر امروز چه آمد بسر او
یار آمد و از دل خبری نیست خدا را
دیگر ز که پرسیم ندانم خبر او
نشنیده نداد او ز چه بر قصه ی ما گوش
نا دیده فتادیم چرا از نظر او
ظلم است که بر بام تو بالی نفشاند
آن مرغ که دردام تو رسته ست پر او
در چشم خود او راند هم جای که ترسم
بر مردم بیگانه بیفتد گذر او
یک ساقی و یک ساغر و یک باده ندانم
زینگونه چرا مختلف آمد اثر او
کس نیست که بی مشغله ای روز گذارد
یا مشعله ی شب ننهد دل ببر او
آنرا که نه کاری نه غم عشق نگاریست
بیچاره نشاط است و دل در بدر او
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
او میرود ز پیش و من اندر قفای او
او فارغ است از من و من مبتلای او
مشکین کمند گیسویش افتاده از قفا
هر جا دلیست میکشد اندر قفا ی او
گفتم که از خطای من افزون چه میشود
شرمنده تر شدم چو بدیدم عطای او
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
شاها هلال ماه نو از آفتاب خواه
ابروی یار بین وز ساقی شراب خواه
هر شب هلال عید ز ابروی یار بین
و ندر هلال جام ز می آفتاب خواه
چون دست صبحدم دهد اوراق گل بباد
گاهی بدست مصحف و گاهی کتاب خواه
روز از سماع گفته ی زاهد کنی بشب
کفاره از ترانه ی چنگ و رباب خواه
از پرسش حساب اگر اندیشه باشدت
از دست یار ساغر می بی حساب خواه
زان آب آتشین چو کشی جرعه خصم را
همچون خسی بر آتش و نقشی بر آب خواه
جز دلبران که دل برضای تو بادشان
هر دل که جز رضای تو خواهد خراب خواه
گلزار محفلت که همی باد با نشاط
پیوسته خرمش ز صبا و سحاب خواه
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
دیدیم کرانه تا کرانه
غیر از تو نبود در میانه
هم دست هزار آستینی
هم صدر هزار آستانه
یک گلبن و سد هزار گلشن
یک شاهد و سد هزار خانه
شادی زمانه جاودان نیست
اندوه تو عیش جاودانه
جرم دگر است طاعت ما
عفو تو نجوید ار بهانه
آسوده تر آنکه غرقه شد زود
کاین بحر نباشدش کرانه
دست ار نرسد بر آستینش
بگذار سری بر آستانه
شب را بنشاط خوش بصبح آر
تا صبح چه آورد زمانه
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
نه جا بسایه ی شاخی نه پا بحلقه ی دامی
نه پر شکسته بسنگی نه بر نشسته ببامی
بسی عجب نبود گر قرار هست و شکیبت
که از دیار حبیبت نیامدست پیامی
تمام سوخته دودی نداشت بر سر آتش
تو کز جفا بخروشی خموش باشد که خامی
میان باع حدیثی ز قامت تو بر آمد
بپا ستاد صنوبر ولی نداشت خرامی
ز ابروان تو جوید نشان هلال که پوید
همی ز شهر بشهری همی ز بام ببامی
ندانم این چه غرور است درد یار نکویی
که خواجگان بنگاهی نمیخرند غلامی
مگر چه بود نهان در سبوی باده فروشان
که حاصل دو جهانش نبود قیمت جامی
وعید چند فرستی زهول محشرم ای شیخ
یا ببزم و قیامت بپا نگر ز قیامی
چه غم نشاط نشانی بدهر از تو نماند
که از وجود تو ما قانع آمدیم بنامی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
هم ز کارم منع کردی هم بکارم داشتی
اختیارم دادی و بی اختیارم داشتی
میشود عمری که دارم انتظار وعده ای
یاد آن کز وعده ها در انتظارم داشتی
آمد و جان در رهش افشانده بودم دید و گفت
آخر این بود آنچه از بهر نثارم داشتی
نه سزای جرم و نه پاداش خدمت دادیم
کاش میگفتی که از بهر چه کارم داشتی
کرده بودم خو بنومیدی دگر امشب ببزم
یک نگه کردی و باز امیدوارم داشتی
پیش هر کس خوار کردم ای وفاداری ترا
خود سزایم بود اگر زینگونه خوارم داشتی
ای غم عشق ایمنی بادت ز پند عاقلان
کایمن از غمهای دور روزگارم داشتی
جز نثار مقدمش جان دادنم لایق نبود
ای غم هجران خجل از روی یارم داشتی
نام یار از بیخودی بردم ببزم خود نشاط
تا چه خواهی گفت اگر گوید چه کارم داشتی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
نشاید ار چو تویی در کنار من باشی
همین بس است که گویند یار من باشی
مرا بیک نگه از خود خجل توانی کرد
مباد کز ستمی شرمسار من باشی
تو کز میان دل من قدم برون ننهی
نمیشود که دمی در کنار من باشی
بباغ مشک فشان میوزد نسیم بهار
بیا که مرهم جان فکار من باشی
چو عکس سرو بن از جویبار باغ عیان
بدیده از مژه ی اشکبار من باشی
چو شاهد ظفر اندر وصال موکب شاه
گه از یمین و گهی از یسار من باشی
چو خاک درگه شاه جهان ردیده ی ما
فروغ مردمک چشم تار من باشی
یگانه فتحعلی شه که نیست در عهدش
غمی اگر تو دمی غمگسار من باشی
چه غم که نیست سزاوار بند گیت نشاط
تو را سزد که خداوندگار من باشی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
ای شیفته ی روی نکوی تو جهانی
نیکو نتوان گفت که نیکو تر از آنی
در پیکر من روحی و در دیده ی من نور
نزدیکی و دوری و عیانی و نهانی
آشوب سر، آسیب خرد، آفت هوشی
آرام دل، آسایش تن، راحت جانی
در خاطر آگاه دلان معنی عقلی
در دیده ی صاحب نظران صورت جانی
آنرا که بنظاره ی روی تو فتد کار
هر بار دانی باید و هر لحظه روانی
وانرا که در اوصاف تو باشد سر گفتار
هر عضو لبی باید و هر موی زبانی
بد عهدی و جور از تو نکو روی نیاید
یا از اثر عهد شهنشاه جهانی
دارای جهان فتحعلی شه که مبادا
از خدمت او دور نشاط ارچه زمانی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
دل دگر با که سپارم که تو در جان منی
جان دگر با که فشانم که تو جانان منی
هنری نیست جز اینم ز چه پنهان سازم
گو همه خلق بدانند تو جانان منی
گفتمت مهر و در این گفته چه جای نظر است
تو بدین طلعت افروخته برهان منی
زخمی ای خواجه گرت با من مسکین رحمی ست
دردی ای دوست اگر از پی درمان منی
چه غم از دوش و چه اندیشه ز فردا دارم
تویی آغاز من و باز تو پایان منی
خط او سرزده یا سرزده ای از خط او
روزکی چند شد ای دل که بفرمان منی
گفتم ای دست بدامانش رسی روزی و شد
جیب جان چاک و تو در چاک گریبان منی
گفتم ای پا گذری بر سر راهش آخر
عمر از دست شد و باز بدامان منی
گفتمش با سر زلف تو رسد دست نشاط
گفت زنهار همین بس که پریشان منی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
بهزار نامه دارم ز تو حسرت جوابی
سر لطف اگر نداری چه کم آخر از عتابی
من و دامن خیالت که نه روز داند از شب
نه وصالی از فراقی نه حضوری از غیابی
بخیال روی و زلف تو شبم خوش است و خواهم
که نه سر زند دگر صبح و نه پر زند غرابی
اگرم ملول خواهی تو چه بهتر از ملالت
وگرم خراب سازی تو چه خوش تر از خرابی
بیکی نگاهش ای دیده بسوختی و نبود
خبرت از آتش دل که تو روز و شب درآبی
همه بندگان جاهل همه چاکران غافل
سزدار خطا نگیری تو که ملهم الصوابی
بنظاره ی عنایت چه ثواب و چه گناهی
بشماره ی ارادت چه عطا و چه عتابی
اثر از شب وصال تو نماند از جمالت
که ز هر دری درآیی تو برآید آفتابی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
بیا دور ساقی بگیریم جامی
که دوران گردون نگردد بکامی
بیا و بیاسا بمیخانه کانجا
نه گنجی نه رنجی، نه ننگی نه نامی
بیا تا ببینی برویی و مویی
چه خواهی ز صبحی چه جویی ز شامی
بنازم ببزمی که سازند سرخوش
یکی را بسنگی یکی را بجامی
بهاری که بینی خزان دارد از پی
اگر مرغ شاخی اگر صید دامی
سحر خفته بودند یاران دریغا
که باد صبا داشت از وی پیامی
غم اوست امروز و فردا?ست دوزخ
کشندم بآتش از آتش که خامی
من از تو، تو از من گریزی نباشد
مرا خواجه باید تو را هم غلامی
نشاطا بهارت خزان دارد از پی
اگر مرغ شاخی وگر صید دامی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
تو بدین شکل و شمایل که بخود مینگری
جای آنست که بر ما بتکبر گذری
گر نه خود جان منی از چه برون می نایی
گر نه خود عمر منی از چه بغفلت گذری
من چنان رفته ام از خود که زخود بی خبرم
نتوان عیب تو گفتن که ز من بی خبری
شکنی بر شکن طره ی پرتاب فکن
تا کی ای شوخ شکر لب دل ما میشکری
دیگران بیخبرند از نظر چالاکت
نگهت سوی من و دیده بسوی دگری
آنکه با زلف پریشان دل مجموعش هست
در همه جمع ندارد ز من آشفته تری
باده در دست از آن به که بود باد بدست
می بخور تا غم بیهوده ی دنیا نخوری
همه شب دیده براه تو نهادست نشاط
تا بخاک قدمت خشک کند چشم تری
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
ای روی دلارایت آرایش زیبایی
زیباتر از این رو چیست تا خود بوی آرایی
رویی که جهانسوز است با غازه چه افروزی
زلفی که دلاویز است زآویزه چه پیرایی
ذکر تو فراغ من از مشغله ی تنها
یاد تو چراغ من در ظلمت تنهایی
هم عاشق و هم عاقل سودند بر این در سر
این سر بکف تسلیم آن بر سر خود رایی
در حسرت آن صیدم کز پافتد از تیرت
وان دست بلورین را در خون وی آلایی
حاشا که نهم گامی جز در طلب کامت
بردیم بدامن پای تا باز چه فرمایی
پایی بسرم بر نه یا تیغ بر این سر نه
تا چند توان سر برد با این سر سودایی
در حلقه ی میخواران باد است سخن واعظ
زین آب نپیمودی تا باد نپیمایی
دشمن چو ضعیف آید آنگاه حذر باید
کو وقت همی یابد وین هست توانایی
بیچاره نشاط از تو سد عقده بدل دارد
یک ره گرهی از زلف بگشای که بگشایی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
من در این جمع و پریشان دلم از غوغایی
دیده جایی نگران دارم و خاطر جایی
گر هلاکم طلبد دوست چه پرهیز ز خصم
ور نجاتم طلبد از که دگر پروایی
عزت این بس که مرا بنده ی خود میخوانی
وین تفاخر که مرا چون تو بود مولایی
آنچنانی تو که میخواهم و هم دارم امید
تا چنانم که پسند تو بود فرمایی
هوس زیست از این بیشترم درسر نیست
که زنم دست بدامانی و بوسم پایی
ای اجل بیهده جان من و این تن تا چند
شاهدی را ببر از مجلس نا بینایی
چه غم ارخانه بر اندازدم این سیل که هست
خوشتر از خانه بمیخانه مرا مأوایی
دست بر سبحه نسایم که گرفتم در دست
زلف ترسا بچه ای دست بت ترسایی
پا بمسجد نگشایم که هنوز از می دوش
سر بجوش است و بگوش ازدف و نی غوغایی
سنگ طفلان بردش جانب شهر ارنه کجا
دل دیوانه کشد جز بسوی صحرایی
سر خوش از غفلت این بیخبر انست نشاط
ورنه با زحمت نادان نزید دانایی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
سرم خوش است برآنم که از سر مستی
سری بر آورم از جیب و زاستین دستی
هوای سرکشی و لاف عاشقی حاشا
که سیل ره نبرد جز بجانب پستی
جمال روی تو راز دل منست مگر
که آشکار نشد تا که پرده بر بستی
زهی کریم و خداوند و کردگار حلیم
که از تو هر چه بریدم تو باز پیوستی
سر نیاز بر این آستان نهاده نشاط
مگر که باز بر آید ز آستین دستی