عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید عربی
ایضا این قصیده را فرستادم
ایا من جرت من حد مقوله العضب
عیون کماء الخضر عن مرسف عذب
و تلعب بالاقلام کفک و الندی
کلعب الصبافی الروض بالغصن الرطب
سقی الله ایاما مضت فی دیارکم
و طوبی لمن ناجاک فی ساحة القرب
سلام علی الرکب الذین و قوفهم
بحضرتک العلیاء فی المنزل الرحب
رمتنی ید الایام سهما مشعبا
رمیت بها فوق الجلامید فی الشعب
و قد ذبحتنی العین من صارم الهوی
کما یذبح العشاق من شفره الهدب
بنات المنایا صاد فتنی و قلقلت
بنات صدور فی فوادی و فی جنبی
صروف اللیالی طرقت بی بدائها
والفتنی الایام فی اعظم الخطب
فما فی خطوب الدهر اعظم لوحه
من الهجر و البین الممیت بلا ذنب
لا حتمل الافات الا فراقکم
فما الموت الا دون ذالحادث الصعب
متی غاب عن عینی محیاک لم ازل
تکفکف عینی الدمع کالعارض الصب
ابا جعفر ان لم تصدق مقالتی
لانکرت معنی القلب یهدی الی القلب
ففی کل داء معضل و ملمه
توکلت بالله العلی امه حسبی
ادیب الممالک : قصاید عربی
شمارهٔ ۶
لمن رسم اطلال سقتهاالسحائب
تطیب بریاها الصبا والخبائب
و تسنکستها آلارام والادم الطلی
من الجودذر النعسان و الشمس غارب
یحلورن ظبیات الفلا حول رسمها
و سافرن منهاالمعصرات الکواعب
غمازالت الامطار تقری بروضها
والازال یخضرالحمی و المسارب
دعانی الیها ساق حربسجعه
فشب ضرام القلب و الدمع ساکب
فدیباجتی روض وعینی سحابه
و قلبی صفاح و شوقی حباحب
تذکرت سلمی و الرباب و زینبا
ودارا انیخت فی فناها الرکائب
و عهدی بهاریان والورد ناضر
فجثت بها عطشان والورد ناضب
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴
تقدیم دوست کردم تصویر خویشتن را
تا جای من ببوسد آن روی چون سمن را
ای عکس چهره من چو میرسی به کویش
در پای او افشان یکباره جان و تن را
زان طره معنبر کان ماه ار بچنبر
بستان بجای شکر بوسی از آن دهن را
گر آن پری شمایل باشد بمهر مایل
در گردنش حمایل کن دست خویشتن را
پنهان ز لعل نوشش وز چشم عیب پوشش
آهسته زیر گوشش بر گو تو این سخن را
کایم شبی بکویت گیرم کمند مویت
روشن کنم زرویت خرگاه و انجمن را
هان ای امیر بانو عشقت کشد ز هر سو
از آن کمند گیسو بر گردنم رسن را
ماهی نهاده بر سر از مشک ناب افسر
سروی نموده در بر از لاله پیرهن را
مهرت بجان سپردم در عشق پافشردم
زین عیش تازه بردم از دل غم کهن را
این راز از حبیب است وین درد باطبیب است
فریاد عندلیب است کاشفته این چمن را
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۷ - خطاب به انباز خویش خانم اقدس
در دلم جز هوای اقدس نیست
و اندران باغ جای هر خس نیست
غیر را ره در این سرا نبود
خانه از او است از دگر کس نیست
قله قاف جای سیمرغ است
آشیان کلاغ و کرکس نیست
غیر قدش که شد معدل حسن
اختری در سپهر اطلس نیست
قبلگاه دلم بجز کویش
اندرین طارم مسدس نیست
آفتابی چو عارضش تابان
اندرین گنبد مقرنس نیست
ذات او را بجان کنم تقدیس
که به گیتی چو او مقدس نیست
سرو جز چوب خشک و گل جز خار
پیش آن نونهال نورس نیست
زیور اطلس و پرند است او
زیور او پرند و اطلس نیست
گر به یک موی او مرا دو جهان
حق تعالی عطا کند بس نیست
دلم از دوریش همی نالد
که اسیری چو او بمحبس نیست
گر امیری خلاف عهد کند
بی شک از خاندان افطس نیست
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
چکیده لعل معروق به صفحه سمنت
و یا ز رشحه می سرخ گشته پیرهنت
بطرف دامنت آلوده خون مگر صنما
خدا نکرده گریبان گرفته خون منت
شنیده ام که گلستان شده است لاله ستان
ز بسکه دست قدر لاله کاشت در چمنت
عقیق سوده است از سیم ساده ریخت و یا
عصاره گل سوری چکد ز نسترنت
ز بس به برگ سمن شاخ ارغوان کاری
دلم چو بید بلرزد ز کاهش بدنت
مگر تو آهوی چینی که بوی مشک دهد
چو خون فتد به دل تنگ نافه ختنت
درون پسته پر مغز ناردان داری
که رنگ نار گرفته است ساق نارونت
ز بسکه اشک فشاندم ز دوری رخ تو
سرشک چشم منست اینکه میرود ز تنت
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
دلبرا عیدت خوش و فرخنده باد
لعلت از عیش و طرب در خنده باد
گر زند خورشید لاف همسری
با تو، از روی مهت شرمنده باد
چون حباب سرخ در جام شراب
دیده بدخواهت از جا کنده باد
جان من از چشمه لعل لبت
همچو خضر از آب حیوان زنده باد
روزگارت همچو من فرمان پذیر
آسمانت چون امیری بنده باد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۳ - موشح بنام بدرالدوله سلطان بیگم
بوسه شیرین اگر زان لعلم ارزانی شود
دل رها از درد و تن دور از گرانجانی شود
روزی آید کان پری با من نشیند روبرو
از وصالش مشگلم مایل به آسانی شود
لعل شیرینش ببوسم چون شکر تا بامداد
دامنم از بوسه پر یاقوت رمانی شود
وقت صحبت آنچنان مستش کنم کاندر نشاط
لاله اش همرنگ می از راح ریحانی شود
هر کسی چیزی نثار دوست سازد لیک من
سر فشانم تا تنم بر دوست قربانی شود
لاابالی وار در کویش زنم لبیک شوق
طوف در کاهش دلم را کعبه ثانی شود
از خدا خواهم شبی آن ماه را گیرم ببر
نقد دیدارش مرا گنج سلیمانی شود
بوسه از رویش ستانم چنگ در مویش زنم
یا بمیرم تا وجودم در رهش فانی شود
گر ز هر مصرع بگیری حرف اول نام آن
ماه تابان آشکار از نور یزدانی شود
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
از خاک ری در گوش جان آواز اقدس میرسد
بانک انااللهی از آن ارض مقدس میرسد
گر چه نیارد یاد من آن لعبت آزاد من
از دوریش فریاد من بر چرخ اطلس میرسد
تا رفتم از آن گلستان کردم وداع دلستان
زخمم بدل نیشم بجان از خار و از خس میرسد
در محبس هجرش منم کز اشک تر شد دامنم
از قسمت جان و تنم زندان و محبس میرسد
پیک صبا در حضرتش بوسد زمین طاعتش
بر شاخ سرو قامتش کی دست هر کس میرسد
ایدل مشو تلخ و ترش کز زانکه بنشینی خمش
بس میوه شیرین خوش ز آن نخل نورس میرسد
مرهم ز بعد ریش شد نوش از پی هر نیش شد
چون درد و غم از پیش شد آسایش از پس میرسد
در این سپهر چنبری او زهره شد من مشتری
چون پروز من و آن پری بر آل افطس میرسد
بس کن امیری ماجرا با وی مکن چون و چرا
کالهام یزدانی ترا بر کلک اخرس میرسد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
ازین مکتوب دانستم که دلدارم غمی دارد
چو زلف خود شبی تاریک و روز درهمی دارد
چرا نالد ز غم ماهی که بر تخت شهنشاهی
ز جم جام، از خضر لعل، از سلیمان خاتمی دارد
نفرساید ز فرعون آنکه در جیش ید بیضا
نیندیشد ز جادو آنکه اسم اعظمی دارد
اگر غم فی المثل افراسیابستی چه باک آنرا
که اندر لشکر حسن از محبت رستمی دارد
اگر دجال سرتاسر جهان را زیر حکم آرد
نترسد آنکه با خود همنفس عیسی دمی دارد
چه غم آن دلستان را از خم و پیچ جهان باشد
که اندر تار گیسو پیچ و در ابرو خمی دارد
نگوید با من آن غم چیست تا کوشم به درمانش
مرا پنداری اندر دیده چون نامحرمی دارد
نه راهم داد، در کویش نه بنشانده به پهلویش
مگر چون چشم آهویش به دل از من رمی دارد
ز بی بنیادی اوضاع گردون، غم مخور جانا
که عشق من به دیدارت اساس محکمی دارد
مگر رنج تو از درد شهیدانت فزونستی
و یا وزن تو از نه کرسی گردون کمی دارد
تو اندر کعبه دل آیت قدسی اگر خواندی
که کعبه هاجری بیت المقدس مریمی دارد
جمال روشنت با لعل میگون هست دارائی
که با آیینه اسکندری جام جمی دارد
چراغ غصه خامش کن غم گیتی فرامش کن
ز دور دهر دل خوش کن که اینهم عالمی دارد
به غیر از مرگ هر دردی که یابی باشدش درمان
بجز زخم زبان هر زخم کاری مرهمی دارد
الهی تا قیامت شاد و خرم باد دلدارم
که بر یادش دل من حال شاد و خرمی دارد
امیری را درون دل بود چون خانه ویران
که طوفان بیند از اشکی و سیل از شبنمی دارد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
پرده یکسو شد و معشوقه پدیدار آمد
دل در ایوان نظر از پی دیدار آمد
از رخ پردگیان حرم حسن و عفاف
پرده افتاد و رخ دوست پدیدار آمد
سرو بی کفش و کله مست خرامید به باغ
گل برهنه تن و بی پرده به گلزار آمد
ای زلیخای جوان زال نوان را بنگر
به خریداری یوسف سوی بازار آمد
گوهری را که تو با مایه جان خواسته
زال مسکین به کلافیش خریدار آمد
عزت از پرده نشینی مطلب ز آنکه به دهر
هر که در پرده گرامی ز برون خوار آمد
بت دوشیزه شود پرده نشین از در شرم
شیر مردان را از پرده بسی عار آمد
پرده را عیب نخست آنکه ز نشناختگی
دوست با دوست پس پرده به پیکار آمد
آشنایان چو پس پرده نهفتند جمال
سر بیگانه برون از پس دیوار آمد
بر رخ عیب سزد پرده و بر چهره زشت
لاجرم حق به خلایق همه ستار آمد
چند در پرده و سربسته سخن باید گفت
هله ای مستمعان نوبت گفتار آمد
چند باید بزبان مهر خموشی بنهاد
اندرین بزم که آسوده ز اغیار آمد
یار در خلوت جان با رخ روشن بنشست
دوست در خانه دل با دل بیدار آمد
مفتی مدرسه در کنج خرابات نشست
زاهد صومعه درد که خمار آمد
عقل با عشق مصاحب شد و هم پیمان گشت
حسن از عربده نادم شد و بیزار آمد
دولت اندر پی آسایش درویش افتاد
صحت اندر طلب راحت بیمار آمد
زهر فرعون هوی راز کرامات کلیم
نوشداروی روان از دهن مار آمد
معجز عیسوی و نفخه روح القدسی
باطل السحر جهودان سیه کار آمد
پرده از کار چو افتاد و پس پرده نماند
راز پنهان هله ای دوست گه کار آمد
راز بی پرده سرائید که در بزم صفا
هر که آمد بدرون محرم اسرار آمد
بشد آن روز که اندر گه مستی منصور
پرده از راز برافکند و سر دار آمد
هر چه خواهد دلت امروز ز اسرار نهان
فاش برگو که نیوشنده هشیوار آمد
تا درین پرده امیری بنواشد زاهد
خجل از خرقه و شرمنده ز دستار آمد
گفت با وی بست این رتبه که از پرتو بدر
چهره بخت تو چون ماه ده و چار آمد
بدر ما طعنه به خورشید جهانتاب زند
که رخ و دست و دلش مطلع انوار آمد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
جواب نامه ام از نزد دوست دیر آمد
دلم ز دیری آن از حیات سیر آمد
بلی چگونه دلی از حیات گردد سیر
که زیر حلقه گیسوی او اسیر آمد
رهائی دل از آن بند زلف ممکن نیست
ز بسکه دلکش و دلجوی و دلپذیر آمد
من ابلهانه بجائی برم کمال و هنر
که در کمال و هنر فرد و بی نظیر آمد
شعار او همه فضل است و شعر من ببرش
اگه چه غیرت شعری کم از شعیر آمد
ستاره در بر نور قمر بود تاریک
سفال بر در گنج گهر حقیر آمد
چه آفتی تو که چشم سیاه و زلف کجت
بلای جان جوان بند پای پیر آمد
تو آن درخت بلندی که زهره بهر نماز
در آستان تو از آسمان بزیر آمد
ز هرچه هست به گیتی توان گزیر ولی
مرا محبت و عشق تو ناگزیر آمد
خوشا دمی که نهم دیده بر خطت بینم
ز مصر جانب بیت الحزن به شیر آمد
ز پا فتاده و از دست رفته ام نظری
که التفات تو بر خسته دستگیر آمد
مرا به شاه و وزیر احتیاج نیست از آنک
گدای کوی تو هم شاه و هم وزیر آمد
امیریا غم بدرت بکاست همچو هلال
چرا شکایتت از آفتاب و تیر آمد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
بسفر رفت نگار من و من شیفته وار
در صف باغ شدم با دلی از غصه فکار
دیدم اندر لب جو سنبل و گل نرگس مست
گرم نظاره و صحبت شده مانند سه یار
چون مرا دیدند از دیده سرشک افشانم
بر رخ از دیده چو بر سبزه ترا بر بهار
گفت سنبل که چو شد یار تو میدار مرا
جای آن زلف کج پر شکن غالیه بار
گل سوری ز صفا گفت مرا ده بوسه
جای رخساره آن سیمتن لاله عذار
گفت نرگس که چو از دیده او دور شدی
غم چشمانش بر چشم تر من بگمار
گفتم ای سنبل زلف بت من بارد مشک
تونه مشکین بیغاره مزن دم زنهار
ای گل سوری پیش رخ او چهره بپوش
که بود گل بر رخساره او خوار چو خار
نرگسا چشم تو گیرنده و مست است ولی
نیست چون آهوی پیل افکن او شیرشکار
چون پریچهره نگارم بچمن جلوه کند
شاهدان پیش جمالش همه نقشند و نگار
چهره اش لعل بود سیم بنا گوش سپید
دیده اش مست بود ترک نگاهش بیدار
زلف تاریک و شب و روز جهان زو روشن
چشم مخمور و دل و مغز مهان زو هوشیار
دوش امیری به دلم گفت چرا در گردن
زلف لیلی وشی آویخته مجنون وار
گفت پروانه آن شمع جهان افروزم
عاشق بدرم و جوینده او در شب تار
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
زمانه کرد در این سرزمین غریبم باز
فکنده دور ز محبوب و از حبیبم باز
بجای آنکه چو طوطی شکر خورم ز لبش
قرین ناله و افغان چو عندلیبم باز
چراغ بزم وصال نگار خود بودم
که هجر سوخت بکام دل رقیبم باز
امید عافیتم نیست در خراسان چون
مریض گشته پری مهربان طبیبم باز
امیدوار چنانم ز آستانه قدس
که آستانه اقدس شود نصیبم باز
امیر یا عجب این شد که بعد چندین سال
بکوی آن صنم نازنین غریبم باز
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
دلدار بمن از همه کس بیش کند ناز
پیوسته بر این عاشق دلریش کند ناز
گه بر تنم از خامه پر نوش دهد جان
گه بر دلم از نامه پر نیش کند ناز
گو ناز کند بر دل مجروحم از یراک
نازش بکشم هر چه از اینبیش کند ناز
ترسم که در آیینه به بیند رخ خود را
گیرد نظر از عاشق و بر خویش کند ناز
درویش بنازد بشهان از کله فقر
وین شاه کله دار به درویش کند ناز
بیگانه در آن خانه محالست برد راه
کو خویش پرست آمد و بر خویش کند ناز
نازش همه جا بر دل رنجور امیری است
اما بدو صد غصه و تشویش کند ناز
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
دلم بسته در حکم و فرمان اقدس
تنم خسته از درد هجران اقدس
مرا دست بر سر بود خون بدامان
که دستم جدا شد ز دامان اقدس
فتادم ز پا رفتم از دست و جانم
بیکبارگی گشت قربان اقدس
دلم غرق خون است چون ناردانه
ز هجران سیب زنخدان اقدس
بدست اجل شد گریبان عمرم
چو بگسست دست از گریبان اقدس
اگر سنگ بارد بسر ز آسمانم
نگردد دل از عهد و پیمان اقدس
امیری از این غم بمیری که گردی
فدای سرو برخی جان اقدس
دل سنگ سوزد بحالت ولیکن
نسوزد دل نامسلمان اقدس
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۶۵ - خطاب به معشوق
دارم سری از خیال در پیش
وز درد فتاده ام به تشویش
کان دلبر شوخ چشم عیار
رانده است مرا ز حضرت خویش
در خانه خود صلا زد آنگاه
کفش ادبم نهاد در پیش
افکند ز طمراق و نازم
خندید مرا بسلبت و ریش
گفتم که ارادتم چند بیند
هر روز محبتش شود بیش
بر عکس مراد خویش دیدم
سلطان نکند نظر بدرویش
ای دل اگر آن نگار طناز
مرهم ننهاد بر دل ریش
زین بیش ز مهر وی مجو کام
زین بیش ز قهر وی میندیش
شاهان را این چنین بود رسم
خوبان را این چنین بود کیش
بیچاره امیریست کو را
جز تیر دعا نمانده در کیش
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۶۶ - جواب از زبان معشوق
ای یاد تو مرهم دل ریش
افتاده ای از چه رو به تشویش
چون قول ببندگیت دادم
پیمان شکنی نباشدم کیش
هر لحظه ارادتم فزون است
هر دم اخلاص بیش از پیش
جان در قدمت نثار سازم
آشفته مدار خاطر خویش
آزرده مشو ز وعده دیر
از طول مفارقت میندیش
لذت ندهد وصال بی هجر
گل با خار است و نوش با نیش
در قهر هزار لطف مخفی است
گر عاشق صادقی میندیش
یا رب بدوشنبه باز بینم
سلطان اندر فضای درویش
ای «بدر» دمی ادب نگهدار
در پیش ادیب دم مزن بیش
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
سه شنبه خواند مرا آن صنم بخانه خویش
که مرهمی نهد از راه مهر بر دل ریش
سه شنبه گشت دوشنبه دوشنبه آدینه
کنون بینم آدینه را چه آید پیش
از آن زمان که هلال دو هفته یعنی بدر
نهفته چهره ز من از دو هفته باشد بیش
درین دو هفته بود گل به پیش چشمم خار
درین دو هفته بود نوش در مذاقم نیش
شدست جسمم چون چشم مست او بیمار
شدست روزم چون طره اش سیاه و پریش
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
فدای بدرو رخ ماه و زلف پر شکنش
حلاوت لب شیرین ملاحت سخنش
سخن چو از لب لعلش برون شود گوئی
بقند و مشک و می آمیخته است در دهنش
قلم چو آهوی چین است و نامه دشت ختن
عبیر و غالیه بارد ز نافه ختنش
چه آیت است ندانم که سجده کرد بر او
بهار و باغ و ریاحین و سنبل و سمنش
اگر چه شد غم عشقش بلای جان و تنم
هزار جان و تن من فدای جان و تنش
عنان صبر رها کرده دل ز غصه آنک
رها نمیکند ایام در کنار منش
کسی که لعل لبش خاتم سلیمان شد
چه باک باشد از آسیب سحر اهرمنش
تو آن نگار دل افروز و شمع تابانی
که کس نیافته پروانه را در انجمنش
بخاکپای عزیزت بود مرا شوقی
که کور بر بصرش یا غریب بر وطنش
غمی که بر دلم از دوریت فراز آمد
نه بیستون متحمل شود نه کوهکنش
چنان نشسته خیال رخت به صفحه دل
که ماه در فلکش یا که شمع در لگنش
ادیب دست بدارد ز دامنت روزی
که خاک تیره کند سوده دامن کفنش
وگرچو پیرهنت تنگ در بغل گیرد
نگنجد این تن نالان درون پیرهنش
امیری از سر کویت همان طمع دارد
که حاجی از حجر و بت پرست از وثنش
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
امیر یا غم بدرت بکاست همچو هلال
شدی ز مویه چو موی و شدی ز ناله چو نال
ز بس سرود مناعت نواختی شب و روز
زدی بکشور ناموس کوس استقلال
نگاه ترکی صیدت نمود و زلف کجی
اسیر کرد و سپردت بدست هندوی خال
شدی ذلیل محبت شکار پنجه عشق
شهید غمزه جادو اسیر غنج و دلال
چو مرغ زیرک رفتی بطمع دانه بدام
چو شیر نر شدی از عشق در کمند غزال
کمند عشق ندیدی که تار و پود چسان
بقهر در گسلد از کمند رستم زال
در این کمند گر افراسیاب ترک افتد
چنان بپیچدش از غم بکشند کوپال