عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
یارب، ای سرو من! امشب در کنار کیستی؟
دوش بودی یار من، امروز یار کیستی؟
صبر و آرام از دلم بردی و رفتی از نظر
ای انیس جان و دل! صبر و قرار کیستی؟
برده ای دامن ز دست روزگار بخت من
ای نگار من! بدست روزگار کیستی؟
جام در خون می زند بی لعل مستت دیده ام
ای می نوشین روان! دفع خمار کیستی؟
ای به تیر غمزه ابروی کماندارت مرا
کرده قربان پیش چشم، آخر شکار کیستی؟
می کنم هردم به خون رخساره بی رویت نگار
ای ز رویت فتنه عالم! نگار کیستی؟
خار سودای توام زد آتش غم در جگر
ای گل سیراب نسرین بر عذار کیستی؟
ای به شمشیر محبت خون خلقی ریخته
داروی درد دل امیدوار کیستی؟
بی لبت لؤلؤی تر می بارم از مژگان به خاک
ای صدف! پاکیزه در شاهوار کیستی؟
جعد زلفش را بسی آشفته می بینم اسیر
ای نسیمی مر تو باری در شمار کیستی؟
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
ای ز قیام قامتت هر طرفی قیامتی
جز تو که دارد این چنین خوب و لطیف قامتی
تا به سجود چون ملک پیش تو سر نهاده ام
دیو رجیم می کند هر نفسم ملامتی
هر که نکرد جان و دل با دو جهان نثار تو
هر نفسی که می زند هست بر او غرامتی
جان و جهان و دین و دل صرف ره تو می کنم
تا نبود به محشرم روز جزا ندامتی
تا به هوای دلبران از پی دیده رفت دل
هست ز دیده هر دمم بر سر دل علامتی
وقت نماز حاجتم هست حدیث قامتش
گر به خلاف این تو را هست بیار قامتی
سالک راه عشق شو، همدم عشق باش اگر
طالب گنج را چنین می طلبی سلامتی
حال نسیمی ای صبا! گر ز تو پرسد آن صنم
با غم قامتش بگو، هست در استقامتی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
ای باغ جنت از گل روی تو آیتی
وصف کمال حسن تو ما لا نهایتی
آب حیات از لب لعل تو جرعه ای
پیش لب تو قصه شیرین حکایتی
در هر نظر ز نقش خیال تو صورتی
در هر دلی ز مهر جمالت سرایتی
هر درد و هر غم از تو دوایی و شربتی
هر جور و هر جفا ز تو فضل و عنایتی
آنکو نکرد در طلبت نقد عمر صرف
بی حاصل ابلهی است و ندارد کفایتی
(پروانه حریم وصال تو عاشقی است
کز نور شمع روی تو دارد هدایتی)
با آنکه جور و ظلم تو با من ز حد گذشت
صد شکر می کنم که ندارم شکایتی
چون حسن با ملاحت اگر دارد اتفاق
زیبا بود دو پادشه اندر ولایتی
دارد نسیمی از همه عالم تو را و بس
ای اولی که هیچ نداری نهایتی!
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
گر کنی قبله جان روی نگاری، باری
ور بری عمر به سر با غم یاری، باری
کار عشق است برو دست بدار از همه کار
گر کند عمر کسی صرف به کاری، باری
زلف او محشر جان است دلا سعیی کن
که در آن حلقه درآیی به شماری، باری
دل به دام تو درافتاد زهی صید ضعیف
کاشکی با همه می بود شکاری، باری
غرق دریای غمش تا نشوی با لب خشک
برو ای خواجه! تو بنشین به کناری، باری
گر چو چشمش نتوانی که شوی مست ابد
با چنان غمزه شوخش به خماری باری
ای نسیمی ز خدا دولت منصور طلب
عاشق ار کشته شود بر سر داری باری
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
منه بر مهر خوبان دل، نصیب از عقل اگر داری
که خوبان مهربانی را نمی دانند و دلداری
سر و جان و جهان ای دل برو در کار زلفش کن
اگر با دلبران داری سر مهر و دل یاری
ز چشم و زلف او گفتم نگه دارم دل خود را
ولی دل می برند ایشان به جادویی و عیاری
دل آشفته می جستم ز زلفش، گفت کای عاقل
کی افتد در چنین دامی دل هر زار بازاری
رخ از عشقش چو زر کردن به آسانی توان لیکن
بیا جان صرف عشقش کن اگر صراف دیداری
جفا و جور محبوبان دوا می خوانمش چون من
تو را چون گویم ای حوری! که محبوب جفاکاری
به هر داغی و هر دردی که می خواهی بکش ما را
که ما را نیست در عشقت دل آزاری و بیزاری
ز آزار توام هرگز نخواهد خاطر آزردن
به قهرم گر بسوزانی به جورم گر بیازاری
مگر چون چشم بیمارش نمی خواهد که باشد خوش
دلی کو کز چنین سودا ندارد چشم بیداری
به صد جان طالب آنم که زلفت را بدست آرم
به زلف خود نمی دانم دلم را کی بدست آری
دلا در عشق اگر شیری جگر می بایدت خوردن
که باشد عادت شیران ز دست دل جگرخواری
تو می پنداری ای ناصح که پندی بشنود عاشق
قبول سمع اهل دل چه پند آری؟ چه پنداری؟
ز کار دنیی و عقبی توانی دست اگر شستن
درآ در کار عشق ای دل که بی شک مرد این کاری
نسیمی جان سپرد ای دل به زلف عنبرافشانش
تو نیز ار عاشقی باید که جان مردانه بسپاری
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
گمان مبر که به صد جور و صد دل آزاری
دل من از تو برنجد مگر به بیزاری
به هر جفا که بخواهی بجویی آزارم
که هست عادت معشوق، عاشق آزاری
بدان امید که واقف شوی ز ناله من
گذشت عمر عزیزم به ناله و زاری
نظر به زاری ما گر نمی کنی چه عجب؟
تو شاه حسنی و ما عاشقان بازاری
دل از رقیب تو رنجیده است، بازآید
گرش به رسم دل آزاریی تو باز آری
مرا تو جان عزیزی ببین عزیزی من
که می کشم ز عزیز خود این همه خواری
چه حاجت است که ریزی به غمزه خون دلم
چو ترک چشم تواش می کشد به بیماری
دلم ببردی و گفتی: دلت بدست آرم
چو برده ای دل من، کی دلم بدست آری
نسیمی از تو امید وفا نمی جوید
چگونه عمر کند با کسی وفاداری؟
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
ای بر دل پردردم هردم ز تو آزاری
کی بود و کجا باشد مثل تو دل آزاری
ای جور و جفا کارت، تا کی کشم آزارت
جز جور و جفا با من، هرگز نکنی کاری
ریزی به جفا خونم، آنگاه کنی پرسش
مثل تو کجا باشد در هر دو جهان یاری
بر بوی گل وصلت ای غنچه لب بسته!
تا کی شکنی هردم در پای دلم خاری؟
بی دانش و دین و دل باد، ای بت سیمین بر
جانی که نمی خواهد از زلف تو زناری
ای از نظرم پنهان روی تو، نه پنهان به
از دیده هر بلبل چون روی تو گلزاری
درد تو به هر ساعت داغی نهدم بر دل
ای شعله زنان از تو در هر جگری ناری
در محنت و غم صابر، در جور و جفا کامل
کو خسته دلی چون من یا همچو تو دلداری؟
گفتی نظر اندازم بر زاری زار خود
ای دلبر عاشق کش! کو همچو من زاری؟
در عشق رخت تا چند، ای ماه وفا پیشه!
صدگونه جفا باشد بر من ز هر اغیاری
گاهی جگرم سوزی، گه خون دلم ریزی
چند از تو شوم هردم آویخته بر داری
صد باره دل ریشم کردی به جفا پرخون
وز روی وفا او را ننواخته ای باری
محنت زده ای چون من در عشق تو کم دیدم
با آنکه چو من داری محنت زده بسیاری
در سینه نسیمی را اسرار تو می جوشد
کو همنفس صادق یا محرم اسراری؟
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
وصالت عمر جاوید است و بخت سعد و فیروزی
مبارک صبح و شام آن، که شد وصل تواش روزی
بیا ای رشک ماه و خور! شبی با ما به روز آور
که داد اندیشه زلفت شبم را صورت روزی
مکن دعوت به شبخیزی و تسبیح، ای خرد ما را
که دیگر شاهد و جام است ورد ما شبانروزی
شب هجران به پایان رفت و روز وصل یار آمد
بیا ای غره فردا، اگر مشتاق امروزی
کند منع از می و شاهد مرا زاهد مدام، آری
نباشد اهل جنت را ز شیطان جز بدآموزی
بیا و همدم رندان دردآشام عارف شو
ز نور دل اگر خواهی که شمع جان برافروزی
ز چنگ آواز تسبیحت نیاید چون به گوش دل
چو عود بی نوا شاید به جان خود اگر سوزی
می وصل آنگهی نوشی که خود باشی می و ساقی
رخ یار آن زمان بینی که چشم از غیر بردوزی
الا ای ساکن خلوت مزن با من دم از روزه
که حق داد از لب خوبان مرا عیدی و نوروزی
مرا هر ساعت ای صوفی «بترس از محتسب » گویی
ز روبه شیر چون ترسد؟ برو بگذر ز پفیوزی
رخ از خاک سر کویش متاب ای صاحب مسند
نسیمی وار اگر خواهی که بخت و دولت اندوزی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
عاشقانت گرچه بسیارند، ما زانها یکی
عارف روی تو کم یابند، کم چون ما یکی
چون مؤذن قامت آرم گر ببینم قامتت
چون نیارد سجده پیش آن قد و بالا یکی
هر زمان با چشم و زلفت هست سودایی مرا
جز سر زلف تو در سر نیستم سودا یکی
جنت فردا و حور نسیه را بفروختم
زان جهت کامروز دارم در گرو دل با یکی
پیش قاضی رخت هردم به دعوی دگر
می کشد از هر طرف زلف تو را هر تا یکی
ای که چون پرگار می پویی در انکارم به سر
در محیط خط او چون جوهر فرد آ یکی
ابجد سی و دو حرف از لوح رخسارش بخوان
تا بدانی سر سبحان الذی اسرا یکی
ذات آن معشوق بی همتای من عین من است
زان که موجودی نمی بینم که هست الا یکی
می کشم گه جور زلفت ای صنم گه ناز چشم
عشوه این هردو سودا چون کشد تنها یکی
تا ابد با عشق رویت یکدلیم و یک جهت
زانکه در حسنت نباشد تا ابد همتا یکی
ای نسیمی! منزل وحدت مقام عارفی است
کز سر تحقیق می داند همه اشیا یکی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
فضل حق می دهدم هردم از این می جامی
که ندارد چو ابد مستی او انجامی
شرح اسرار تجلی تو ز فرعون مپرس
کآتش انی اناالله نداند خامی
صبح و شامم همه با زلف و رخت می گردد
کو مبارک تر از این صبح و نکوتر شامی
دور حسنش ابدی گشت و نباشد من بعد
خالی از مهر رخش در همه دور ایامی
(خال مشکین لبش دانه زلف است آری
هست بر هر ورق چهره کماهی دامی)
آن که شد مست می عشق رخش در همه حال
با وی است ار چه بود همدم دردآشامی
از تویی تا به خدا یک نفس است ای سالک!
بر سر خویش نه از شش جهت خود گامی
(بجز آن دل که رسد از رخ و زلفش به خدا
کی دلی دید مرادی و گرفت او کامی؟)
زلف مشکین دلارام من آرام دل است
بی سر زلف دلارام که دید آرامی؟
مست فضل است نسیمی و بر این معنی دال
هست از هر طرف روی تو ضاد و لامی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
بیار ای ساقی مهوش! می گلرنگ روحانی
که ارزد خاتم لعلت به صد ملک سلیمانی
نگارا تا در افکندی نقاب از چهره گلگون
خجالت دارد از رویت گل صدبرگ بستانی
صدف را کاشکی بودی چو انسان دیده بینا
که تا از درج یاقوتش ببردی گوهرافشانی
مها منشور زیبایی ز خوبان جهان بستان
که بر حسن تو ختم آمد کمال حسن انسانی
مرا جمعیت خاطر جز این دیگر نمی باید
که هستم چون سر زلف تو در عین پریشانی
تو را چون خوانم ای مه حور و جان گویم که صدباره
به رخ زیباتر از حوری به تن نازکتر از جانی
مرا حال دل، ای دلبر! چه حاجت بعد از این گفتن
که هستی در میان جان و می دانم که می دانی
رخت در عالم وحدت به شاهی پنج نوبت زد
بر اوج لامکان اکنون برآور تخت سلطانی
به نور عشق ای زاهد! جلا ده دیده دل را
اگر بی پرده می خواهی رخ معشوق پنهانی
جمال کعبه وصلش هوس داری اگر دیدن
تو را فرض است، ای عابد! که روی از خود بگردانی
نسیمی در رخ خوبان جمال الله می بیند
بیا بشنو ز گفتارش بیان سر سبحانی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
دل ما جای غم توست و تو هم می دانی
من سگ کوی توام از چه رهم می رانی؟
ترک تقلید کن ای زاهد خودبین! به خود آ
دو سه روزی که در این دیر کهن ویرانی
رو به آدم کن اگر اهل دلی از همه رو
تا توان گفت به تحقیق تو هم انسانی
جهد آن کن که شوی واقف اسرار وجود
ورنه از زمره دجال خر نادانی
مظهر حقی و در حکمت تو نیست غلط
گاه ظاهر شده در کسوت و گه پنهانی
عاشقان درد و غمت را به خدایی خدا
به دو صد جان بخریدند و هنوز ارزانی
ای نسیمی! ره تحقیق اگر دور نمود
کس ندیده است ره دور بدین آسانی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
به عشقت جان و دل دادم به غم زان گشتم ارزانی
به بند زلفت افتادم از آنم در پریشانی
چو چشمت گوشه گیرم چون ز چشمت دل نگه دارم
که با این چشم و این ابرو بلای گوشه گیرانی
به ابرو هر نفس چشمت دلی می دزدد از مردم
ندانم چون نگه دارم دل از دزدان پنهانی
چه روز است ای صنم! رویت که روشن می کند هردم
رموز لیلة الاسری در آن گیسوی ظلمانی
معمای سر زلفت به جان گفتم که بگشایم
ولی مشکل شود حاصل بدین آسانی آسانی
سویدای دل و چشمم چو هست آرامگاه تو
اگر اینجا کنی منزل و گر آنجا، تو می دانی
اگر وصل رخش خواهی چو زلفش چاره آن کن
که سر در پایش اندازی و جان در پایش افشانی
چو زلفت، فتنه پا بیرون نهاد امروز می شاید
به جای خویش اگر او را به جای خویش بنشانی
مکن درد مرا درمان به ترک عشقش ای ناصح!
که درمانم بسی تلخ است و می دانم که درمانی
ملک در صورت انسان بدین خوبی نشد ظاهر
چه نوری یارب! ای دلبر! خداوندا! چه انسانی!
نسیمی را به فضل حق چو وصل یار حاصل شد
بیابد مسند شاهی و بر سر تاج سلطانی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
زلف را بر هر دو رخ جا می کنی
غارت جان، قصد دلها می کنی
می دهی ساغر ز چشم پرخمار
سالکان را مست و شیدا می کنی
در جهان از زلف و رخسار این قمر!
هر زمان صد فتنه پیدا می کنی
کرده ای آیینه ما را و در او
صورت خود را تماشا می کنی
پرده برمی داری از روی چو ماه
گنج حق را آشکارا می کنی
گوشه گیران مرقع پوش را
بت پرست عشق و رسوا می کنی
دانه می سازی ز خال عنبرین
دام دل زلف سمن سا می کنی
می کنی با عاشقان ناز و عتاب
مدعی را آفرین ها می کنی
بیدلی را هردم ای لیلی چو من
عاشق و مجنون و شیدا می کنی
مشکل هردو جهان حل می شود
چون ز گیسو یک گره وا می کنی
کس ندیده است این قیامت ها که تو
در جهان ای سدره بالا! می کنی
اهل معنی را به دور زلف و خال
همچو نقطه بی سر و پا می کنی
طور سینای تجلی توییم
ای که ما را طور سینا می کنی
ای نسیمی از دم روح القدس
مردگان را حشر و احیا می کنی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
اگر میرم ز ناز نازنینی
برافشانم ز شادی آستینی
غلام نکهت آن زلف گردم
که سنبل هست پیشش خوشه چینی
روم در گوشه ای چون مردم چشم
در آن خلوت برآرم اربعینی
به قصد ماست چشمت زیر ابرو
نشسته همچو ترکی در کمینی
خرد سر دهان او نداند
شنیدم این سخن از خرده بینی
نثار خاتم لعلش توان کرد
اگر ملکی بود زیر نگینی
نسیمی همچو جان دارد گرامی
گرش روزی بدست افتد قرینی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
پاک دار آینه ات آینه اللهی
گر در آیینه جان صورت حق می خواهی
گر شوی خاک نشین بر در میخانه چو ما
ملک جاوید بدست آری و شاهنشاهی
هر که را آتش سودای تو در دل نگرفت
کی چو شمع از دل عاشق بودش آگاهی
شده ام عاشق آن چهره که با حسن رخش
مهر و مه را نرسد دعوی صاحب جاهی
پایه قدرت اگر بگذرد از فرق فلک
روی بر خاک درش تا ننهی در چاهی
کشوری کان رخ زیبای تو دارد در حسن
کمترین قطعه اش از ماه بود تا ماهی
هر که را بخت به کوی تو هدایت نکند
نبود حاصل عمرش بجز از گمراهی
دامن زلف سیاهت به کف آرم روزی
اگرم دست سعادت نکند کوتاهی
بیش از آن ناز کی و حسن و جمال است تو را
که گلی گویمت ای جان جهان! یا ماهی
گرچه دلق عسلی نیستم اما چون شمع
کرده ام ز آتش دل چهره گلگون کاهی
ای نسیمی! تو برو خاک در میکده باش
چون یقین شد که نظر یافته درگاهی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
از می عشقش کنون مستم نه هی
بی می عشقش دمی هستم نه هی
جز کمند زلف عنبرچین او
نقش زناری دگر بستم نه هی
ای که می گویی به جان رستی ز عشق
من ز جان از عشق او رستم نه هی
دل ز جوی عشق می گوید بجه
من حریف این چنین جستم نه هی
با سر زلفش دلم عهدی که بست
بشنوی روزی که بشکستم نه هی
چون بدارم دامن وصلش ز دست
من در آن سودا از آن دستم نه هی
عروة الوثقی است آن گیسوی او
چون توانم گفت بگسستم نه هی
عهد «قالوا» بسته ام روز الست
من جز آن «قالوا» و آن لستم نه هی
دام زلفش هست شست حوت جان
دل به تنگ آید از آن شستم نه هی
چون قدش را سرو گفتم یا بلند
در ره همت چنین پستم نه هی
تا نسیمی حق نشد سر تا قدم
یک زمان از پای ننشستم نه هی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
ز سودای سر زلفش سرم دنگ است و سودایی
بیا ای دنگه سر صوفی! ببین تا در چه سودایی
تو دنگ باده و بنگی نه از عشق خدا دنگی
از آن پیوسته دلتنگی به غفلت عمر فرسایی
تو را سودای سیم و زر، مرا آن سرو سیمین بر
اسیر و مبتلا کرده ربوده عقل و دانایی
جهان از فتنه حسنش پرآشوب است و پرغوغا
چرا زین فتنه ای غافل چرا در جنگ و غوغایی
حجاب خویشتن بینی ز ره بردار و بیخود شو
که نتوان حسن حق دیدن به خود بینی و خودرایی
جمال حق در این عالم، ببین امروز و حق بین شو
که فردا کور خواهی بود اگر موقوف فردایی
یکی را دیده احول ز کج بینی دو می بیند
ببینی گر نه ای احول به تنهایی که تنهایی
به خط و خال و زلف او شد اشیا جمله پیموده
تو تا کی ز آتش شهوت ز شش سو بادپیمایی
برو مجنون شو ار خواهی که بینی روی لیلی را
که لیلی را نمی بیند بجز مجنون شیدایی
به چشمش دل چرا دادی نگر در من، نگر در من
که عاشق چون نگه دارد دل از ترکان یغمایی
بیا ای صورت رحمان! که آمد روز آن دولت
که مشتاقان رویت را نقاب از چهره بگشایی
شب اسراست آن گیسو و قوسین اسم آن ابرو
بیا حق را در این اسرا ببین گر مرد اسرایی
شدم در قلزم سودا چو گیسوی تو غرق اما
در این دریا تو هرکس را کجا چون در بدست آیی
دلم پرخون شد از سودا، بیا قیفال دل بگشا
که شوقت آتش محض است و ذات عشق صفرایی
صفات ذات مطلق را تویی آیینه صورت
به معنی گرچه از وجه دگر اسمای حسنایی
از آنرو قبله رویت هدی للعالمین آمد
که حق را مظهر کلی و گنج سر اسمایی
تو آن یوسف لقا ماهی که در مصر الوهیت
عزیز حقی و حق را هم اسم و هم مسمایی
ملک شد عاشق رویت از آنرو می کند سجده
چه حسن است این تعالی الله بدین خوبی و زیبایی
تو آن خورشید تابانی که در دنیی و در عقبی
به رخسار آفت جانها به زلف آرام دلهایی
به حسن و صورت و معنی تویی آن واحد مطلق
که چون ذات الوهیت بخوبی فرد و یکتایی
ندید از اول فطرت جهان تا آخر خلقت
چو رویت صورتی زانرو که بی مانند و همتایی
ز اشیا چون جدا دانم تو را ای عین اشیا؟ چون
محیطی بر همه اشیا و عین جمله اشیایی
وجود هرچه می بینم تویی در ظاهر و باطن
چه عالی گوهری یارب! چه بی اندازه دریایی
تویی آن عالم وحدت که هستی منشاء کثرت
از آن در جا نمی گنجی که هم در جا و بی جایی
نهان چون گویم ای دلبر تو را از دیده، چون اعمی
که در هر ذره می بینم که چون خورشید پیدایی
بیا ای بی نظیر من که خوبان دو عالم را
به حسن خود غنی سازی چو روی خود بیارایی
سرای هر دو عالم را لقا بنمای و جنت کن
که رضوان حریر اندام و حور سدره بالایی
نسیمی نفحه عیسی در اشیا می دمد هردم
بیا ای زنده گر مشتاق انفاس مسیحایی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
ببرد آرام و صبر از من پری پیکر دلارایی
چه باشد چاره کارم؟ نمی دانم، دل آرایی
ز سودای سیه چشمان مکن عیب من، ای ناصح
که در سر می پزد هرکس، بقدر خویش سودایی
حدیث طوبی، ای دانا! برو بگذار با فردا
که در سر دارم این ساعت، هوای سرو بالایی
به چشم سر توان دیدن خدا را در رخ خوبان
سر دیدار اگر داری طلب کن چشم بینایی
مرا چون تن ز جان، ای جان! مدار امروز دور از خود
(که پیوند تو با جانم نه امروز است و فردایی)
(نگنجم در همه عالم من بی مسکن مسکین)
چو خاکم بر سر کویت، سعادت گر دهد جایی
گرفت از روی چون ماه تو اشکم رنگ گلگونی
چه رنگ است این، کز او گیرد چنین رنگ آب دریایی
سواد طوطی خطت زبان نطق می بندد
عجب گر در جهان باشد بدین خوبی شکرخایی
طریق سالک عشقت چه داند ساکن خلوت
قدم چون در ره مردان نهد هر سست پیمایی
ز نور طاعت ار خواهی منور دیده دل را
بیا و قبله جان کن رخ خورشید سیمایی
نسیمی گشت سودایی ز زلف او و جز سودا
ز فکر بی سر و پایی چه بندد: بی سر و پایی
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۹
غلام روی آن ماهم که مهر آسمانستی
جمال او به زیبایی حیات جاودانستی
چو حق بنوشت بر رویش تمامی اصل قرآن را
رخ او مصحف خوبی و خطش ترجمانستی
چو حق خوب است خوبان را از آنرو دوست می دارد
به خوبی شد چنان پیدا که از خود در نهانستی
همه خوبی از او دارند و او خوبی ز نطق خود
به خوبی زلف و خط دال است و نون ابروانستی
به جان ابروی او گر زد ز غمزه سوی دل تیری
همی نالم ز ابرویش که تیر اندر کمانستی
چو جفت ابرویش طاق است بر بالای چشمانش
برم سجده بر ابرویش که چشمش سرگرانستی
به هر چیزی که رو آرم برابر هست روی او
همه اشیا شده روشن چو او جمله عیانستی
ندانم چون دهد اشیا نشان از نقش روی او
که رویش را ز پیدایی نشانش بی نشانستی
خط رویش بود دایم نماز و سجده خود را
چو قامت زان قد و قامت قیامت آن زمانستی
چو او در صورت جویا همی جوید ز خود خود را
همان چیزی که جوینده همی جوید همانستی
همه یک ذات سی و دو یکی عاشق یکی دلبر
چو باشد سی و دو یک شی ء چه جای این و آنستی
شد اینجا سی و دو دلبر شد آنجا سی و دو عاشق
چو هر دو سی و دو هستند همان یک غیب دانستی
از آن است سی و دو عاشق به روی سی و دو دایم
که سی و دو ز سی و دو دل و هم دلستانستی
بود آن سی و دو آدم که هست از بیست و هشت پیدا
که هست آن احمد مرسل که سلطان دو کانستی
چو شد این بیست و هشت منشق از او شد سی و دو ظاهر
ز احمد شد عیان آدم، چو اصل جسم و جانستی
بیا بشنو دگر مطلع ز وصف احمد امی
که این مطلع از آن بهتر که وصفش بی کرانستی