عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۲۵ - حکایت
شنیدم یکی شاه فیروزبخت
ز لعل و ز فیروزه اش تاج و تخت
بسر چتر دولت بر افراخته
هما بر سرش سایه انداخته
ز اسباب شاهی که آماده داشت
جهان دیده دستوری آزاده داشت
بهم دوست دستور و سالار مرز
همان ذره پرور، همین مهرورز
مگر خواجه یی روزی از داستان
زد آن شاه را بوسه بر آستان
که: شاها، جهان دوستان تواند
تماشائی بوستان تواند
ولی دشمنت نیز ناچار هست
که هم گل درین باغ و هم خار هست
سبویی پر از زهرت آورده ام
کش از تلخی مرگ پرورده ام
چو سلطان بود مظهر لطف و قهر
بکار آید او را چه شد و چه زهر
هم از شهد، بر سر کشد دوست جام
هم از زهر، دشمن شود تلخ کام
شه این حرفش از خواجه شد دلپذیر
سپرد آن سبو را بدست وزیر
یکی روز شه د رحرم خفته بود
ز دردی نهانش دل آشفته بود
طلب کرد دستور را در حرم
که بود او ز بس محرمی محترم
چو بنهاد دستور گامی دو بیش
بناگاه کرد آسمان کار خویش
نگاهش بزیبا نگاری فتاد
بدست فلک باز کاری فتاد
گذشتش بیک دیدن از کار کار
ز حیرت بجا ماند دیوار وار
چو بیدل شد از کار خود بازماند
چو مرغان بی پر، ز پرواز ماند
نه پایی که برگردد آن راه را
نه رایی که فرمان برد شاه را
در آخر شد و شاه را دید و رفت
ولی آنچه شه گفت، نشنید و رفت
همه راه میرفت و میگفت: آه
مرا آسمان زد درین راه راه!
چو می آمدم بود دل یار من
ز یار من آشفته شد کار من
نمیدانم اکنون کجا میروم؟
چو میماند او، من چرا میروم؟!
دریغا که رفت و مرا واگذاشت
غریبم درین راه تنها گذاشت
دو روزش بسر برد با درد و سوز
ندانست روز از شب و شب زروز
همی گفت آوخ ازین داستان
که من، سالها شد درین آستان
بفرمان شه پاسبان بوده ام
خلایق رمه، من شبان بوده ام
کنوم فلک در صف خاص و عام
بدزدی و گرگی برآورد نام
سیه کرد رویم ز شرمندگی
مرا مرگ خوشتر از این زندگی
اگر از پی دل روم، سود نیست
که حق راضی و شاه خشنود نیست
وگر سر برآرم که بخشندم اجر
بمردن کشد کارم، اما بزجر
همان به کز آن زهر نوشم دمی
دمی وارهم از غم عالمی
پس آنگه دو جامی از آن زهر خورد
که میرد بآسانی، اما نمرد
نشد زهرش اندر جگر کارگر
که میسوخت از داغ عشقش جگر
خلیل از تب عشق چون گرم بود
بتن آتشش دیبه یی نرم بود
کسی کش غم عشق شد سازگار
بشادی شمارد غم روزگار
از آن زهر جانسوز سودی ندید
زد آتش بجان، لیک دودی ندید!
بلی چون بود کام تلخ از فراق
دهد زهر طعم شکر در مذاق
بسر بر کشید آن سبو را تمام
تو گویی زد از چشمه ی خضر جام
بکشت حیاتش نزد زهر برق
کش از گریه تن بود در آب غرق
یکی روز شه خواست دستور را
طلب کرد آن زهر مستور را
وزیرش بمژگان زره گرد رفت
سرافگند از شرم در پیش و گفت
که: ای داور عهد وای شاه شهر
نمانده نمی ز آن گزاینده زهر
بر آشفت شه، کاین سخن نغز نیست
چه گویی مگر در سرت مغز نیست؟!
بدستان نیابی ز دستم امان
مکن در حق خود مرا بدگمان
بگو تا که را کشته یی بگناه؟!
کنم ورنه از زهر تیغت تباه!
جبین سود دستور دانا بخاک
کز آن زهر کس را نکردم هلاک
نبردم بکار کس این تلخ سم
بشیرین زبانی خسرو قسم
ولی در دلم بود دردی نهان
ز درمانش درمانده کار آگهان
ز ناچاری آن زهر خوردم مگر
شود زهر درد مرا چاره گر
نشد چاره آن درد اندوه خیز
بدان درد افزود این درد نیز
که در خدمت شاه تا زنده ام
ازین زندگی مانده شرمنده ام
عجب ماند از حرف دستور، شاه
بگفت: ای ز تو فرخ این تختگاه
ندیدم چو تو آصفی ذوفنون
شگفت آیدم این حکایت کنون
که من آزمودم تو را بارها
شد آسان ز رای تو دشوارها
کنون از چه راهست دردت بگو؟
بمردن چه ناچار کردت بگو؟!
که گر است گویی رهی از عقاب
وگر بر رخ رازپوشی نقاب
به تیره زمین و بروشن سپهر
بشام و بصبح و بماه و بمهر
کنم آن سیاست بجان و تنت
که گریند هم دوست، هم دشمنت
نکشتت گر آن زهر، از زهر تیغ
زنم برق بر خرمنت بیدریغ
چو سوگند بشنفت از شه وزیر
باظهار آن راز شد ناگزیر
سراسر حکایت بشه گفت باز
شگفتید آن شاه مسکین نواز
بدستور گفت: ای جهاندیده مرد!
کسی با خود از زندگان این نکرد
تو بیهوده خاموش کردی چراغ
که چون دیدی او را، نکردی سراغ
بود کآن خرامنده سرو سهی
نباشد ز خاصان شاهنشهی
درین آستان، صد سهی قد چمد
درین بوستان، صد گل از گل دمد
نه هر سرو را شاه گیرد به بر
نه هر گل شود شاه را زیب سر
کنون باز گو ز آن مشعبدنشان
که برد از کفت دل از آن مهوشان؟
مگر چاره ی کارت آسان بود
دلت را نخواهم هراسان بود
وزیر آنچه بودش نشان ز آن عروس
بشه گفت و بر پای شه داد بوس
کنیزی مگر داشت شه د رحرم
برخ گل، بقد سرو باغ ارم
دلش بود پیوسته در بند او
مژه خون فشان از شکرخند او
بدانست کافگنده آن ماه چهر
بجان وزیر آتش از تاب مهر
دلش سوخت بر آه و بر ناله اش
بخدمتگذاری چل ساله اش
بدلجویی او ز دلبر گذشت
کرم بین که مفلس ز گوهر گذاشت!
بگفتش: دلت را غباری مباد
بپایت از این راه خاری مباد
که آن شوخ کز کف دلت را ربود
چراغ شبستان شاهی نبود
یکی میهمان است با عز و جاه
درین خانه، لیکش تن از تب تباه
برنجوریش بایدت کرد صبر
که گل زیر خار است و مه زیر ابر
شدت کوکب بخت گیتی فروز
ولی صبر میبایدت چند روز
وز آن پس بسوی حرم رفت شاه
همان نازنین را بخود داد راه
بآن سرو قد گفت حال وزیر
که: وصل وزیرت بود ناگزیر
بنالید آن سرو چون فاخته
که ای رایت عدل افراخته
چه کردم که رنجوری خواهی مرا؟!
ازین آستان دور خواهی مرا؟!
بزاری بسر کردیش خاک راه
ولی آنچه و گفت نشنید شاه
بقید فراق از طلاقش فگند
چو مه در شکنج محاقش فگند
پس از چندی آن زیب تخت شهی
چنین داد دستور را آگهی
که وقت است کز غم برآید دلت
شود روشن از شمع مه، محفلت
یکی جشن شاهانه آراستند
بعقد گهر مؤبدان خواستند
شبانگه کزین حلجه ی زرنگار
عروس دلارای خاور دیار
چو لیلی شد از ناز محمل نشین
به پرده نهفت آن رخ آتشین
بفرمان شه، رشک ماه تمام
برآمد ز خلوت بناکام و کام
چو زد بوسه بر آستان شاه را
نشاندند در محمل آن ماه را
کشیدند محمل بکاخ وزیر
وزیر اختر عمرش آمد بزیر
خرامید در باغ سرو سهی
ز بیگانه آن انجمن شد تهی
چو دستور در حجله آرام یافت
دل آرام خود را بخود رام یافت
بزد دست کز روی آن مه نقاب
کند دور چون ابر از آفتاب
چو دستش بآن سرو سرکش رسید
تو گفتی که بر خرمن آتش رسید!
چنان سوخت، کش استخوانی نماند
ز خاکسترش هم، نشانی نماند!
چو وصلش ز جان تلخی هجر برد
اثر کرد آن زهر در جان که خورد
عجب نیست از عشق این کارها
منش امتحان کرده ام بارها
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۲۶ - حکایت
یکی روز رفتم بباغی ز کاخ
که گل رخت بر بسته بودش ز شاخ
دلم سوخت بر بلبل تیره بخت
که نالیدی از هجر گل بر درخت
ندیدی چو روی گل اندر میان
پریدن همی خواستی ز آشیان
بآن بینوا گفتم: اینک هنوز
نرفته است از رفتن گل دو روز
روی چون ز سر منزل دوستان
نه جای گل است آخر این بوستان؟!
بمان تا جهان نو کند عهد گل
بگلبن فرود آورد مهد گل
اگر بایدت گل، مرو زینهار
که گر زود یا دیر، آید بهار
ز ابر بهار و ز باد شمال
شود ساحت باغ مینو مثال
ز هر شاخ، در خنده آید گلی
ز هر آشیان، بر پرد بلبلی
بنالید آن بلبل تنگدل
که زخمم مزن بر دل ای سنگدل
باین با غم آورد گل از نخست
نخستم بگل گشت پیمان درست
بشوق گل این باغ شد منزلم
درین منزل آسود از گل دلم
دل و جانم از بوی گل گشت مست
درین گلشنم داشت گل پای بست
شب و روز با گل در این بوستان
مرا بود بس رازها د رمیان
بهر شاخم از شاخ پرواز بود
هزارم هم آواز دمساز بود
کنون کآمد ایام دولت بسر
ازین باغ گل بست بار سفر
روم من هم از پی، چو گل زار رفت
نماند بجا دل، چو دلدار رفت
بگوشم ز گل داستانها بسی است
بهر شاخم از گل نشانها بسی است
از آنها بیاد آیدم هر نشان
چکد خونم از دیده ی خون فشان
پس از گل، بگلشن نشینم چرا؟!
نبینم چو گل، خار بینم چرا؟!
چرا عیش بر خویش سازم حرام؟
ز غوغای زاغان ناخوش خرام؟!
کنون میروم تا گل آید بباغ
هم از بوی گل بلبل آید بباغ
بگفت این و نالیدن آغاز کرد
بنالید و از شاخ پرواز کرد
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۳۰ - حکایت
شنیدم برافروخت نیک اختری
شبستان ز خورشید رخ دختری
بپرداخت چون حجله، در تنگ بست؛
بتاراج گلزار بگشاد دست
بامید گل، باغ را در گشاد؛
بشوق گهر، گنج را سر گشاد
نخستش یکی بوسه از لب گرفت
پی سفتن لعل مثقب گرفت
ز منقار بلبل گل آشفته دید
گهر از دگر مثقبش سفته دید
عجب ماند و این راز با کس نگفت
عجب تر کز آن سرو قد هم نهفت
گمان برد دختر که دیدش خموش
که غافل ز عیب است آن عیب پوش
ندانست کآن مرد ایزد پرست
ز عیبش لب از شرم دانسته بست
دو روزی چو بگذشت از آن ماجرا
تهی گشت از میهمانان سرا
یکی روز کآرایش کاخ کرد
بمشاطگی دست گستاخ کرد
دهد جفت تا گوشواریش جفت
دو گوش خود از سوزن سیم سفت
پس آنگاه با شوی شد همزبان
که ای نازنین همسر مهربان
منت بنده ام با سرافگندگی
بگوشم بکش حلقه ی بندگی
نیوشنده را شد دل از خنده سست
نگر تا چه گفتش جوابی درست
که: ای دلبر سرو بالای من!
درخشنده لولوی لالای من
چرا گوش کش مام بایست سفت
کنون سفتی و حلقه خواهیش جفت؟!
چرا آنچه بایستمش سفت من
بکاخ پدر سفتی ای اهرمن؟!
بگوهرشناسان گهر ز ابلهی
نسفته فروشی و سفته دهی
اگر بستمت از نکوهش زبان
مرا گول نشمار و غافل مدان!
آذر بیگدلی : دیوان اشعار
ترجیع بند
عمریست که عنبرین کمندی
بر پای دلم نهاده بندی
چندیست که کرده تلخ کامم
شیرین دهنی بنوش خندی
قرنیست قرین درد و آهم
از حسرت قامت بلندی
سالیست در آتش فراقم
بر باد مفارقت پسندی
ز آنماه نگویمش، که حاشا
کس ماه ندیده در پرندی
ز آن سرو نخوانمش، که هرگز
کس سرو ندیده بر سمندی
دردم بود از کسی که هرگز
رحمی نکند بدردمندی
گویند ز هجر یار چونی
چون است در آتشی سپندی
اینها همه را که بر نوشتم
کرده بزمانه ریشخندی
ماهی است که دست ناز طفلی
افگنده بگردنم کمندی
دانم من بعد چاره یی نیست
جز آنکه بکنج صبر چندی
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
ای کرده شعار خود جفا را
نشناخته از جفا وفا را
بیگانه نواز گشته چندان
کز چشم فگنده آشنا را
شکرانه آنکه در وصالی
مگذار بدست هجر ما را
یا رب ز چه شد مقام اغیار
پیشش که نبود ره صبا را
کوی تو که نیست ره شهانرا
آرد که پیام این گدا را
گویند، به پیچ سر ز عشقش
تدبیر چسان کنم قضا را
ایکاش بچشم من گذاری
هر گه که نهی بخاک پا را
شبهای فراق اگر بدانی
حال من زار مبتلا را
کینت همه سر بسر شود مهر
سازی بوفا بدل جفا را
خواهی که شکایتت نگویم
با غیر سخن مگو خدا را
شبها همه شب نخفته تا روز
تا چند ز دوری تو یارا
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
در خوبی یار من، سخن نیست
صد حیف، که مهربان بمن نیست
هر لحظه، هزار خار بر دل
دارم ز گلی که در چمن نیست
جز قصه ی خوبی جمالش
حرفی بمیان مرد و زن نیست
ای آنکه بجز دو چشم مستت
در چشم کس اینقدر فتن نیست
کس چون تو ز شکرین دهانان
شیرین سخن و شکردهن نیست
با روی به از گل تو ما را
فکر گل و لاله و سمن نیست
از انجمنی مرا چه حاصل
کش قد تو شمع انجمن نیست
سروی نه چو تو بود به کشمر
مشکی چو خط تو در ختن نیست
ای آنکه ز درد دوری تو
صبرم بدل و توان بتن نیست
خواهم که بپرسم از چه کاری
رحمت به اسیر خویشتن نیست
بینم چو ز کثرت رقیبان
در پیش تو فرصت سخن نیست
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
سروی چو تو بوستان ندارد
ماهی چو تو، آسمان ندارد
گیرم، ماند بعارضت ماه
اما چکنم زبان ندارد
گیرم، که چو قامتت بود سرو
چون جلوه کند که جان ندارد
دوران بوفای من غلامی
در روی زمین گمان ندارد
از بنده ی چون منی خریدن
سود ار نکنی، زیان ندارد
دور از سر کوی تو، دل من
مرغی است که آشیان ندارد
آن کو دارد بدل غم عشق
پروا ز غم جهان ندارد
دارد یارم، هر آنچه خواهی
اما دل مهربان ندارد
بی مهر، اگر چه میتواند
فکر من ناتوان ندارد
دردی که مرا بود، فلاطون
دستی بدوای آن ندارد
با این همه لابه، بنگرم چون
رحمی بمن آن جوان ندارد
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
او خفته بناز، شب به بستر
من حلقه صفت، نشسته بر در
من تکیه ی سر نموده زانو
او تکیه زده ببالش پر
با غیر نشسته روبرو او
وز غیر گرفته ساغر زر
من ز آتش عشق، گونه ام زرد
وز اشک دو دیده دامنم تر
غمگین و شکسته حال و محزون
در کنج قفس چو مرغ بی پر
تنها و غریب و زار و خسته
نه یار و نه مونس و نه یاور
از طالع فتنه جو در آزار
وز یار ستیزه خو، در آذر
بختی است مرا، بسی ستمکار
یاری است مرا، عجب ستمگر
شادیم کم و غمم فراوان
درد بیحد و، رنج و داغ بیمر
ای از ستم تو هر شب و روز
روزم سیه و شبم سیه تر
رحمی بمن آر باز امشب
مپسند که چون شبان دیگر
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
بودیم بهم دو یار دمساز
همخانه و همنشین وهم راز
یا همچو دو مرغ هم ترانه
هم نغمه و هم نوا، هم آواز
من کرده از او به بلبلان فخر
او کرده ز من بگرخان ناز
من گشته قرین او بعزت
او گشته انیس من باعزاز
فریاد، ز آسمان بی مهر
افغان، ز سپهر شعبده باز
بیند چو دو دوست را بهم دوست
بیند چو دو یار با هم انباز
تا دور کند ز یکدگرشان
سازد دو هزار حیله آغاز
القصه چو مرغ پر شکسته
من ماندم و او نمود پرواز
من مانده غریب در صفاهان
او کرده سفر بشهر شیراز
جز لطف خدا که میرساند
او را بمن و مرا باو باز
در زاویه ی فراق تنها
دور از رخ آن نگار طناز
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
این تاج زر، این قبای اطلس
بر قد تو می برازد و بس
قامت چه نکوست، میبرد دل
گردد به پلاس اگر ملبس
جز شرح جمال تو نباشد
تدریس کلیسیا و مدرس
بهتر بود از بهشت مینو
با تو ببرندم ار بمحبس
از گل تو نکوتری و هرگز
نسبت بگلت نمیکند کس
هیهات کجا تو و کحا گل؟!
کس نسبت گل نکرد با خس
غافل شدی از من و ازین بیش
از بهر خدا دگر ازین پس
یکبار زدرد حال من پرس
یکروز بحال درد من رس
کم دیده بعارض تو ماهی
این چرخ مطبق و مقرنس
مگذار در انتظار رویت
شبها من بیقرار بیکس
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
دیدم بر عیش بیخبر دوش
زآن سان که برفت از سرم هوش
بشکسته کله به نیمه ی سر
آویخته زلف از بناگوش
افشانده بگل گلاب گویی
یا آنکه عرق نشسته بر دوش
خلقی ز پیش فتاده از پا
جمعی برهش ستاده خاموش
فریاد ز دل کشیده گفتم
کای کرده ز دوستان فراموش
کای داشتم این گمان که جز من
جام از کف دیگری کنی نوش
یعنی بگزاف مدعی دل
کردی بحدیث دشمنان گوش
امروز بفکر کار من باش
امروز بحال زار من کوش
چون من مردم، چه سود فردا
در ماتم من شوی سیه پوش
شبها که باشتیاق رویت
در سینه دلم برآورد جوش
با صد حسرت بیاد دارم
زآن عارض و قامت و برآغوش
بنشینم و زار زار گریم!
بر حال دل فگار گریم!
گردون بیمهر و یار بی باک
نالم از یار یا ز افلاک
مشکل بود الفت من و یار
او آتش تیز و من چو خاشاک
خاشاک کجا و آتش تیز
در وی چو فتد بسوزدش پاک
من صید ضعیف و ننگ دارد
صیاد که بنددم بفتراک
فریاد ز دست عشق کز وی
یک لحظه نبوده ام طربناک
جز آنکه بدست سوده ام دست
جز آنکه بسر فشانده ام خاک
وصف تو ز چون منی نیاید
کاین وصف نمی توان به ادراک
از دست تو، زهر ار بکام است
ور از زخم تو سینه ام چاک
هم زخم تو به مرا زمر هم
هم زهر تو خوش مرا ز تریاک
شبهای فراق بهر تسکین
در پیش نهم چو زاده ی تاک
خواهم چو ز وی لبی کنم تر
یاد آیدم آن نگار چالاک
بنشینم و زار زار گریم
برحال دل فگار گریم!
تا شد بتو شوخ آشنا دل
افگند مرا بصد بلا دل
روزم سیه از دل است و دیده
نالم، از دست دیده یا دل
دل را فگنده در بلا چشم
و انداخت بصد بلا مرا دل
چون من ببلاش مبتلا ساخت
گردید بهر که رهنما دل
آخر دیدید ای رفیقان!
آورد بروز من چها دل؟
نه دل دارد نه یار چون من
بست آنکه بیار بیوفا دل
از دست تو بیوفا خدا را
نالد تا چند بر خدا دل
گفتم: نکنم ز دلبران یاد
دانم که نمیشود رضا دل
گر ز آنکه کنند ریز ریزش
از یار نمیشود جدا دل
نومیدم شدم از او کزین دام
تا هست نمیشود رها دل
هر شب ز برای آنکه خود را
در مهلکه کرد مبتلا دل
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
رحم ار بعاشقان ناکام
شاید بوفا بر آوری نام
یاد آر ز تشنه کامی ما
هر گه که کنی شراب در جام
ناید دیگر ببام گردون
بیند مهت ار بگوشه ی بام
ای آنکه ز من رمیده یی کاش
با مدعیان نمیشدی رام
عمری است که گفته ام دعایت
یاد آر ز من گهی بدشنام
دردا که نزاده مادر دهر
ناکام تری ز من در ایام
شامی طرب نکرده ام روز
روزی بطرب نکرده ام شام
این بود نصیب من ز آغاز
تا خود بکجا رسد سرانجام
در باغ بروی لاله و گل
چون نیست خلاصیم از این دام
ای طالع دون و بخت وارون!
تا کی من ناامید ناکام؟!
شبها تا روز، روز تا شب
در فرقت آن مه گل اندام
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
تا از تو فتاده ام جدا من
جز مرگ نخواهم از خدا من
ای آنکه کسی ندیده مثلت
مثل تو بجویم از کجا من
یک عمر وصال کو که گویم
کز هجر کشیده ام چه ها من
از جور بمن تو آنچه کردی
حاشا که فلک نکرد با من
دردا که ز آشنایی غیر
بیگانه شدم ز آشنا من
نشنیدم ازو بغیر دشنام
هر چند که گفتمش دعا من
درد عجب است عشق دردا
مردم زین درد بیدوا من
عمرم همه صرف گلرخان شد
زین قوم ندیده ام وفا من
کار من از آن گذشته ناصح
زین دام نمیشوم رها من
یک لحظه مرا مکن نصیحت
بگذار بحال خود، که تا من
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
آن لاله عذار عنبرین بو
بر بسته هزار دل بیک مو
جز چشم سیاه او ندیده
کس تیر و کمان بدست هندو
او فارغ از آه من شب و روز
من روز و شب از جدایی او
تا شام نشسته دست بر دل
تا صبح نهاده سر بزانو
تیری رسدم بسینه ای کاش
تا غیر نبینمت به پهلو
از حسرت قامتت روان است
از سیل دو دیده بر رخم جو
جز قد تو، ای نکوتر از سرو
جز لعل تو، ای غنچه ی خوشبو
من سرو ندیده ام خرامان
من غنچه ندیده ام سخنگو
ای خواجه ی بیوفا بیاد آر
یکبار ز بنده ی دعا گو
از دست جفای آن دل آزار
رفتم من و مانده دل در آن کو
هر روز برای دوری دل
هر شب ز فراق آن پریرو
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
ای گشته تو از جفا فسانه
من از تو فسانه ی زمانه
تاتیر و کمان بکف گرفتی
گردید دل منت نشانه
تا کی باشم جدا زکویت
چون مرغ جدا ز آشیانه
شبها همه شب بعیش و شادی
سرگرم ز باده مغانه
با ناله ی نای و نغمه ی نی
با بربط و مطرب و چغانه
در دست تو آستین اغیار
من ناله کنان ز آستانه
رو کرده بمن ز چار اطراف
هر جا که غمی است در زمانه
مرغی که شکسته بال باشد
میلی نکند بآب و دانه
از بخت سیاه من نمانده است
تأثیر بناله ی شبانه
ای مرگ بر آی از کناری
در باب مرا از این میانه!
تا کی من بیقرار شبها
تا روز چو خورد تازیانه
بنشینم و زار زار گریم
بر حال دل فگار گریم!
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
بر سو کوی خرابات مقامیست مرا
نه غم ننگ و نه اندیشه ی نامیست مرا
میروم تا چه کند مکرکت باده فروش
نقد جانی بکف و حسرت جامیست مرا
ای اسیران قفس گوش بدارید فراز
با شما از چمن قدس پیامیست مرا
دام بگشایی و جز سوی تو نگشایم گام
که بپا از دل سودا زده دامیست مرا
با وجود تو دگر جای ملالت نبود
در همه دهر مگو غیر تو کامیست مرا
تو خداوند من و از تو همین لطفم بس
که مرا بینی و گویی که غلامیست مرا
ترک خود گیر اگرت هست سر دوست نشاط
که همین در دل غمدیده مقامیست مرا
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
صبح است و گشادند در دیر مغان را
پیمانه نهادند بکف مغبچگان را
ساقی بده آن رطل گران تا برخ بخت
ریزیم وزسر بازنهد خواب گران را
وانگاه بجامی دو دگر پاک بشوییم
از روی دل غمزده گرد دو جهان را
سرمست خرامیم بباغی که در آنجا
بر دامن گل دست ندادند خزان را
گلزار و لای شه لولاک محمد
کر نکهتی آراست زمین را و زمان را
سد شکر خدا را که نمردیم و بدیدیم
خالی بجز از وی دل و دست و سر و جان را
ای شوخ رها کن دل سرگشته ی ما را
کانسان که تو دیدیش نبینی دگر آن را
از جمع دگر بود پریشان دل و یکچند
میبرد ندانسته بزلف تو گمان را
خستند دل و جرم با بروی تو بستند
دادند بدست تو پس از تیر کمان را
بگشا نظر ای شاهد دنیا سوی آنان
کاندر طلبت بسه شب و روز میان را
مهر تو نخواهیم وز کین نو نکاهیم
ز آتش نه زیان است و نه سود آب روان را
چیزی که بدان شاد توان بود ندیدیم
دیدیم سراسر همه اسباب جهان را
کار من و تو راست نیاید دگر ای دهر
بگذار کزین ورطه بجوییم کران را
گربند دلم بندگی شاه نبودی
برهم زدمی سلسله ی کون و مکان را
شاهی که از او شادروان خسرو لولاک
آن خواجه که او علت نمائی ست جهان را
نور احد است احمد وشه سایه ی ایزد
بر بند نشاط از همه جز دوست زبان را
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
ای فروغ ماه از شمع شبستان شما
چشمه ی خور جرعه ای در بزم مستان شما
عشق دارد صید گاهی نغزو دلکش کاندر آن
صید شیران میکند آهوی چشمان شما
زلف مشکین خم بخم بر طرف رو چوگان صفت
ای دل عشاق مسکین گوی چو گان شما
عقل از راهی برفت و صبر در کنجی نشست
آری آری عشق باشد مرد میدان شما
خیل کفر وجیش اسلام آشتی جستند و باز
صف بخون عاشقان بستست مژگان شما
روزگار آشفتگی از سر نهادستی دگر
تا چه بر سر دارد این زلف پریشان شما
فتنه از ملک شهنشه رخت بیرون میبرد
پس چه خواهد کرد ازین پس چشم فتان شما
از اجل چندان امان خواهد که بر گیرد نشاط
بهر رضوان تحفه ای از خار بستان شما
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
تهی کردیم از نامحرمان هم دیده و دل را
فرود آرد کجا تا ساربان از ناقه محمل را
بیا امشب ز ذکر روی او شمعی بزم آریم
زدل و زیاد زلفش مجمری سازیم محفل را
بسد رنج از خطرها چون گذشتم ای دریغ اکنون
باول گام این وادی نشان دادند منزل را
نجوید شمع نابینا و گر بینا بود جویا
فروغ وی بود روشن دلیلی شمع محفل را
چو آگاه است او ما غافل ارباشیم به باشد
که از پی میرود صیاد اگه صید غافل را
بتلخی جان شیرین بایدت دادن نشاط اکنون
شرابی تلخ جو و آن شاهد شیرین شمایل را
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
نشناخت دل از زلف تو ویرانه ی خود را
دیوانه و شب گم نکند خانه ی خود را
از کوی تو میآیم و از خود خبرم نیست
پرسم مگر از غم ره کاشانه ی خود را
در خانه ی ما یار و عجب آنکه زهر کس
جستیم خبر دادن نشان خانه ی خود را
بی وعده نشستیم بره منتظر اما
با یار نگفتیم ره خانه ی خود را
از بیخودی خویش نبودم خبر ای کاش
نشنیدمی از غیر هم افسانه ی خود را
پنداشت نشاط از ره لطف است و ندانست
مست است و ندانسته ره خانه ی خود را
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
دادم بغمت شادی این هر دو جهان را
گر عشق نباشد که کشد بار گران را
در روی تو بگشود نظر آنکه فروبست
از کار جهان دست و دل و چشم و زبان را
از دیده همی اشک فشانم که توان دید
در آب روان سایه ی آن سرو روان را
ای باده بهاری بهاری زقدومش خبری گوی
تا خاک فشانم بسر اندوه جهان را
ساقی بده از آن می باقی قدحی باز
تا فاش کنم باقی این راز نهان را
نطرب بسرا آیتی از رحمت خاصش
تاره سوی فردوس دهم دوزخیان را
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
نام تو کلید بستگی ها
یاد تو دوای خستگی ها
دل می شکند شکنج زلفت
ای مرهم دل شکستگی ها
تاری ز کمند گیسوانت
پیوند بسی گسستگی ها
با رشته ی عقل غم سرشته
در رشته ی عشق رستگی ها
بگشا گرهی ز زلف و بنگر
در کار نشاط بستگی ها
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
درد چون نیست چه تأثیر بود درمان را
گوی شو تا که ببینی اثر چوگان را
از من ای خاک در دوست خدا را بپذیر
به کجا باز برم این سر بی سامان را
چه عجب خلق اگر از تو به غفلت گذرند
آنکه درویش نباشد چه کند درمان را
دیده بستم که دل از یاد توام بستان است
جز به رویت نگشایم در این بستان را
عهد گل تازه شد آن ساقی گل چهره کجاست
تا ز پیمانه به ما تازه کند پیمان را
شاید از پرتو او روز وصالی سازد
آنکه از بخت من آورد شب هجران را
عاقل اندیشه ی جان دارد و عاشق جانان
بالله ار ما بشناسیم ز جان جانان را
دل یکی منزل غیب است نه منزلگه ریب
خلوت قدس مخوان بار گه شیطان را
ای که در کار نشاطت نظری هست مجوی
راز این غمزده ی دل شده ی حیران را
حال این قوم چه دانی تو که بهتر دانند
از نشاطی که بود فاش غم پنهان را
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
منع نظاره روا نیست تماشایی را
ورنه فرقی نبود زشتی و زیبایی را
یار ما شاهد هر جمع بود وین عجب است
که به خود ره ندهد عاشق هر جایی را
وقتم امشب همه در صحبت بیگانه برفت
تا چرا شکر نگفتم شب تنهایی را
ساقی امشب می از اندازه فزون می دهدم
تا بشویم به قدح دفتر دانایی را
نیکنامان در دوست پناهت ندهند
تا به خود ره ندهی شنعت رسوایی را
خواجه زین در به سلامت سر خود گیرد کاش
که ز سر می ننهد عادت خودرایی را
دل آسوده اگر می طلبی عشق طلب
عاقلان نیک شناسند تن آسایی را
بگذارید که تا سر نهم اندر ره دوست
تا بگیرید زمن این سر سودایی را
دلم از سینه به تنگ است که در خانه نشاط
نتوان داشت نگه مردم صحرایی را
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
یا رب که چشم بد نرسد آن نگاه را
وان طرز بازدیدن بیگاه و گاه را
آن خم به خم سلاسل مشکین پرشکن
کاندر شکنج هر خمی افکنده ماه را
آن آستین فشاندن و آن جامه برزدن
آن رسم برشکستن طرف کلاه را
بر دسته دسته زلف معنبر در آینه
بیند چنانکه شاه مظفر سپاه را
دیبا میفکنید به راهش که عاشقان
از نقش چشم و چهره بپوشند راه را
در شرح دوستی بر او لب گشاده ام
چون عاصیی که عذر بگوید گناه را
خاصان بارگاه رقیبان مدعی
حال گدا که عرضه دهد پادشاه را
جز در گه تو راه به جایی نبرده اند
از آستان خویش مران داد خواه را
بر لب قرین شکر تو ذکری نیاورم
الا دعای خسرو گیتی پناه را
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
حل العزام خلو اذا مهجة کئیب
درد حبیب را نشناسد دوا طبیب
رامی الهوا نصیب بنصب و قد نصاب
کز حسن بانصابی و از مهر بی نصیب
بنهاده یار گوش به غوغای غیر و هست
گوهر فشان نشاط زگفتار دل فریب
گل را چه شد که گوش نهد بر خروش زاغ
گیرم که زاغ شرم ندارد زعندلیب
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
از عاشقان چه خوشتر رسوایی و ملامت
وز ناصح خردمند ز آزار ما ندامت
یا رب تو پرده بردار از کار تا بدانند
کامروز در جهان کیست شایسته ی ملامت
گیرم که ما نرنجیم تا کی رواست آخر
با دوستان تغافل با دشمنان کرامت
بیهوده وقت ما را ضایع همی گذارند
ترسم که برنیایند از عهده ی غرامت
چون تیر رفت از شست دیگر چه آید از دست
چون آبگینه بشکست خیزد چه از ندامت
خون منت به گردن زین گونه جور کردن
دست منت بدامن تا دامن قیامت
این غم نشاط از کیست باز این ملالت از چیست
دوران شاه را باد تا هست استقامت
فتحش همیشه با جیش بزمش همیشه باعیش
ذاتش همیشه یا رب زآفات در سلامت
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
حلقه ای خواهم بگوش ای عشق از زنجیر دوست
افسری آنگه بسر از گوهر شمشیر دوست
زلف خود پرتاب میسازد که میترسد مگر
بر نتابد با دل دیوانه ام زنجیر دوست
عقل در گنجینه ی سر لوحی از تدبیر یار
عشق در آیینه ی جان عکسی از تقدیر دوست
شمع جان افروز خواهد کلبه ی تاریک ما
عشق عالم سوز خواهد حسن عالمگیر دوست
وادی عشق است چندانت عجب ناید نشاط
بسته ی فتراک دشمن بینی ار نخجیر دوست
مهر تابان را از آن دل خون کند کامیختند
مهر او با شیر ما و خون ما با شیر دوست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
در دلم جلوه نما یا شمری فرسنگ است
پیش یک جلوه ی تو عرصه ی عالم تنگ است
سنگ بردار که در جام علایق زهر است
جام بگذار که در دست حوادث سنگ است
پا بسر تا ننهی سر ننهی بر در دوست
طی این راه مپندار که با فرهنگ است
تا تو بیرون نروی دوست نگنجد بدرون
نه همین دیده که دل در خور جاهش تنگ است
سحر را در بر اعجاز درنگی نبود
راستی جو چه غم ارخصم تو با نیرنگ است
بی ملامت ندهد عشق چنان ذوق نشاط
تو اگر نام بر آری بنکویی ننگ است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
فرخنده پیکریست که سر در هوای تست
فرخنده تر سریست که بر خاکپای تست
سودای زاهدان همه شوق بهشت و حور
غوغای عارفان همه ذوق لقای تست
امروز اگر بباد رود در رهت چه باک
فردا که سر زخاک بر آید بپای تست
گر خدمتیست از تو بما بار نعمتیست
کاری نکرد بنده که گوید برای تست
ما را بقدر خویش خطائیست لاجرم
چندان که بیش باشد کم از عطای تست
عفو تو دیده ایم و گنه کرده ایم، اگر
بر جرم ما نبینی و بخشی سزای تست
سر بر مراد دوست نهادی به تیغ خصم
ای کشته غم مدار که خود خونبهای تست
آهسته تر نمیروی ای میر کاروان
ای بس ضعیف و خسته که اندر فقای تست
تن خسته، دل شکسته، نظر بسته، لب خموش
ای عشق کار ما همه بر مدعای تست
بر کس نشاط رشک ندارد ز راحتی
الا بر آن دلی که بغم مبتلای تست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
تنها نه من که چشم جهانی بروی تست
روی نیاز خلق زهر سو بسوی تست
بیچاره آن که از تو بغفلت گذشته است
غافلتر آنکه با تو و در جستجوی تست
جان میدهم ببوی سر زلف دلفریب
کان خود شمیمی از قبل خاک کوی تست
هر جا شکفته طلعتی از طرف شاخ تو
هر جا کشیده قامتی از فیض جوی تست
گر خورده ایم باده و از خود فتاده ایم
بر ما مگیر خرده که می از سبوی تست
بلبل بشاخ گلبن و مطرب ببزم شاه
ذکری که میرود همه از گفتگوی تست
با دیده کس فروغ تو بیند زهی دروغ
کین نور دیده نیز فروغی ز روی تست
بر عالم ار نشاط بنازد شگفت نیست
روی نیازش از همه عالم بسوی تست