عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
خاک باد آن سر که در وی سر سودای تو نیست
دور باد از شادی، آن کو یار غمهای تو نیست
سرو در بالا کمال راستی دارد ولی
در کمال حسن و زیبایی چو بالای تو نیست
گرچه خورشید اقتباس از شمع رویت می کند
روشن و تابان چو نور صبح سیمای تو نیست
لا نظیری در جهان حسن و لطف و دلبری
سر برآر از جیب یکتایی که همتای تو نیست
کی درآرندش به چشم اهل نظر چون توتیا
آن که او چون خاک راه افتاده در پای تو نیست
آن که در بند سر و جان است و فکر دین و دل
خودپرست و پست همت مرد سودای تو نیست
نیست از اهل بصیرت آن که او را چشم جان
تا ابد روشن به روی عالم آرای تو نیست
کعبه ارباب تحقیق است رویت زان جهت
قبله تحقیق ما جز روی زیبای تو نیست
کی به ذیل عروة الوثقی تمسک باشدش
هر که را حبل المتین زلف سمن سای تو نیست
در کجی ماند به ابروی تو ماه نو ولی
راستی را مثل ابروی چو طغرای تو نیست
ای نسیمی چون خدا گفت: «ان ارضی واسعه »
خطه «باکی » به جا بگذار کاین جای تو نیست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
خلاف خوی رضا، یار ما گرفت و گذاشت
نقیض و عکس وفا و جفا گرفت و گذاشت
ز مهر و کین چو به نقصان نمی رسید کمال
طریق بغض و محبت رها گرفت و گذاشت
ز فرقت رخ و زلفش دل چو آینه ام
غبار ظلمت و فیض ضیا گرفت و گذاشت
ز روی ناز و تکبر نگار دلبندم
رسوم عشوه و ناز و وفا گرفت و گذاشت
هوای مهر رخش تا به سوی مه ره یافت
مزاج آتش و طبع هوا گرفت و گذاشت
دل شکسته ز دست تطاول زلفت
هزار بار عنان صبا گرفت و گذاشت
دوای درد محبت ز یار چون درد است
دلم وظیفه درد و دوا گرفت و گذاشت
دلی که زهد رها کرد و بوی عشق خرید
نسیم صدق و شمیم ریا گرفت و گذاشت
ز خانه گرچه نسیمی مقیم میکده شد
ره صواب و طریق خطا گرفت و گذاشت
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
آرزومندی و درد هجر یار از حد گذشت
در غمش صبر دل امیدوار از حد گذشت
گرچه دلشادم به امید شب وصلت، ولی
محنت هجران و جور روزگار از حد گذشت
گرچه بر راه خیالش دیده می دارم نگاه
انتظار وصل روی آن نگار از حد گذشت
روی بنمای ای گل خندان که بی وصل رخت
بر دل مجروح بلبل زخم خار از حد گذشت
شرط عاشق نیست از بیداد نالیدن، ولی
جور آن آشفته زلف بی قرار از حد گذشت
بر امید جام نوشین شراب لعل دوست
خوردن خون دل و درد خمار از حد گذشت
ز آب مژگانم حذر کن کز غم رویت مرا
گریه جان سوز و چشم اشکبار از حد گذشت
در کمند زلفت ای مه، از کمانداران چرخ
تیرباران بر من لاغر شکار از حد گذشت
بار هجرانت نسیمی بارها بر جان کشید
دل ضعیف است ای نگار این بار، بار از حد گذشت
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
ای که بردی تو به خوبی گرو از حور بهشت
مصحف روی تو را خامه تقدیر نوشت
آیتی از ورق حسن تو هر کس که بخواند
سر توحید عیان گشتش و تقلید بهشت
در ازل حق به چهل صبح به مهرت ای جان
گل ما را همه در مهر و محبت بسرشت
اهل تحقیق چو در صنع خدا می نگرند
هرچه بینند به نظرشان همه خوب است نه زشت
ساقیا فصل بهار است و گل و لاله خوش است
با حریفان غزلخوان و کنار و لب کشت
ما و جام می و رندی و خرابات مغان
صوفی و صومعه و زهد و ریا و سر و خشت
به امید لب شیرین تو ما را شده است
خاک درگاه تو، ای خسرو خوبان به کنشت (؟)
صوفی و مسجد و سالوسی و تزویر و ریا
کعبه روی تو ای ماه نسیمی و کنشت
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
دل بی تو از نعیم دو عالم ملال یافت
خرم کسی که با تو زمانی وصال یافت
آواره ای که بر سر کوی تو شد مقیم
مقدور قدر عزت و جاه و جلال یافت
جز سوختن چه کار کند پیش روی شمع
پروانه ای که پرتو نور جمال یافت؟
آن خسته ای که یاد تواش بر زبان گذشت
طعم حیات و لذت جان در مقال یافت
از خانقاه و مدرسه اعراض کرد و رفت
آواره ای که در طلبت ذوق و حال یافت
جانم ز غیر صورت روی تو، محو کرد
نقشی که بر صحیفه وهم و خیال یافت
اندیشه خلاص محال است اگر کند
مرغی که دام و دانه آن زلف و خال یافت
در کربلای عشق شهیدی که تشنه رفت
از کوثر وصال تو آب زلال یافت
شادی اهل عشق غم وصل دوست است
شاد آن دلی که با غم عشق اتصال یافت
جانی که با وصال تو شد یک نفس قرین
جاوید زنده گشت و جهانی کمال یافت
جان در میان نهاد نسیمی چو شمع از آن
در سلک عاشقان جمالت مجال یافت
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
خون ببار از مژه ای دیده! که دلدار برفت
مونس جان و قرار دل بیمار برفت
گرچه باشد همه کس را دل آزرده ز درد
درد من این که مرا یار دل آزار برفت
دوش در صومعه دل ذکر دو زلفت می گفت
زاهد خرقه پرست از پی زنار برفت
باشد از کار جهان کار تو کام دل من
کارم از دست و دل و، دست و دل از کار برفت
جانم آمد به لب از سوز درون واقف شو
چند پوشم غم دل؟ پرده اسرار برفت
هر نفس در جگرم می شکند خار فراق
تا ز چشمم چو چراغ آن گل رخسار برفت
جان بیمار نسیمی ز جهان، مست و خراب
به هواداری آن نرگس خمار برفت
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
هر که را اندیشه زلف تو در دل جا گرفت
چون سر زلفت وجودش مو به مو سودا گرفت
با دهانت نکته ای می گفتم از اسرار غیب
سالک از راه حقیقت خرده ها بر ما گرفت
تا دم از بوی سر زلف تو زد باد صبا
آهوی چین نافه خود را به زیر پا گرفت
در ز رشک نظم دندان تو و گفتار من
شد ز چشم افتاده چون اشک و ره دریا گرفت
ایمن است از غارت اندیشه و تاراج عقل
عشقت ای سلطان خوبان کشور دل تا گرفت
چون تو بی همتا نگاری در دو عالم کس ندید
کو دو عالم را به حسن روی بی همتا گرفت
می خور، ای دل، می ز دست ساقی عشق و مباش
در غم زاهد که او نگرفت ساغر یا گرفت
در هوای عشقت آن مرغی که فانی شد ز خویش
بر سر قاف هویت منزل عنقا گرفت
ای که می خوانی به سرو و سدره قدش را خموش
کار سرو از قد و بالا کی چنین بالا گرفت
با تو امروز از کجا یابد مجال اتصال
هر که را دامن امید وعده فردا گرفت
تا عیان شد آتش انی انا الله از رخت
شعله نور تجلی در همه اشیا گرفت
چون نسیمی هر که رویت دید انا الحق می زند
رخ بپوشان ورنه خواهد کن فکان غوغا گرفت
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
ای سایه الهی ظل همای زلفت
جانها اسیر چشمت، سرها فدای زلفت
زلفت به هر دو عالم نفروشم ای پریرخ
کاین مختصر نباشد عشر بهای زلفت
کی جاودان بماند اندر بقای رویت
جانی که نیست او را، در سر هوای زلفت
چون جان ماست ای جان، زلف تو جان ما را
جانی که هست در تن، باشد به جای زلفت
در دور چشم مستت ز احیاء روح قدسی
صد محشر است هردم در حلقه های زلفت
ای فتنه خلایق عین سیاه مستت
غوغا گرفت عالم از هوی و های زلفت
زلفت دوتاست ای جان لیکن ز روی وحدت
در عالم هویت یکتاست تای زلفت
تا از صبا شنیدم زلف تو را پریشان
آشفته است حالم، هردم برای زلفت
دارد ز چین زلفت صد خانه پر ز عنبر
ای مطلع تجلی چین و خطای زلفت
پیمان شکن نگویم زلف تو را که هردم
جان می دمد در اشیا بوی وفای زلفت
در عین خضر خطت آب حیات دیدم
ای باده «سقاهم » آب بقای زلفت
(ای مشرق هویت دارالسلام رویت
وی مسکن سعادت ظلمت سرای زلفت)
شد هادی نسیمی زلفت به حور و جنت
ای بر هدی نهاده ایزد بنای زلفت
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
ای شمع فلک پرتوی از روی چو ماهت
وی ظلمت شب شمه ای از زلف سیاهت
صد سینه به سودای تو خون شد چو زلیخا
صد یوسف صدیق فرو رفته به چاهت
تا خاک کف پای تو در دیده کشد مهر
افتاده به پیشانی و رو بر سر راهت
بی جرم و گناه ار بکشی خلق جهان را
ای لطف الهی نبود هیچ گناهت
خورشید و مه و زهره که شاهان جهانند
بر مسند خوبی همه نازند به جاهت
ای صورت زیبای تو خود آیت رحمان
از چشم بدان باد نگهدار الهت
می سوز نسیمی و مزن آه، مبادا
تیره شود آن آینه ماه ز آهت
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
ای نور رخت مطلع انوار هدایت
معلوم نشد عشق ترا مبداء و غایت
بر لوح دلم نقش خیال تو کشیدند
روزی که نبود از قلم و لوح حکایت
از دشمنی خلق جهان باک ندارد
آن را که بود از طرف دوست حمایت
گر لطف تو همراه شود بی خردان را
گو محو شو از روی زمین عقل و کفایت
صد سالم اگر رانی و یک روز بخوانی
جز شکر تو جایی نتوان برد شکایت
درد تو نه دردی که بود قابل درمان
عشق تو نه عشقی که رسد آن به نهایت
کس مثل نسیمی نتواند به حقیقت
ره سوی تو بردن مگر از روی هدایت
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
گر به می تشنه شود آن لب باریک مزاج
نوش کن شربت ماء العنب از جام زجاج
ساقیا دردسری می دهدم رنج خمار
باده پیما که به یک جرعه بسازیم علاج
بر بناگوش تو آن خال سیه دانی چیست؟
ز آبنوسی است یکی نقطه بر آن تخته عاج
به تو محتاجم و روزی ز غلامان می پرس
صورت حال گدایان به سلطان محتاج
هندویی سنبل مشکین تو از هر طرفی
دید و بر گردن مشک ختن آورد خراج
تا شرف یافت ز خاک سر کوی تو سرم
به سر کوی تو سوگند، ندارم سر تاج
دیده بحر است و در آن بحر نسیمی غواص
غرقه خواهد شدن ار بحر برآرد امواج
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
سی و دو خط رخت گنج ترا افتتاح
ظلمت زلف تو شب، نور جمالت صباح
جان و جهان می دهم وصل ترا می خرم
بین که چه بیع و شری دید ضمیرم صلاح
راحت روحانیان از دم روح تو شد
یافت بقا آنکه یافت از در وصلت رواح
راح و رحیق غمت کرد جهان را غریق
بی خبران را نصیب نیست ازین روح و راح
باده باقی به ما، ساقی از آن خم بده
کز نم هر قطره اش پرشده جمله قداح
غازی میدان عشق پردل و یکدل بود
کز دل و جان بر میان بسته به مردی سلاح
پردلی و یکدلی در ره عشق آورد
زانکه نیابد وصال از سر لعب و مزاح
طالب حق کی شدی واصل ذات قدیم
گر نبدی در جهان حسن و جمالت ملاح
چونکه نسیمی رهید از سر پندار خویش
گشت بری، لاجرم، شد ز فنا استراح
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
می روم با درد و حسرت از دیارت، خیر باد
دل به خدمت می گذارم یادگارت خیر باد
هر کجا باشم همی گویم دعای دولتت
از خدا صد آفرین بر روزگارت خیر باد
می روم با آب چشم و آتش دل بی خبر
از جفای ترک چشم پرخمارت خیر باد
گر دهد عمرم امان، رویت ببینم عاقبت
ور بمیرم در غریبی ز انتظارت خیر باد
گر نسیم چین زلفت بگذرد بر خاک من
زنده برخیزم به بوی مشکبارت خیر باد
گر ز من یاد آوری بنویس آخر رقعه ای
کای نسیمی بر کلام آبدارت خیر باد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
رفتم اینک از سر کوی تو ای جان! خیر باد
زحمتی گر بود کردم بر تو آسان خیر باد
خیر بادی کوی یاران را که در روز وداع
رسم می باشد که می گویند یاران خیر باد
وه که می باید به ناکام از تو دل برداشتن
ورنه با جانان کجا هرگز کند جان خیر باد
دست هجران توام بس داغها بر جان نهاد
من نخواهم برد جان از دست هجران خیر باد
در بهار وصل بودیم و خزان هجر یار
کرد دورم از تو ای سرو خرامان! خیر باد
من چو سایه رو به دیوار عدم آورده ام
تو بمان جاوید ای خورشید تابان! خیر باد
می گذارد جان نسیمی یادگار و می رود
با دل پرخون و چشم اشکباران خیر باد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
ز بند زلف تو جان مرا نجات مباد
دل مرا نفسی بی رخت حیات مباد
ز عشق، آن که ندارد حیات لم یزلی
نصیب او بجز از مردن و ممات مباد
دلی که عابد بیت الحرام روی تو نیست
عبادتش بجز از سؤ و سیئات مباد
دوای درد دل خود به درد اگر نکنی
دلا به درد دلی چون رسی دوات مباد
بجز وصال تو ما را اگر مرادی هست
میسرات حصولش ز ممکنات مباد
چو روح ناطقه جانی کاسیر زلف تو نیست
همیشه راه خلاصش ز شش جهات مباد
اگرچه زلف سیاه تو لیلة الاسراست
مرا جز آن شب قدر و شب برات مباد
صلات و قبله من هست اگر بجز رویت
چو عابد صنمم قبله و صلات مباد
چو حسن روی تو درویش را زکات دهد
فقیر عشق تو محروم از این زکات مباد
دلی که جز رخ و زلف تو بازدش شطرنج
به هر طرف که نهد رخ به غیر مات مباد
اگر نه رزق حسن صورت تو می دانم
نعیم جان و دل من ز طیبات مباد
ز عقد زلف تو شد مشکل نسیمی حل
که کار زلف تو جز حل مشکلات مباد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
تا از لب و چشم تو به عالم خبر افتاد
صد صومعه ویران شد و صد خانه برافتاد
بر طور دل افتاد شبی پرتو رویت
جان مست تجلی شد و از پای درافتاد
در کوی هوای تو قدم کی نهد آن کو
کرد از خطر اندیشه و در فکر سر افتاد
زاهد که طریقش همه شب ذکر و دعا بود
در عشق تو با ناله و آه سحر افتاد
(بردار سر از خواب خوش ای خفته که آتش
در جان گل از ناله مرغ سحر افتاد)
با غمزه بگو حاجت شمشیر زدن نیست
کان تیر که بر جان زده ای کارگر افتاد
(از پختن سودای سر زلف سیاهت
حاصل همه این بود که خون در جگر افتاد)
گر شعله زند بر دل خورشید بسوزد
این آتش سودا که مرا بر جگر افتاد
آمد به سر کوی دلم دوش خیالش
جان نعره زنان از حرم تن به در افتاد
مقبول نظرها شد و منظور الهی
آن دل که به نزد تو قبول نظر افتاد
در وصف گل روی تو پیچید نسیمی
اشعار منقش همه زان خوب و تر افتاد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
تا پرده ز رخسار چو ماه تو برافتاد
از پرده بسی راز نهانی به در افتاد
بود آتش رخسار تو چون میوه توحید
از بهر کلیم آتش از آن در شجر افتاد
با لاله صبا شرح گل روی تو می کرد
دلسوخته را آتش غم در جگر افتاد
مرغی که برش خرمن هستی به جوی بود
دام شکن زلف تو را دید و درافتاد
چشم تو نظر با دل صاحب نظران داشت
زان عاشق رویت همه صاحب نظر افتاد
ماه از هوس دیدن روی تو چو خورشید
از روزنه در خانه و از در به در افتاد
بس چشم تر ما و لب خشک بسوزد
چون آتش سودای تو در خشک و تر افتاد
تا غمزه فتان تو را شد هوس صید
چندین دل سودازده بر یکدگر افتاد
چون سرمه کجا در نظر اهل دل آید
آن کس که نشد خاک و بران رهگذر افتاد
پروانه مشتاق تو، ای شمع دل افروز
از شوق به جان آمد و از بال و پر افتاد
شرح لب شیرین تو می کرد نسیمی
نی ناله برآورد و فغان در شکر افتاد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
کس بدین آیین حسن از مادر گیتی نزاد
تا ابد چشم بد، از روی تو یارب دور باد
جور حسنت گرچه بسیار است و بی پایان، ولی
از تطاول های زلفت، ای امیر حسن، داد
کرده ام در سر هوای زلف آتش مسکنت
گرچه می دانم که زلفت می دهد سرها به باد
از برم رفتی و یاد از من نیاوردی دگر
ای ز یادت رفته یادم، هر دمت صد بار یاد
بر دل شیدا نهم داغ شکیبایی و صبر
سینه گر نتوانمت بر سینه سیمین نهاد
عاشق روی تو گشتم هرکه خواهد گو بدان
عشق پنهان چون کنم؟ طشت من از بام اوفتاد
زاهدان را زهد و ما را عشق خوبان شد نصیب
هرکسی را در ازل حق آنچه قسمت بود داد
می کنم سودای بند حلقه زلفت ولی
جز به دست بخت و دولت این گره نتوان گشاد
در غم هجران و دوری سوختم بنمای روی
تا به دیدارت شود جان من غمدیده شاد
ای نسیمی چون ببینی قامتش را سجده کن
زان که پیش سرو همچون شمع نتوان ایستاد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
دست قدرت بر عذارت خال مشکین تا نهاد
جان فتاد از غم بر آتش، دل بر آن سودا نهاد
تا که ترک سر نگویی، دعوی عشقش مگو
زان که با سودای سر، در عشق نتوان پا نهاد
دل ز زلفش برگرفتم تا نهم جای دگر
جان ز من بستد روانش باز برد آنجا نهاد
هر زمان در کشور دل غارت عقل است و دین
لشکر عشق رخش تا دست بر یغما نهاد
سر اسما بر ملک مخفی نماند بعد از این
دانه خال رخش چون نقطه بر اسما نهاد
تا کمال دلبری ایزد به ابروی تو داد
فتنه چشم تو از حد رفت و پا بالا نهاد
آن که در آیینه روی تو روی حق ندید
نام او را در حقیقت عشق نابینا نهاد
عشق آن زیبا نهادم در نهاد افتاد و من
در نهادم نیست الا عشق آن زیبا نهاد
چون نداری مثل و همتا هم به سیرت هم به حسن
عارف حق بین از آن نام تو بی همتا نهاد
تا صبا واقف شد از اسرار زلف و عارضت
راز جان عاشقان را جمله بر صحرا نهاد
تا به دست دل نسیمی دامن زلفت گرفت
پای رفعت بر فراز طارم مینا نهاد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
ماه نو چون دیدم ابروی توام آمد به یاد
چون نظر کردم به گل، روی توام آمد به یاد
طره مشکین شبی دیدم مسلسل بر قمر
سنبل زلفین هندوی توام آمد به یاد
معجزات انبیا می خواند ارباب معین
سحر چشم مست جادوی توام آمد به یاد
از شب قدر آیتی تفسیر می کرد آفتاب
قصه سودای گیسوی توام آمد به یاد
وصف باغ خلد می کردند با هم زاهدان
جنت آباد سر کوی توام آمد به یاد
ساقیان روضه می کردند ذکر سلسبیل
ذوق جام لعل دلجوی توام آمد به یاد
چون رقیبانت به خونم نیز می کردند تیغ
ساعد سیمین بازوی توام آمد به یاد
عابدان از قبله می گفتند هر یک نکته ای
گوشه محراب ابروی توام آمد به یاد
(حاصلی از بهر دستاویز روز آخرت
فکر می کردم شبی موی توام آمد به یاد)
می زد اشعار نسیمی دم ز انفاس مسیح
از دم جان بخش خوشبوی توام آمد به یاد