عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
ناوک غمزه هر دمم می زند از کمین کمان
زین دو بلا کجا روم کشت مرا همین همان
گفتمش از چه می کشد غمزه خونیت مرا
گفت که دردش این بود عادت او بدین بدان
عاشق خویش می کشد از ستم و جفای، او
در صفتی که روز و شب کرده بدو قرین قران
جور و جفای او بجز عاشق او نمی کشد
گویی از این جهت کمر پوشیده در زمین زمان
از غم او جفا کشد عاشق مبتلای او
ورنه چه غم گرش رسد هر بد و نیک از این و آن
بهره بهر بهر او مردم چشم مردم است
مردمی میکن و تو هم در نظرش نشین نشان
درد و غمش نسیمیا! چون به تو برفشانده است
غم مخور و قبول کن به صفا بچین به جان
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
حدیث لعل تو نتوان بدین زبان گفتن
بدین زبان سخن جان نمی توان گفتن
ز سر عشق تو چون غنچه وار دارم لب
که سر عشق تو نتوان در این جهان گفتن
دهان تنگ تو را چون کنم حکایت، هیچ
نمی توان سخنی از سر گمان گفتن
چگونه نسبت قدت کنم به سرو روان
که سرو را نتوان این چنین روان گفتن
ز دست شوق تو بر سر ندارم آن که توان
ز صد هزار یکی را به داستان گفتن
به هیچ روی ندیدم میان و مویت را
مجال یک سر مو فرق تا میان گفتن
همیشه عادت چشم تو هست با مردم
سخن به گوشه ابروی چون کمان گفتن
هزار نکته ز لعلت شنیده ام لیکن
به گوش کس نتوانی یکی از آن گفتن
اگرچه آتش دل شعله می زند چون شمع
نمی توان به زیان سوز عاشقان گفتن
مگوی راز غمش را به هرکس ای عاشق
که باید این سخن از مدعی نهان گفتن
نسیمیا ستم یار اگرچه بسیار است
بدین قدر نتوان ترک دلبران گفتن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
تو رسم دلبری داری و دانی دلبری کردن
ولیکن من ز تو مشکل توانم دل بری کردن
مکن تشبیه رویش را به گلبرگ طری زانرو
که نتوان نسبت آن گل را به گلبرگ طری کردن
اگر داری سر عشقش ز فکر جان و تن بگذر
که کار طبع خامان است فکر سرسری کردن
ز هاروت ار چه آموزند مردم ساحری لیکن
کجا چون مردم چشمت تواند ساحری کردن
دلی کو شد هوادارت تواند دم زد از جایی
سری کافتاد در پایت تواند سروری کردن
بگو صورتگر چین را مکن اندیشه رویش
که نقاش ازل داند چنین صورتگری کردن
خیال شمع رخسارش کسی کو در نظر دارد
نظر باشد حرام او را به ماه و مشتری کردن
سری کز خاک درگاهت چو گردون سربلند آمد
نخواهد گردن افرازی به تاج سنجری کردن
به وصف چشم جادوی تو اشعار نسیمی را
سراسر می توان نسبت به سحر سامری کردن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
گفته بودی با تو کار من به سر خواهد شدن
کار سر سهل است اگر کارم به سر خواهد شدن
ترک جان مشکل نباشد در ره عشقت مرا
کام دل حاصل به جان، ای جان اگر خواهد شدن
هر که را جان در سر زلف تو کردن کار شد
نیست امکان کز پی کار دگر خواهد شدن
رشته جان مرا زلف تو چندان تاب داد
کز غم رویت شبی چون شمع بر خواهد شدن
خون خور ای دل در طلبکاری که عاشق را مراد
گر شود حاصل، به صد خون جگر خواهد شدن
گر کشد چشمت ز ابرو بر دلم روزی کمان
پیش تیر غمزه ها جانم سپر خواهد شدن
من نخواهم کرد دست از دامن وصلت رها
گر زمین و آسمان زیر و زبر خواهد شدن
ای که می گویی بپوش از روی خوبان دیده را
این سخن در جان من کی کارگر خواهد شدن؟
آنچنان می نالم از عشقت که تا باشد خبر
خلق عالم را ز درد من خبر خواهد شدن
دست دولت بر سرم خواهد نهادن تاج بخت
با میانت گر شبی دست و کمر خواهد شدن
جان بیمار نسیمی از تن، ای آرام دل
بی قرار از فرقت رویت به در خواهد شدن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
من ز عشق یار نتوانم به جان بازآمدن
زانکه هست آیین من در عشق جانباز آمدن
تا بسوزم ز آتش عشق رخش پروانه وار
گرد شمع روی او خواهم به پرواز آمدن
هر که را در عشق جانان ناله دلسوز نیست
کی تواند با نوای عشق دمساز آمدن
جان بباید داد در عشق غمش تا چون صبا
با سر زلفش توانی محرم راز آمدن
زخمها دارم ز عشقش بر جگر، لیکن چو نی
پیش هر نامحرمی نتوان به آواز آمدن
عزم آن دارم که در پایش سر اندازم، ولی
حسن رویش بر سرم نگذارد از ناز آمدن
دیدن روی نگار، ای دیده! گر داری هوس
از خیال غیر باید خانه پرداز آمدن
هست با بویش دم عیسی، ولی هر مرده دل
کی تواند مطلع بر سر اعجاز آمدن
بی تکلف هردم آید بر سرم باد از هوس
گرچه باشد عادت خوبان به اعزاز آمدن
راز جان ظاهر مگردان گر نمی خواهی دلا
چون زیان شمع هردم بر سر گاز آمدن
هرکه خواهد چون نسیمی کام دل، می بایدش
از وجود خود گذشتن وز همه بازآمدن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
نه چرخ دیده نه سیاره از بدایت حسن
ملک صفت بشری چون تو در نهایت حسن
چه صورتی! چه جمالی! علیک عین الله
کمال حسن همین است و حد غایت حسن
از آفتاب جمالت زوال بادا دور
کز او به اوج رسید آفتاب رایت حسن
ز خسروان ملاحت تویی بعون الله
شهنشهی که بر او ختم شد ولایت حسن
مرا ز دانش و عقل این قدر کفایت بس
که تابع سخن عشقم و کفایت حسن
رخ چو ماه تو است آن که هست در شأنش
نزول سوره لطف و در او روایت حسن
کجا برم من بیدل ز جور خوبان داد
که خوبرو همه جا هست در حمایت حسن
خرد به توبه مرا ره نمود و عشق به حسن
زهی ضلالت عقل و زهی هدایت حسن
ملولم از دم واعظ، کجاست اهل دلی؟
که همچو گل ورقی خواند از روایت حسن
ز عشق مست شوی چون نسیمی ای زاهد!
اگر به سمع رضا بشنوی حکایت حسن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
بیا ای گنج بی پایان، چو خود ما را توانگر کن
مس بی قیمت ما را به اکسیر نظر زر کن
تو بحر گوهر و کانی، تو عین آب حیوانی
وجود خاکی ما را حیاتی بخش و گوهر کن
لب لعل تو چون دارد به جانبخشی ید بیضا
چو عیسی دعوت احیا به لعل روحپرور کن
به عالم، صبحدم، بویی ز گیسویت روان گردان
مشام قدسیان مشکین، جهان را پر ز عنبر کن
نقاب از آفتاب رخ، برانداز ای قمر طلعت
سرای دیده اشیا، به نور خود منور کن
ز سودای خط و خالت، دلی کو رو بگرداند
رخش در مجمع خوبان سیه چون روی دفتر کن
ز سودای سر زلفت، سرم سودا گرفت آن کو
ندارد در سر این سودا، برو گو خاک بر سر کن
به نار عشق اگر خواهی که عالم را بسوزانی
درآ در وادی ایمن ز رخسار آتشی برکن
به نطقت در حدیث آور، وز آن جان بخش در عالم
دم روح القدس در دم، جهان را پر ز شکر کن
هر آنکو عاشق رویت نگشت ای صورت رحمان
بنی آدم مخوان او را و نامش سنگ مرمر کن
دل از تسبیح صوفی شد ملول، ای مطرب مجلس
ز قند آن لب شیرین سخن گوی و مکرر کن
ملک را می نهد خطش چو طفلان لوح در دامن
الا ای حافظ قرآن! تو این هفت آیت از بر کن
به سالوسی چو زراقان سیه تا کی کنی جامه
قلم بر دلق ازرق کش، به می رخساره احمر کن
چو هست از روی شمس الدین نشانی شمس خاور را
بیا در روی شمس الدین سجود شمس خاور کن
به جست و جوی دیدارش، چو خورشید و مه ای عاشق
به هر کویی قدم در نه، به هر منظر سری در کن
دلا با وصلش ار خواهی که ذات متحد گردی
وجود هر دو عالم را نثار روی دلبر کن
به خوبی در میان تا مه بسی فرق است رویش را
اگر باور نمی داری بیا باهم برابر کن
چو پاکان از در فضلش خدابین می شوند ای دل
بیا و سرمه چشم از غبار خاک این در کن
نسیمی شد به حق واصل الهی عاشقانت را
به حق حرمت فضلت که این دولت میسر کن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
گل ز خجالت آب شد پیش رخ نگار من
سرخ برآمد از حیا لاله ز شرم یار من
مست جمال خود کند عالم امر و خلق را
برقع اگر برافکند ساقی گلعذار من
مست شراب آرزو، کی رهد از خمار غم؟
تا نخورد به صدق دل باده خوشگوار من
بر تن مرده می دمد چون نفس مسیح جان
هر طرفی که می رود بوی گل و بهار من
تا شده ام چو مقبلان صید کمند سنبلش
هست به رغبت آمده شیر فلک شکار من
(شمس منیر کی بود چون مه بدر گلرخم؟
سرو قدش نهال جان ورد رخش دثار من)
مصحف حسن دلبرم هست دو چارده ولی
سی و دو است از آنکه آن ماه دو پنج و چار من
من که ز مجلس ازل مست اناالحق آمدم
چون نزند شه ابد بر سر عرش دار من
ای که ز عشق گفته ای دست بدار و توبه کن
عشق جمال دلبران تا ابد است کار من
سنگ فنا ز آسمان گر برسد چه باک از آن
شکر که نیست از عمل شیشه زهد، بار من
(هست نسیمی! در جهان سی و دو نطق لایزال
روز به محشر جزا دولت برقرار من)
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
گر شبی بازآید از در شمع جان افروز من
بر چراغ مهر و نور صبح خندد روز من
گر مرا روزی خیالش روی بنماید به خواب
مطلع اقبال گردد طالع فیروز من
تا سحر هر شب چو شمع از آتش هجران یار
دیده گریان است و می سوزد دل پرسوز من
پیش ابروی تو می خواهم که جان قربان کنم
پرده بردار از رخ، ای عید من و نوروز من
تا نهان کردی ز من رخ، یک نفس غایب نشد
صورت روی تو از چشم خیال اندوز من
کی تواند کرد عاشق گوش بر پند ادیب؟
زحمت خود می دهی ای پیر پندآموز من
چون نسیمی هر که او شد بنده فضل اله
کی تواند کو ببیند شمع جان افروز من
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
ای دهانت پسته خندان من
خاک پایت چشمه حیوان من
زلف و رخسار تو، ای خورشید حسن!
لیلة القدر و مه تابان من
جان شیرینم فدای لعل تو
کو بسی شیرین تر است از جان من
در بهشت جاودانم تا که هست
روضه کویت سرابستان من
داروی درمان من درد تو بس
ای دوای درد بی درمان من
ز آتش عشق تو، هردم می رود
بر فلک دود دل سوزان من
روز بختم بی رخت تاریک شد
ای چراغ دیده گریان من
ترسم انجامد به طوفان در غمت
رستخیز اشک چون مرجان من
سنبلت در هر زمان داغی نهد
بر دل مجروح سرگردان من
دل بر آتش چون کباب افتاده است
تا غم عشق تو شد مهمان من
کفر زلفت با نسیمی درگرفت
ای رخت دین من و ایمان من
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
ای در بلا فتاده دل مبتلای من
کس را مباد هیچ بلا چون بلای من
از درد عشق یار چنان مبتلا شدم
کاندر جهان طبیب نداند دوای من
عشق از برای دل بود و دل برای عشق
من از برای دردم و درد از برای من
نقش خیال یار ز پیشم نمی رود
گر صد هزار تیغ رسد در قفای من
می خواهم از خدای، وصالش به صد دعا
باشد که مستجاب شود یک دعای من
جور و جفای توست عطیه بر اهل دل
این تحفه بود در دو جهان خود عطای من
از آه آتشین نسیمی شود چو موم
گر سنگ خاره گوش کند ناله های من
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
با چنین حسن آن صنم گر بی حجاب آید برون
آفتاب از برقع و ماه از نقاب آید برون
گر شبی طالع شود بر بام چون بدرالدجا
تا صباح از شام زلفش آفتاب آید برون
تا بود مهمان چشم من خیال چشم او
از سر چشمم کجا سودای خواب آید برون
گر چو شمع از آتش دل چشم تر دارم چه عیب
هر که را سوزد دماغ از دیده آب آید برون
گر خیال چشم مستش زاهدی بیند به خواب
از درون صومعه مست و خراب آید برون
هر نفس بوی گلاب آید ز رخسارش ولی
نیست از گل دور، اگر بوی گلاب آید برون
آفتاب حسن رویت گر بتابد بر فلک
شمع خورشید از توانایی و تاب آید برون
چون نسیمی وصف لعل گوهرافشانش کند
از دهانش چون صدف در خوشاب آید برون
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
گر شبی ماه من از ابر نقاب آید برون
دیگر از شرمش عجب گر آفتاب آید برون
گر به جای خواب گیرد صورتش جا در نظر
دیده می شویم به خون، تا نقش خواب آید برون
هست همرنگ شراب اشکم مدام از خون دل
همچو خونابی که از چشم کباب آید برون
آنچنان مستم که گر فصاد بگشاید رگم
از عروق من به جای خون شراب آید برون
عکس رویش گر شبی چون شکل ماه افتد در آب
تا قیامت همچو ماهی، مه ز آب آید برون
متقی را وقت آن آمد که با یاد لبش
هر زمان از آستین جام شراب آید برون
نون ابرویش که کلک کاتب قدرت نوشت
هست حرفی کز بیانش صد کتاب آید برون
گر خیال چشم مستش در درون آرد امام
چون به مسجد در رود مست و خراب آید برون
از صدای ذکر سالوسان خودبین به بود
پیش حق صوتی که از چنگ و رباب آید برون
شربت وصل تو گفتم روزی ما کی شود
گفت آن دم کآب حیوان از سراب آید برون
پیش اهل دل شود روشن که خون ما که ریخت
گر نگار از خانه با دست خضاب آید برون
از خیال نظم دندانش نسیمی هر نفس
دیده چون بر هم زند در خوشاب آید برون
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
آن که ماه از شرم رویش بی نقاب آید برون
وز گریبانش سحرگه آفتاب آید برون
گفتمش: بر عارضت آن قطره های ژاله چیست؟
زیر لب خندید و گفت: از گل گلاب آید برون
آن که دعوی می کند در دور چشمت زاهدی
خرقه اش را گر بپالایی شراب آید برون
کی برون آید لبت از عهده بوسی که گفت
چون محال است کآب حیوان از سراب آید برون
گر بگویم قصه شوق تو با چنگ و رباب
ناله های زار از چنگ و رباب آید برون
از جگر گر خون بریزد دل، غذا سازد روان
قوت آتش باشد آن خون کز کباب آید برون
بر امید دیدن رویش نسیمی روز حشر
همچو نرگس از لحد مست و خراب آید برون
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
روی خداست ای صنم روی تو، رای من ببین
وز رخ همچو مصحفت فال برای من ببین
یار به عشوه خون من خورد و حلال کردمش
جور و جفای او نگر، مهر و وفای من ببین
نافه مشک چین اگر با تو دم از خطا زند
روی سیاه را بگو زلف دو تای من ببین
(پیش تو بر زمین چو زد مردم دیده اشک را
گفت به اشک پهلوان، مشک سقای من ببین)
(کشت مرا و زنده کرد از لب جانفزای خود
لطف نگار من چها کرد برای من ببین)
لعل لب تو بوسه ای داد به خونبهای من
طالع و بخت من نگر، قدر و بهای من ببین
سنبل زلفت آرزو کرده ام ای خجسته فال!
نقش و خیال مختلف، فکر خطای من ببین
(دامن وصل تو به کف بخت نداد و عمر شد
آتش جان گداز من باد و هوای من ببین)
وهم پرست را بگو، بگذر از این خیال و ظن
در رخ یار من نگر، روی خدای من ببین
بی سر و پای عشق شو همچو فلک نسیمیا
سر «الست ربکم » در سر و پای من ببین
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
عاقل دانا بیاب آیت سحر مبین
چشم خرد باز کن در رخ یارم ببین
مصحف حق روی اوست حبل متین موی اوست
بیخرد و گمره است هر که نداند چنین
کیش من و دین من روز جزا این بود
کافر بیدین بود هر که ندارد یقین
خط رخت بی گمان خامه ایزد نوشت
هست یقینم درست، نیست گمانم در این
تشنه لبان را به حشر لعل لبش می دهد
روز قیامت نشان، چشمه ماء معین
طینت او را به لطف، حق به چهل صبحدم
کرده ز روز ازل بر ید قدرت عجین
تا بزند بر دلم تیر جفا غمزه اش
آن بت ابرو کمان کرده ز هر سو کمین
بیدل و بیدین شود گر بخورد جرعه ای
از می لعل لبش زاهد خلوت نشین
صوفی صافی کسی است آن که برآرد چو من
او به خرابات عشق، مست، چهل اربعین
گفت نسیمی روان هر که بخواند ز جان
بر نفسش هر زمان باد هزار آفرین
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
ای سر زلف شکن بر شکن و چین بر چین
بستد از ملکت روم وز حبش لشکر چین
چین به چین نافه چین کرده به چین گل برچین
نرگسش خفته و از یاسمینش گل برچین
ز گل دسته ببسته صنمم سنبل تر
ز هرش رشته فرو هشته دوصد نافه (چین)
حلقه در حلقه گره در گره و بند به بند
پیچ در پیچ و زره بر زره و چین برچین
گفتمش تا شکری چینم و شفتالوی چند
ابرویش گفت بچین غمزه او گفت مچین
ترک من گفت به خون تو خطی آوردم
وای بزم حالمزه بوسوز اگر الوسه حسین
من در این چین و مچین گشته اسیرم چه کنم
رخ و زلف بت من در همه چین است و مچین
در ختا و ختن خسرو خوبان جهان
همچو ترکی نبود در همه چین و ماچین
ای نسیمی! چو تمنای وصالش کردی
خار باغش شو و از باغ لطافت گل چین
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
ماه اگر خوانم رخت را، نیست مه تابان چنین
سرو اگر گویم قدت را، راستی هست آن چنین
خلقت جان از ازل بود از لب شیرین تو
در جهان زان شد به نزد خلق شیرین جان چنین
آفرین بر زلف و بر خالت که در عالم جز او
هندویی نگرفته باشد روم و ترکستان چنین
بشکند بازار حور و طوبی آن ساعت که تو
بی نقاب آیی به باغ روضه رضوان چنین
آنکه می خواند به سروت گو بجو عمر دراز
در چمن سروی به بار آرد گل خندان چنین؟
با لبت هم نسبتی هست آب حیوان را مگر
روحپرور نیست آب چشمه حیوان چنین
گر تو بر فرقم نهی شمشیر، پیشت می نهم
گردن طاعت، که باید بنده فرمان چنین
دیده خون می گرید از شوق رخت، واحسرتا
گر بماند حال زار دیده گریان چنین
بسته ای عهد وفاداری و می آری به جا
کو وفاداری که باشد بر سر پیمان چنین؟
می رود در خون عاشق دستها رنگین نگار
زان جهت رنگین به خونم کرده ای دستان چنین
هست درمان از تو دردم آفرین بر همتت
درد عاشق را کنند اهل دوا درمان چنین
ای نسیمی رخ ز جور ماهرویان برمتاب
با جفا خو کن که باشد عادت خوبان چنین
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
عشق اگر بازد کسی با روی دلداری چنین
ور سر اندازد کسی در پای عیاری چنین
بار زلفت می کشم بر جان و دل تا زنده ام
عاشق سرباز، اگر باری کشد باری چنین
می کشد خود را ز زلفش صوفی پشمینه پوش
خودپرست است او چه داند قدر زناری چنین
پیش چشمانت بمیرم زانکه بسیار ای نگار!
خوشتر از عمر است مردن پیش بیماری چنین
زاهد سالوس می پوشاند از خوبان نظر
گر کسی را دیده باشد، کی کند کاری چنین
دشمن از دستم گریبان هر نفس گو پاره ساز
چون نخواهم داشت دست از دامن یاری چنین
گر به جان و دل توانی وصل زلفش یافتن
ترک این سودا مکن در حلقه تاری چنین
دارد از هر حلقه زلف تو بندی گردنم
کی سر از قید چنان، پیچد گرفتاری چنین
رغبت میخوارگی خواهد رها کردن ز دل
با خیال آن دو چشم مست خماری چنین
گرچه هست آیین چشمت مردم آزاری، مرا
کی دل آزارد ز جور مردم آزاری چنین
دل نمی خواهد که باشد بی رخت یکدم، بلی
بی چنان غم، کی تواند بود غمخواری چنین
پیش حق بودی نسیمی بت پرست اندر نماز
گر نبودی قبله او زلف و رخساری چنین
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
زلفت شب است ای سیمتن! رویت مه تابان در او
خط تو پرگاری که هست اندیشه سرگردان در او
بی شمع رویت کی برد جان ره به نور معرفت
ای زلف شب! پیرامنت کفری که هست ایمان در او
روزی که باشم در لحد ای جان! چو بر من بگذری
هر ذره از خاکم بود مهرت به جای جان در او
با آن که بی جرم و خطا خواهی به دستان کشتنم
بادا حلالت خون من گر می نهی دستان در او
جانا! چه می پرسی ز من حال دل سودازده
از تیر مژگانت ببین بنشسته صد پیکان در او
چون چشم ترکت ای پری! مردم نشین شد از چه رو
هر لحظه راهی می زند جادوی هندستان در او
از چشم گوهربار من اندر کنار من نگر
بحری که چندان در بود پاکیزه و غلطان در او
باغی است ای دلبر! دلم، کز قامت و رخسار تو
پیوسته می بینم بسی سرو گل خندان در او
بی جانگدازی کی بود شب ها چو شمع از سوز دل
جایی که آتش در زند عشق رخ جانان در او
دانم که در سنگین دلت دم درنمی گیرد، ولی
آه ار کند روزی اثر آه گرفتاران در او
دارد نسیمی در جهان از هستی کون و مکان
جانی که هست از دلبران صد درد بی درمان در او