عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
آفتاب روی یار از مطلع جان رخ نمود
یا مه من از شب زلف پریشان رخ نمود
در شب زلفت ز راه افتاده بودم ناگهان
شمع روی شاهد غیب از شبستان رخ نمود
ذره وار آمد به چرخ اجزای عالم سر به سر
کان پری رخساره چون خورشید تابان رخ نمود
ای فقیه بی طهارت دفتر دانش بشوی
کز رخ و زلف نگارم سر قرآن رخ نمود
گو بیا خلوت نشین و عرضه کن اسلام را
کز سواد کفر زلفش نور ایمان رخ نمود
راز جان عاشقان از پرده بیرون اوفتاد
کز نقاب «کنت کنزا» حسن جانان رخ نمود
ساقیا چون چشم مستش جام می در گردش آر
کان گل خوش منظر از طرف گلستان رخ نمود
ای کلیم عشق اگر مشتاق دیداری بیا
کآتش حق زان دو زلف عنبرافشان رخ نمود
بشنو ای عاشق به گوش جان که می گوید لبش
تشنگان را مژده بادا کآب حیوان رخ نمود
ای که می گویی دوا دور است و درد از حد گذشت
داروی دلها رسید از غیب و درمان رخ نمود
حسن حق در صورت خوبان به چشم سر بدید
چون نسیمی هر که او را فضل یزدان رخ نمود
یا مه من از شب زلف پریشان رخ نمود
در شب زلفت ز راه افتاده بودم ناگهان
شمع روی شاهد غیب از شبستان رخ نمود
ذره وار آمد به چرخ اجزای عالم سر به سر
کان پری رخساره چون خورشید تابان رخ نمود
ای فقیه بی طهارت دفتر دانش بشوی
کز رخ و زلف نگارم سر قرآن رخ نمود
گو بیا خلوت نشین و عرضه کن اسلام را
کز سواد کفر زلفش نور ایمان رخ نمود
راز جان عاشقان از پرده بیرون اوفتاد
کز نقاب «کنت کنزا» حسن جانان رخ نمود
ساقیا چون چشم مستش جام می در گردش آر
کان گل خوش منظر از طرف گلستان رخ نمود
ای کلیم عشق اگر مشتاق دیداری بیا
کآتش حق زان دو زلف عنبرافشان رخ نمود
بشنو ای عاشق به گوش جان که می گوید لبش
تشنگان را مژده بادا کآب حیوان رخ نمود
ای که می گویی دوا دور است و درد از حد گذشت
داروی دلها رسید از غیب و درمان رخ نمود
حسن حق در صورت خوبان به چشم سر بدید
چون نسیمی هر که او را فضل یزدان رخ نمود
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
گر ماه من شبی چون تابان قمر برآید
باشد سر زوالش خورشید اگر برآید
باد صبا چو زلفش برهم زند ز سودا
دور از رخ چو ماهش دودم ز سر برآید
جان بردن از فراقش نتوان به هیچ رویی
زین شام تیره یک شب صبحم اگر برآید
کام دل از تو مشکل گفتم برآید اما
گر باشدت به رحمت با ما نظر برآید
هردم خیال یارم چون بگذرد به خاطر
فریاد در دل افتد آه از جگر برآید
در عشق ماهرویان، عاشق عجب نباشد
از نام و ننگ و تقوی وز خواب و خور برآید
هرکس به جست و جویی در بحر آرزویت
تا خود که را به طالع روزی گهر برآید
هیهات اگر چو رویت تا انقراض عالم
بر چرخ آفرینش ماه دگر برآید
ناصح چرا ز عشقش، گوید، حذر نکردی
کس با قضا، بگو، چون ای بی بصر! برآید
روزی که قامتش را گیرم به بر ولیکن
باشد خلاف عادت گر سرو در برآید
بر دار عشق جانان چون بررود نسیمی
آوازه اناالحق از خشک و تر برآید
باشد سر زوالش خورشید اگر برآید
باد صبا چو زلفش برهم زند ز سودا
دور از رخ چو ماهش دودم ز سر برآید
جان بردن از فراقش نتوان به هیچ رویی
زین شام تیره یک شب صبحم اگر برآید
کام دل از تو مشکل گفتم برآید اما
گر باشدت به رحمت با ما نظر برآید
هردم خیال یارم چون بگذرد به خاطر
فریاد در دل افتد آه از جگر برآید
در عشق ماهرویان، عاشق عجب نباشد
از نام و ننگ و تقوی وز خواب و خور برآید
هرکس به جست و جویی در بحر آرزویت
تا خود که را به طالع روزی گهر برآید
هیهات اگر چو رویت تا انقراض عالم
بر چرخ آفرینش ماه دگر برآید
ناصح چرا ز عشقش، گوید، حذر نکردی
کس با قضا، بگو، چون ای بی بصر! برآید
روزی که قامتش را گیرم به بر ولیکن
باشد خلاف عادت گر سرو در برآید
بر دار عشق جانان چون بررود نسیمی
آوازه اناالحق از خشک و تر برآید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
شبی که ماه من از مطلع جمال برآید
مه تمام ببینی که با کمال برآید
نهال سرو بلندت به روضه گر بخرامد
درخت سدره و طوبی ز اعتدال برآید
نقاب سنبل مشکین ز برگ لاله برافکن
میان باغ که تا گل ز انفعال برآید
به پیش روی تو مه گفت می روم که برآیم
چو مهر، دارد اگر خاطر زوال، برآید
بود به مصحف رویت تفألم همه، زانرو
همیشه سوره یوسف مرا به فال برآید
خیال قد تو برمی زند سر از دلم آری
میان دل، الف، ای سرو ناز، دال برآید
اگر چو اهل زمینت ملک جمال ببیند
ز قدسیان سما «جل ذوالجلال » برآید
دمید گرد لب روح پرورت خط مشکین
چو سبزه ای که ز سر چشمه زلال برآید
ز شمع روی تو تابی بر آفتاب اگر افتد
به ابروی تو که پیوسته چون هلال برآید
میان صومعه بیتی از این غزل چو بخوانند
هزار ناله مستانه ز اهل حال برآید
نسیمی از دهنت می دهد نشان حقیقت
که را رسد که جز او گرد این خیال برآید
مه تمام ببینی که با کمال برآید
نهال سرو بلندت به روضه گر بخرامد
درخت سدره و طوبی ز اعتدال برآید
نقاب سنبل مشکین ز برگ لاله برافکن
میان باغ که تا گل ز انفعال برآید
به پیش روی تو مه گفت می روم که برآیم
چو مهر، دارد اگر خاطر زوال، برآید
بود به مصحف رویت تفألم همه، زانرو
همیشه سوره یوسف مرا به فال برآید
خیال قد تو برمی زند سر از دلم آری
میان دل، الف، ای سرو ناز، دال برآید
اگر چو اهل زمینت ملک جمال ببیند
ز قدسیان سما «جل ذوالجلال » برآید
دمید گرد لب روح پرورت خط مشکین
چو سبزه ای که ز سر چشمه زلال برآید
ز شمع روی تو تابی بر آفتاب اگر افتد
به ابروی تو که پیوسته چون هلال برآید
میان صومعه بیتی از این غزل چو بخوانند
هزار ناله مستانه ز اهل حال برآید
نسیمی از دهنت می دهد نشان حقیقت
که را رسد که جز او گرد این خیال برآید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
به جان وصل تو می خواهم ولیکن برنمی آید
به دست عاشق این دولت به جان و سر نمی آید
سر زلفش رهاکردن، به جان، نتوان ز دست ای دل
که عمری کان ز کف بیرون رود دیگر نمی آید
دلم چون با سر زلفش کند عزم سفر با او
به منزل جز مه رویش کسی رهبر نمی آید
به خوبی می کند دعوی که با رویش برآید مه
(چو رویش دید می داند که با او برنمی آید)
(به رغم منکر رویت من آن حق بین حق دانم)
که جز روی توام رویی بر این رو بر نمی آید
لبش می خواند ای ساقی سقاهم ربهم بشنو
که محروم از می وحدت بر این ساغر نمی آید
به دریای غم عشقش فرو رو گر گهر خواهی
که کس را اندر این دریا به کف گوهر نمی آید
ز چشم دلبرم بر دل چه می آید چه می پرسی
مرا بر دل چه چیز است آن کزان دلبر نمی آید
نسیمی صورت حق را، به حق، روی تو می داند
چه باشد منکر حق را، گرش باور نمی آید
به دست عاشق این دولت به جان و سر نمی آید
سر زلفش رهاکردن، به جان، نتوان ز دست ای دل
که عمری کان ز کف بیرون رود دیگر نمی آید
دلم چون با سر زلفش کند عزم سفر با او
به منزل جز مه رویش کسی رهبر نمی آید
به خوبی می کند دعوی که با رویش برآید مه
(چو رویش دید می داند که با او برنمی آید)
(به رغم منکر رویت من آن حق بین حق دانم)
که جز روی توام رویی بر این رو بر نمی آید
لبش می خواند ای ساقی سقاهم ربهم بشنو
که محروم از می وحدت بر این ساغر نمی آید
به دریای غم عشقش فرو رو گر گهر خواهی
که کس را اندر این دریا به کف گوهر نمی آید
ز چشم دلبرم بر دل چه می آید چه می پرسی
مرا بر دل چه چیز است آن کزان دلبر نمی آید
نسیمی صورت حق را، به حق، روی تو می داند
چه باشد منکر حق را، گرش باور نمی آید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
مرا خون هست از چشمم، می و ساغر نمی باید
چنین مخمور و مستی را می دیگر نمی باید
چو می در خم همی جوشم، بدین سر پرده می پوشم
ظهور کنت کنزا را جز این مظهر نمی باید
بیا ای ساقی باقی که مستان جمالت را
به غیر از شمع رخسارت چراغی درنمی باید
بجز نقل لبش با ما مگو ای مطرب مجلس
که اهل ذوق را نقلی جز این شکر نمی باید
اگر با زلف او داری سر سودا، ز سر بگذر
که با سودای زلف او هوای سر نمی باید
چو شمع از آتش عشقش برافروز ای دل عارف
که تنها در غم عشقش رخ چون زر نمی باید
مجو جز گوهر وصلش ز بحر کاف و نون ای دل
که غواصان معنی را جز این گوهر نمی باید
ز الفقر خط و خالش سواد الوجه اگر داری
فقیر پایه قدرت از این برتر نمی باید
چو خاک آستان او مرا بالین و بستر شد
جز این بالین نمی خواهم، جز این بستر نمی باید
مرا آن چهره زیبا بس است ای سنبل رعنا
قرین گل جز این ریحان جان پرور نمی باید
نسیمی حرف نام خود سترد از دفتر عفت
که نام هر که عاشق شد در این دفتر نمی باید
چنین مخمور و مستی را می دیگر نمی باید
چو می در خم همی جوشم، بدین سر پرده می پوشم
ظهور کنت کنزا را جز این مظهر نمی باید
بیا ای ساقی باقی که مستان جمالت را
به غیر از شمع رخسارت چراغی درنمی باید
بجز نقل لبش با ما مگو ای مطرب مجلس
که اهل ذوق را نقلی جز این شکر نمی باید
اگر با زلف او داری سر سودا، ز سر بگذر
که با سودای زلف او هوای سر نمی باید
چو شمع از آتش عشقش برافروز ای دل عارف
که تنها در غم عشقش رخ چون زر نمی باید
مجو جز گوهر وصلش ز بحر کاف و نون ای دل
که غواصان معنی را جز این گوهر نمی باید
ز الفقر خط و خالش سواد الوجه اگر داری
فقیر پایه قدرت از این برتر نمی باید
چو خاک آستان او مرا بالین و بستر شد
جز این بالین نمی خواهم، جز این بستر نمی باید
مرا آن چهره زیبا بس است ای سنبل رعنا
قرین گل جز این ریحان جان پرور نمی باید
نسیمی حرف نام خود سترد از دفتر عفت
که نام هر که عاشق شد در این دفتر نمی باید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
بیا که بی تو مرا این جهان نمی باید
بجز وصال تو ما را جنان نمی باید
زمانه ملک سلیمانم ار دهد بی تو
نخواهم آن که مرا بی تو آن نمی باید
بیا که بی تو گدایان کوی عشقت را
سریر سلطنت جاودان نمی باید
بجز هوای سر کویت ای شه خوبان!
کنار سبزه و آب روان نمی باید
به تیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی
تراست حکم ولی آنچنان نمی باید
(به پرسش من بیمارت التفاتی نیست
مگر تو را دل این ناتوان نمی باید)
به قول مدعیان می کنی کنار از من
میان ما و تو این در میان نمی باید
بیا که بی سر زلفت من پریشان را
نسیم غالیه مشکسان نمی باید
شکرلبان بهشتی اگرچه بسیارند
مرا جز آن بت شیرین دهان نمی باید
گمان مبر که نسیمی بجز تو دارد دوست
که در یقین محبت گمان نمی باید
بجز وصال تو ما را جنان نمی باید
زمانه ملک سلیمانم ار دهد بی تو
نخواهم آن که مرا بی تو آن نمی باید
بیا که بی تو گدایان کوی عشقت را
سریر سلطنت جاودان نمی باید
بجز هوای سر کویت ای شه خوبان!
کنار سبزه و آب روان نمی باید
به تیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی
تراست حکم ولی آنچنان نمی باید
(به پرسش من بیمارت التفاتی نیست
مگر تو را دل این ناتوان نمی باید)
به قول مدعیان می کنی کنار از من
میان ما و تو این در میان نمی باید
بیا که بی سر زلفت من پریشان را
نسیم غالیه مشکسان نمی باید
شکرلبان بهشتی اگرچه بسیارند
مرا جز آن بت شیرین دهان نمی باید
گمان مبر که نسیمی بجز تو دارد دوست
که در یقین محبت گمان نمی باید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
آن کو نظر به روی تو کرد و خدا ندید
محروم شد زجنت و حور و لقا ندید
بینا به نور معرفت حق کجا شود
آن دیده ای که در همه اشیا تو را ندید
سودای زلفت آن که خطا گفت روسیاه
فکرش خطا چو بود به غیر از خطا ندید
عشق تو در دیار وجودم بسی بگشت
خالی ز مهر روی تو یک ذره جا ندید
زاهد چو ذکر زلف تو کردم بتاب رفت
بی حاصل این دقیقه باریک را ندید
خفاش تاب دیدن خورشید چون نداشت
عیبش مکن که مهر درخشان چرا ندید
ای شمع از آب دیده مزن دم که دیده ام
زین گونه شب نرفت که صد ماجرا ندید
ای دل! جفا نه عادت خوبان بود ولی
بنمای عاشقی که ز دلبر جفا ندید
یارب ز راه لطف نسیمی به ما فرست
زان گلشنی که غنچه وصلش صبا ندید
ای صوفی از مشاهده دل سخن مگوی
کانوار غیب باطن هر بی صفا ندید
داغی که دید بر دل ما؟ کز جفای دوست
جان نسیمی آن نکشیده است یا ندید
محروم شد زجنت و حور و لقا ندید
بینا به نور معرفت حق کجا شود
آن دیده ای که در همه اشیا تو را ندید
سودای زلفت آن که خطا گفت روسیاه
فکرش خطا چو بود به غیر از خطا ندید
عشق تو در دیار وجودم بسی بگشت
خالی ز مهر روی تو یک ذره جا ندید
زاهد چو ذکر زلف تو کردم بتاب رفت
بی حاصل این دقیقه باریک را ندید
خفاش تاب دیدن خورشید چون نداشت
عیبش مکن که مهر درخشان چرا ندید
ای شمع از آب دیده مزن دم که دیده ام
زین گونه شب نرفت که صد ماجرا ندید
ای دل! جفا نه عادت خوبان بود ولی
بنمای عاشقی که ز دلبر جفا ندید
یارب ز راه لطف نسیمی به ما فرست
زان گلشنی که غنچه وصلش صبا ندید
ای صوفی از مشاهده دل سخن مگوی
کانوار غیب باطن هر بی صفا ندید
داغی که دید بر دل ما؟ کز جفای دوست
جان نسیمی آن نکشیده است یا ندید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
کشته عشق ترا گر خونبها خواهد رسید
دم از این معنی زدن اول مرا خواهد رسید
دوش بر بوی تو دادم هر نفس جانی به باد
گر ز من باور نمی داری صبا خواهد رسید
روی تو چون دید چشمم خون فشاند دم به دم
تا به رویم دیگر از دیده چه ها خواهد رسید
می گذشت از عرش هر شب ناله ام لیکن ز درد
گر رسد تا «سدره » امشب «منتهی » خواهد رسید
گر تو یک ره بر سر خاک نسیمی بگذری
صدره از روحش به گوشت «مرحبا» خواهد رسید
دم از این معنی زدن اول مرا خواهد رسید
دوش بر بوی تو دادم هر نفس جانی به باد
گر ز من باور نمی داری صبا خواهد رسید
روی تو چون دید چشمم خون فشاند دم به دم
تا به رویم دیگر از دیده چه ها خواهد رسید
می گذشت از عرش هر شب ناله ام لیکن ز درد
گر رسد تا «سدره » امشب «منتهی » خواهد رسید
گر تو یک ره بر سر خاک نسیمی بگذری
صدره از روحش به گوشت «مرحبا» خواهد رسید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
جان به لب تا نرسید از تو به کامی نرسید
تا نشد دل ز جفا خون به مقامی نرسید
آن که از دست غمت خون جگر نوش نکرد
از کف ساقی مقصود به جامی نرسید
کی شود محرم اسرار تجلی رخت
چون کلیم از لبت آن کو به کلامی نرسید
دور خوبی به جهان گرچه بسی آمد و رفت
بجز از دور جمالت به دوامی نرسید
نیست از اهل بصیرت، به یقین آن محروم
کز لبت سلمه الله به سلامی نرسید
آتش غم که نصیب من دلسوخته بود
منت از فضل الهی که به خامی نرسید
دل من رفت به کوی تو، بجویش، زنهار
که چنین صید هوادار به دامی نرسید
شب هجران تو روزی به سر آید بر من
کی دم صبح برآمد که به شامی نرسید
تا ز بند سر زلفت گرهی باز نشد
بوی جان در همه عالم به مشامی نرسید
برو ای زاهد از این زهد ریایی بگذر
کان که نگذشت ز ناموس به نامی نرسید
تا نشد چشم نسیمی ز غمت لؤلؤ بار
گوهر نظم سرشکش به نظامی نرسید
تا نشد دل ز جفا خون به مقامی نرسید
آن که از دست غمت خون جگر نوش نکرد
از کف ساقی مقصود به جامی نرسید
کی شود محرم اسرار تجلی رخت
چون کلیم از لبت آن کو به کلامی نرسید
دور خوبی به جهان گرچه بسی آمد و رفت
بجز از دور جمالت به دوامی نرسید
نیست از اهل بصیرت، به یقین آن محروم
کز لبت سلمه الله به سلامی نرسید
آتش غم که نصیب من دلسوخته بود
منت از فضل الهی که به خامی نرسید
دل من رفت به کوی تو، بجویش، زنهار
که چنین صید هوادار به دامی نرسید
شب هجران تو روزی به سر آید بر من
کی دم صبح برآمد که به شامی نرسید
تا ز بند سر زلفت گرهی باز نشد
بوی جان در همه عالم به مشامی نرسید
برو ای زاهد از این زهد ریایی بگذر
کان که نگذشت ز ناموس به نامی نرسید
تا نشد چشم نسیمی ز غمت لؤلؤ بار
گوهر نظم سرشکش به نظامی نرسید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
ساقی سیمین برآمد باده می باید کشید
حرف رندی بر سر سجاده می باید کشید
روی ننماید، چو بر آیینه باشد نقش زنگ
صورت آیینه دل، ساده می باید کشید
ناز ابروی کماندارش به جان و دل بکش
کاین کمان را عاشق افتاده می باید کشید
بر سرم روزی وصالش گفت خواهم پا نهاد
منت پایش به جان ننهاده می باید کشید
هر چه از یار آید ای دل تا که جان داری چو شمع
بر سر عهدش به جان استاده می باید کشید
در غم رویش ز چشم درفشان هردم مرا
ماجرای اشک مردم زاده می باید کشید
می کشیدم دل به زلفش سر ز من پیچید و گفت
هردو عالم در بهایش داده می باید کشید
تا خجالت ها کشد سرو از قد خود در چمن
صورت آن قامت آزاده می باید کشید
دور قلاشی و رندی آمد ای دل جام می
از لب ساقی چنین آماده می باید کشید
حامل سجاده را ای رند صاحبدل بگو
کان لعل آمد چرا سجاده می باید کشید
ای نسیمی چون زمان مستی و جام می است
با حریفان موحد باده می باید کشید
حرف رندی بر سر سجاده می باید کشید
روی ننماید، چو بر آیینه باشد نقش زنگ
صورت آیینه دل، ساده می باید کشید
ناز ابروی کماندارش به جان و دل بکش
کاین کمان را عاشق افتاده می باید کشید
بر سرم روزی وصالش گفت خواهم پا نهاد
منت پایش به جان ننهاده می باید کشید
هر چه از یار آید ای دل تا که جان داری چو شمع
بر سر عهدش به جان استاده می باید کشید
در غم رویش ز چشم درفشان هردم مرا
ماجرای اشک مردم زاده می باید کشید
می کشیدم دل به زلفش سر ز من پیچید و گفت
هردو عالم در بهایش داده می باید کشید
تا خجالت ها کشد سرو از قد خود در چمن
صورت آن قامت آزاده می باید کشید
دور قلاشی و رندی آمد ای دل جام می
از لب ساقی چنین آماده می باید کشید
حامل سجاده را ای رند صاحبدل بگو
کان لعل آمد چرا سجاده می باید کشید
ای نسیمی چون زمان مستی و جام می است
با حریفان موحد باده می باید کشید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
شرح غم دل ما با یار ما که گوید؟
گر محرمی نباشد جان غصه با که گوید؟
جان با خیال لعلش گوید غم دل، آری
با غنچه حال بلبل غیر از صبا که گوید؟
غلطان اگر نه هردم اشکم رود به کویش
سرو روان ما را از ما دعا که گوید؟
زاهد ز روی نیکو گوید نظر بپوشان
در دین حق پرستان این را روا که گوید؟
گر منکری ز خامی گوید مباش عاشق
مشنو حدیث او را بگذار تا که گوید
جان با هوای مهرش آمد به لب ندانم
با آفتاب هبلی(؟) حال هبا که گوید؟
آن را که نیست ای جان، روی تو قبله دل
چون اهل وحدت او را رو با خدا که گوید؟
وصل تو گرچه بیش است از حد ما ولیکن
در عالم هویت شاه و گدا که گوید؟
زلف و رخت نگارا، صد شرح داد اما
تفسیر این، کماهی، ای دلربا که گوید؟
آن کو به نور مهرش روشن نکرد دیده
او را چو صبح صادق صاحب صفا که گوید؟
چون دیده نسیمی روی تو دیده باشد
با سالکان عشقت شرح قفا که گوید؟
گر محرمی نباشد جان غصه با که گوید؟
جان با خیال لعلش گوید غم دل، آری
با غنچه حال بلبل غیر از صبا که گوید؟
غلطان اگر نه هردم اشکم رود به کویش
سرو روان ما را از ما دعا که گوید؟
زاهد ز روی نیکو گوید نظر بپوشان
در دین حق پرستان این را روا که گوید؟
گر منکری ز خامی گوید مباش عاشق
مشنو حدیث او را بگذار تا که گوید
جان با هوای مهرش آمد به لب ندانم
با آفتاب هبلی(؟) حال هبا که گوید؟
آن را که نیست ای جان، روی تو قبله دل
چون اهل وحدت او را رو با خدا که گوید؟
وصل تو گرچه بیش است از حد ما ولیکن
در عالم هویت شاه و گدا که گوید؟
زلف و رخت نگارا، صد شرح داد اما
تفسیر این، کماهی، ای دلربا که گوید؟
آن کو به نور مهرش روشن نکرد دیده
او را چو صبح صادق صاحب صفا که گوید؟
چون دیده نسیمی روی تو دیده باشد
با سالکان عشقت شرح قفا که گوید؟
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
روشن است این و راست می گوید
آن که «مه روی ماست » می گوید
سرو را، یار، «اگر نه عاشق ماست
پای در گل چراست؟» می گوید
سنبلش گفت «ملک حسن مراست »
کج نشسته است و راست می گوید
گفتم ای دل ز عشق یکتا شو
«سر زلفش دوتاست » می گوید
بر در دل، غمش، چو می گویم:
کیستی؟، «آشناست » می گوید
من « میانت کجاست؟» می گویم
او «میانم کجاست » می گوید
صورتش را ز هر که پرسیدم
«جام گیتی نماست » می گوید
هر که او را به چشم معنی دید
«به حقیقت خداست » می گوید
چین زلفش به مشک می خوانم
«همه فکرت خطاست » می گوید
گفتمش: حاجتم برآر از لب
«حاش لله رواست » می گوید
«همچو چشم خوش نگار از خواب
فتنه ای برنخاست » می گوید
دلبرم، یک نفس وصالش را
هر دو عالم بهاست » می گوید
با من ابرو و خط و زلف و رخش
«روز هر وصل و لقاست » می گوید
لب جان پرورش نسیمی را
«مست آن چشم هاست » می گوید
آن که «مه روی ماست » می گوید
سرو را، یار، «اگر نه عاشق ماست
پای در گل چراست؟» می گوید
سنبلش گفت «ملک حسن مراست »
کج نشسته است و راست می گوید
گفتم ای دل ز عشق یکتا شو
«سر زلفش دوتاست » می گوید
بر در دل، غمش، چو می گویم:
کیستی؟، «آشناست » می گوید
من « میانت کجاست؟» می گویم
او «میانم کجاست » می گوید
صورتش را ز هر که پرسیدم
«جام گیتی نماست » می گوید
هر که او را به چشم معنی دید
«به حقیقت خداست » می گوید
چین زلفش به مشک می خوانم
«همه فکرت خطاست » می گوید
گفتمش: حاجتم برآر از لب
«حاش لله رواست » می گوید
«همچو چشم خوش نگار از خواب
فتنه ای برنخاست » می گوید
دلبرم، یک نفس وصالش را
هر دو عالم بهاست » می گوید
با من ابرو و خط و زلف و رخش
«روز هر وصل و لقاست » می گوید
لب جان پرورش نسیمی را
«مست آن چشم هاست » می گوید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
کفر زلفت گر نهد بر سر مرا یکبار بار
نیست ایمانم اگر باشد مرا زان بار بار
گر همی داری به دل روز وصالت دوست دوست
خیز و مثل چشم ما شب تا سحر بیدار دار
در کفت گر زهر آید رو تو هم چون نوش نوش
زان که تریاکش بود بر لعل شکر بار بار
وقت گل شد بر لب جو دلبر دلجوی جوی
واندر این موسم همیشه عیش با دلدار دار
بلبلان را گر نبودی هیچ از آن گلزار بوی
کی زدندی صد هزاران نعره در گلزار زار
زهدا! در حلقه دردی کشان دردی بچش
تا بباشی در میان عاشقان هشیار یار
عابد اندر حلقه رندان نشد بی ترک ترک
باش گو چون حلقه آن سگ بر در و خونخوار خوار
ای نسیمی! چون نمی آید از این انکار کار
خیز و خود را از یقین خود تو برخوردار دار
نیست ایمانم اگر باشد مرا زان بار بار
گر همی داری به دل روز وصالت دوست دوست
خیز و مثل چشم ما شب تا سحر بیدار دار
در کفت گر زهر آید رو تو هم چون نوش نوش
زان که تریاکش بود بر لعل شکر بار بار
وقت گل شد بر لب جو دلبر دلجوی جوی
واندر این موسم همیشه عیش با دلدار دار
بلبلان را گر نبودی هیچ از آن گلزار بوی
کی زدندی صد هزاران نعره در گلزار زار
زهدا! در حلقه دردی کشان دردی بچش
تا بباشی در میان عاشقان هشیار یار
عابد اندر حلقه رندان نشد بی ترک ترک
باش گو چون حلقه آن سگ بر در و خونخوار خوار
ای نسیمی! چون نمی آید از این انکار کار
خیز و خود را از یقین خود تو برخوردار دار
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
مست جام حسن یارم وز دو چشمش پرخمار
ساقیا این مست را پیمانه دردی بیار
گر کشد عشقت به پای دار، ای عاشق دمی
پای دار آنجا چو مردان کاین نماند پایدار
عارفی کو شد ز اسرار اناالحق باخبر
بر سر دار ملامت گو برو منصوروار
نیستم باک از رقیبانش چو می بینم به کام
کرده در گردن حمایل دست رنگین نگار
برقرار و عهد زلف یار مهرخ دل منه
زان که هرگز عهد خوبان نیست ای دل برقرار
غرقه دریای نورم تا بدیدم ذره ای
تاب خورشید رخ آن سرو قد گلعذار
جز حساب زلف و خالت نیستم کار دگر
پیش حق این است دستاویز در روز شمار
آن درختی کآتشش می گفت اناالله با کلیم
میوه اش روی تو است ای مه که آورده است بار
آن که در عشق تو شست از هردو عالم جان و دل
کی شود مشغول کاری؟ کی رود دستش به کار؟
مست و سودایی شود خلوت نشین گر بشنود
از نسیم صبح وصف حسن و بوی زلف یار
شد نسیمی زنده از فضل الهی جاودان
صوفی دلمرده را گو بیش از این ماتم مدار
ساقیا این مست را پیمانه دردی بیار
گر کشد عشقت به پای دار، ای عاشق دمی
پای دار آنجا چو مردان کاین نماند پایدار
عارفی کو شد ز اسرار اناالحق باخبر
بر سر دار ملامت گو برو منصوروار
نیستم باک از رقیبانش چو می بینم به کام
کرده در گردن حمایل دست رنگین نگار
برقرار و عهد زلف یار مهرخ دل منه
زان که هرگز عهد خوبان نیست ای دل برقرار
غرقه دریای نورم تا بدیدم ذره ای
تاب خورشید رخ آن سرو قد گلعذار
جز حساب زلف و خالت نیستم کار دگر
پیش حق این است دستاویز در روز شمار
آن درختی کآتشش می گفت اناالله با کلیم
میوه اش روی تو است ای مه که آورده است بار
آن که در عشق تو شست از هردو عالم جان و دل
کی شود مشغول کاری؟ کی رود دستش به کار؟
مست و سودایی شود خلوت نشین گر بشنود
از نسیم صبح وصف حسن و بوی زلف یار
شد نسیمی زنده از فضل الهی جاودان
صوفی دلمرده را گو بیش از این ماتم مدار
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
دوش باز آمد به برج آن طالع ماهم دگر
دولتم شد یار و بخت سعد همراهم دگر
مدتی عقلم ز راه عشق گمره گشته بود
جذبه لطفش کشید، آورد با راهم دگر
در خیالم فکر زهد و توبه و طامات بود
عشق آن بت رخ نمود از پرده ناگاهم دگر
داشتم چون غنچه مستور آتش دل در درون
کرد رسوایش چنین آن دود و این آهم دگر
ز آب چشمم پای در گل بود آن سرو بلند
باز چون بید است بر سر دست کوتاهم دگر
مهر آن خورشید تابان بر دلم چون ماه نو
هردم افزون گشت و من چون شمع می کاهم دگر
جان دهم من، هرشبی چون شمع، باد صبحدم
زنده می سازد به بویش هر سحرگاهم دگر
یار سنبل مو که جوجو خرمن عمرم بسوخت
می دهد بر باد سودا باز چون کاهم دگر
من ز چشم مست ساقی در خمارم روز و شب
مستی این می مرا بس، می نمی خواهم دگر
چون نسیمی من نخواهم توبه کرد از روی خوب
این نصیحت کم کن ای زاهد، به اکراهم دگر
دولتم شد یار و بخت سعد همراهم دگر
مدتی عقلم ز راه عشق گمره گشته بود
جذبه لطفش کشید، آورد با راهم دگر
در خیالم فکر زهد و توبه و طامات بود
عشق آن بت رخ نمود از پرده ناگاهم دگر
داشتم چون غنچه مستور آتش دل در درون
کرد رسوایش چنین آن دود و این آهم دگر
ز آب چشمم پای در گل بود آن سرو بلند
باز چون بید است بر سر دست کوتاهم دگر
مهر آن خورشید تابان بر دلم چون ماه نو
هردم افزون گشت و من چون شمع می کاهم دگر
جان دهم من، هرشبی چون شمع، باد صبحدم
زنده می سازد به بویش هر سحرگاهم دگر
یار سنبل مو که جوجو خرمن عمرم بسوخت
می دهد بر باد سودا باز چون کاهم دگر
من ز چشم مست ساقی در خمارم روز و شب
مستی این می مرا بس، می نمی خواهم دگر
چون نسیمی من نخواهم توبه کرد از روی خوب
این نصیحت کم کن ای زاهد، به اکراهم دگر
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
ای با دلم عشق تو را هر لحظه بازاری دگر
کار دلم شد عشق تو، چون کند کاری دگر
بازار زلفت سر به سر، سوداست ای مه رخ ولی
دارد دلم با وصل تو سودا و بازاری دگر
عشق است بار دل مرا ناصح مده دردسرم
عاشق نخواهد بعد از این برداشتن باری دگر
سودای مهرویان مرا بیرون نخواهد شد ز سر
صدبار گفتم این سخن، می گویم این باری دگر
ای مه! دم از خوبی مزن با آفتاب روی او
زیرا که هست آن سیمتن خورشید رخساری دگر
تا عشق روی دلبران کار من دلخسته شد
هردم گرفتارم به جان در عشق دلداری دگر
با زلف او چون بسته ام عهد محبت جاودان
حاشا که چون زاهد میان بندم به زناری دگر
کار من رند از جهان مستی و عشق یار بس
خلوت نشین، می باش گو، با من به انکاری دگر
بر دار ظاهر بود اگر مست اناالحق پیش از این
منصور این اسرار هست هر لحظه بر داری دگر
نظم نسیمی سر به سر دردانه دان ای سیمبر!
در گوش دل کش سربه سر کاین هست گفتاری دگر
کار دلم شد عشق تو، چون کند کاری دگر
بازار زلفت سر به سر، سوداست ای مه رخ ولی
دارد دلم با وصل تو سودا و بازاری دگر
عشق است بار دل مرا ناصح مده دردسرم
عاشق نخواهد بعد از این برداشتن باری دگر
سودای مهرویان مرا بیرون نخواهد شد ز سر
صدبار گفتم این سخن، می گویم این باری دگر
ای مه! دم از خوبی مزن با آفتاب روی او
زیرا که هست آن سیمتن خورشید رخساری دگر
تا عشق روی دلبران کار من دلخسته شد
هردم گرفتارم به جان در عشق دلداری دگر
با زلف او چون بسته ام عهد محبت جاودان
حاشا که چون زاهد میان بندم به زناری دگر
کار من رند از جهان مستی و عشق یار بس
خلوت نشین، می باش گو، با من به انکاری دگر
بر دار ظاهر بود اگر مست اناالحق پیش از این
منصور این اسرار هست هر لحظه بر داری دگر
نظم نسیمی سر به سر دردانه دان ای سیمبر!
در گوش دل کش سربه سر کاین هست گفتاری دگر
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
ای گل روی تو را حسن و بهایی دگر
زلف تو از هر گره نافه گشایی دگر
چشم تو از هر طرف کرد جهانی سیه
زلف تو در هر سری کرده هوایی دگر
گرچه صفا می دهد صبح به عالم ولی
صبح جمال تو را هست صفایی دگر
گرچه قمر دم زند با رخت از روشنی
در رخ تو چون که هست نور و ضیایی دگر
گرچه همه رنج را فاتحه بخشد شفا
در لب جان پرورش هست شفایی دگر
ناله و غم همدمم، هست و جز این کی شود
عاشق غمدیده را برگ و نوایی دگر
از قد و بالای تو، هر نفس ای جان و دل
دل به غمت مبتلا جان به بلایی دگر
در سر عهد توسر گر برود گو برو
با تو به جان بسته ام عهد و وفایی دگر
خون بشود این دلم گر نرسد هر زمان
بر دل مجروح زار، از تو جفایی دگر
دم مزن از جام جم با رخ یارم که هست
آینه طلعتش چهره نمایی دگر
آل عبا در عبا هست فراوان، ولی
همچو نسیمی بیار آل عبایی دگر
زلف تو از هر گره نافه گشایی دگر
چشم تو از هر طرف کرد جهانی سیه
زلف تو در هر سری کرده هوایی دگر
گرچه صفا می دهد صبح به عالم ولی
صبح جمال تو را هست صفایی دگر
گرچه قمر دم زند با رخت از روشنی
در رخ تو چون که هست نور و ضیایی دگر
گرچه همه رنج را فاتحه بخشد شفا
در لب جان پرورش هست شفایی دگر
ناله و غم همدمم، هست و جز این کی شود
عاشق غمدیده را برگ و نوایی دگر
از قد و بالای تو، هر نفس ای جان و دل
دل به غمت مبتلا جان به بلایی دگر
در سر عهد توسر گر برود گو برو
با تو به جان بسته ام عهد و وفایی دگر
خون بشود این دلم گر نرسد هر زمان
بر دل مجروح زار، از تو جفایی دگر
دم مزن از جام جم با رخ یارم که هست
آینه طلعتش چهره نمایی دگر
آل عبا در عبا هست فراوان، ولی
همچو نسیمی بیار آل عبایی دگر
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
دلبری دارم بغایت شوخ چشم و فتنه گر
چون کنم؟ شوخ است و با او برنمی آیم دگر
چون دلم خون کرد دل دادم که لب بخشد مرا
لعل را از سنگ برکندم به صد خون جگر
چهره ای چون زر نمودم آمد آن بازی کنان
زان که او طفل است بازی می توان دادش به زر
دوش می رفتم به کویش پیش آمد آن رقیب
هیچ عاشق را بلایی پیش ناید زین بتر
از لب لعلت نسیمی دم به دم خون می خورد
تشنه را آری نباشد از دم آبی گذر
چون کنم؟ شوخ است و با او برنمی آیم دگر
چون دلم خون کرد دل دادم که لب بخشد مرا
لعل را از سنگ برکندم به صد خون جگر
چهره ای چون زر نمودم آمد آن بازی کنان
زان که او طفل است بازی می توان دادش به زر
دوش می رفتم به کویش پیش آمد آن رقیب
هیچ عاشق را بلایی پیش ناید زین بتر
از لب لعلت نسیمی دم به دم خون می خورد
تشنه را آری نباشد از دم آبی گذر
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
اگر او او نماید ید رخ چون مه مه و خور خور
شود از جمالش لش مه و خور خور منور ور
منش مه مه نگویم یم که مه مه را نباشد شد
دو گیسو سو مسلسل سل، دو طره ره معنبر بر
یکی چینی ز جعدش دش اگر گر گر گشاید ید
شود از نسیمش مش دماغم غم معطر طر
رخانش نش چو لاله له دو چشمش مش چو نرگس گس
دهانش نش چو پسته ته لبانش نش چو شکر کر
عرق رق می کند گل گل ز رویش یش به بستان تان
خجل جل می شود ود ود ز قدش دش صنوبر بر
مرادم دم جز او او او نباشد شد که باشد شد
وصالش لش به عمرم رم دمی می می میسر سر
دلم لم خوش نخواهد هد شدن دن با کلامش مش
مشرف رف اگر گردد به تحسین سین دلبر بر
ازین سان سان غزلها ها نسیمی می بگفتا تا
موشح شح مسجع جع مرصع صع مکرر رر
شود از جمالش لش مه و خور خور منور ور
منش مه مه نگویم یم که مه مه را نباشد شد
دو گیسو سو مسلسل سل، دو طره ره معنبر بر
یکی چینی ز جعدش دش اگر گر گر گشاید ید
شود از نسیمش مش دماغم غم معطر طر
رخانش نش چو لاله له دو چشمش مش چو نرگس گس
دهانش نش چو پسته ته لبانش نش چو شکر کر
عرق رق می کند گل گل ز رویش یش به بستان تان
خجل جل می شود ود ود ز قدش دش صنوبر بر
مرادم دم جز او او او نباشد شد که باشد شد
وصالش لش به عمرم رم دمی می می میسر سر
دلم لم خوش نخواهد هد شدن دن با کلامش مش
مشرف رف اگر گردد به تحسین سین دلبر بر
ازین سان سان غزلها ها نسیمی می بگفتا تا
موشح شح مسجع جع مرصع صع مکرر رر
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
ای ز آفتاب رویت روز جهان منور
وی از نسیم زلفت کون و مکان معطر
سنبل به دور مویت در نار و نار در دل
مه در زمان حسنت بر خاک و خاک بر سر
ای کرده از رخت رو خورشید و مه به هر کو
وز سنبلت به هر سو آواره مشک و عنبر
ای از بهشت رویت فردوس یک خطیره
وی از شراب لعلت یک شربت آب کوثر
ای جمله آیت حق خال و خط تو مطلق
وی صورت الهی، وی رحمت مصور
مشنو که دیده باشد چشم زمانه چون تو
سیمین بدن نگاری پاکیزه جسم و جوهر
عکسی ز شمع رویت بر آسمان گر افتد
روح الامین ز بهرش بر آتش افکند پر
ای بر سمن نهاده خال تو نقطه جان
وی گشته زلف مشکین گرد رخت مدور
مهر رخ چو ماهت جان پرور است زانرو
نام رخت نهادم خورشید ذره پرور
ای صورت خدایی، جام خدا نمایی
جامی نه کان به صنعت جم سازد و سکندر
ای روز و شب همیشه، استاده و نشسته
نقش تو در ضمیرم، روی تو در برابر
سودای زلفت، ای جان، سری است آسمانی
بیرون نمی توان برد آن را به بازی از سر
(چون زلف عنبرینت در آفتاب گردش
کو حلقه ای که دارد خورشید و ماه بر در)
سودای زلفت آتش در مجمر دلم زد
ترسم که سر برآرد دودی ز جان مجمر
زین سلطنت چه بهتر در عالم ای نسیمی
کز خاک پای فضلت بر سر نهادی افسر
وی از نسیم زلفت کون و مکان معطر
سنبل به دور مویت در نار و نار در دل
مه در زمان حسنت بر خاک و خاک بر سر
ای کرده از رخت رو خورشید و مه به هر کو
وز سنبلت به هر سو آواره مشک و عنبر
ای از بهشت رویت فردوس یک خطیره
وی از شراب لعلت یک شربت آب کوثر
ای جمله آیت حق خال و خط تو مطلق
وی صورت الهی، وی رحمت مصور
مشنو که دیده باشد چشم زمانه چون تو
سیمین بدن نگاری پاکیزه جسم و جوهر
عکسی ز شمع رویت بر آسمان گر افتد
روح الامین ز بهرش بر آتش افکند پر
ای بر سمن نهاده خال تو نقطه جان
وی گشته زلف مشکین گرد رخت مدور
مهر رخ چو ماهت جان پرور است زانرو
نام رخت نهادم خورشید ذره پرور
ای صورت خدایی، جام خدا نمایی
جامی نه کان به صنعت جم سازد و سکندر
ای روز و شب همیشه، استاده و نشسته
نقش تو در ضمیرم، روی تو در برابر
سودای زلفت، ای جان، سری است آسمانی
بیرون نمی توان برد آن را به بازی از سر
(چون زلف عنبرینت در آفتاب گردش
کو حلقه ای که دارد خورشید و ماه بر در)
سودای زلفت آتش در مجمر دلم زد
ترسم که سر برآرد دودی ز جان مجمر
زین سلطنت چه بهتر در عالم ای نسیمی
کز خاک پای فضلت بر سر نهادی افسر