عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
مهر رخسار تو داغ عشق بر دل می کشد
سنبل زلف تو، مه را در سلاسل می کشد
منزل جان است گیسویت وز آنجا هر نفس
جذبه ای می آید و جان را به منزل می کشد
کعبه دل روی محبوب است اینک راه دور
گر کسی را دل به سوی کعبه گل می کشد
پیش رویت سجده آن کو حق نمی داند ز جهل
از سجود حق چو شیطان سر به باطل می کشد
در ازل عشقت نصیب اهل غفلت چون نبود
دولت جاوید از آن دامن ز غافل می کشد
ای کشان ما را به راه و رسم عقل از کوی عشق
دل عنان اختیار از دست عاقل می کشد
نار غیرت مدعی را رشته کوتاه عمر
می کشد از تن ولیکن سخت کاهل می کشد
من نمی خواهم خلاص از بحر عشقت یک نفس
گرچه جان غرقه را خاطر به ساحل می کشد
معجز چشمت که عارف خواندش سحر حلال
جان عاشق را به جذبه سوی بابل می کشد
جذبه زلف تو عمری کشکشانم می کشید
این زمانم نقش آن شکل و شمایل می کشد
چون نسیمی کشته چشم سیاهت هر که شد
شکر حق می گوید و منت ز قاتل می کشد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
بهار آمد بهار آمد بهار سبزپوش آمد
رها کن فکر خام ای دل که می در خم به جوش آمد
لب ساقی و جام مل، میان باغ و فصل گل
غنیمت دان که از غیبم سحرگاه این به گوش آمد
که: صوفی گر می صافی نمی نوشد مکن عیبش
حیات تازه را محرم فقیه درد نوش آمد
دلا دریوزه همت ز باب می فروشان کن
که بوی نفحه عیسی ز پیر می فروش آمد
می گلگون خورای زاهد که از قدس الوهیت
گل آورد آتش موسی و بلبل در خروش آمد
مرا بی عشق مهرویان بقای سر نمی باید
که سر بی عشق در گردن کشیدن بار دوش آمد
مکن آه ای دل پرغم، بپوش اسرار دل محکم
که نامحرم خطابین است و می باید خموش آمد
در آب دیده دوش از غم، مپرس ای دل که چون بودم
که از غم سر به سر طوفان مرا تنها نه دوش آمد
به بانگ چنگ و عود و نی بنوش ای رند عارف می
که طاب العیش و طوبی لک ز فضل حق سروش آمد
به صوفی می ده ای ساقی که در دارالشفای ما
علاج علت خامی شراب پخته جوش آمد
نسیمی تا لب جانان و جام می بود دیگر
به زهد خشک بی حاصل نخواهد سرفروش آمد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
گشودم در ازل مصحف، رخ یارم به فال آمد
زهی فالی که تفسیرش همه حسن و جمال آمد
ز رویت خوبتر نقشی نیامد در خیال من
مرا خود کی به جز روی تو نقشی در خیال آمد
غم دوری نخواهد بود و هجران تا ابد ما را
ز خوان «نحن نرزق » چون نصیب ما وصال آمد
رموز «من لدن » بر من از آن شد مو به مو روشن
که در تحقیق این علمم دلیل آن خط و خال آمد
شراب کوثر لعلش که بود از دیده ها غایب
به فضل حق رسید این عین و آن آب زلال آمد
ز هر نقشی که می بندد فلک، روی تو است آن رو
که در خوبی و زیبایی کمال هر کمال آمد
معلق چرخ ازرق را به سر چندانکه می گردد
نه چون روی تو شد بدری نه چون ابرو هلال آمد
به صورت گرچه می خواند تو را نادان بشر لیکن
بشر در صورت رحمان چنین کی بی مثال آمد
مرا چشم و لب ساقی «بیا می نوش » می گوید
که در میخانه وحدت، شراب لایزال آمد
چو با عشق رخش ما را قدیم افتاده بود الفت
جمال او و عشق ما قدیم بی زوال آمد
نسیمی ظلمت هستی ببرد از چهره عالم
بدان نوری که در نطقش ز فضل ذوالجلال آمد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
چنین که چهره خوب تو دلبری داند
نه حسن حور و نه رخساره پری داند
به خاک پای تو کآب حیات ممکن نیست
که همچو لعل لبت روحپروری داند
ستمگری نه پریچهره مرا کارست
که هرکه هست پریرو ستمگری داند
نشان آینه جم ز جام لعلش پرس
که جم، حقیقت جام سکندری داند
چگونه سرکشد از عشق و ترک جان نکند
مجردی که چو عیسی قلندری داند
سری که هست ز دولت بر آستانه دوست
گر التفات نمایند سروری داند
مرا به نور تجلی رخ تو شد هادی
چو مرشدی که به تحقیق رهبری داند
دلی که چهره به اکسیر مهر چون زر کرد
عجب نباشد اگر کیمیاگری داند
شراب لعل ترا جان من شناسد قدر
چنانکه قیمت یاقوت جوهری داند
به سحر و عربده هاروت اگرچه مشهور است
کجا چو مردم چشم تو ساحری داند
مقصر است نسیمی ز شرح غمزه دوست
اگرچه در صفتش سحر سامری داند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
دل زار از تو بیزاری تواند کرد، نتواند
اسیر عشق، می یاری تواند کرد، نتواند
بدین شوخی که هست از ناز ترک چشم بی رحمت
به غیر از مردم آزاری تواند کرد، نتواند
به دلداری دل عاشق چه باشد گر همی جویی
نگاری چون تو دلداری تواند کرد، نتواند
به زلف عنبرین خالت ببرد از ره دل ما را
حبش، ترک سیه کاری تواند کرد، نتواند
ز چشمت چون طمع دارم دوای درد بیماری
چنین درمان بیماری تواند کرد، نتواند
به جرم آنکه هر ساعت کشم صدزاری از عشقت
غمت بر من بجز خواری تواند کرد، نتواند
خیال دولت وصلت دلم خوش می کند هردم
ندانم بخت این یاری تواند کرد، نتواند
دل غمخواره ما را که خون گشت از غم سودا
طبیب عام غمخواری تواند کرد، نتواند
لب و چشم تو تا باشد یکی مست آن دگر میگون
نسیمی عزم هشیاری تواند کرد، نتواند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
عارفان از دو جهان صحبت جانان طلبند
تنگ چشمان گدا ملک سلیمان طلبند
اعتباری نکنند اهل دل آن طایفه را
که نه از بهر لقا روضه رضوان طلبند
بی لب و چشم و رخ و زلف تو ذوقی ندهد
که شراب و شکر و شمع شبستان طلبند
آرزومند تو از جان و دلند اهل نظر
لاجرم وصل دهانت به دل و جان طلبند
من گدای در ایشان که سلاطین جهان
همتی گر طلبند از در ایشان طلبند
گرچه در سفره شاهان بود انواع نعم
لقمه عافیت از خوان گدایان طلبند
صبر بر سرزنش خار جفا چون نکنند
بلبلانی که وصال گل خندان طلبند
خبر از لذت عشق تو ندارند آنان
که نسازند به درد تو و درمان طلبند
حاجت از چشم تو می خواهم و باشد مقبول
حاجتی کان ز چنین گوشه نشینان طلبند
شده ام بر سر کوی عدم آباد مقیم
گر نشانی ز من بی سر و سامان طلبند
چون نسیمی ز در یار طلب، حاجت خویش
کاهل دل حاجت خویش از در یزدان طلبند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
عشاق، هوای رخ زیبای تو دارند
زانروی چو منصور همه بر سر دارند
رحم آر به جان و دل این قوم که در عشق
مجروح و دل آزرده و بیمار و نزارند
هیچ است جهان در نظر همت ایشان
غیر از تو کسی در دو جهان هیچ ندارند
با یاد تو شب تا به سحر با دل پرسوز
فریاد ز جان هر نفس از عشق برآرند
کردند شمار همه کس در ره عشقت
از هیچ کسان نیز مرا هم نشمارند
گفتی به نسیمی که به جان طالب مایی
ای دولت آندم که مرا با تو گذارند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
تشبیه رویت آن که به گل یاسمن کند
چشم از رخت بگو به گل و یاسمن کند
باد از وصال قد تو محروم و بی نصیب
آن دل که میل طوبی و سرو چمن کند
باشد قبول، طاعت بی نفع بت پرست
گر سجده پیش قبله رویت چو من کند
بر زلف عنبرین تو چون بگذرد صبا
عالم پر از شمامه مشک ختن کند
گر در رخ لبت از تو نباشد نشانه ای
کافر چگونه سجده لات و وثن کند
(کو دیده ای که در غم یوسف بود ضریر
تا اکتساب فایده از پیرهن کند)
وصف دهان تنگ تو دانی که را رسد
بیننده ای که از سر دانش سخن کند
هردم سخن کنی و دهانت پدید نیست
نشنیده ام کسی که سخن بی دهن کند
گر جوهری ز گفته من باخبر شود
دیگر کم التفات به در عدن کند
وجه حسن مشاهده کردن بود حسن
منکر چرا نظر نه به وجه حسن کند
هر ساعت از لب تو نسیمی چو دم زند
صد مرده را به بوی تو جان در بدن کند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
دل فغان از جورت ای جان حاش لله چون کند؟
بنده داد از دست سلطان حاش لله چون کند؟
جان ما با مهر رویت بست پیمان در ازل
نقض آن پیوند و پیمان حاش لله چون کند؟
آنچه با من می کند چشم سیاهت با اسیر
کافر اندر کافرستان حاش لله چون کند؟
درد عشقت در دل من چون ز درمان خوشتر است
دل هوای وصل و درمان حاش لله چون کند؟
هر که را شد دیده مأوای خیال عارضت
آرزوی خلد و رضوان حاش لله چون کند؟
گرچه هست آشفته تر هردم ز زلفت حال دل
ترک آن زلف پریشان حاش لله چون کند؟
آرزومند گل روی تو ای گلزار حسن
یاد نسرین و گلستان حاش لله چون کند؟
عاشق روی تو غیر از خاک پایت جوهری
توتیای چشم گریان حاش لله چون کند؟
مدعی گوید نسیمی روی خوبان قبله کرد
قبله ای جز روی خوبان حاش لله چون کند؟
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
یار ما صاحب حسن است جفا چون نکند
می کند، خوب، جفا دلبر ما، چون نکند
خسرو کشور حسن است و ملاحت یارم
جور بر عاشق مسکین گدا چون نکند
دلم از باد صبا بوی سر زلفش یافت
جان فدای قدم باد صبا چون نکند
می کند جور و ز من چشم وفا دارد یار
عاشق دلشده با یار وفا چون نکند
چشم ترکش به جفا خون دلم می ریزد
دلسیاهی که بود مست، خطا چون نکند
آن که شد عاشق ابروی کماندار حبیب
دل و جان را هدف تیر بلا چون نکند
ید بیضای جمالش چو ببیند زاهد
ترک سجاده و تسبیح و عصا چون نکند
هر کرا دیده به شمع رخ او بینا شد
همچو پروانه برش جان به فدا چون نکند
حاجت ما ز در یار، یقین، چون یار است
یار صاحب کرم از لطف عطا چون نکند
جور خوبان جهان چون همه با اهل دل است
با نسیمی ستم آن ماه لقا چون نکند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
چشمی که جز مطالعه روی او کند
آن به که بر جهان در منظر فرو کند
از زلفش آن دلی که زند دم، چگونه او
یاد آورد ز نافه و عنبر به بو کند
دولت در آن سر است که چوگان زلف یار
غلطان ز دوش آورد او را چو گو کند
در مهر روی او تن ما گر شود رمیم
اجزای ما هنوز تمنای او کند
طوفان نوح خیزد اگر سیل اشک ما
از ناودان دیده ما سر فرو کند
بوی شراب لعل تو آید ز خاک ما
روزی که کاسه گر ز گل ما سبو کند
سروی چو قامت تو نیابد جهان اگر
عمری دراز در سر این جست و جو کند
دانی که را به جان نبود میل دل به تو
بی روح صورتی که دل از سنگ و رو کند
باشد ملول خاطرش از شادی دو کون
دلخسته ای که با غم عشق تو خو کند
خواهد نسیمی از سر زلف تو دم زدن
چندان که عمر در سر این گفت وگو کند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
عقل را سودای گیسوی تو مجنون می کند
فکر آن زنجیر پر سودا عجب چون می کند
هست ابروی تو آن حرفی که نامش را اله
در کلام کبریا قبل از «قلم » «نون » می کند
صورت روی تو بر هر دل که می آید فرو
نقش هر اندیشه را زان خانه بیرون می کند
آن که می خواند به لؤلؤ نظم دندان ترا
بی ادب، کم حرمتی با در مکنون می کند
در ازل با عشق رویت جان ما بود آشنا
عشقبازی جان من با تو نه اکنون می کند
عشق ما زان لایزال آمد که عیش مست عشق
نیست آن عشقی که مست خمر و افیون می کند
چشم بهبودی چه داری زان طبیب ای دل که او
چاره بیماری سودا به معجون می کند
هر که را نامش به درویشی برآمد بر درت
کی نظر در ملک جم یا گنج قارون می کند
ز آتش مهرت وجودم گرچه می کاهد چو شمع
جانم آن سوزی که دارد در دل افزون می کند
خرقه خلوت نشینان چون سیاه و ازرق است
ای خوشا آن کو به می رخساره گلگون می کند
بر نسیمی سایه زلف تو تا افتاده است
سلطنت در تحت آن ظل همایون می کند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
صاحب نظران قیمت سودای تو دانند
خورشیدپرستان سبق عشق تو خوانند
بردار ز رخ دامن برقع که محبان
از شوق جمال گل تو جامه درانند
تنها نه مرا هست نظر با رخت ای دوست
بنگر که ز هر گوشه چه صاحب نظرانند
از کوی خودم گر تو برانی که نرانی
غم نیست اگر جمله آفاق برانند
بر حال محبان نظری کن ز سر لطف
در آتش شوق تو صبوری نتوانند
آنند گدایان درت کز سر همت
بر سلطنت هر دو جهان دست فشانند
ای حور بهشتی که گل و لاله به رویت
مانند به حسن اندک و، بسیار نمانند
دیگر نکند یاد لب چشمه حیوان
گر زانکه به خضر آب وصال تو چشانند
آنان که شدند از نظر عید رخت شاد
فارغ ز غم و خرمی کون و مکانند
بگشای نقاب ای گل خندان که جهانی
مانند نسیمی به جمالت نگرانند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
عابدان حق سجود قبله رویت کنند
عارفان حق از آن طوف سر کویت کنند
عاشقان رو به راه آورده مفرد لباس
ابتدای طوف حج از مشعر مویت کنند
روزه داران طریقت از برای روز عید
غره ماه از هلال نون ابرویت کنند
لیلة القدری که پیش حق به است از الف ماه
اهل دل تعبیر آن زلفین هندویت کنند
غمزه سحرآفرینت چون ببینند انبیا
آفرین بر معجزات چشم جادویت کنند
شیر گیر است آهوی چشم تو نتوان عیب کرد
شیر گیری ختم اگر بر چشم آهویت کنند
(در سجود آید مه از تعظیم و افتد بر زمین
چون که تکرار سواد وصف گیسویت کنند)
«أینما» آمد «تولوا ثم وجه الله » ولی
حق پرستان از همه سو روی دل سویت کنند
هندوان جعد زلفت چون قبول افتاده اند
از سعادت تکیه بر فرخنده زانویت کنند
راجح آیی در طریقت پیش صرافان عشق
با وجود هر دو عالم گر ترازویت کنند
ای نسیمی ناز ابروی کماندارش بکش
تا کمانداران عالم مدح بازویت کنند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
سر چه باشد که نثار قدم یار کنند
یا دل و دین به چه ارزد که در این کار کنند
قبله جان نبود جز رخ جانان زانرو
عاشقان قبله خود ابروی دلدار کنند
کی تواند شدن از سر انا الحق واقف
هر که او را غم آن است که بردار کنند
شرطش آن است که بر دار ببیند خود را
هر که از فضل تواش واقف اسرار کنند
آن گروهی که در انکار منند از عشقت،
گر ببینند رخت را همه اقرار کنند
اهل تحصیل ندارند ز معنی خبری
سبق عشق تو در مدرسه تکرار کنند
دردمندان تو هر لحظه دلی می طلبند
تا به درد و غم عشق تو گرفتار کنند
خبر از جنت روی تو ندارند آنان
کآرزوی چمن و رغبت گلزار کنند
پیش روی تو بود سجده ارباب یقین
گرچه کوته نظران روی به دیوار کنند
گر شوند از می اسرار تو واقف زهاد
سالها خادمی خانه خمار کنند
ساکنان سر کویت چو نسیمی شب و روز
به طواف حرم کعبه شدن عار کنند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
دردمندان تو اندیشه درمان نکنند
مستمندان غمت فکر سر و جان نکنند
زمره ای را که بود خاک درت آب حیات
چون سکندر طلب چشمه حیوان نکنند
پیش چشم تو بمیرم که غرامت باشد
جان اگر صرف چنین گوشه نشینان نکنند
سفر کعبه کویت چو کنند اهل صفا
حذر از بادیه و خار مغیلان نکنند
بوی جمعیت از آن حلقه نیاید که در او
ذکر آن سلسله زلف پریشان نکنند
پیش روی تو کنم سجده که ارباب یقین
قبله جز روی تو، ای قبله ایمان نکنند
مفلسان حرم کوی تو از حشمت و جاه
چون نسیمی هوس ملک سلیمان نکنند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
حق بین نظری باید تا روی مرا بیند
چشمی که بود خودبین، کی روی خدا بیند
دل آینه او شد کو تشنه دیداری
تا همچو کلیم الله بر طور لقا بیند
از مشرق دیدارش آن را که بود دیده
انوار تجلی را پیوسته چو ما بیند
آنرا که چو ما سینه صافی شد از آلایش
در جام دل از مهرش چون صبح صفا بیند
وصف رخ چون ماهت «الله جمیل » آمد
هر مرده در این معنی این نکته کجا بیند
شرح ید بیضا را موسی صفتی باید
کو حیه تسعی را در دست عصا بیند
چون سنبل پرچینش با برگ گل و نسرین
محرم نتواند شد چشمی که خطا بیند
چون جور پریرویان مهر است و وفاداری
خرم دل آن عاشق کز یار جفا بیند
جان در طلب وصلش خواهد که کند فریاد
بو کز لب او هردم صدگونه شفا بیند
هست از کرم درمان، محروم ابودردا
کو درد دل خود را غیر از تو دوا بیند
ای چشم نسیمی را از روی تو بینایی
او را که تو منظوری غیر از تو که را بیند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
قمر از روی تو دارد خبری، می گویند
هست خود، روی نکو چون قمری، می گویند
قصد زلف سیهت کار هواداران است
که به هریک سر مو، ترک سری می گویند
سوره کوثر و نور است لب و رخسارت
گرچه این را گل و آن را شکری می گویند
عزت و سلطنت و قدر و شرف بس که مرا
بر سر کوی توام خاک دری می گویند
شیوه چشم سیاه تو چه داند هرکس
راز این نکته ز صاحب نظری می گویند
(لب و دندان تو روح است و سخن های تو در
دیگران گرچه عقیق و گهری می گویند)
ذکر تسبیح رخ و زلف تو در خلوت دل
عاشقانت همه شام و سحری می گویند
کعبه وصل چو دور است و سلامت منزل
قطع این راه به خوف و خطری می گویند
زعفران است رخ و گوهر اشکم یاقوت
گرچه این را دگران سیم و زری می گویند
در دل یار نکرد آه نسیمی اثری
گرچه هست آه سحر را اثری می گویند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
بازآ که بی رویت شدم سیر از جهان و جان خود
یارب مبادا هیچ جان دور از بر جانان خود
ای گنج حسن دلبران ویران شد از عشقت دلم
باری نگاهی باز کن بر گوشه ویران خود
تا کی مرا لؤلؤی تر بارانی از چشم ای صنم
در حسرت لعل و دردانه دندان خود
هست از غمت سوزان دلم با آن که دایم تا میان
در آبم ای سرو روان از دیده گریان خود
جز وصل رویت روز و شب حاجت نخواهم از خدا
بلبل چه خواهد از خدا غیر از گل خندان خود
درد جگرسوز مرا وصل تو درمان است و بس
یارب چه سازم چون کنم با درد بی درمان خود
شد روز عمرم بی رخت، تا کی مرا روزی شود
آن شب که بینم که در نظر روی مه تابان خود
(بارد نسیمی دم به دم اشکی چو زر بر روی زرد
باری به خنده باز کن لعل لب خندان خود)
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
نیستم یک دم ز عشقت ای صنم پروای خود
رحمتی کن رحمتی بر عاشق شیدای خود
سایه طوبی ز قدت بر سر اندازم شبی
تا که برخوردار باشی از قد و بالای خود
روز و شب پیش خیالت هستم از جان در سجود
عاشق حق کی پرستد جز بت زیبای خود
خانه دل جاودان جای تو کردم، حاکمی
گر کنی معمور، اگر ویرانه سازی جای خود
هر زمان آشفته تر می بینم از زلفت بسی
بی رخت حال دل بیمار پرسودای خود
ای به رقص آورده اجزای وجودم ذره وار
در هوای آفتاب حسن بی همتای خود
هر نفس می بینم از درد فراقت سوخته
همچو شمع ای سرو سیم اندام سر تا پای خود
در غم لعل لب و دردانه دندان تو
لعل و درها دارم از مژگان خون پالای خود
چون مه تابان برافروز از رخ، ایوانم شبی
تا بگویم با دو زلفت یک به یک غمهای خود
وصل رویت را دو عالم کرده ام قیمت ولی
جوهری داند بهای گوهر یکتای خود
آنچه بر جان نسیمی از فراقت می رود
با دل کوه ار بگویی برکند از جای خود