عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۳
گفتی ای دوست مرا با چه سمت می شمری
من چگویم که تو از حال دلم آگاهی
کار من چاکری و کار تو فرماندهی است
سمت بنده غلامی سمت تو شاهی
بنده چون گشتم هم تابعم و هم خاضع
شاه چون گشتی هم آمری و هم ناهی
دستم از دامن الطاف تو کوته بادا
گر ز امر تو کنم یک سر مو کوتاهی
جز غم عشق تو کار دگرم بدنامی است
جز سر کوی تو راه دگرم گمنامی است
بولای تو ز اخلاص کنم جانبازی
به خیال تو ز اخلاص کنم همراهی
با تو دلشاد چو در باغ بهاران بلبل
بی تو افسرده چو بر ریک بیابان ماهی
هر کجا پای نهی سر نهم اندر قدمت
جان فشانم برهت ای صنم خرگاهی
نشود یکسر مو کاسته از بندگیم
گر بیفزائی بر راتبه ام ورکاهی
ای امیری اگر از حال تو غافل شده دوست
تو مکن غفلت و اهل می خواهی
من چگویم که تو از حال دلم آگاهی
کار من چاکری و کار تو فرماندهی است
سمت بنده غلامی سمت تو شاهی
بنده چون گشتم هم تابعم و هم خاضع
شاه چون گشتی هم آمری و هم ناهی
دستم از دامن الطاف تو کوته بادا
گر ز امر تو کنم یک سر مو کوتاهی
جز غم عشق تو کار دگرم بدنامی است
جز سر کوی تو راه دگرم گمنامی است
بولای تو ز اخلاص کنم جانبازی
به خیال تو ز اخلاص کنم همراهی
با تو دلشاد چو در باغ بهاران بلبل
بی تو افسرده چو بر ریک بیابان ماهی
هر کجا پای نهی سر نهم اندر قدمت
جان فشانم برهت ای صنم خرگاهی
نشود یکسر مو کاسته از بندگیم
گر بیفزائی بر راتبه ام ورکاهی
ای امیری اگر از حال تو غافل شده دوست
تو مکن غفلت و اهل می خواهی
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۰ - به مستشار عدلیه بالبداهة نگاشته
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۱
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۸ - در ۱۲۳۴ خطاب به رضاقلیخان رفیع الملک
رضاقلیخان ای خواجه ای که از سر صدق
فکنده امر تو چون بنده حلقه در گوشم
هنوز می وزدم بوی مشک و گل به مشام
از آن شبی که چو جان بودی اندر آغوشم
بغیر بندگی و مهر و صدق و یک رنگی
چه کرده ام که ز دل کرده ای فراموشم
مرا بهیچ فروشی ولی خورم سوگند
که موئی از تو بتاج ملوک نفروشم
مرا چو بربط خود دان کت آید اندر گوش
ترا نه از زدن زخم و مالش گوشم
اگر نه بربطم ای جان چرا زخم حبیب
ترانه خوانم و از کس ترانه ننیوشم
اگر نه بربطم ای دل چرا به زانوی تو
سخن سرایم و دور از تو بر تو خاموشم
اگر نه بربطم این تار زرد و موی سپید
ز چیست ریخته بر دامن از بناگوشم
جهانیان را رگ زیر پوست باشد و من
چو بربطم که به رگ پوست را همی پوشم
چو بربطم که دلم آشنای زخم تو شد
چو بربطم که چو بنوازیم تو بخروشم
تو روز و شب پی آزار من بکوش که من
پی رضای تو از جان و دل همی کوشم
مخر فسانه این آسمان حیلت باز
ز راه حیله میفکن بخواب خرگوشم
چو بره باش و چو بزغاله شیطنت مفزا
که بهرت از بز نر، شیر مرغ می دوشم
تو شیر شو که من اندر برابرت گورم
تو گربه باش که من در مقابلت موشم
ولی اگر همه افراسیاب ترک شوی
منت چو بیژنم ایدون مخوان سیاوشم
از آن دقیقه که کفگیر خورده به ته دیگ
چو دیگ بر سر آتش نشسته می جوشم
فرامش ارنشدت دوش وعده ای دادی
هنوز منتظر وعده شب دوشم
بیاد زلف تو و سیم تار عبدالله
کزین دو تا بصف حشر مست و مدهوشم
به پنجه سینه خراشم ز دل ترانه کشم
ز دیده اشک فشانم بلب قدح نوشم
فکنده امر تو چون بنده حلقه در گوشم
هنوز می وزدم بوی مشک و گل به مشام
از آن شبی که چو جان بودی اندر آغوشم
بغیر بندگی و مهر و صدق و یک رنگی
چه کرده ام که ز دل کرده ای فراموشم
مرا بهیچ فروشی ولی خورم سوگند
که موئی از تو بتاج ملوک نفروشم
مرا چو بربط خود دان کت آید اندر گوش
ترا نه از زدن زخم و مالش گوشم
اگر نه بربطم ای جان چرا زخم حبیب
ترانه خوانم و از کس ترانه ننیوشم
اگر نه بربطم ای دل چرا به زانوی تو
سخن سرایم و دور از تو بر تو خاموشم
اگر نه بربطم این تار زرد و موی سپید
ز چیست ریخته بر دامن از بناگوشم
جهانیان را رگ زیر پوست باشد و من
چو بربطم که به رگ پوست را همی پوشم
چو بربطم که دلم آشنای زخم تو شد
چو بربطم که چو بنوازیم تو بخروشم
تو روز و شب پی آزار من بکوش که من
پی رضای تو از جان و دل همی کوشم
مخر فسانه این آسمان حیلت باز
ز راه حیله میفکن بخواب خرگوشم
چو بره باش و چو بزغاله شیطنت مفزا
که بهرت از بز نر، شیر مرغ می دوشم
تو شیر شو که من اندر برابرت گورم
تو گربه باش که من در مقابلت موشم
ولی اگر همه افراسیاب ترک شوی
منت چو بیژنم ایدون مخوان سیاوشم
از آن دقیقه که کفگیر خورده به ته دیگ
چو دیگ بر سر آتش نشسته می جوشم
فرامش ارنشدت دوش وعده ای دادی
هنوز منتظر وعده شب دوشم
بیاد زلف تو و سیم تار عبدالله
کزین دو تا بصف حشر مست و مدهوشم
به پنجه سینه خراشم ز دل ترانه کشم
ز دیده اشک فشانم بلب قدح نوشم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۶
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱ - شادروان شاپور
شبی با گلعذاری مست و مخمور
گذر کردم بشادروان شاپور
کنار چشمه ای دیدم در آن کاخ
درختی برزده بر آسمان شاخ
به هر شاخش گلی خوشبوی و خوشرنگ
به هر گل بلبلی در ساز و آهنگ
درون چشمه عکس ماه و پروین
پراکنده گهر بر دیبه چین
همی غلطید عکس مه به هر سو
ز چوگان هوا در آب چون گو
مرا از این تماشا شد دل از دست
ز بانگ مرغ و بوی گل شدم مست
گرفتم دست یار نازنین را
ز روی عجز بوسیدم زمین را
که در این سایه لختی گسترد رخت
نشنید چون گل اندر زمردین تخت
گهی نو شد قدح، گاهی دهد می
شود او از قدح مست و من از وی
نگارم همچو گل زین گفته بشگفت
تقاضای مرا از دل پذیرفت
به روی آن چمن با هم نشستیم
بزنجیر محبت عهد بستیم
زدم جامی و دادم ساتگینی
کشیدم ناز حسن نازنینی
شده هوش از سر و رفته دل از دست
دل از دلدار یغما سر ز می مست
بناگه ناله ای آمد بگوشم
که از سر برد یکسر عقل و هوشم
تو گفتی خسته ای را دست دشمن
خلاند خار در دل تیر در تن
نظر کردم به هر سوی اندران دشت
ندیدم هیچ کس در باغ و گلگشت
ندانستم که این سوز از کجا بود
برآمد از کدامین آتش این دود
شدم آشفته و دیوانه از هول
دمیدم هر زمان بر خویش لاحول
دگر بار آمدم آن ناله در گوش
چنان کز خویشتن کردم فراموش
نگارم گفت کاین سوز از درخت است
درخت سبز مانا تیره بخت است
چو این گفت آن پری بر پا ستادم
بر آن آهنگ سوزان گوش دادم
یقینم شد از آن لحن شرربار
که آید از درخت آن ناله زار
بدو گفتم که ای شاخ برومند
مرا آه تو آتش در دل افکند
بجای آنکه همچون سرو بالی
چرا چون استن حنانه نالی
درخت بیزبان چون نخله طور
سخنگو شد بشادروان شاپور
بگفتا قصه من بس دراز است
یکی بشنو گرت سودای راز است
یقین دانم شنیدستی که شاپور
به روم آمد ز ایران از رهی دور
به روی مردم آن ملک دربست
پس تسخیر قسطنطین کمر بست
به قیصر از هجومش تنگ شد کار
که با آن شه نبودش باب پیکار
بناگه مرغ زیرک رفت دربند
قضا شاپور را در چنبر افکند
ادب را پوست از تن برکشیدند
تن شه را بچرم اندر کشیدند
درون شد شاه ما چون مغز در پوست
فرو شد تیر دشمن در دل دوست
بایران راند قیصر لشگر خویش
که از دشمن ستاند کیفر خویش
بهرجا یافت آبادی در ایران
زد آتش کند از بن کرد ویران
ز بن بر کند هر جا بد درختی
بدار آویخت هر جا شوربختی
پراکندند مسکینان ز مسکن
زدند آتش کریمان را بخرمن
ولی زانجا که در این راه باریک
بود روز ستم کوتاه و تاریک
بسی نگذشت کایزد جل شانه
ز دود از چهر ایران رنگ اندوه
برون آمد ز چرم گا و شاپور
بایران زد علم پیروز و منصور
بخاک رودبار آمد شبانگاه
و زانجا سوی ششتر شد ز بیراه
شبیخون زد به لشگرگاه قیصر
تکاور راند در خرگاه قیصر
شکارش کرد و بستش دست و بازو
ستم با کیفر آمد هم ترازو
سپس امر آمد از دربار شاپور
که معمار آوردند از روم و مزدور
ز آب روم و خاک روم گلها
طرازند از پی تعمیر دلها
درخت میوه دار از روم آرند
درون گلشن ایران بکارند
سراهای کهن از نو طرازند
همه ویرانه ها آباد سازند
چنین کردند و روزی چند نگذشت
که هامون باغ شد ویرانه گلگشت
هنوز از خاک قسطنطین در آن دشت
یکی تل است در دامان گلگشت
که خواندندش حریفان تل رومی
نباشد خاک آن چون خاک بومی
مرا رزبان شاپور اندرین بوم
بباغ شهریار آورد از روم
نهالی خرد بودم نازک و تر
که گشتم دور از پیوند مادر
در این خاک آب خوردم ریشه کردم
ز شاخ خود چمن را بیشه کردم
کنون از عمرم اندر روزگاران
گذشته سالها بیش از هزاران
بزرگان در پناهم آرمیدند
مهان در سایه قدم خمیدند
پری رویان زمینم بوسه دادند
بتان چون سایه در پایم فتادند
شهان در سایه پهن و فراخم
ز بند خیمه فرسودند شاخم
ولی اکنون دلی دارم مشوش
ز چرخ کج مدار و بخت سرکش
اگر چه زاده اندر خاک رومم
هوا پرورده این مرز و بومم
بر این خاکی که در وی ریشه دارم
ز جور آسمان اندیشه دارم
گذر کردم بشادروان شاپور
کنار چشمه ای دیدم در آن کاخ
درختی برزده بر آسمان شاخ
به هر شاخش گلی خوشبوی و خوشرنگ
به هر گل بلبلی در ساز و آهنگ
درون چشمه عکس ماه و پروین
پراکنده گهر بر دیبه چین
همی غلطید عکس مه به هر سو
ز چوگان هوا در آب چون گو
مرا از این تماشا شد دل از دست
ز بانگ مرغ و بوی گل شدم مست
گرفتم دست یار نازنین را
ز روی عجز بوسیدم زمین را
که در این سایه لختی گسترد رخت
نشنید چون گل اندر زمردین تخت
گهی نو شد قدح، گاهی دهد می
شود او از قدح مست و من از وی
نگارم همچو گل زین گفته بشگفت
تقاضای مرا از دل پذیرفت
به روی آن چمن با هم نشستیم
بزنجیر محبت عهد بستیم
زدم جامی و دادم ساتگینی
کشیدم ناز حسن نازنینی
شده هوش از سر و رفته دل از دست
دل از دلدار یغما سر ز می مست
بناگه ناله ای آمد بگوشم
که از سر برد یکسر عقل و هوشم
تو گفتی خسته ای را دست دشمن
خلاند خار در دل تیر در تن
نظر کردم به هر سوی اندران دشت
ندیدم هیچ کس در باغ و گلگشت
ندانستم که این سوز از کجا بود
برآمد از کدامین آتش این دود
شدم آشفته و دیوانه از هول
دمیدم هر زمان بر خویش لاحول
دگر بار آمدم آن ناله در گوش
چنان کز خویشتن کردم فراموش
نگارم گفت کاین سوز از درخت است
درخت سبز مانا تیره بخت است
چو این گفت آن پری بر پا ستادم
بر آن آهنگ سوزان گوش دادم
یقینم شد از آن لحن شرربار
که آید از درخت آن ناله زار
بدو گفتم که ای شاخ برومند
مرا آه تو آتش در دل افکند
بجای آنکه همچون سرو بالی
چرا چون استن حنانه نالی
درخت بیزبان چون نخله طور
سخنگو شد بشادروان شاپور
بگفتا قصه من بس دراز است
یکی بشنو گرت سودای راز است
یقین دانم شنیدستی که شاپور
به روم آمد ز ایران از رهی دور
به روی مردم آن ملک دربست
پس تسخیر قسطنطین کمر بست
به قیصر از هجومش تنگ شد کار
که با آن شه نبودش باب پیکار
بناگه مرغ زیرک رفت دربند
قضا شاپور را در چنبر افکند
ادب را پوست از تن برکشیدند
تن شه را بچرم اندر کشیدند
درون شد شاه ما چون مغز در پوست
فرو شد تیر دشمن در دل دوست
بایران راند قیصر لشگر خویش
که از دشمن ستاند کیفر خویش
بهرجا یافت آبادی در ایران
زد آتش کند از بن کرد ویران
ز بن بر کند هر جا بد درختی
بدار آویخت هر جا شوربختی
پراکندند مسکینان ز مسکن
زدند آتش کریمان را بخرمن
ولی زانجا که در این راه باریک
بود روز ستم کوتاه و تاریک
بسی نگذشت کایزد جل شانه
ز دود از چهر ایران رنگ اندوه
برون آمد ز چرم گا و شاپور
بایران زد علم پیروز و منصور
بخاک رودبار آمد شبانگاه
و زانجا سوی ششتر شد ز بیراه
شبیخون زد به لشگرگاه قیصر
تکاور راند در خرگاه قیصر
شکارش کرد و بستش دست و بازو
ستم با کیفر آمد هم ترازو
سپس امر آمد از دربار شاپور
که معمار آوردند از روم و مزدور
ز آب روم و خاک روم گلها
طرازند از پی تعمیر دلها
درخت میوه دار از روم آرند
درون گلشن ایران بکارند
سراهای کهن از نو طرازند
همه ویرانه ها آباد سازند
چنین کردند و روزی چند نگذشت
که هامون باغ شد ویرانه گلگشت
هنوز از خاک قسطنطین در آن دشت
یکی تل است در دامان گلگشت
که خواندندش حریفان تل رومی
نباشد خاک آن چون خاک بومی
مرا رزبان شاپور اندرین بوم
بباغ شهریار آورد از روم
نهالی خرد بودم نازک و تر
که گشتم دور از پیوند مادر
در این خاک آب خوردم ریشه کردم
ز شاخ خود چمن را بیشه کردم
کنون از عمرم اندر روزگاران
گذشته سالها بیش از هزاران
بزرگان در پناهم آرمیدند
مهان در سایه قدم خمیدند
پری رویان زمینم بوسه دادند
بتان چون سایه در پایم فتادند
شهان در سایه پهن و فراخم
ز بند خیمه فرسودند شاخم
ولی اکنون دلی دارم مشوش
ز چرخ کج مدار و بخت سرکش
اگر چه زاده اندر خاک رومم
هوا پرورده این مرز و بومم
بر این خاکی که در وی ریشه دارم
ز جور آسمان اندیشه دارم
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲۱
ای تازه عروس مهربانم
وصل تو حیات جاودانم
خورشید سپهر اقتدارم
پیرایه بزم افتخارم
مهر تو نشسته در دل من
عشق تو سرشته با گل من
تو سرو حدیقه بتولی
نوباوه گلشن رسولی
اصل طرب و نهال عیشی
فرزند پیمبر قریشی
مه طلعت و آینه ضمیری
همخوابه و همسر امیری
با من به نژاد و اصل جفتی
کز گلبن احمدی شگفتی
از شرم تو ای امیر بانو
خورشید به خاک سوده زانو
ای گلبن باغ و شمع محفل
ای مونس جان و راحت دل
تا از تو شدم جدا و مهجور
بیمارم و ناتوانم و رنجور
بی روی تو در سرا و گلشن
تنگ است دلم چو چشم سوزن
نه صبر و توان و تاب دارم
نه راحت و خورد و خواب دارم
همچون مرغی کز آشیانه
پرد بهوای آب و دانه
پیوسته دلم در آرزویت
پرواز همی کند بسویت
گوئی رخت ای چراغ روشن
مغناطیس است و من چو آهن
خواهم ز خدا که تا قیامت
باشی بسعادت و سلامت
در مهد امان و تخت اقبال
از گردش چرخ فارغ البال
از روی امیر شاد و خرم
مسعود و معزز و مکرم
باشید بهم انیس و مونس
چون لاله آبدار و نرگس
اندر لب جو چو سرو آزاد
در باغ چو ارغوان و شمشاد
رخشنده چو آفتاب انور
مجموع چو پیکر دو پیکر
با یار قرین چو غمزه با چشم
اما تهی از ملامت و خشم
تو ماهی و جفت آفتابی
شاهینی و همسر عقابی
خواهم که ازین عقاب و شاهین
باز آید بیضه های زرین
هر جوجه آن بسان شهباز
گیرد سوی اوج چرخ پرواز
مهپاره ازین دو شاه زاید
سیاره ازین دو ماه زاید
تا هست زمین ماه و انجم
خورشید چو جام و آسمان خم
جام طرب از می جوانی
پرکن بنشاط و کامروانی
روزت فیروز و شب به از روز
شام تو چو بامداد نوروز
نوروز تو بهتر از شب قدر
روی تو نکوتر از مه بدر
شه گفته اقدس السیاده
مفتاح خزائن المساده
وصل تو حیات جاودانم
خورشید سپهر اقتدارم
پیرایه بزم افتخارم
مهر تو نشسته در دل من
عشق تو سرشته با گل من
تو سرو حدیقه بتولی
نوباوه گلشن رسولی
اصل طرب و نهال عیشی
فرزند پیمبر قریشی
مه طلعت و آینه ضمیری
همخوابه و همسر امیری
با من به نژاد و اصل جفتی
کز گلبن احمدی شگفتی
از شرم تو ای امیر بانو
خورشید به خاک سوده زانو
ای گلبن باغ و شمع محفل
ای مونس جان و راحت دل
تا از تو شدم جدا و مهجور
بیمارم و ناتوانم و رنجور
بی روی تو در سرا و گلشن
تنگ است دلم چو چشم سوزن
نه صبر و توان و تاب دارم
نه راحت و خورد و خواب دارم
همچون مرغی کز آشیانه
پرد بهوای آب و دانه
پیوسته دلم در آرزویت
پرواز همی کند بسویت
گوئی رخت ای چراغ روشن
مغناطیس است و من چو آهن
خواهم ز خدا که تا قیامت
باشی بسعادت و سلامت
در مهد امان و تخت اقبال
از گردش چرخ فارغ البال
از روی امیر شاد و خرم
مسعود و معزز و مکرم
باشید بهم انیس و مونس
چون لاله آبدار و نرگس
اندر لب جو چو سرو آزاد
در باغ چو ارغوان و شمشاد
رخشنده چو آفتاب انور
مجموع چو پیکر دو پیکر
با یار قرین چو غمزه با چشم
اما تهی از ملامت و خشم
تو ماهی و جفت آفتابی
شاهینی و همسر عقابی
خواهم که ازین عقاب و شاهین
باز آید بیضه های زرین
هر جوجه آن بسان شهباز
گیرد سوی اوج چرخ پرواز
مهپاره ازین دو شاه زاید
سیاره ازین دو ماه زاید
تا هست زمین ماه و انجم
خورشید چو جام و آسمان خم
جام طرب از می جوانی
پرکن بنشاط و کامروانی
روزت فیروز و شب به از روز
شام تو چو بامداد نوروز
نوروز تو بهتر از شب قدر
روی تو نکوتر از مه بدر
شه گفته اقدس السیاده
مفتاح خزائن المساده
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۱ - حمایل
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۲
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۳ - انگشتر
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۵ - گوشواره
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۸
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۹ - سیب
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۱۲
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۱۳ - سوزن
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۱۴
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۱۵ - پیراهن
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۱۸
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۱۹ - قبا
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۲۱ - کلاه