عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
بر سینه من ناوک مژگان زده ای باز
در جان و دلم آتش هجران زده ای باز
من در غم عشق تو همی سوزم و سازم
کز حسن سراپرده سلطان زده ای باز
خونابه ز چشم من بیچاره روان شد
تیر دگرم بر دل و بر جان زده ای باز
زان شیوه که آن نرگس جادوی تو دارد
وه کز همه سویم ره ایمان زده ای باز
زانروی نسیمی سر و سامان ز تو جوید
کز زلف سیاهم سر و سامان زده ای باز
در جان و دلم آتش هجران زده ای باز
من در غم عشق تو همی سوزم و سازم
کز حسن سراپرده سلطان زده ای باز
خونابه ز چشم من بیچاره روان شد
تیر دگرم بر دل و بر جان زده ای باز
زان شیوه که آن نرگس جادوی تو دارد
وه کز همه سویم ره ایمان زده ای باز
زانروی نسیمی سر و سامان ز تو جوید
کز زلف سیاهم سر و سامان زده ای باز
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
بر سر کوی تو دارم سر سربازی باز
صید شد مرغ ظفر، چون نکند بازی باز؟
سیر شد خاطرم از گوشه نشینی، دارم
همچو چشم خوش تو خانه براندازی باز
می دهد جان به هوای سر زلف تو نسیم
با من او را ز کجا شد سر انبازی باز
در سراپای تو، ای سرو روان می بینم
که همه حسن و همه لطف و همه نازی باز
کرده ای حاجب، ابروی کماندار ای مه
تا دل خلق به تیر مژه اندازی باز
دل سودازده بر آتش غم سوخت چو عود
ای طبیب دل من چاره چه می سازی باز؟
تو بدین قامت اگر در چمن آیی روزی
نزند سرو سهی لاف سرافرازی باز
جان بیمار نسیمی به جدایی تا کی
چون تن شمع بسوزانی و بگدازی باز
صید شد مرغ ظفر، چون نکند بازی باز؟
سیر شد خاطرم از گوشه نشینی، دارم
همچو چشم خوش تو خانه براندازی باز
می دهد جان به هوای سر زلف تو نسیم
با من او را ز کجا شد سر انبازی باز
در سراپای تو، ای سرو روان می بینم
که همه حسن و همه لطف و همه نازی باز
کرده ای حاجب، ابروی کماندار ای مه
تا دل خلق به تیر مژه اندازی باز
دل سودازده بر آتش غم سوخت چو عود
ای طبیب دل من چاره چه می سازی باز؟
تو بدین قامت اگر در چمن آیی روزی
نزند سرو سهی لاف سرافرازی باز
جان بیمار نسیمی به جدایی تا کی
چون تن شمع بسوزانی و بگدازی باز
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
زلف یارم را نه تنها دلبری کار است و بس
یا به هر مویی هزاران جان گرفتار است و بس
قند می ماند به شیرینی، دهان تنگ یار
تا نپنداری که یاقوت شکربار است و بس
گفتم از سودای زلفش برحذر باشم ولی
رهزن مردم نه آن دل دزد عیار است و بس
می کشم خواری ز دشمن وز رقیبان سرزنش
بر من عاشق نه تنها جور آن یار است و بس
صوفی خلوت نشین بت نیز دارد در بغل
زیر دلق او نه تنها بسته زنار است و بس
بارها بردم ز جورش بارها بر دوش دل
بر دل من بار جور او نه این بار است و بس
هر سری پابند سودایی است در بازار حشر
در حقیقت گرچه یک سودا و بازار است و بس
هرکه را از جان و دل با روی خوبان میل نیست
صورتی دارد ولیکن نقش دیوار است و بس
گربه حکم شرع گویای اناالحق کشتنی است
بر سر میدان چرا منصور بر دار است و بس
(دست رنگین عرضه کن تا خلق را گردد عیان
کز تو عاشق را نه تنها بر دل آزار است و بس)
چون نسیمی زنده از فضل خدا شد جاودان
همچو منصور فارغ از گفتار اغیار است و بس
یا به هر مویی هزاران جان گرفتار است و بس
قند می ماند به شیرینی، دهان تنگ یار
تا نپنداری که یاقوت شکربار است و بس
گفتم از سودای زلفش برحذر باشم ولی
رهزن مردم نه آن دل دزد عیار است و بس
می کشم خواری ز دشمن وز رقیبان سرزنش
بر من عاشق نه تنها جور آن یار است و بس
صوفی خلوت نشین بت نیز دارد در بغل
زیر دلق او نه تنها بسته زنار است و بس
بارها بردم ز جورش بارها بر دوش دل
بر دل من بار جور او نه این بار است و بس
هر سری پابند سودایی است در بازار حشر
در حقیقت گرچه یک سودا و بازار است و بس
هرکه را از جان و دل با روی خوبان میل نیست
صورتی دارد ولیکن نقش دیوار است و بس
گربه حکم شرع گویای اناالحق کشتنی است
بر سر میدان چرا منصور بر دار است و بس
(دست رنگین عرضه کن تا خلق را گردد عیان
کز تو عاشق را نه تنها بر دل آزار است و بس)
چون نسیمی زنده از فضل خدا شد جاودان
همچو منصور فارغ از گفتار اغیار است و بس
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
ای صورت جمالت بر لوح جان منقش
هستم ز فکر زلفت آشفته و مشوش
تابنده همچو رویت، دلجوی همچو قدت
ماهی که دید روشن؟ سروی که دید سرکش؟
گفتم ز چین زلفت دل را نگاه دارم
ابروت گفت نی نی، کردی غلط به هر شش
کیش دلم ز چشمت ای ماه حاجب ابرو
پر تیر غمزه بادت پیوسته همچو ترکش
دل در خلاص عشقت، صافی شده است و خالص
ز آتش چه باک دارد قلب سلیم بی غش؟
می کاهم از دل و جان، چون شمع از دل خود
کاهش نمی پذیرد مهر بتان مهوش
سر اناالحق از ما، چون گشت آشکارا
منصور مست را گو ما را به دار برکش
خوش کرده ای به بویش ای باد وقت ما را
ای باد! باد وقتت دایم چو وقت ما خوش
حسن رخ چو ماهش از زلف می فزاید
بنما مهی که او را خوبی فزاید ابرش
در باغ حسن خوبان تا بود و هست و باشد
سی و دو باد و خاکم، سی و دو آب و آتش
خط تو را نسیمی نامش نهاد ریحان
سهوی است این محقق بر سهو او قلم کش
هستم ز فکر زلفت آشفته و مشوش
تابنده همچو رویت، دلجوی همچو قدت
ماهی که دید روشن؟ سروی که دید سرکش؟
گفتم ز چین زلفت دل را نگاه دارم
ابروت گفت نی نی، کردی غلط به هر شش
کیش دلم ز چشمت ای ماه حاجب ابرو
پر تیر غمزه بادت پیوسته همچو ترکش
دل در خلاص عشقت، صافی شده است و خالص
ز آتش چه باک دارد قلب سلیم بی غش؟
می کاهم از دل و جان، چون شمع از دل خود
کاهش نمی پذیرد مهر بتان مهوش
سر اناالحق از ما، چون گشت آشکارا
منصور مست را گو ما را به دار برکش
خوش کرده ای به بویش ای باد وقت ما را
ای باد! باد وقتت دایم چو وقت ما خوش
حسن رخ چو ماهش از زلف می فزاید
بنما مهی که او را خوبی فزاید ابرش
در باغ حسن خوبان تا بود و هست و باشد
سی و دو باد و خاکم، سی و دو آب و آتش
خط تو را نسیمی نامش نهاد ریحان
سهوی است این محقق بر سهو او قلم کش
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
رشته پرتاب جان تا چند سوزانم چو شمع
ترسم از دل سر برآرد آتش جانم چو شمع
چند سوزم بی رخ یار ای صبا! تشریف ده
تا به بوی زلف جانان جان برافشانم چو شمع
گرم درگیر ای دل! امشب یکزمان با سوز عشق
تا من این پیراهن جان را بسوزانم چو شمع
از لب شیرین جانان بر کنار افتاده ام
زان جهت پر گوهر اشک است دامانم چو شمع
حاصل از محراب و شب خیزی و ذکر این بس که من
هر شبی تا روز بزم افروز رندانم چو شمع
کی به نور آفتاب آید سر قدرم فرو
گر برافروزی شبی از چهره ایوانم چو شمع
رشته عمرم به پایان رفت و جان آمد به لب
سوز دل تا کی بود باقی نمی دانم چو شمع
ای نسیمی! راز دل گفتم بپوشانم ولی
فاش گشت این سوز دل پیدا و پنهانم چو شمع
ترسم از دل سر برآرد آتش جانم چو شمع
چند سوزم بی رخ یار ای صبا! تشریف ده
تا به بوی زلف جانان جان برافشانم چو شمع
گرم درگیر ای دل! امشب یکزمان با سوز عشق
تا من این پیراهن جان را بسوزانم چو شمع
از لب شیرین جانان بر کنار افتاده ام
زان جهت پر گوهر اشک است دامانم چو شمع
حاصل از محراب و شب خیزی و ذکر این بس که من
هر شبی تا روز بزم افروز رندانم چو شمع
کی به نور آفتاب آید سر قدرم فرو
گر برافروزی شبی از چهره ایوانم چو شمع
رشته عمرم به پایان رفت و جان آمد به لب
سوز دل تا کی بود باقی نمی دانم چو شمع
ای نسیمی! راز دل گفتم بپوشانم ولی
فاش گشت این سوز دل پیدا و پنهانم چو شمع
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
می کشد دل یک طرف خط تو کاکل یک طرف
خال مشکین یک طرف زلف چو سنبل یک طرف
بر امید آن که باز آیی تو ای گل! در چمن
چشم بر ره مانده نرگس یک طرف گل یک طرف
هر سحرگه راست کی خسبند مرغان در چمن
ناله من یک طرف، افغان بلبل یک طرف
تا جدا افتاده ام از روی ماهت ای حبیب!
من فتادم یک طرف صبر و تحمل یک طرف
دارد از زلف پریشانت نسیمی صد بلا
بر سر او هم بلا شد باز کاکل یک طرف
خال مشکین یک طرف زلف چو سنبل یک طرف
بر امید آن که باز آیی تو ای گل! در چمن
چشم بر ره مانده نرگس یک طرف گل یک طرف
هر سحرگه راست کی خسبند مرغان در چمن
ناله من یک طرف، افغان بلبل یک طرف
تا جدا افتاده ام از روی ماهت ای حبیب!
من فتادم یک طرف صبر و تحمل یک طرف
دارد از زلف پریشانت نسیمی صد بلا
بر سر او هم بلا شد باز کاکل یک طرف
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
ای صبا هست رخ یار بغایت نازک
لب فرو بند و نگهدار بغایت نازک
از من عاشق اگر زان که خیالت باشد
باز پرس از گل رخسار بغایت نازک
آنگه آهسته بگو حال دلم با چشمش
زان که باشد دل بیمار بغایت نازک
پیش چشم و لب او باش دهن بسته که هست
قامتش فتنه و رفتار بغایت نازک
(چون شوی مست مکن عربده با غمزه او
که بود غمزه دلدار بغایت نازک)
(سجده شکر کن از من بر آن سرو که هست
قامتش فتنه و رخسار بغایت نازک)
(با لبش دم گر زند نفخه دم صدق گوی
که لبش هست به گفتار بغایت نازک)
با دهانش برسان از دل تنگم خبری
همچو آن تنگ شکربار بغایت نازک
چاره این دل پردرد ندانم چه کنم
پر شده باده اسرار بغایت نازک
بود نازک ز غمت جان نسیمی همه عمر
رحمتی کن که شد این بار بغایت نازک
لب فرو بند و نگهدار بغایت نازک
از من عاشق اگر زان که خیالت باشد
باز پرس از گل رخسار بغایت نازک
آنگه آهسته بگو حال دلم با چشمش
زان که باشد دل بیمار بغایت نازک
پیش چشم و لب او باش دهن بسته که هست
قامتش فتنه و رفتار بغایت نازک
(چون شوی مست مکن عربده با غمزه او
که بود غمزه دلدار بغایت نازک)
(سجده شکر کن از من بر آن سرو که هست
قامتش فتنه و رخسار بغایت نازک)
(با لبش دم گر زند نفخه دم صدق گوی
که لبش هست به گفتار بغایت نازک)
با دهانش برسان از دل تنگم خبری
همچو آن تنگ شکربار بغایت نازک
چاره این دل پردرد ندانم چه کنم
پر شده باده اسرار بغایت نازک
بود نازک ز غمت جان نسیمی همه عمر
رحمتی کن که شد این بار بغایت نازک
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
ای از لب تو تنگ شکر آمده به تنگ
روی تو کرده لاله و گل را خجل به رنگ
ز ابروی گوشه گیر به زه کرده ای کمان
بر جان عاشق از مژه کج کرده ای خدنگ
بخت منی و طالع من، چون کنی فرار
عمر منی و دولت من، کی کنی درنگ
با سرو گفته بود صبا ذکر قامتت
زان بر کنار جوی به یک پا بماند لنگ
سلطان حسن روی تو از زلف و خط و خال
لشکر کشیده است کجا میرود به جنگ؟
خورشید اگر چه با تو کند دعوی جمال
دور از رخ و جمال تو سر می زند به سنگ
تا بسته اند صورت رویت، نبست نقش
نقاش چرخ چون تو نگاری لطیف و شنگ
یارب چه صورتی که ز روی کمال هست
اندیشه در جمال تو حیران و عقل دنگ
خطت نهاد سلسله بر پای آفتاب
زلف تو بر میان قمر بسته پالهنگ
نام از کجا و ننگ من عاشق از کجا؟
عاشق کی التفات نماید به نام و ننگ؟
هر شب نسیمی از طرب عشق مهرخی
تا وقت صبحدم زده بر فرق زهره چنگ
روی تو کرده لاله و گل را خجل به رنگ
ز ابروی گوشه گیر به زه کرده ای کمان
بر جان عاشق از مژه کج کرده ای خدنگ
بخت منی و طالع من، چون کنی فرار
عمر منی و دولت من، کی کنی درنگ
با سرو گفته بود صبا ذکر قامتت
زان بر کنار جوی به یک پا بماند لنگ
سلطان حسن روی تو از زلف و خط و خال
لشکر کشیده است کجا میرود به جنگ؟
خورشید اگر چه با تو کند دعوی جمال
دور از رخ و جمال تو سر می زند به سنگ
تا بسته اند صورت رویت، نبست نقش
نقاش چرخ چون تو نگاری لطیف و شنگ
یارب چه صورتی که ز روی کمال هست
اندیشه در جمال تو حیران و عقل دنگ
خطت نهاد سلسله بر پای آفتاب
زلف تو بر میان قمر بسته پالهنگ
نام از کجا و ننگ من عاشق از کجا؟
عاشق کی التفات نماید به نام و ننگ؟
هر شب نسیمی از طرب عشق مهرخی
تا وقت صبحدم زده بر فرق زهره چنگ
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
این چه چشم است این چه ابرو این چه زلف است این چه خال؟
در مقام خویش هر یک دلبری صاحب کمال
عاشق بالای دلجوی تو شد سرو چمن
انبت الله ای نگار، این است حد اعتدال
واله و حیران شود صورتگر چینی اگر
صورت پاکیزه چون روی تو آرد در خیال
بر جمالت مست و حیرانم، ندانم چون کنم
شرح آن شکل و شمایل، وصف آن حسن و جمال
رخ متاب از چشمه چشمم چو می دانی که خوب
می نماید عکس ماه بدر در آب زلال
چشم دوران جز به دور زلف و رخسارت ندید
گشته طالع در شب قدر آفتاب بی زوال
با خیال زلف و خالت عشق می بازم بلی
اینت کار عاشق سودایی آشفته حال
در غم روی تو هردم ز آتش دل چون قلم
دود آه و ناله ام در سینه می پیچد چو نال
می کنم بر یاد ابرویت نظر بر ماه نو
گرچه دور است از کمال حسن ابرویت هلال
چون نسیمی وصل آن گلچهره گر داری هوس
در تن ای عاشق چو بلبل تا نفس داری بنال
در مقام خویش هر یک دلبری صاحب کمال
عاشق بالای دلجوی تو شد سرو چمن
انبت الله ای نگار، این است حد اعتدال
واله و حیران شود صورتگر چینی اگر
صورت پاکیزه چون روی تو آرد در خیال
بر جمالت مست و حیرانم، ندانم چون کنم
شرح آن شکل و شمایل، وصف آن حسن و جمال
رخ متاب از چشمه چشمم چو می دانی که خوب
می نماید عکس ماه بدر در آب زلال
چشم دوران جز به دور زلف و رخسارت ندید
گشته طالع در شب قدر آفتاب بی زوال
با خیال زلف و خالت عشق می بازم بلی
اینت کار عاشق سودایی آشفته حال
در غم روی تو هردم ز آتش دل چون قلم
دود آه و ناله ام در سینه می پیچد چو نال
می کنم بر یاد ابرویت نظر بر ماه نو
گرچه دور است از کمال حسن ابرویت هلال
چون نسیمی وصل آن گلچهره گر داری هوس
در تن ای عاشق چو بلبل تا نفس داری بنال
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
در ضمیرم روز و شب نقش تو می بندد خیال
جز تو نقشی در خیالم صورتی باشد محال
هست با عشقت مرا پیوند جانی تا ابد
جاودان زان با توام هرجا که هستم در وصال
جان من با مهر رویت الفتی دارد چنان
کز وجود خویش و از کون و مکان دارد ملال
دارم از خورشید رویت آتشی در جان و دل
وز خیال نقش ابروی تو هستم چون هلال
قامت سرو گل اندام تو در باغ بهشت
بشکند بازار طوبی را به حد اعتدال
آرزومند جمال کعبه وصل ترا
آتش شوق تو در جان خوشتر از آب زلال
واقف سر «سواد الوجه فی الدارین » هست
هر که این معنی بجست از ابجد آن زلف و خال
پیش رخسارت گل از شرم آب گردد در زمان
گر کنی عزم گلستان با چنین حسن و جمال
آفتابی شد نسیمی در هوای او بلی
ذره را خورشید سازد همت صاحب کمال
جز تو نقشی در خیالم صورتی باشد محال
هست با عشقت مرا پیوند جانی تا ابد
جاودان زان با توام هرجا که هستم در وصال
جان من با مهر رویت الفتی دارد چنان
کز وجود خویش و از کون و مکان دارد ملال
دارم از خورشید رویت آتشی در جان و دل
وز خیال نقش ابروی تو هستم چون هلال
قامت سرو گل اندام تو در باغ بهشت
بشکند بازار طوبی را به حد اعتدال
آرزومند جمال کعبه وصل ترا
آتش شوق تو در جان خوشتر از آب زلال
واقف سر «سواد الوجه فی الدارین » هست
هر که این معنی بجست از ابجد آن زلف و خال
پیش رخسارت گل از شرم آب گردد در زمان
گر کنی عزم گلستان با چنین حسن و جمال
آفتابی شد نسیمی در هوای او بلی
ذره را خورشید سازد همت صاحب کمال
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
خرامان میرود دلبر به بستان وقت گل گل گل
به رخ گل گل به لب مل مل به قد چون سرو سنبل بل
سمن داری تو در بر بر به شوخی راست چون عرعر
دلت چون سنگ مرمر مر زبانت راست چون بلبل
به سنگینی چو که که که، به چستی باد صرصر صر
درآمد در چمن چم چم چمن پر شد ز غلغل غل
عرق بر عارضش نم نم ز مدحش دم به دم دم دم
کمندش برده خم خم خم سمندش همچو دلدل دل
نمی دانی تو آن خویش، نگردی گرد آن کویش
نسیمی دید آن رویش فتاد اندر تسلسل سل
به رخ گل گل به لب مل مل به قد چون سرو سنبل بل
سمن داری تو در بر بر به شوخی راست چون عرعر
دلت چون سنگ مرمر مر زبانت راست چون بلبل
به سنگینی چو که که که، به چستی باد صرصر صر
درآمد در چمن چم چم چمن پر شد ز غلغل غل
عرق بر عارضش نم نم ز مدحش دم به دم دم دم
کمندش برده خم خم خم سمندش همچو دلدل دل
نمی دانی تو آن خویش، نگردی گرد آن کویش
نسیمی دید آن رویش فتاد اندر تسلسل سل
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
بر من جفا ز غمزه یار است والسلام
خون در دلم ز جور نگار است والسلام
ای صبح! دم ز مهر مزن کافتاب ما
رخسار آن خجسته عذار است والسلام
ای باد! اگر به زلف نگارم رسی بگو
دل بی تو بی شکیب و قرار است والسلام
تا هست جام نرگس شهلای او چنین
کارم همیشه خواب و خمار است والسلام
حبل المتین و عروه وثقای اهل حال
آن جعد زلف غالیه بار است والسلام
بی وصل گل، مپرس که چون است عندلیب
چون واقفی که همدم خار است والسلام
ای بی خبر ز یار! چه پرسی نشان دوست
دنیا و آخرت همه یار است والسلام
ای سالک از مقام حقیقت مپرس حال
سرها ببین که بر سر دار است والسلام
ای دلبری که طالب عیشی به کام دل
ساقی رسید و فصل بهار است والسلام
ار نی حکایتی که میان من است و یار
شب تا به روز بوس و کنار است والسلام
زانرو رسید کار نسیمی به سر که او
با زلف دلبرش سر و کار است والسلام
خون در دلم ز جور نگار است والسلام
ای صبح! دم ز مهر مزن کافتاب ما
رخسار آن خجسته عذار است والسلام
ای باد! اگر به زلف نگارم رسی بگو
دل بی تو بی شکیب و قرار است والسلام
تا هست جام نرگس شهلای او چنین
کارم همیشه خواب و خمار است والسلام
حبل المتین و عروه وثقای اهل حال
آن جعد زلف غالیه بار است والسلام
بی وصل گل، مپرس که چون است عندلیب
چون واقفی که همدم خار است والسلام
ای بی خبر ز یار! چه پرسی نشان دوست
دنیا و آخرت همه یار است والسلام
ای سالک از مقام حقیقت مپرس حال
سرها ببین که بر سر دار است والسلام
ای دلبری که طالب عیشی به کام دل
ساقی رسید و فصل بهار است والسلام
ار نی حکایتی که میان من است و یار
شب تا به روز بوس و کنار است والسلام
زانرو رسید کار نسیمی به سر که او
با زلف دلبرش سر و کار است والسلام
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
لوح محفوظ است رویش زلف و خال و خط کلام
با تو گفتم معنی علم لدنی والسلام
قبله جان روی او دان در دو عالم تا ابد
گر به رب کعبه ایمان داری و بیت الحرام
گرد رخسار و دو زلف عنبرین می کن طواف
تا شوی حاجی و گردی در مسلمانی تمام
مظهر ذات خدا دان آن رخ چون ماه را
گر ز ابراری که جای اهل فضل است این مقام
جنت و غلمان و حور و کوثر و ماء معین
در رخ و زلفش ببین چون نور دیده در ظلام
قامت و زلف و دهانش چون الف لام است و میم
گر نداری صدق «والله العزیز ذوانتقام »
گر هوس داری نمازی کان بود مقبول حق
ابرویش محراب ساز و چشم مستش را امام
معنی توریت و فرقان شرح انجیل و زبور
از خطش برخوان که هست آن در عدد بی میم و لام
چشم جان بگشا و در مرآت رویش کن نظر
تا ببینی رؤیة الحوراء فی وجه الحسام
ای ز رویت آفتاب و ماه را نور و ضیا
وی ز حسنت حور و غلمان لطف و خوبی کرده وام
صورت نور تجلی روی چون ماهت نمود
همچو مصباح زجاج و باده روشن ز جام
قاصرات الطرف لم یطمث بیان حسن توست
آن که «حورا» گفت و «مقصورات »، ایزد، «فی الخیام »
هر که را حبل المتین زلف سمن سای تو نیست
همچو کافر در ضلالت می پزد سودای خام
ای «سواد الوجه فی الدارین » خال و خط تو
داده کار هردو عالم را به زیبایی نظام
تا به فضل حق نسیمی بنده عشق تو شد
چرخ و ماه و زهره و خورشید هستندش غلام
با تو گفتم معنی علم لدنی والسلام
قبله جان روی او دان در دو عالم تا ابد
گر به رب کعبه ایمان داری و بیت الحرام
گرد رخسار و دو زلف عنبرین می کن طواف
تا شوی حاجی و گردی در مسلمانی تمام
مظهر ذات خدا دان آن رخ چون ماه را
گر ز ابراری که جای اهل فضل است این مقام
جنت و غلمان و حور و کوثر و ماء معین
در رخ و زلفش ببین چون نور دیده در ظلام
قامت و زلف و دهانش چون الف لام است و میم
گر نداری صدق «والله العزیز ذوانتقام »
گر هوس داری نمازی کان بود مقبول حق
ابرویش محراب ساز و چشم مستش را امام
معنی توریت و فرقان شرح انجیل و زبور
از خطش برخوان که هست آن در عدد بی میم و لام
چشم جان بگشا و در مرآت رویش کن نظر
تا ببینی رؤیة الحوراء فی وجه الحسام
ای ز رویت آفتاب و ماه را نور و ضیا
وی ز حسنت حور و غلمان لطف و خوبی کرده وام
صورت نور تجلی روی چون ماهت نمود
همچو مصباح زجاج و باده روشن ز جام
قاصرات الطرف لم یطمث بیان حسن توست
آن که «حورا» گفت و «مقصورات »، ایزد، «فی الخیام »
هر که را حبل المتین زلف سمن سای تو نیست
همچو کافر در ضلالت می پزد سودای خام
ای «سواد الوجه فی الدارین » خال و خط تو
داده کار هردو عالم را به زیبایی نظام
تا به فضل حق نسیمی بنده عشق تو شد
چرخ و ماه و زهره و خورشید هستندش غلام
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
من به توفیق خدا، ره به خدا یافته ام
عارف حق شده و ملک بقا یافته ام
در شفاخانه روح القدس از دست مسیح
خورده ام شربت شافی و شفا یافته ام
اگر از کعبه به بتخانه روم عیب مکن
که خدا را به حقیقت همه جا یافته ام
خاطر از محنت اغیار و دل از رنج خلاص
رستگار آمده از درد و، دوا یافته ام
ذوق عیشی که بدان دست سلاطین نرسد
از وصالت من درویش گدا یافته ام
جز تو کام دگر از هر دو جهانم چون نیست
چه کنم هردو جهان را چو تو را یافته ام؟
شرح اوراق کتبخانه اسرار ازل
از خط و زلف و رخ و خال تو وا یافته ام
ناله و سوز دل از آتش عشق است مرا
مکن اندیشه که از باد هوا یافته ام
نیستم منتظر جنت و فردوس و لقا
از رخت جنت و فردوس و لقا یافته ام
در طواف حرم کوی تو ای کعبه حسن
هردم از مشعر موی تو صفا یافته ام
ای نسیمی ز خیال رخ آن ماه بپرس
کز خیال رخ آن ماه چه ها یافته ام
عارف حق شده و ملک بقا یافته ام
در شفاخانه روح القدس از دست مسیح
خورده ام شربت شافی و شفا یافته ام
اگر از کعبه به بتخانه روم عیب مکن
که خدا را به حقیقت همه جا یافته ام
خاطر از محنت اغیار و دل از رنج خلاص
رستگار آمده از درد و، دوا یافته ام
ذوق عیشی که بدان دست سلاطین نرسد
از وصالت من درویش گدا یافته ام
جز تو کام دگر از هر دو جهانم چون نیست
چه کنم هردو جهان را چو تو را یافته ام؟
شرح اوراق کتبخانه اسرار ازل
از خط و زلف و رخ و خال تو وا یافته ام
ناله و سوز دل از آتش عشق است مرا
مکن اندیشه که از باد هوا یافته ام
نیستم منتظر جنت و فردوس و لقا
از رخت جنت و فردوس و لقا یافته ام
در طواف حرم کوی تو ای کعبه حسن
هردم از مشعر موی تو صفا یافته ام
ای نسیمی ز خیال رخ آن ماه بپرس
کز خیال رخ آن ماه چه ها یافته ام
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
تا منور شد ز خورشید رخ او دیده ام
در همه اشیا ظهور صورت او دیده ام
از مذاق جان من بوی دم عیسی نرفت
تا چو موسی نطق آن شیرین دهان بشنیده ام
کافرم گر، دیده ام بی عشق او چندان که من
گرد اقلیم وجود خویشتن گردیده ام
کی کنم چون زاهد خام آرزوی خانقاه
من که در میخانه چون می سالها جوشیده ام
ای بخوبی فرد و واحد در دو عالم جز رخت
قبله ای گر هست من زان قبله برگردیده ام
دارد از دنیی و عقبی هرکسی بگزیده ای
از همه دنیی و عقبی من تو را بگزیده ام
تا به شی ء الله از لب داده ای جامی مرا
صد فریدون را ز چشمت جام جم بخشیده ام
گرچه عمری بودم از سودای زلفت بی قرار
تا شدم بیمار چشم مستت آرامیده ام
دوش در می، ساقی لعلت نمی دانم چه ریخت
کز خمارش تا به روز امشب به سر غلطیده ام
تا ز وصلت بشنوم روزی درایی چون جرس
بر درت شبها به زاری تا سحر نالیده ام
هر زمان می پوشم از تو خلعت دردی ز نو
از تو چون پوشانم آنها کز تو من پوشیده ام
برقع از رخسار گلگون تا برافکندی چو سرو
بر گل خود روی خندان در چمن خندیده ام
ای دلم رنجور سودای تو، هرجانی که او
از چنین سودا نه رنجور است، از او رنجیده ام
(ای به قدر و رفعت افزون صد ره از کون و مکان
یک به یک پیموده ام من مو به مو سنجیده ام)
گفت چشمت: ای نسیمی از که مستی؟ گفتمش
جام سودای تو در بزم ازل نوشیده ام
در همه اشیا ظهور صورت او دیده ام
از مذاق جان من بوی دم عیسی نرفت
تا چو موسی نطق آن شیرین دهان بشنیده ام
کافرم گر، دیده ام بی عشق او چندان که من
گرد اقلیم وجود خویشتن گردیده ام
کی کنم چون زاهد خام آرزوی خانقاه
من که در میخانه چون می سالها جوشیده ام
ای بخوبی فرد و واحد در دو عالم جز رخت
قبله ای گر هست من زان قبله برگردیده ام
دارد از دنیی و عقبی هرکسی بگزیده ای
از همه دنیی و عقبی من تو را بگزیده ام
تا به شی ء الله از لب داده ای جامی مرا
صد فریدون را ز چشمت جام جم بخشیده ام
گرچه عمری بودم از سودای زلفت بی قرار
تا شدم بیمار چشم مستت آرامیده ام
دوش در می، ساقی لعلت نمی دانم چه ریخت
کز خمارش تا به روز امشب به سر غلطیده ام
تا ز وصلت بشنوم روزی درایی چون جرس
بر درت شبها به زاری تا سحر نالیده ام
هر زمان می پوشم از تو خلعت دردی ز نو
از تو چون پوشانم آنها کز تو من پوشیده ام
برقع از رخسار گلگون تا برافکندی چو سرو
بر گل خود روی خندان در چمن خندیده ام
ای دلم رنجور سودای تو، هرجانی که او
از چنین سودا نه رنجور است، از او رنجیده ام
(ای به قدر و رفعت افزون صد ره از کون و مکان
یک به یک پیموده ام من مو به مو سنجیده ام)
گفت چشمت: ای نسیمی از که مستی؟ گفتمش
جام سودای تو در بزم ازل نوشیده ام
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
نظر برداشت از من تا حبیبم
به جای وصل هجران شد نصیبم
مرا درد دل از درمان چو بگذشت
قدم برداشت از بالین طبیبم
ز یاران عزیز و خویش و پیوند
فتاده دور و مسکین و غریبم
شوم منصور چون عیسی اگر یار
کند در عشق بردار و صلیبم
به پاکی و ادب در عشق جانان
که تا بنماید آن صورت عجیبم
بیا بشنو علی اسرار معنی
ز عشق یار وز وصل حبیبم
به جای وصل هجران شد نصیبم
مرا درد دل از درمان چو بگذشت
قدم برداشت از بالین طبیبم
ز یاران عزیز و خویش و پیوند
فتاده دور و مسکین و غریبم
شوم منصور چون عیسی اگر یار
کند در عشق بردار و صلیبم
به پاکی و ادب در عشق جانان
که تا بنماید آن صورت عجیبم
بیا بشنو علی اسرار معنی
ز عشق یار وز وصل حبیبم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
به بوی زلف مشکینت گرفتار صبا بودم
چه دانستم من خاکی که عمری باد پیمودم
مرا چون عود می سوزی و بوی من همی آید
که روزی یا شبی ناگه (بگیرد) دامنت دودم
من از دیده چه ها دیدم! چه ها آورد بر رویم
که جز خون جگر کاری ز آب دیده نگشودم
به جامی دستگیری کن مرا ساقی که مخمورم
می صافی اگر نبود به دردی از تو خشنودم
چو آگه نیستند ار شیوه چشم تو هشیاران
به جامی بی خبر گردان چو چشم خویشتن زودم
صفایی از قدح پیداست امشب از می صافی
که عکسی در قدح ساقی ز حسن خویش بنمودم
نسیمی! شست و شویی ده به می این دلق ازرق را
که دلگیر است و تاریک دلق زرق اندودم
چه دانستم من خاکی که عمری باد پیمودم
مرا چون عود می سوزی و بوی من همی آید
که روزی یا شبی ناگه (بگیرد) دامنت دودم
من از دیده چه ها دیدم! چه ها آورد بر رویم
که جز خون جگر کاری ز آب دیده نگشودم
به جامی دستگیری کن مرا ساقی که مخمورم
می صافی اگر نبود به دردی از تو خشنودم
چو آگه نیستند ار شیوه چشم تو هشیاران
به جامی بی خبر گردان چو چشم خویشتن زودم
صفایی از قدح پیداست امشب از می صافی
که عکسی در قدح ساقی ز حسن خویش بنمودم
نسیمی! شست و شویی ده به می این دلق ازرق را
که دلگیر است و تاریک دلق زرق اندودم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
قسم به مهر جمالت که جز تو ماه ندارم
تو شاه حسنی و غیر از رخ تو شاه ندارم
سجود روی تو کردن اگر گناه شناسد
فقیه دیو طبیعت، جز این گناه ندارم
مرا بجز تو اگر هست خالقی و الهی
تو را به حق نپرستیدم و اله ندارم
زدم به دامن زلف تو دست و، روی سفیدم
که روز حشر جز این نامه سیاه ندارم
به عهد زلف تو کردم وفا، رخ تو گواه است
جز این دو شاهد عدل، ای صنم گواه ندارم
به زلف و خال تو ره برده ام به جنت عدن
بدان مقام جز این حرف و نقطه راه ندارم
به وصف ابرو و چشمت گرفته ام دو جهان را
که بهر فتح ممالک جز این سپاه ندارم
ز مهر روی توام در پناه ملجاء زلفت
از آن جهت که جز این ملجاء و پناه ندارم
بر آستانه فضلت نهاده ام سر طاعت
برای آن که جز این در، امیدگاه ندارم
شبیه روی تو در خاطرم چگونه درآید
به بی شبیهی رویت، چو اشتباه ندارم
چو خاک بر سر کویت فتاده ام، شرف این بس
به چشم دشمن اگر هیچ قدر و جاه ندارم
خیال روی تو خود شمع بارگاه دلم شد
اگرچه در خور آن شمع بارگاه ندارم
ز فرقت تو برآوردم از دل آه و دگر چه
برآورم از دل خسته چون جز آه ندارم
نسیمی از همه سویی نظر به روی تو دارد
نگاه دار مرا چون جز این نگاه ندارم
تو شاه حسنی و غیر از رخ تو شاه ندارم
سجود روی تو کردن اگر گناه شناسد
فقیه دیو طبیعت، جز این گناه ندارم
مرا بجز تو اگر هست خالقی و الهی
تو را به حق نپرستیدم و اله ندارم
زدم به دامن زلف تو دست و، روی سفیدم
که روز حشر جز این نامه سیاه ندارم
به عهد زلف تو کردم وفا، رخ تو گواه است
جز این دو شاهد عدل، ای صنم گواه ندارم
به زلف و خال تو ره برده ام به جنت عدن
بدان مقام جز این حرف و نقطه راه ندارم
به وصف ابرو و چشمت گرفته ام دو جهان را
که بهر فتح ممالک جز این سپاه ندارم
ز مهر روی توام در پناه ملجاء زلفت
از آن جهت که جز این ملجاء و پناه ندارم
بر آستانه فضلت نهاده ام سر طاعت
برای آن که جز این در، امیدگاه ندارم
شبیه روی تو در خاطرم چگونه درآید
به بی شبیهی رویت، چو اشتباه ندارم
چو خاک بر سر کویت فتاده ام، شرف این بس
به چشم دشمن اگر هیچ قدر و جاه ندارم
خیال روی تو خود شمع بارگاه دلم شد
اگرچه در خور آن شمع بارگاه ندارم
ز فرقت تو برآوردم از دل آه و دگر چه
برآورم از دل خسته چون جز آه ندارم
نسیمی از همه سویی نظر به روی تو دارد
نگاه دار مرا چون جز این نگاه ندارم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
شبی چون شمع می خواهم که پیش یار بنشینم
ولی آن روز دولت کو که با دلدار بنشینم
نشستن با می و ساقی چو در باغم میسر شد
چرا در خلوت ای زاهد! چو بوتیمار بنشینم
نشستن با رقیبانش شب و روز از غمش ما را
به بوی وصل گل تا کی چنین با خار بنشینم
لب جان پرور یارم دم روح القدس دارد
کجا بگذارد انفاسش که من بیمار بنشینم
چو زلفش ناتوانم کرد در پایش سراندازم
چرا کار دگر جویم چرا بیکار بنشینم
خیال یار تا باشد انیس و همنشین من
شود بر من گل و ریحان اگر در نار بنشینم
لب میگون و چشم او مرا تا در خیال آمد
شب و روز آرزومندم که با خمار بنشینم
مرا چون دامن وصلش به دست افتاد نتوانم
که یکدم بی می و ساقی و بی گلزار بنشینم
من آن خورشید فیاضم که دارم خانه ها پر زر
نه صراف تسو دزدم که در بازار بنشینم
منم سیاره گردون منم شش حرف کاف و نون
چرا از سیر خود یکدم من سیار بنشینم
ز ریش و سبلت عالم چو فارغ می توان بودن
روم بی ریش و بی سبلت، قلندروار بنشینم
غم دستار و فکر سر مرا چون نیست اندر دل
چرا در فکر سر یا در غم دستار بنشینم
منم سیمرغ آن عالم که بر عرش آشیان دارم
نه زاغ و کرکس دنیا که بر مردار بنشینم
منم سی و دو نطق حق که در اشیا شدم ناطق
محال است این و ناممکن که بی گفتار بنشینم
چو رست از ظلمت هستی دل چون آفتاب من
نسیمی وار می خواهم که با انوار بنشینم
ولی آن روز دولت کو که با دلدار بنشینم
نشستن با می و ساقی چو در باغم میسر شد
چرا در خلوت ای زاهد! چو بوتیمار بنشینم
نشستن با رقیبانش شب و روز از غمش ما را
به بوی وصل گل تا کی چنین با خار بنشینم
لب جان پرور یارم دم روح القدس دارد
کجا بگذارد انفاسش که من بیمار بنشینم
چو زلفش ناتوانم کرد در پایش سراندازم
چرا کار دگر جویم چرا بیکار بنشینم
خیال یار تا باشد انیس و همنشین من
شود بر من گل و ریحان اگر در نار بنشینم
لب میگون و چشم او مرا تا در خیال آمد
شب و روز آرزومندم که با خمار بنشینم
مرا چون دامن وصلش به دست افتاد نتوانم
که یکدم بی می و ساقی و بی گلزار بنشینم
من آن خورشید فیاضم که دارم خانه ها پر زر
نه صراف تسو دزدم که در بازار بنشینم
منم سیاره گردون منم شش حرف کاف و نون
چرا از سیر خود یکدم من سیار بنشینم
ز ریش و سبلت عالم چو فارغ می توان بودن
روم بی ریش و بی سبلت، قلندروار بنشینم
غم دستار و فکر سر مرا چون نیست اندر دل
چرا در فکر سر یا در غم دستار بنشینم
منم سیمرغ آن عالم که بر عرش آشیان دارم
نه زاغ و کرکس دنیا که بر مردار بنشینم
منم سی و دو نطق حق که در اشیا شدم ناطق
محال است این و ناممکن که بی گفتار بنشینم
چو رست از ظلمت هستی دل چون آفتاب من
نسیمی وار می خواهم که با انوار بنشینم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
ما مرید پیر دیر و ساکن میخانه ایم
همدم دردی کشان و ساغر و پیمانه ایم
تا می صاف است و وصل یار و کنج میکده
بی نیاز از خانقاه و کعبه و بتخانه ایم
تا از روی شمع رخسار تجلی تاب دوست
هر نفس در آتشی افتاده چون پروانه ایم
مرغ لاهوتیم و آزاد از همه کون و مکان
فارغ از سجاده و تسبیح و دام و دانه ایم
باده دردانه است و دریا خانه خمار ما
چون صدف در قعر دریا طالب دردانه ایم
هرکسی در عاشقی افسانه ای گویند و ما
ایمن از گفت و شنود و قصه و افسانه ایم
ذره وار از هستی خود گشته بی نام و نشان
در هوای مهر خورشید رخ جانانه ایم
با قبای کهنه فقر و کلاه مفلسی
فارغ البال از لباس و افسر شاهانه ایم
نیست ای دلبر نسیمی را سر و سودای عقل
تا سر زلف تو زنجیر است، ما دیوانه ایم
همدم دردی کشان و ساغر و پیمانه ایم
تا می صاف است و وصل یار و کنج میکده
بی نیاز از خانقاه و کعبه و بتخانه ایم
تا از روی شمع رخسار تجلی تاب دوست
هر نفس در آتشی افتاده چون پروانه ایم
مرغ لاهوتیم و آزاد از همه کون و مکان
فارغ از سجاده و تسبیح و دام و دانه ایم
باده دردانه است و دریا خانه خمار ما
چون صدف در قعر دریا طالب دردانه ایم
هرکسی در عاشقی افسانه ای گویند و ما
ایمن از گفت و شنود و قصه و افسانه ایم
ذره وار از هستی خود گشته بی نام و نشان
در هوای مهر خورشید رخ جانانه ایم
با قبای کهنه فقر و کلاه مفلسی
فارغ البال از لباس و افسر شاهانه ایم
نیست ای دلبر نسیمی را سر و سودای عقل
تا سر زلف تو زنجیر است، ما دیوانه ایم