عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۶۰
هر چه داریم ما از او داریم
لاجرم چیزها نکو داریم
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۷۸
همه تسبیح حضرتش گویند
همه ناطق به رحمت اویند
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۸۰
همه را رو به دوست از همه رو
وحده لا اله الا هو
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۸۱
همه عالم به نور او روشن
نظری کن به نور دیدهٔ من
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۳۳
ز خونم روی میدان تازه گردان
تمنای شهیدان تازه گردان
ز دل یک لخت دارم نیم خورده
جگر بریان کن و خوان تازه گردان
به عالم وقتی آسان مردنی بود
به بالینم بیا وان تازه گردان
اگر توفان نوحی خواهی از خون
کهن ریشم به مژگان تازه گردان
برقص ای نیم بسمل صید، در دل
شکستن های مژگان تازه گردان
ز چاک جامه گر دل می گشاید
شکر خند گریبان تازه گردان
دلا در خون سرشتی خاکم، اکنون
کهن دیوار ایمان تازه گردان
ز میدان رو متاب، از شیر مردی
مرو، نام شهیدان تازه گردان
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۵۳
ای عشق خوش تهیهٔ لذات کرده ای
طوطی سدره وقف خرابات کرده ای
نازم به بازی تو که در عرصهٔ فریب
منصوبهٔ نچیدهٔ مرا مات کرده ای
صوفی به گفته صیغهٔ توحید باطل است
یعنی که در معاملهٔ ذات کرده ای
زاهد بیا که کفر تو ثابت کنم که تو
کفر مرا به دین خود اثبات کرده ای
عرفی دگر به طور تمنا مرو، ببین
امشب چه ها به جان مناجات کرده ای
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۵۴
ای نه فلک ز خوشهٔ صنع تو دانه ای
وز قصر کبریای تو عرش آشیانه ای
در تنگنای کوچهٔ شهر جلال تو
وسعت گه زمانه کمین کارخانه ای
پروازگاه طایر صنعت کجا بود
جایی که دارد از دو جهان آشیانه ای
نه توسن سپهر سراسیمه در رهت
تا حکمتت گرفته به کف تازیانه ای
ذات تو قادرست به ایجاد هر محال
الا به آفریدن چون خود یگانه ای
عفوت ثواب دشمن و حلمت گناه دوست
هر گام چیده عاطفت آب و دانه ای
عرفی تمام معصیت اما به دست او
هست از عنایت تو عنان بهانه ای
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۲
وصل تو دوایی است که بیمارش نیست
حسن تو متاعی است که بازارش نیست
عشق تو کمندی که گرفتارش نیست
حمد تو زبانی است که گفتارش نیست
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۵
تا در زده ام به دامن عفو تو دست
تا یافته ام غبار تکلیف الست
تقصیر عبادتم ندارد ایام
وز طاعت کرده ام پشیمانی هست
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۶۵
با معصیتم که کرده ای امن کنشت
با عاطفتت که می برد آب بهشت
دوزخ همه عافیت چو دلسوزی خصم
جنت همه زخم چون عشوهٔ زشت
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۶۶
ای آن که رهت به بزم مقصودی نیست
صد روشنی ات ز شمع بی دودی نیست
غلمان مطلب جزای طاعت، زنهار
با دوست کن این بیع که بی سودی نیست
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۸۳
جمعی به درت گریه و آه آوردند
جمعی همه دید و نگاه آوردند
جمعی دیدند خواهش عفو تو را
رفتند و چهان چهان گناه آوردند
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۱۹
گر دل بردم عشوه نمایی چه شود
یابد دلم از عشوه صفایی چه شود
صد کعبه و سومنات آبادان است
معمور شود کلیسیایی چه شود
محمود شبستری : کنز الحقایق
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام آن که اول کرد و آخر
به نام آن که ظاهر کرد و باطن
خداوند منزه پاک و بی عیب
که عالم را شهادت کرد از غیب
به هر وصفی که خوانی در شریعت
در آئی انس میدان در طریقت
توان اندر صفاتش ره بریدن
ولی در ذات او نتوان رسیدن
به دانش در صفاتش ره نیابند
به کلّی سوی ذاتش چون شتابند
بسی گوشند و گویند از صفاتش
ولی عاجز شوند از کنه ذاتش
نبی گفتا صفات او ندانند
که اندر ذات او چون ابلهانند
کسی کو ظن برد کاو هست واصل
یقین دانم ندارد هیچ حاصل
کمال معرفت شد ما عرفناک
از آن گفتند خالصان ما عبدناک
هزاران قرن اگرچه علم خوانند
سزاوار صفاتش هم نخوانند
تفکر را نماند آن جا مجالی
به جز حیرت ندارم هیچ حالی
نخواهم آن چه گوید مرد گمراه
از آن گفتارها استغفرالله
به قدر فهم و عقل خویش گویند
یقین دارم اگر چه بیش گویند
نگویم که چنان و که چنین کرد
که گاهی آسمان و گه زمین کرد
ولی دانم که او از امر واحد
همه موجود کرد و اوست واحد
یکی را در یکی زن هم یکی دان
یکی از ذات پاکش بیشکی دان
نه از روی عدد کز راه وحدت
یکی دانَش نه چون هر یک ز صفوت
بدان دارد که می‌بینم عیانش
به گفتن در نمی‌گنجد بیانش
سخن ترسم که در توحید رانم
که در تشبیه و در تعطیل مانم
هر آن چیزی که بتوان گفت این‌ست
که آن یک آسمان، این یک زمین است
زمین و آسمان اندر بیانش
هر آن چیزی که هست او داد جانش
مر او را می‌رسد از خلق تحسین
تعالی خالق الانسان من طین
ملائک در مقام خویش هر یک
به علم خویش می‌دانند بی شک
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق زکوة
چو دانستی عماد دین صلوه است
از آن پس در پیش آتو الزکوه است
زکوه مال جندانی که حالست
برون می‌کن چو دانی شوخ مال‌ست
چو بینی مستحق از طعم و طیبی
نصابت چون بود می‌ده نصیبی
زکوه صورتی بعد از نصاب‌ست
ولی فردا انصاب اندر حساب‌ست
به امر شرع بی ترسی و بیمی
بباید دادنت از بیست نیمی
ز مال گوسفند و غلّه و زر
زکوه فطر نیز آمد بر سر
زکوه فطر از آن بر سر فکندند
که تا معلوم گردد خلق چندند
زکوه مال دادی کشت مالت
بحصن اندر وز آن نبود وبالت
زکوتی را که دادی بهر جنت
مکن باطل به ایذا و به منت
به هر چیزی زکوتی هست بر ما
ز سیم و غلّه و انگور و خرما
مرا در کیسه نقد این بد گشادم
زکوه نقد خویش از علم دادم
بگیر از من زکوه از مستحقّی
که حق‌ست این زکوه از مرد حقی
زکوه اولیا دانستهٔ چیست
فدا کردن به جای نیمهٔ بیست
زکوه صادقان خود ترک مال‌ست
نمی‌دانم که ایشان را چه حال‌ست
چو خواهی این سخن را عین تحقیق
بکن تقلید از بوبکر صدیق
فدا کرد او همه نی نیمی از بیست
که دانست آچه خواهد داد باقی است
زکوه عاشقان خود ترک جان‌ست
نمی‌دانم خود که را برگ آن‌ست
ز دست و پا و چشم و گوش و بینی
زکاتت هست اگر بر خویش بینی
به هر دم کز خدا یابی حیاتی
از آن بر خویش واجب دان زکانی
اگر بر دست گیری مال سهل‌ست
ولی در دل نگه داری جهل است
برای مصلحت دنیا گنه نیست
سر جمله گناهان حب دنیی است
زکوه خاصگان آن علی بود
علی کرد آنچه او را حق بفرمود
نکرد این کار از خلق جهان کس
زکوه اندر نماز او دادی و بس
شنیدستی که در وقت رکوع او
به سائل داد خاتم در خشوع او
سه قرص جو هم از بهر خدا داد
خداوندش جزای هَلْ اَتی داد
تو هم گر می‌توانی همچنین باش
ز دنیا دور شو در راه دین باش
زکوه ار می‌دهی بهر خدا ده
چو می‌دانی که از جمله خدا به
زکوتی کان به حق باشد قبول‌ست
قبولش کن که این قول رسول‌ست
بیاموز ار ندانی این طریقت
ز محمودت زکوتی ده حقیقت
محمود شبستری : کنز الحقایق
حکایت
چنین گویند مردی بود قصاب
بخیلی کز بخیلی بود در تاب
زکوه سیم و زر هرگز ندادی
وگر دادی بسی منت نهادی
جگربندی نهاده بود در پیش
خریداریش آمد سخت درویش
سوالش کرد آن درویش در بند
که چند می‌فروشی این جگربند
بدو گفتا که ای درویش بیمار
زکاتم گشت واجب چار دینار
بخر از من بدین مقدار این را
زکاتم این بود بردار این را
چو درمانده بد آن درویش حیران
بدان مایه زکات از وی خرید آن
گرفت و روی خود سوی هوا کرد
بر آن قصاب بسیاری دعا کرد
ولی زان پس بگفت ار بیع آن‌ست
خداوندا تو می‌دانی گران‌ست
زکوتی باشد کانچنان به تزویر
جزای آن چه باشد ویل و زنجیر
زکوتی کانچنان باشد تمامت
چه سنجد آن به میزان قیامت
برد جان پدر تزویر بگذار
مکش همچون خران بی‌فایده بار
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق روزه
ز خشم و شهوت و از حرص و کینه
تهی کن ای پسر امروز سینه
وگر مه در قیامت این چهارت
برآرند از دل و ار جان دمارت
ز من بشنو رها کن لعب و طیبت
دهان خود بشوی از کفر و غیبت
پس آنگه روزه گیر از هر چه منهی‌ست
اگر دانسته‌ای کالصّومُ لی چیست
به صورت روزه ترک آب و نان‌ست
به ترک دون حق معنیش آن‌ست
چو خواهی داشت روزه چشم درپوش
مکن غیبت وگر گویند منیوش
به کلی از همه بدها حذر کن
چو بینی بد چو باد از وی گذر کن
نخوردن ز آب و نان این روزه عام‌ست
ولیکن نزد خاصان کار خاص‌ست
چو پرهیزی ز نمامی و غیبت
ز سوگند دروغ و میل شهوت
بود این روزهٔ خاصان درگاه
خوشا وقت کسی کو داشت یک ماه
از آن پس روزهٔ خاص الخواص است
بگویم کاندر آن چه اختصاص است
ز دنیا فارغند از راه عزت
ز عقبی نیز هم از عین حیرت
بجز حق هر چشان در خاطر آید
از ایشان در زمان روزه گشاید
چنین دار ار توانی داشت روزه
وگر نه رو برو بخور در چاشت روزه
تو زین هر سه که بشنیدی به گفتار
کدامینت پسند آید نگهدار
بگویم مغز این جمله کدام است
که گر جز همچنان داری حرام است
به حق گیر و به حق دار و به حق خور
که سر روزه این‌ست ای برادر
کسی را باشد این معنی مسلم
که ترک خود کند والله اعلم
به عیدی‌مان لباس عافیت ده
که در دنیا و عقبی عافیت به
چو از تحقیق یابی نور تحقیق
بدانی معنی ایام تشویق
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق جهاد و معنی آن
ز بعد او دگر رکن جهاد است
که صاحب شرع اندر دین نهاد است
جهاد تو دو نوع‌ست از ضرورت
که باید کرد در معنی و صورت
جهاد صورتی با کافران است
که منکر گشت حق را کافر آنست
جهاد معنوی را نیز دریاب
چو دانستی بکن جهدی در این باب
چو اماره است نفست کافر است او
ز جمله کافران کافرترست او
به حکمت دعوتش کن سوی ایمان
مریدش کن اگر گردد مسلمان
که گر از نور ایمان پاک گردد
به معنی برتر از افلاک گردد
وگر دانی که نفست سرکش افتاد
یقین خاکت دهد یک روز بر باد
بکن با کافر نفست جهادی
که بر کافر نباشد اعتمادی
جهاد نفس کافر را چه مقدار
جهاد کافر نفس است دشوار
اگر با کافران چین و ماچین
در افتی به که با این نفس پرکین
به جان بشنو که از پیغمبر است این
که در محراب گفت و در خوارست این
که فارغ چون شدیم از جنگ اصغر
به پیوندیم زین پس جنگ اکبر
چرا محراب را محراب خوانند
که در وی نیز حرب است ار توانند
جهاد اصغرت با کافران دان
جهاد اکبرت با نفس و شیطان
به علم از نفس شیطان را بگیری
کنی در بند و فرمائی اسیری
یقین در پیش تو زاری کند او
درین ره مر تو را یاری کند او
وگر در قتل نفس خود رسیدی
یقین می‌دان که در معنی شهیدی
جهاد نفس خود معلوم کردی
ز من بشنو جهادی کن به مردی
جهاد صورت و معنی چنین است
مکن شک اندین معنی یقین است
به دانش خشم و شهوت زیر پا کن
نه بهر نفس خود بهر خدا کن
به کلی روی خود سوی خدا آر
جهاد صورت و معنی به جا آر
محمود شبستری : کنز الحقایق
در ذکر شیطان و لعنت کردن بر او
ز من بشنو بیان حال شیطان
که می‌دانم نمی‌دانی به سامان
ز اول نام او بودی عزازیل
کنون ابلیس شده از راه تبدیل
ولیکن هر برزگش نام دیگر
به معنی دگر گفتند در خور
یکی‌اش حال مشغول ازل خواند
یکی‌اش صاحب طول امل خواند
یکی‌اش عارف اسرار حق گفت
یکی‌اش نقطهٔ پرگار حق گفت
یکی نیزش غیور مملکت خواند
که حق بگزید و ز آدم رو بگرداند
چنان خود را به کل در عشق او باخت
کزو با سجدهٔ آدم نپرداخت
نگردانید روی از حق و لعنت
به جان بخرید و یک شو شد ز رحمت
چنان با لعنت حق خوی دارد
که هرگز یاد رحمت می‌نیارد
ز لعنت کردن او را نیست رنجی
که دشنام جبلیش به ز گنجی
اگرچه کافر است امروز شیطان
ولی گردد قیامت را مسلمان
ز اول گر چه باشد شر مجمل
ولی آخر شود خیر مفصل
یقین سرچشمهٔ سر قدر اوست
یکی رکن عظیم معتبر اوست
ندیدم در جهان یک کس که جان یافت
که از سیلی شیطان او امان یافت
به صورت گرچه ملعون شد ز حضرت
ولیکن روی دارد سوی عزت
در لعنت بر او هرچند باز است
ولی اندر سرش بسیار ناز است
اگر چه لعنتش کرده است حالی
ولیکن این ز سری نیست خالی
سوالی هست اینجا نیک دریاب
جوابی گوی اگر دانی در این باب
اگر از خویش ترک امر حق کرد
چرا با او دگر بار این نسق کرد
که دادش انتظاری تا قیامت
که را بود از خلایق این کرامت
چرا بی واسطه با حق سخن راند
اگر باطل بُد او باقی چرا ماند
مرا حالی جوابی در دل آمد
بگویم گر به گفتن مشکل آمد
بدو دادست دنیا را به اقطاع
چو حال او چنان گردد ز اوضاع
اگر چه بر ملأ کارش تبه کرد
به زودی روی او آنجا سیه کرد
ولی اندر نهان کاری دگر بود
که خلقی زان حکایت بی‌خبر بود
محمود شبستری : کنز الحقایق
مثال
مثالی گویمت بنیوش آن را
که نشنیدست هرگز گوش آن را
هر آن شاهی که شاهی نیک داند
یکی سرهنگ را بر در نشاند
که تا نامحرمان را دور دارد
که شه در خلوت در آنجا سور دارد
کسی باید که نیک و بد بداند
در آرد نیک را و بد براند
نبد عرفان کسی را اندر این راه
بجز شیطان ز سرهنگان درگاه
حقیقت کار شیطان در میان نیست
ز لعنت کردنش چندان زیان نیست
چو مال و خلق را در خیل او کرد
برای مال خلقی میل او کرد
بجز اغوا خرد باری ندارد
ولی با خاصگان کاری ندارد
تو خود را خاص کن تا راه یابی
که تا عامی ز شیطان در عذابی
چو تو در دست نفس خود زبونی
منال از دست شیطان برونی
ز اول نفس خود را کن مسلمان
پی آنگه لعن کن بر نفس شیطان
چو می‌دانی به معنی لعن دوری‌ست
به دل زو دور شو لعن زبان چیست
تو نفس خویش را لعنت کن ای دوست
که دشمن‌تر کسی از دشمنان اوست
یقین دان کار شیطان را تمامت
به پیدا کردن این باشد قیامت