عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
گل صدبرگ من سنبل بر اطراف سمن دارد
رخ یار من از نسرین خطی بر نسترن دارد
عذارش گرچه از نسرین سواد مشک پیدا کرد
ز مشک سوده رخسارش غباری بر سمن دارد
به چین زلف پرچینش که کرده سنبلش صد ره
به است از نافه مشکی که آهوی ختن دارد
سرابستان خوبی را جمال امروز حاصل کرد
که از رخسار و بالایش گل و سرو چمن دارد
دو فتان نرگس جادوش جان می خواهد از مردم
ندارد جان دریغ آن کو که جانی در بدن دارد
اگر بیند گل اندام مرا روح القدس روزی
شود حیران آن خطی که آن پاکیزه تن دارد
دمش چون نفحه عیسی به عاشق روح می بخشد
تعالی الله! چه لطف است این که آن شیرین دهن دارد
وطن، کوی خرابات است و دور افتادم از آنجا
ولی زین رهگذر شادم که جان عزم وطن دارد
شب قدر، ای قمر! چندان به حسن خود مناز آخر
که زلفش چون مه تابان به زیر هر شکن دارد
به بازار سر زلفش دل و جان برده ام لیکن
کجا آن سنبل مشکین سر سودای من دارد
حروفی زان شدم در دور زلف و نقطه خالش
که نون ابرو و میم دهانش نقش «من » دارد
نسیمی از لب جانان به دست آورد جام جم
چو رند یک جهت زانرو صفا با درد دن دارد
رخ یار من از نسرین خطی بر نسترن دارد
عذارش گرچه از نسرین سواد مشک پیدا کرد
ز مشک سوده رخسارش غباری بر سمن دارد
به چین زلف پرچینش که کرده سنبلش صد ره
به است از نافه مشکی که آهوی ختن دارد
سرابستان خوبی را جمال امروز حاصل کرد
که از رخسار و بالایش گل و سرو چمن دارد
دو فتان نرگس جادوش جان می خواهد از مردم
ندارد جان دریغ آن کو که جانی در بدن دارد
اگر بیند گل اندام مرا روح القدس روزی
شود حیران آن خطی که آن پاکیزه تن دارد
دمش چون نفحه عیسی به عاشق روح می بخشد
تعالی الله! چه لطف است این که آن شیرین دهن دارد
وطن، کوی خرابات است و دور افتادم از آنجا
ولی زین رهگذر شادم که جان عزم وطن دارد
شب قدر، ای قمر! چندان به حسن خود مناز آخر
که زلفش چون مه تابان به زیر هر شکن دارد
به بازار سر زلفش دل و جان برده ام لیکن
کجا آن سنبل مشکین سر سودای من دارد
حروفی زان شدم در دور زلف و نقطه خالش
که نون ابرو و میم دهانش نقش «من » دارد
نسیمی از لب جانان به دست آورد جام جم
چو رند یک جهت زانرو صفا با درد دن دارد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
شمع رویت صفت نور تجلی دارد
بوی جان پرور زلفت دم عیسی دارد
بر در مکتب عشقت چو خرد روح امین
در کنار آمد و لوح الف و بی دارد
بر سر کوی تو آن دل که مقیم است چو خاک
صحن باغ ارم و جنت اعلی دارد
حال مجنون گرفتار چه داند عاقل
مگر آن کز همه عالم غم لیلی دارد
هست محجوب ز انوار جمالت زاهد
تاب خورشید کجا دیده اعمی دارد
هر که را نام گدایی ز درت حاصل شد
خاتم و جام جم و ملکت کسری دارد
چشم من روی تو را دید و خیال تو گرفت
پشت بر نقش صنم خامه مانی دارد
تا جهان هست ندیده است و نبیند هرگز
صورتی همچو رخت کاین همه معنی دارد
مدعی بی خبر از عالم معنی است از آن
در سر از حجت خشک این همه دعوی دارد
باطنم زان همه پرنور اناالله شده است
که درخت دل ما آتش موسی دارد
طرفه این است که حسنت زورع مستغنی است
متقی تکیه بر آن کرده که تقوی دارد
ای نسیمی به وصال رخ جانان نرسد
آن که در سر طلب دنیی و عقبی دارد
بوی جان پرور زلفت دم عیسی دارد
بر در مکتب عشقت چو خرد روح امین
در کنار آمد و لوح الف و بی دارد
بر سر کوی تو آن دل که مقیم است چو خاک
صحن باغ ارم و جنت اعلی دارد
حال مجنون گرفتار چه داند عاقل
مگر آن کز همه عالم غم لیلی دارد
هست محجوب ز انوار جمالت زاهد
تاب خورشید کجا دیده اعمی دارد
هر که را نام گدایی ز درت حاصل شد
خاتم و جام جم و ملکت کسری دارد
چشم من روی تو را دید و خیال تو گرفت
پشت بر نقش صنم خامه مانی دارد
تا جهان هست ندیده است و نبیند هرگز
صورتی همچو رخت کاین همه معنی دارد
مدعی بی خبر از عالم معنی است از آن
در سر از حجت خشک این همه دعوی دارد
باطنم زان همه پرنور اناالله شده است
که درخت دل ما آتش موسی دارد
طرفه این است که حسنت زورع مستغنی است
متقی تکیه بر آن کرده که تقوی دارد
ای نسیمی به وصال رخ جانان نرسد
آن که در سر طلب دنیی و عقبی دارد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
احوال درد ما بر درمان که می برد؟
وین تشنه را به چشمه حیوان که می برد؟
غرقم در آب دیده گریان و خون دل
وین ماجرا بدان گل خندان که می برد؟
ما ذره ایم در خم چوگان زلف دوست
تا گوی وصل آن مه تابان که می برد؟
(ای دل اگر نه جذبه فضلش مدد کند
زین بحر بی کرانه به در، جان که می برد)
کس در محیط عالم عشق آشنا چو نیست
یارب سلام قطره به عمان که می برد؟
فرهاد بیدل از غم شیرین هلاک شد
این قصه را به خسرو خوبان که می برد؟
رند فقیر بر در میخانه گنج یافت
این مژده را به گوشه نشینان که می برد؟
جان می دهم به دوست از این مور تنگدل
پای ملخ به نزد سلیمان که می برد؟
پیغام ذره ای که به خورشید قایم است
نزدیک آفتاب درخشان که می برد؟
خون شد ز جور خار، دل ریش عندلیب
زان عاشق این خبر به گلستان که می برد؟
چشمش به عشوه خون دل مردمان بریخت
زان شوخ فتنه، داد به سلطان که می برد؟
یارب گر آب دیده نباشد رسول ما
پیغام ما به سرو خرامان که می برد؟
صبح وصال اگر ننماید ز غیب روی
شام شب فراق به پایان که می برد؟
(جز وصل چاره ساز تو، بیمار هجر را
دارو که می فرستد و درمان که می برد؟)
ما می گزیم دست به دندان ز حسرتش
تا کام دل از آن لب و دندان که می برد؟
دادی به زلف کافرش ایمان نسیمیا
آری ز زلف کافرش ایمان که می برد؟
وین تشنه را به چشمه حیوان که می برد؟
غرقم در آب دیده گریان و خون دل
وین ماجرا بدان گل خندان که می برد؟
ما ذره ایم در خم چوگان زلف دوست
تا گوی وصل آن مه تابان که می برد؟
(ای دل اگر نه جذبه فضلش مدد کند
زین بحر بی کرانه به در، جان که می برد)
کس در محیط عالم عشق آشنا چو نیست
یارب سلام قطره به عمان که می برد؟
فرهاد بیدل از غم شیرین هلاک شد
این قصه را به خسرو خوبان که می برد؟
رند فقیر بر در میخانه گنج یافت
این مژده را به گوشه نشینان که می برد؟
جان می دهم به دوست از این مور تنگدل
پای ملخ به نزد سلیمان که می برد؟
پیغام ذره ای که به خورشید قایم است
نزدیک آفتاب درخشان که می برد؟
خون شد ز جور خار، دل ریش عندلیب
زان عاشق این خبر به گلستان که می برد؟
چشمش به عشوه خون دل مردمان بریخت
زان شوخ فتنه، داد به سلطان که می برد؟
یارب گر آب دیده نباشد رسول ما
پیغام ما به سرو خرامان که می برد؟
صبح وصال اگر ننماید ز غیب روی
شام شب فراق به پایان که می برد؟
(جز وصل چاره ساز تو، بیمار هجر را
دارو که می فرستد و درمان که می برد؟)
ما می گزیم دست به دندان ز حسرتش
تا کام دل از آن لب و دندان که می برد؟
دادی به زلف کافرش ایمان نسیمیا
آری ز زلف کافرش ایمان که می برد؟
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
کیست آن سرو که بر راه گذر می گذرد
نور چشم است که بر اهل نظر می گذرد
درد دل بین که طبیب از سر حسرت ما را
خسته، افتاده همی بیند و در می گذرد
غرق دریای سرشکم عجب این کز غم تو
تشنه جان می دهد و آب ز سر می گذرد
زیردستان جهان را ز زبردستی تو
حال چون کار جهان زیر و زبر می گذرد
وقت آمد اگر از بهر دل خسته ما
دل پاکت ز خطای همه درمی گذرد
من به مسکینی اگر جبه ز سر نفکندم
تیر آهم به سحرگه ز سپر می گذرد
رمقی بیش نمانده است ز بیمار غمت
قدمی رنجه کن ای دوست که درمی گذرد
(آب چشمم ز غمت دی به کمرگاه رسید
دوش، تا دوش شد، امروز ز سر می گذرد)
تا به ساحل رسد از بحر غمت کشتی صبر
روزگاری است که بر خون جگر می گذرد
خبر درد دل دوست که گوید بر فضل
جز نسیمی که به هنگام سحر می گذرد
نور چشم است که بر اهل نظر می گذرد
درد دل بین که طبیب از سر حسرت ما را
خسته، افتاده همی بیند و در می گذرد
غرق دریای سرشکم عجب این کز غم تو
تشنه جان می دهد و آب ز سر می گذرد
زیردستان جهان را ز زبردستی تو
حال چون کار جهان زیر و زبر می گذرد
وقت آمد اگر از بهر دل خسته ما
دل پاکت ز خطای همه درمی گذرد
من به مسکینی اگر جبه ز سر نفکندم
تیر آهم به سحرگه ز سپر می گذرد
رمقی بیش نمانده است ز بیمار غمت
قدمی رنجه کن ای دوست که درمی گذرد
(آب چشمم ز غمت دی به کمرگاه رسید
دوش، تا دوش شد، امروز ز سر می گذرد)
تا به ساحل رسد از بحر غمت کشتی صبر
روزگاری است که بر خون جگر می گذرد
خبر درد دل دوست که گوید بر فضل
جز نسیمی که به هنگام سحر می گذرد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
دلدار ما به عهد محبت وفا نکرد
دل برد و رفت و هیچ دگر یاد ما نکرد
می خواست تا که وعده بجای آورد ولی
طالع مخالف آمد و بختم رها نکرد
چشمش به تیر غمزه مرا زد بلی بلی
ترک است و هیچ یار من اصلش خطا نکرد
بوسی به جان ز لعل لبش خواستم نداد
آن دلبر این مبایعه با ما چرا نکرد
(با عاشقان یکدل و یکروی مهربان
جوری دگر نماند که آن بیوفا نکرد)
جان مرا که درد فراقش ز غم بسوخت
لعل لبش به شربت نوشین دوا نکرد
بنیاد جنگ و عربده با ما نهاد و رفت
وز راه صلح باز نیامد صفا نکرد
یارب ندانم آن بت نامهربان چرا
بیگانه گشت و یاد من آشنا نکرد
گفتم جفا و جور تو با من چراست؟ گفت:
با عاشقی که دید که دلبر جفا نکرد؟
از رویش آن که گفت بپوشان نظر مرا
بی دیده هیچ شرم ز روی خدا نکرد
شکر خدا که هست نسیمی ز فضل حق
رندی که عمر در سر زرق و ریا نکرد
دل برد و رفت و هیچ دگر یاد ما نکرد
می خواست تا که وعده بجای آورد ولی
طالع مخالف آمد و بختم رها نکرد
چشمش به تیر غمزه مرا زد بلی بلی
ترک است و هیچ یار من اصلش خطا نکرد
بوسی به جان ز لعل لبش خواستم نداد
آن دلبر این مبایعه با ما چرا نکرد
(با عاشقان یکدل و یکروی مهربان
جوری دگر نماند که آن بیوفا نکرد)
جان مرا که درد فراقش ز غم بسوخت
لعل لبش به شربت نوشین دوا نکرد
بنیاد جنگ و عربده با ما نهاد و رفت
وز راه صلح باز نیامد صفا نکرد
یارب ندانم آن بت نامهربان چرا
بیگانه گشت و یاد من آشنا نکرد
گفتم جفا و جور تو با من چراست؟ گفت:
با عاشقی که دید که دلبر جفا نکرد؟
از رویش آن که گفت بپوشان نظر مرا
بی دیده هیچ شرم ز روی خدا نکرد
شکر خدا که هست نسیمی ز فضل حق
رندی که عمر در سر زرق و ریا نکرد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
از تو خوبی طمع مهر و وفا نتوان کرد
گله با وصل گل از خار جفا نتوان کرد
کرده ام قیمت یک موی تو را هر دو جهان
گرچه او را به چنان تحفه بها نتوان کرد
عمر چون باد هوا می گذرد حاضر باش
کاعتماد این همه بر باد هوا نتوان کرد
عاشقان را به جفا خواه بکش خواه ببخش
حاکمی، هرچه کنی چون و چرا نتوان کرد
مکن آهنگ جدایی که به شمشیر اجل
شهرگ جان مرا از تو جدا نتوان کرد
غره وعده فردا شده، امروز ببین
که بدان نسیه چنین نقد رها نتوان کرد
بر تن عارف اگر خرقه نباشد سهل است
هست آن زهد که در زیر قبا نتوان کرد
بر سر دیده کنم جای خیالت زانرو
که نظرگاه خیالت همه جا نتوان کرد
هر طبیبی که شد از درد نسیمی آگاه
گفت با درد به سر بر، که دوا نتوان کرد
گله با وصل گل از خار جفا نتوان کرد
کرده ام قیمت یک موی تو را هر دو جهان
گرچه او را به چنان تحفه بها نتوان کرد
عمر چون باد هوا می گذرد حاضر باش
کاعتماد این همه بر باد هوا نتوان کرد
عاشقان را به جفا خواه بکش خواه ببخش
حاکمی، هرچه کنی چون و چرا نتوان کرد
مکن آهنگ جدایی که به شمشیر اجل
شهرگ جان مرا از تو جدا نتوان کرد
غره وعده فردا شده، امروز ببین
که بدان نسیه چنین نقد رها نتوان کرد
بر تن عارف اگر خرقه نباشد سهل است
هست آن زهد که در زیر قبا نتوان کرد
بر سر دیده کنم جای خیالت زانرو
که نظرگاه خیالت همه جا نتوان کرد
هر طبیبی که شد از درد نسیمی آگاه
گفت با درد به سر بر، که دوا نتوان کرد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
قاصدی کو تا به جان پیغام دلدار آورد
یا هوایی کز نسیم طره یار آورد
آن کس از دنیا و عقبی باشد آزادی چو ما
دردمندی را که عشق یار در کار آورد
گر اناالحق های ما را بشنود منصور مست
هم به خون ما دهد فتوی و هم دار آورد
گر برد بویی به چین از طره زلفت نسیم
مشک را در ناف آهویان به زنهار آورد
از خطا آید سیه رو گر برد باد صبا
بوی گیسویش به چین و مشک تاتار آورد
گر به جان بتوان خریدن وصل آن محبوب را
نیم جانی هر که را باشد به بازار آورد
زلف و رخسات عیان شد منکر رویت کجاست
تا به ایمان سر زلف تو اقرار آورد
نور و ظلمت را یکی بیند ز روی اتحاد
عارفی کو در خیال آن زلف و رخسار آورد
با لب و چشم نگارم وقت آن آمد که رند
اهل تقوی را به دوش از کوی خمار آورد
چون قدش سروی نخواهد رست چون رویش گلی
تا ابد چندان که روید سرو و گل بار آورد
ای نسیمی هر که را رهبر شود فضل اله
از وجود خویش و غیرش جمله بیزار آورد
یا هوایی کز نسیم طره یار آورد
آن کس از دنیا و عقبی باشد آزادی چو ما
دردمندی را که عشق یار در کار آورد
گر اناالحق های ما را بشنود منصور مست
هم به خون ما دهد فتوی و هم دار آورد
گر برد بویی به چین از طره زلفت نسیم
مشک را در ناف آهویان به زنهار آورد
از خطا آید سیه رو گر برد باد صبا
بوی گیسویش به چین و مشک تاتار آورد
گر به جان بتوان خریدن وصل آن محبوب را
نیم جانی هر که را باشد به بازار آورد
زلف و رخسات عیان شد منکر رویت کجاست
تا به ایمان سر زلف تو اقرار آورد
نور و ظلمت را یکی بیند ز روی اتحاد
عارفی کو در خیال آن زلف و رخسار آورد
با لب و چشم نگارم وقت آن آمد که رند
اهل تقوی را به دوش از کوی خمار آورد
چون قدش سروی نخواهد رست چون رویش گلی
تا ابد چندان که روید سرو و گل بار آورد
ای نسیمی هر که را رهبر شود فضل اله
از وجود خویش و غیرش جمله بیزار آورد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
گر سعادت نظری بر من زار اندازد
بر سرم سایه سرو قد یار اندازد
دور از آن یار و دیارم نظر سعد کجاست
تا مرا باز بدان یار و دیار اندازد
آن که شد مست غرور از می پندار امروز
منتظر باش که فرداش خمار اندازد
سببی ساز خدایا که طبیبم نظری
بر دل خسته بی صبر و قرار اندازد
من که باشم که شوم کشته به تیغش مگر او
از کرم سایه بر این صید نزار اندازد
پیش ابروی کماندار تو میرم که مدام
تیر مژگان همه بر عاشق زار اندازد
گر برد بوی سر زلف ترا باد به چین
خون دل در جگر مشک تتار اندازد
گر کند چشم تو بر گوشه نشینان نظری
مستی و عربده در صومعه دار اندازد
چون شد از دولت وصل تو نسیمی منصور
وقت آن است که سر در سر دار اندازد
بر سرم سایه سرو قد یار اندازد
دور از آن یار و دیارم نظر سعد کجاست
تا مرا باز بدان یار و دیار اندازد
آن که شد مست غرور از می پندار امروز
منتظر باش که فرداش خمار اندازد
سببی ساز خدایا که طبیبم نظری
بر دل خسته بی صبر و قرار اندازد
من که باشم که شوم کشته به تیغش مگر او
از کرم سایه بر این صید نزار اندازد
پیش ابروی کماندار تو میرم که مدام
تیر مژگان همه بر عاشق زار اندازد
گر برد بوی سر زلف ترا باد به چین
خون دل در جگر مشک تتار اندازد
گر کند چشم تو بر گوشه نشینان نظری
مستی و عربده در صومعه دار اندازد
چون شد از دولت وصل تو نسیمی منصور
وقت آن است که سر در سر دار اندازد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
دلم ز مهر تو آن دم چو صبح دم می زد
که آفتاب رخت در قدم علم می زد
ز جام عشق تو بودم خراب و مست آنروز
که نقش بند قضا، رسم جام جم می زد
به بوی زلف تو آشفته آن زمان بودم
که منشی کن از آن کاف و نون به هم می زد
نبود خانه چشمم هنوز بر بنیاد
که عشق روی تو بر جان در حرم می زد
شبی که دیده من خلوت خیال تو بود
فلک هنوز سراپرده بر عدم می زد
به جست و جوی وصال تو من کجا بودم
که در جهان قدم جان من قدم می زد
هنوز چهره شادی ز عقل پنهان بود
که عشق بر رخ جانم نشان غم می زد
هنوز خامه فطرت به امر «کن » جاری
نگشته بود که بر من غمت رقم می زد
کلیم و طور هنوز از عدم خبر می داد
که جان من «ارنی » با تو دم به دم می زد
کجا شود ز خطا پاک نامه عملم
اگر نه منشی عفوت بر آن قلم می زد
چگونه قلب نسیمی چو زر شدی رایج
اگر نه فضل تواش سکه بر درم می زد
که آفتاب رخت در قدم علم می زد
ز جام عشق تو بودم خراب و مست آنروز
که نقش بند قضا، رسم جام جم می زد
به بوی زلف تو آشفته آن زمان بودم
که منشی کن از آن کاف و نون به هم می زد
نبود خانه چشمم هنوز بر بنیاد
که عشق روی تو بر جان در حرم می زد
شبی که دیده من خلوت خیال تو بود
فلک هنوز سراپرده بر عدم می زد
به جست و جوی وصال تو من کجا بودم
که در جهان قدم جان من قدم می زد
هنوز چهره شادی ز عقل پنهان بود
که عشق بر رخ جانم نشان غم می زد
هنوز خامه فطرت به امر «کن » جاری
نگشته بود که بر من غمت رقم می زد
کلیم و طور هنوز از عدم خبر می داد
که جان من «ارنی » با تو دم به دم می زد
کجا شود ز خطا پاک نامه عملم
اگر نه منشی عفوت بر آن قلم می زد
چگونه قلب نسیمی چو زر شدی رایج
اگر نه فضل تواش سکه بر درم می زد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
مشتاق گل از سرزنش خار نترسد
جویان رخ یار ز اغیار نترسد
عیار دلاور که کند ترک سر خویش
از خنجر خونریز و سر دار نترسد
آن کس که چو منصور زند لاف اناالحق
از طعنه نامحرم اسرار نترسد
ای طالب گنج و گهر از مار میندیش
گنج و گهر آن برد که از مار نترسد
گر بی بصری می کند انکار من از عشق
سهل است چه غم، عاشق از انکار نترسد
در حیرتم از چشم تو کان ترک سیه چشم
مست است و چه مستی که ز هشیار نترسد
در کار غم عشق تو، دانی که کند سر؟
آن عاشق سرگشته که از کار نترسد
در عشق تو بیم سر و جان است ولیکن
ای دلبر از اینها دل عیار نترسد
من عاشق شمع رخ یارم، چه غم از نار
پروانه دلسوخته از نار نترسد
اندیشه ندارم ز رقیبان بداندیش
از خار جفا عاشق گلزار نترسد
در سایه عشق ایمن از آن است نسیمی
کان شیردل از عشق جگرخوار نترسد
جویان رخ یار ز اغیار نترسد
عیار دلاور که کند ترک سر خویش
از خنجر خونریز و سر دار نترسد
آن کس که چو منصور زند لاف اناالحق
از طعنه نامحرم اسرار نترسد
ای طالب گنج و گهر از مار میندیش
گنج و گهر آن برد که از مار نترسد
گر بی بصری می کند انکار من از عشق
سهل است چه غم، عاشق از انکار نترسد
در حیرتم از چشم تو کان ترک سیه چشم
مست است و چه مستی که ز هشیار نترسد
در کار غم عشق تو، دانی که کند سر؟
آن عاشق سرگشته که از کار نترسد
در عشق تو بیم سر و جان است ولیکن
ای دلبر از اینها دل عیار نترسد
من عاشق شمع رخ یارم، چه غم از نار
پروانه دلسوخته از نار نترسد
اندیشه ندارم ز رقیبان بداندیش
از خار جفا عاشق گلزار نترسد
در سایه عشق ایمن از آن است نسیمی
کان شیردل از عشق جگرخوار نترسد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
بر دلم هردم جفای بی وفایی می رسد
وه که بر جان من از هر سو بلایی می رسد
روزگاری شد که در وادی حیرت مانده ام
نه رهی پیدا شد و نه رهنمایی می رسد
قصد جان دارد فراق و وعده دیدار او
درد، راحت گشت ما را تا دوایی می رسد
از هوای خاک کوی توست در اشک ما
عاقبت از پاکی گوهر به جایی می رسد
غنچه دل از نسیم کوی او خواهد شکفت
ای نسیمی! غم مخور مشکل گشایی می رسد
وه که بر جان من از هر سو بلایی می رسد
روزگاری شد که در وادی حیرت مانده ام
نه رهی پیدا شد و نه رهنمایی می رسد
قصد جان دارد فراق و وعده دیدار او
درد، راحت گشت ما را تا دوایی می رسد
از هوای خاک کوی توست در اشک ما
عاقبت از پاکی گوهر به جایی می رسد
غنچه دل از نسیم کوی او خواهد شکفت
ای نسیمی! غم مخور مشکل گشایی می رسد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
ز تو چشم وفا داریم و هیهات این کجا باشد
تمنای محال است این که خوبان را وفا باشد
به شوخی دل ز ما بردی و روی از ما نهان کردی
نباشد عیب، پرسیدن: تو را خانه کجا باشد
جهانی با خیالت عشق می بازند اگر روزی
براندازی نقاب از روی الله تا چه ها باشد
دلم گم گشت در پیچ سر زلف پریشانت
نشانی ده که تا یابیم که این اقبال ما باشد
که یارد در سر زلف پریشان تو پیچیدن
اگر باشد چنین گستاخی از باد صبا باشد
فریب غمزه شوخت مرا سرمست می سازد
کس اندر دور چشم مست تو چون پارسا باشد
من آن خاک هوا دارم، فتاده بر سر کویت
که در هر ذره خاکم نهان مهر شما باشد
ز روی و موی مهرویان نگه دارد نظر زاهد
صوابی اندر او بیند که او عین خطا باشد
من آن خاک رهم اندر هوایش باد اگر روزی
غبارم از سر کویش برد چشم از قفا باشد
همه ذرات عالم را هوادار تو می بینم
سر مویی نمی یابم که از ذکرت جدا باشد
چه پرهیزی ز روی آن صنم زاهد؟ نمی دانم
که پرهیز از چنین شکل و شمایل کی روا باشد
نسیمی را چو از هستی حجابی نیست در عشقت
معاذالله حجابی در میان ما کجا باشد
تمنای محال است این که خوبان را وفا باشد
به شوخی دل ز ما بردی و روی از ما نهان کردی
نباشد عیب، پرسیدن: تو را خانه کجا باشد
جهانی با خیالت عشق می بازند اگر روزی
براندازی نقاب از روی الله تا چه ها باشد
دلم گم گشت در پیچ سر زلف پریشانت
نشانی ده که تا یابیم که این اقبال ما باشد
که یارد در سر زلف پریشان تو پیچیدن
اگر باشد چنین گستاخی از باد صبا باشد
فریب غمزه شوخت مرا سرمست می سازد
کس اندر دور چشم مست تو چون پارسا باشد
من آن خاک هوا دارم، فتاده بر سر کویت
که در هر ذره خاکم نهان مهر شما باشد
ز روی و موی مهرویان نگه دارد نظر زاهد
صوابی اندر او بیند که او عین خطا باشد
من آن خاک رهم اندر هوایش باد اگر روزی
غبارم از سر کویش برد چشم از قفا باشد
همه ذرات عالم را هوادار تو می بینم
سر مویی نمی یابم که از ذکرت جدا باشد
چه پرهیزی ز روی آن صنم زاهد؟ نمی دانم
که پرهیز از چنین شکل و شمایل کی روا باشد
نسیمی را چو از هستی حجابی نیست در عشقت
معاذالله حجابی در میان ما کجا باشد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
اگر گویم که مهر و مه، ز رخسارت حیا باشد
وگر گویم که انسانی، مرا شرم از خدا باشد
ملک را نیست آن صورت که نسبت کرده ام با او
کمال حسن و زیبایی بدینسان هم تو را باشد
ز چین و جعد گیسویت مرنج ار دم زند نافه
چه آید از سیه رویی که در اصلش خطا باشد
وصالت نیست آن گنجی که بر بیگانه بگشایند
که آن را حاصل است این در که با بحر آشنا باشد
نشان پرسیدم از دلبر، دل گم گشته را گفتا
بجز در بند گیسویم دل عاشق کجا باشد
تن خاکی چو گل گردد نیابی ذره ای در وی
که بی سودای آن جعد و سر زلف دو تا باشد
بیا با ما بشوی ای جان به آب دیده دست از دل
که دل تا زلف او بیند کجا در بند ما باشد
نباشد عهد خوبان را وفا، گویند و می گویم
که خوب آن را توان گفتن که عهدش بی وفا باشد
حریف ما شو ای صوفی که ذکر حلقه رندان
به است از طاعت و زهدی که با روی و ریا باشد
بیا ای ماه سیمین بر به خونم پنجه رنگین کن
کز اقبالت گر این حاجت روا گردد روا باشد
نسیمی با تو شد یکرو قفا زد هر دو عالم را
کسی کو رو به حق دارد دو کونش در قفا باشد
وگر گویم که انسانی، مرا شرم از خدا باشد
ملک را نیست آن صورت که نسبت کرده ام با او
کمال حسن و زیبایی بدینسان هم تو را باشد
ز چین و جعد گیسویت مرنج ار دم زند نافه
چه آید از سیه رویی که در اصلش خطا باشد
وصالت نیست آن گنجی که بر بیگانه بگشایند
که آن را حاصل است این در که با بحر آشنا باشد
نشان پرسیدم از دلبر، دل گم گشته را گفتا
بجز در بند گیسویم دل عاشق کجا باشد
تن خاکی چو گل گردد نیابی ذره ای در وی
که بی سودای آن جعد و سر زلف دو تا باشد
بیا با ما بشوی ای جان به آب دیده دست از دل
که دل تا زلف او بیند کجا در بند ما باشد
نباشد عهد خوبان را وفا، گویند و می گویم
که خوب آن را توان گفتن که عهدش بی وفا باشد
حریف ما شو ای صوفی که ذکر حلقه رندان
به است از طاعت و زهدی که با روی و ریا باشد
بیا ای ماه سیمین بر به خونم پنجه رنگین کن
کز اقبالت گر این حاجت روا گردد روا باشد
نسیمی با تو شد یکرو قفا زد هر دو عالم را
کسی کو رو به حق دارد دو کونش در قفا باشد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
مست شراب عشقش بی باده مست باشد
بی باده مست یعنی مست الست باشد
دست نگار دارم در دست، کی بریزد
دستی که بر کف او را زین گونه دست باشد
آن را که روی ساقی باشد شراب و ساغر
حق را به حق پرستد کی می پرست باشد
آن را که در سر افتد زین سرو سایه روزی
چرخ بلند پیشش کوتاه و پست باشد
اسرار چشم مستش روزی که فاش گردد
بازار زاهدان را روز شکست باشد
عشق است هست مطلق یعنی حقیقت حق
هستی ندارد آن کو بی عشق هست باشد
شست است زلف خوبان در بحر عشق زانرو
پیوسته ماهی جان جویان شست باشد
ذوق شراب و شاهد دانی که می شناسد؟
آن کز می حقیقت پیوست مست باشد
آن کز سر دو عالم برخاست چون نسیمی
او را به عشق دلبر دایم نشست باشد
بی باده مست یعنی مست الست باشد
دست نگار دارم در دست، کی بریزد
دستی که بر کف او را زین گونه دست باشد
آن را که روی ساقی باشد شراب و ساغر
حق را به حق پرستد کی می پرست باشد
آن را که در سر افتد زین سرو سایه روزی
چرخ بلند پیشش کوتاه و پست باشد
اسرار چشم مستش روزی که فاش گردد
بازار زاهدان را روز شکست باشد
عشق است هست مطلق یعنی حقیقت حق
هستی ندارد آن کو بی عشق هست باشد
شست است زلف خوبان در بحر عشق زانرو
پیوسته ماهی جان جویان شست باشد
ذوق شراب و شاهد دانی که می شناسد؟
آن کز می حقیقت پیوست مست باشد
آن کز سر دو عالم برخاست چون نسیمی
او را به عشق دلبر دایم نشست باشد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
شب قدر بی قراران سر زلف یار باشد
مه عید نیکبختان رخ آن نگار باشد
ز غم نگار از آنرو شب و روز بی قرارم
که غمش نمی گذارد که مرا قرار باشد
من مست رند از آنم ز غم خمار فارغ
که نخورده ام من آن می که در او خمار باشد
به کمند زلف او دل به مراد خود ندادم
به بلا شدن مقید نه به اختیار باشد
هله بس کن ای مخالف که به طعنه ترک عشقش
نکند کسی که او را غم عشق کار باشد
ز رقیب دارم افغان نه ز جور دلبر آری
دل زار عاشق گل المش ز خار باشد
مکن آه و زاری ای دل که ز روی بی نیازی
گل از آن چه باک دارد که هزار زار باشد
به نوازشی دلم را به کرم چو وعده دادی
مگذار بیش از اینش که در انتظار باشد
سر ما ز سر عشقش سردار دارد آری
سر محرم اناالحق سر پای دار باشد
صنما به رغم دشمن نظری به دوستان کن
که نوازش محبان نه گنه نه عار باشد
به جز از هوای کویت نکند هوس نسیمی
ز محبت تو روزی که تنش غبار باشد
مه عید نیکبختان رخ آن نگار باشد
ز غم نگار از آنرو شب و روز بی قرارم
که غمش نمی گذارد که مرا قرار باشد
من مست رند از آنم ز غم خمار فارغ
که نخورده ام من آن می که در او خمار باشد
به کمند زلف او دل به مراد خود ندادم
به بلا شدن مقید نه به اختیار باشد
هله بس کن ای مخالف که به طعنه ترک عشقش
نکند کسی که او را غم عشق کار باشد
ز رقیب دارم افغان نه ز جور دلبر آری
دل زار عاشق گل المش ز خار باشد
مکن آه و زاری ای دل که ز روی بی نیازی
گل از آن چه باک دارد که هزار زار باشد
به نوازشی دلم را به کرم چو وعده دادی
مگذار بیش از اینش که در انتظار باشد
سر ما ز سر عشقش سردار دارد آری
سر محرم اناالحق سر پای دار باشد
صنما به رغم دشمن نظری به دوستان کن
که نوازش محبان نه گنه نه عار باشد
به جز از هوای کویت نکند هوس نسیمی
ز محبت تو روزی که تنش غبار باشد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
مأوای غمت جز دل پردرد نباشد
تشریف بلا جامه هر مرد نباشد
ای سرو گل اندام! که در باغ دو عالم
چون روی دلارای تو یک ورد نباشد
بر بوی سر زلف تو یک گوشه نشین نیست
امروز در این شهر که شبگرد نباشد
شهباز غم عشق رخت صید نسازد
آن را که دل از حادثه پردرد نباشد
در عشق رخت آنکه شد افروخته چون شمع
بی دیده گریان و رخ زرد نباشد
از گرمی اشکم چه عجب دیده اگر سوخت
خون جگر است اشک من آن سرد نباشد
گردی به من آر از درش ای باد کزان در
چون بهتر از این هیچ ره آورد نباشد
جز خون جگر هرچه خوری در غم عشقش
ای عاشق سودازده! در خورد نباشد
بر خاک درش آب زن، ای دیده خونبار!
تا بر در یار از ره ما گرد نباشد
گرچه همه درد است غم عشق تو، خون باد
آن دل که به جان طالب این درد نباشد
در عشق تو فرد است نسیمی ز دو عالم
عاشق نبود کز دو جهان فرد نباشد
تشریف بلا جامه هر مرد نباشد
ای سرو گل اندام! که در باغ دو عالم
چون روی دلارای تو یک ورد نباشد
بر بوی سر زلف تو یک گوشه نشین نیست
امروز در این شهر که شبگرد نباشد
شهباز غم عشق رخت صید نسازد
آن را که دل از حادثه پردرد نباشد
در عشق رخت آنکه شد افروخته چون شمع
بی دیده گریان و رخ زرد نباشد
از گرمی اشکم چه عجب دیده اگر سوخت
خون جگر است اشک من آن سرد نباشد
گردی به من آر از درش ای باد کزان در
چون بهتر از این هیچ ره آورد نباشد
جز خون جگر هرچه خوری در غم عشقش
ای عاشق سودازده! در خورد نباشد
بر خاک درش آب زن، ای دیده خونبار!
تا بر در یار از ره ما گرد نباشد
گرچه همه درد است غم عشق تو، خون باد
آن دل که به جان طالب این درد نباشد
در عشق تو فرد است نسیمی ز دو عالم
عاشق نبود کز دو جهان فرد نباشد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
خوبی و بتا از تو جفا دور نباشد
ور جور کنی هست روا دور نباشد
عیبت نتوان کرد که هستی ز وفا دور
خوبی که نباشد ز وفا دور، نباشد
چشمت به جفا خون دلم می خورد اما
این مردمی از ترک خطا دور نباشد
ای کرده فراموش وفا، از تو به یادی
گر شاد کنی خاطر ما، دور نباشد
گفتی جگرت خون کنم و جان به لب آرم
این مرحمت از لطف شما دور نباشد
بر جان من از عشق تو هر لحظه بلایی است
آری دل عاشق ز بلا دور نباشد
خوش می کند امید وصال تو دلم را
این دولتم از لطف خدا دور نباشد
زاهد به جنان وصل تو گر داد عجب نیست
کم همتی از طبع گدا دور نباشد
دارد سخن چند دلم با سر زلفت
گر لطف کند باد صبا دور نباشد
بر جان نسیمی ز تو هر لحظه صفایی است
آیینه معنی ز صفا دور نباشد
ور جور کنی هست روا دور نباشد
عیبت نتوان کرد که هستی ز وفا دور
خوبی که نباشد ز وفا دور، نباشد
چشمت به جفا خون دلم می خورد اما
این مردمی از ترک خطا دور نباشد
ای کرده فراموش وفا، از تو به یادی
گر شاد کنی خاطر ما، دور نباشد
گفتی جگرت خون کنم و جان به لب آرم
این مرحمت از لطف شما دور نباشد
بر جان من از عشق تو هر لحظه بلایی است
آری دل عاشق ز بلا دور نباشد
خوش می کند امید وصال تو دلم را
این دولتم از لطف خدا دور نباشد
زاهد به جنان وصل تو گر داد عجب نیست
کم همتی از طبع گدا دور نباشد
دارد سخن چند دلم با سر زلفت
گر لطف کند باد صبا دور نباشد
بر جان نسیمی ز تو هر لحظه صفایی است
آیینه معنی ز صفا دور نباشد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
در سر غم تو دارم دستار و سر چه باشد
جان و جهان چه ارزد یا سیم و زر چه باشد
گفتی نثار ما کن جان و سر و دل و دین
اینها چه قدر دارد وین مختصر چه باشد؟
گفتی به غمزه هردم بنوازمت به تیری
زین عهد اگر نگردی ای سیمبر چه باشد
در عشق اگر چه دارم صدگونه غصه بر دل
زان بیوفا کشیدن بار این قدر چه باشد
ای آن که عشق خوبان دردسر است گویی
هر بی بصر چه داند کاین دردسر چه باشد
خاک درش که مردم کحل فرشته خوانند
هر ذره هست جانی کحل بصر چه باشد
در خرقه کار زاهد چون هست حقه بازی
گر زان که عشق بازد صاحب نظر چه باشد
سر شراب عشقش مست مدام داند
هشیار چون نخورده است او را خبر چه باشد
پیش لبت که عیسی زنده شد از دم او
روح انفعال دارد شهد و شکر چه باشد
مرد از غم تو جانم از بهر زنده کردن
با باد اگر فرستی بوی سحر چه باشد
برهان حسن رویت شد هادی نسیمی
ای غیرت تجلی شمس و قمر چه باشد
جان و جهان چه ارزد یا سیم و زر چه باشد
گفتی نثار ما کن جان و سر و دل و دین
اینها چه قدر دارد وین مختصر چه باشد؟
گفتی به غمزه هردم بنوازمت به تیری
زین عهد اگر نگردی ای سیمبر چه باشد
در عشق اگر چه دارم صدگونه غصه بر دل
زان بیوفا کشیدن بار این قدر چه باشد
ای آن که عشق خوبان دردسر است گویی
هر بی بصر چه داند کاین دردسر چه باشد
خاک درش که مردم کحل فرشته خوانند
هر ذره هست جانی کحل بصر چه باشد
در خرقه کار زاهد چون هست حقه بازی
گر زان که عشق بازد صاحب نظر چه باشد
سر شراب عشقش مست مدام داند
هشیار چون نخورده است او را خبر چه باشد
پیش لبت که عیسی زنده شد از دم او
روح انفعال دارد شهد و شکر چه باشد
مرد از غم تو جانم از بهر زنده کردن
با باد اگر فرستی بوی سحر چه باشد
برهان حسن رویت شد هادی نسیمی
ای غیرت تجلی شمس و قمر چه باشد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
ندانم تا دگربار این دل ریشم چه شیدا شد
مگر عکس رخ دلبر به جان باز آشکارا شد
دگر چون با دلم لعلش نهان در گفت وگو آمد
صدای ناله زار دل ریشم به هرجا شد
به صحرا چون که بیرون رفت باز آن دلبر از خلوت
دل پردرد بیمارم ز عشقش بی سر و پا شد
به هر نقشی که خود می خواست رخ بنمود در عالم
گهی رنگ دو عالم گشت و گه بیرنگ اشیا شد
دمی روح نهان آمد، دمی جسم عیان گردید
دمی تنهای جان گردید و دیگر عین جانها شد
زمانی کثرت خود گشت و در وی وحدت خود دید
گهی پیدا و پنهان گشت و گه پنهان و پیدا شد
نسیمی روزگاری چونکه پنهان بود در زلفش
دگرباره چو رویش دید در عالم هویدا شد
مگر عکس رخ دلبر به جان باز آشکارا شد
دگر چون با دلم لعلش نهان در گفت وگو آمد
صدای ناله زار دل ریشم به هرجا شد
به صحرا چون که بیرون رفت باز آن دلبر از خلوت
دل پردرد بیمارم ز عشقش بی سر و پا شد
به هر نقشی که خود می خواست رخ بنمود در عالم
گهی رنگ دو عالم گشت و گه بیرنگ اشیا شد
دمی روح نهان آمد، دمی جسم عیان گردید
دمی تنهای جان گردید و دیگر عین جانها شد
زمانی کثرت خود گشت و در وی وحدت خود دید
گهی پیدا و پنهان گشت و گه پنهان و پیدا شد
نسیمی روزگاری چونکه پنهان بود در زلفش
دگرباره چو رویش دید در عالم هویدا شد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
ای که رخت به روشنی غیرت آفتاب شد
خفته ز شرم مردمی چشم خوشت به خواب شد
نافه به بوی زلف تو، آمد و گشت خاک ره
گل ز هوای عارضت رفت و در آتش آب شد
سرو چو دید قامتت، رفت به خویشتن فرو
مه ز رخ تواش حیا آمد و در نقاب شد
چشم تو دوش در دلم بست خیال سرخوشی
چون قدح لب توام دیده پر از شراب شد
گفت که هستم، آفتاب، آینه دار روی تو
دود به سر برآمدش زلف تو زان بتاب شد
جمله لطف دلبران روی تو جمع کرد از آن
مصحف حسن را رخت فاتحة الکتاب شد
مطرب عشق نکته ای گفت مگر به گوش کس
کاین جگر حزین ما ز آتش او کباب شد
بخت سعادت ازل هست ملازم درش
آن که به روی دولتش وصل تو فتح باب شد
رفع حجاب کی کند از رخ بخت جاودان
آن که ز روی هستی اش یک سر مو حجاب شد
گنج وصال، آرزو هرکس اگرچه می کند
در سر و کار این طلب عاشق دل خراب شد
دل به دعا وصال او خواسته بود هاتفی
گفت نسیمی این دعا مژده که مستجاب شد
خفته ز شرم مردمی چشم خوشت به خواب شد
نافه به بوی زلف تو، آمد و گشت خاک ره
گل ز هوای عارضت رفت و در آتش آب شد
سرو چو دید قامتت، رفت به خویشتن فرو
مه ز رخ تواش حیا آمد و در نقاب شد
چشم تو دوش در دلم بست خیال سرخوشی
چون قدح لب توام دیده پر از شراب شد
گفت که هستم، آفتاب، آینه دار روی تو
دود به سر برآمدش زلف تو زان بتاب شد
جمله لطف دلبران روی تو جمع کرد از آن
مصحف حسن را رخت فاتحة الکتاب شد
مطرب عشق نکته ای گفت مگر به گوش کس
کاین جگر حزین ما ز آتش او کباب شد
بخت سعادت ازل هست ملازم درش
آن که به روی دولتش وصل تو فتح باب شد
رفع حجاب کی کند از رخ بخت جاودان
آن که ز روی هستی اش یک سر مو حجاب شد
گنج وصال، آرزو هرکس اگرچه می کند
در سر و کار این طلب عاشق دل خراب شد
دل به دعا وصال او خواسته بود هاتفی
گفت نسیمی این دعا مژده که مستجاب شد