عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
عشق تو گرفتار تو داند که چه درد است
جانی که ندارد سر این درد، نه مرد است
آن دل که نکرد از دو جهان درد تو حاصل
حاصل ز حیات آنچه مراد است نکرده است
بی درد طلب حلقه صفت بر در مقصود
سر کوفتن مدعیان آهن سرد است
از عمر گرامی چه تمتع بود آن را
کز نخل محبت رطب عشق نخورده است
جز روی دلارای تو ای سرو گل اندام
خار است به چشم من، اگر آن همه ورد است
حال دل پرآتش ما شمع چه داند
هرچند که با گریه و سوز و رخ زرد است
بویی که سر زلف سمن سای تو دارد
صد عنبر و مشک ختنش رفته به گرد است
آن را که نظر بر دل و دین و سر و جان است
در معرکه عشق کجا مرد نبرد است؟
چون دور فلک بی سر و پا گشت نسیمی
در دایره چون نقطه از آن واحد و فرد است
جانی که ندارد سر این درد، نه مرد است
آن دل که نکرد از دو جهان درد تو حاصل
حاصل ز حیات آنچه مراد است نکرده است
بی درد طلب حلقه صفت بر در مقصود
سر کوفتن مدعیان آهن سرد است
از عمر گرامی چه تمتع بود آن را
کز نخل محبت رطب عشق نخورده است
جز روی دلارای تو ای سرو گل اندام
خار است به چشم من، اگر آن همه ورد است
حال دل پرآتش ما شمع چه داند
هرچند که با گریه و سوز و رخ زرد است
بویی که سر زلف سمن سای تو دارد
صد عنبر و مشک ختنش رفته به گرد است
آن را که نظر بر دل و دین و سر و جان است
در معرکه عشق کجا مرد نبرد است؟
چون دور فلک بی سر و پا گشت نسیمی
در دایره چون نقطه از آن واحد و فرد است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
زلف تو شب قدر من و روی تو عید است
وز زلف تو اندیشه ادراک بعید است
ابروی تو هریک مه عید است از آنرو
در عالم از ابروی تو پیوسته دو عید است
تا روی تو را دیده ام ای ماه دل افروز
روزم همه چون طالع و بخت تو سعید است
هرگز نفسی در دو جهان شاد مبادا
آن دل که ز درد تو به درمان نرسیده است
خالی نبود تا ابد از نور تجلی
آن را که به رخسار تو بینا شده دیده است
رخصت ندهد عقل اگر خوانمت انسان
انسان خداروی، بدینسان که شنیده است
دانی که ز عالم که برد دین به سلامت
آن دل که به کفر سر زلفت گرویده است
تا قبله عشاق تو از روی تو شد راست
چون طاق دو ابروی تو محراب خمیده است
تا وصف رخت در قلم آورد نسیمی
خط بر ورق حسن رخ ماه کشیده است
وز زلف تو اندیشه ادراک بعید است
ابروی تو هریک مه عید است از آنرو
در عالم از ابروی تو پیوسته دو عید است
تا روی تو را دیده ام ای ماه دل افروز
روزم همه چون طالع و بخت تو سعید است
هرگز نفسی در دو جهان شاد مبادا
آن دل که ز درد تو به درمان نرسیده است
خالی نبود تا ابد از نور تجلی
آن را که به رخسار تو بینا شده دیده است
رخصت ندهد عقل اگر خوانمت انسان
انسان خداروی، بدینسان که شنیده است
دانی که ز عالم که برد دین به سلامت
آن دل که به کفر سر زلفت گرویده است
تا قبله عشاق تو از روی تو شد راست
چون طاق دو ابروی تو محراب خمیده است
تا وصف رخت در قلم آورد نسیمی
خط بر ورق حسن رخ ماه کشیده است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
سالک عشق تو هر دم به جهان دگر است
هر نفس طالب وصلت به مکان دگر است
گرچه وصف تو کنند اهل تفاسیر و کلام
مصحف روی تو را شرح و بیان دگر است
حرف ما ابجد عشق است چه داند نحوی
منطق الطیر اولوالفضل زبان دگر است
عاشقان را رخ زرد ار چه دلیل است به حق
بر رخ اهل دل از عشق نشان دگر است
کشته لعل لبش کی کند اندیشه مرگ
همدم روح قدس زنده به جان دگر است
چند خواند به سر خوان بهشتم زاهد
دعوت محرم اسرار به خوان دگر است
گرچه ترکان همه با تیر و کمانند ولی
چشم و ابروی تو را تیر و کمان دگر است
گرچه خوبان همه شکر لب و شیرین دهنند
دل من شیفته تنگ دهان دگر است
آفتاب رخ تو عین وجود همه شد
لاجرم در رخ هر ذره عیان دگر است
از پی سود و زیان چند به بازار روی
تا بگویند که آن خواجه فلان دگر است
چهره زرد مرا سهل مبین ای زاهد
کاین زر نادره معیار ز کان دگر است
رمز عارف به تصور نتوان دانستن
لغت طرفه این زمره لسان دگر است
غرقه بحر غمش یاد ز ساحل نکند
ساحل غرقه این بحر کران دگر است
چون نسیمی به یقین از کرم فضل رسید
کی خورد غصه که هردم به مکان دگر است
هر نفس طالب وصلت به مکان دگر است
گرچه وصف تو کنند اهل تفاسیر و کلام
مصحف روی تو را شرح و بیان دگر است
حرف ما ابجد عشق است چه داند نحوی
منطق الطیر اولوالفضل زبان دگر است
عاشقان را رخ زرد ار چه دلیل است به حق
بر رخ اهل دل از عشق نشان دگر است
کشته لعل لبش کی کند اندیشه مرگ
همدم روح قدس زنده به جان دگر است
چند خواند به سر خوان بهشتم زاهد
دعوت محرم اسرار به خوان دگر است
گرچه ترکان همه با تیر و کمانند ولی
چشم و ابروی تو را تیر و کمان دگر است
گرچه خوبان همه شکر لب و شیرین دهنند
دل من شیفته تنگ دهان دگر است
آفتاب رخ تو عین وجود همه شد
لاجرم در رخ هر ذره عیان دگر است
از پی سود و زیان چند به بازار روی
تا بگویند که آن خواجه فلان دگر است
چهره زرد مرا سهل مبین ای زاهد
کاین زر نادره معیار ز کان دگر است
رمز عارف به تصور نتوان دانستن
لغت طرفه این زمره لسان دگر است
غرقه بحر غمش یاد ز ساحل نکند
ساحل غرقه این بحر کران دگر است
چون نسیمی به یقین از کرم فضل رسید
کی خورد غصه که هردم به مکان دگر است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
امشب از روی تو مجلس را ضیایی دیگر است
دیده ها را نور و دلها را صفایی دیگر است
شرمم از روی تو می آید بشر گفتن تو را
جز خدا کفر است اگر گویم خدایی دیگر است
تا نهادیم از سر دریوزه در کویت قدم
هر زمان از فضل حق ما را عطایی دیگر است
گرچه هست آب و هوای روضه رضوان لطیف
جنت آباد سر کوی تو جایی دیگر است
هرکسی در سر هوایی دارد از مهرت ولی
در سر ما ز آتش عشقت هوایی دیگر است
نیست این دل قابل تیمار و درمان ای طبیب
درد بیمار محبت را دوایی دیگر است
بر در سلطان، گدا هستند بسیاری ولی
بر در آن حضرت این مفلس گدایی دیگر است
خانه مردم ز بس کز آب چشمم شد خراب
هر زمان با آب چشمم ماجرایی دیگر است
چشم مستش گفت: هستم من بلای جان خلق
گفتم ابرو، غمزه اش گفت: آن بلایی دیگر است
گرچه دارند از گل رویش نوایی هر کسی
بلبل جان نسیمی را نوایی دیگر است
دیده ها را نور و دلها را صفایی دیگر است
شرمم از روی تو می آید بشر گفتن تو را
جز خدا کفر است اگر گویم خدایی دیگر است
تا نهادیم از سر دریوزه در کویت قدم
هر زمان از فضل حق ما را عطایی دیگر است
گرچه هست آب و هوای روضه رضوان لطیف
جنت آباد سر کوی تو جایی دیگر است
هرکسی در سر هوایی دارد از مهرت ولی
در سر ما ز آتش عشقت هوایی دیگر است
نیست این دل قابل تیمار و درمان ای طبیب
درد بیمار محبت را دوایی دیگر است
بر در سلطان، گدا هستند بسیاری ولی
بر در آن حضرت این مفلس گدایی دیگر است
خانه مردم ز بس کز آب چشمم شد خراب
هر زمان با آب چشمم ماجرایی دیگر است
چشم مستش گفت: هستم من بلای جان خلق
گفتم ابرو، غمزه اش گفت: آن بلایی دیگر است
گرچه دارند از گل رویش نوایی هر کسی
بلبل جان نسیمی را نوایی دیگر است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
گفتمش زلف تو مأوایی خوش است
گفت خوبان را همه جایی خوش است
گفتمش همتا ندارد قامتت
گفت چشمم نیز همتایی خوش است
گفتمش دور خوش است ایام عمر
گفت آن با روی زیبایی خوش است
گفتمش در بند بالای توام
گفت از این مگذر که بالایی خوش است
گفتمش سودای چشمت کرده ام
گفت می بینی چه سودایی خوش است
گفتمش کار خوش است این کار عشق
گفت با چون من دلارایی خوش است
گفتمش عشق رخت شد رای من
گفت عاشق را همه رایی خوش است
گفتمش سرو چمن پیش تو کیست؟
گفت بی رفتار و بی پایی خوش است
گفتمش دارم تمنای تو، گفت
ای نسیمی این تمنایی خوش است
گفت خوبان را همه جایی خوش است
گفتمش همتا ندارد قامتت
گفت چشمم نیز همتایی خوش است
گفتمش دور خوش است ایام عمر
گفت آن با روی زیبایی خوش است
گفتمش در بند بالای توام
گفت از این مگذر که بالایی خوش است
گفتمش سودای چشمت کرده ام
گفت می بینی چه سودایی خوش است
گفتمش کار خوش است این کار عشق
گفت با چون من دلارایی خوش است
گفتمش عشق رخت شد رای من
گفت عاشق را همه رایی خوش است
گفتمش سرو چمن پیش تو کیست؟
گفت بی رفتار و بی پایی خوش است
گفتمش دارم تمنای تو، گفت
ای نسیمی این تمنایی خوش است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
ای که از فکر تو پیوسته سرم در پیش است
دل من بی لب لعل نمکینت ریش است
گر کنم روز و شب اندیشه وصلت چه عجب
عاشق غمزده پیوسته محال اندیش است
جور خوبان ز وفا گرچه بود بیش، ولی
ای وفا اندک من! جور تو بیش از بیش است
دل من وصل تو مشکل به کف آرد زانرو
کاحتشام تو نه مقدار من درویش است
جور و خواری همه کس را بود از بیگانه
من بی طالع سودا زده را از خویش است
گرچه آزار و جفا مذهب خوبان باشد
بت بی رحم مرا کشتن عاشق کیش است
گرچه لعل لب تو چشمه نوش است ولی
از رقیبان تو بسیار به جانم نیش است
سر نثار قدمش کرد نسیمی و هنوز
خجل از کرده خویش آمد و سر در پیش است
دل من بی لب لعل نمکینت ریش است
گر کنم روز و شب اندیشه وصلت چه عجب
عاشق غمزده پیوسته محال اندیش است
جور خوبان ز وفا گرچه بود بیش، ولی
ای وفا اندک من! جور تو بیش از بیش است
دل من وصل تو مشکل به کف آرد زانرو
کاحتشام تو نه مقدار من درویش است
جور و خواری همه کس را بود از بیگانه
من بی طالع سودا زده را از خویش است
گرچه آزار و جفا مذهب خوبان باشد
بت بی رحم مرا کشتن عاشق کیش است
گرچه لعل لب تو چشمه نوش است ولی
از رقیبان تو بسیار به جانم نیش است
سر نثار قدمش کرد نسیمی و هنوز
خجل از کرده خویش آمد و سر در پیش است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
گرچه چشم ترک مستت فتنه و ابرو بلاست
این چنین دلبر بلا و فتنه دیگر کجاست؟
نقش اشیا سر به سر روشن شد از رویت مگر
جام جمشید رخت آیینه گیتی نماست
چون تو هستی دایم اندر خانقاه و میکده
رند و صوفی را چرا پیوسته باهم ماجراست؟
سالکان را در طریق کعبه وصل رخت
منزل اول فنای خویش و نفی ماسواست
گونه رویت آفتاب ذات پاک است از چه رو
از رخت صحن سرای هر دو عالم پر ضیاست
بر صراط الله از آن بر خط رویت می روم
کاهل معنی را صراط الله خط استواست
چار مژگان و دو ابرو و دو خط و موی سر
هشت باب جنت و هم جنت و فردوس ماست
سرو را تا نسبتی کردم به بالای تو نیست
راستی را زین فرح پیوسته در نشو و نماست
دل ز من گفتم که دزدید؟ ابرویت گفتا که چشم
این چنین پرفتنه کج با کسی گفته است راست
تا به سر سی و دو خط رخت ره برده ام
شش جهت چندانکه می بینم همه روی خداست
چون نسیمی رستگار است از فنا و از عدم
هر وجودی را که از سی و دو نطق حق بقاست
این چنین دلبر بلا و فتنه دیگر کجاست؟
نقش اشیا سر به سر روشن شد از رویت مگر
جام جمشید رخت آیینه گیتی نماست
چون تو هستی دایم اندر خانقاه و میکده
رند و صوفی را چرا پیوسته باهم ماجراست؟
سالکان را در طریق کعبه وصل رخت
منزل اول فنای خویش و نفی ماسواست
گونه رویت آفتاب ذات پاک است از چه رو
از رخت صحن سرای هر دو عالم پر ضیاست
بر صراط الله از آن بر خط رویت می روم
کاهل معنی را صراط الله خط استواست
چار مژگان و دو ابرو و دو خط و موی سر
هشت باب جنت و هم جنت و فردوس ماست
سرو را تا نسبتی کردم به بالای تو نیست
راستی را زین فرح پیوسته در نشو و نماست
دل ز من گفتم که دزدید؟ ابرویت گفتا که چشم
این چنین پرفتنه کج با کسی گفته است راست
تا به سر سی و دو خط رخت ره برده ام
شش جهت چندانکه می بینم همه روی خداست
چون نسیمی رستگار است از فنا و از عدم
هر وجودی را که از سی و دو نطق حق بقاست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
مطلع انوار زلفت مسکن جان و دل است
«رب انزلنی » بیان آن مبارک منزل است
گرچه دل در زلف خوبان بستن از دیوانگی است
عاشقی کو دل در آن زنجیر بندد عاقل است
عقد گیسویت به آسانی نگردد حل از آنک
معنی ای محکم دقیق و عقده ای بس مشکل است
صورت حق آن که می گوید که روی خوب نیست
چشم حق بین نیست او را، دعوی او باطل است
با لبت گفتم که خواهم داد روزی جان به تو
روز آن آمد بگو با لب که جان مستعجل است
در سواد ظلمت زلف تو هست آب حیات
آن که می گوید نه، حیوان است و حیوان غافل است
غوطه خور در بحر عشقش تا به دست آری گهر
در نصیب آن نشد کو بر کنار ساحل است
ای خیالت کرده روشن خانه چشمم، بلی
هرکجا محفل بود روشن به شمع محفل است
در طریق کعبه وصل تو اهل شوق را
غم رفیق و زاد ره خونابه و دل محمل است
حاصلی ما را نشد جز عشق جانان در جهان
عشق جانان هر که را حاصل نشد بی حاصل است
ای نسیمی صورت حق بسته بین بر آب و گل
تا ببینی صورت حق بسته بر آب و گل است
«رب انزلنی » بیان آن مبارک منزل است
گرچه دل در زلف خوبان بستن از دیوانگی است
عاشقی کو دل در آن زنجیر بندد عاقل است
عقد گیسویت به آسانی نگردد حل از آنک
معنی ای محکم دقیق و عقده ای بس مشکل است
صورت حق آن که می گوید که روی خوب نیست
چشم حق بین نیست او را، دعوی او باطل است
با لبت گفتم که خواهم داد روزی جان به تو
روز آن آمد بگو با لب که جان مستعجل است
در سواد ظلمت زلف تو هست آب حیات
آن که می گوید نه، حیوان است و حیوان غافل است
غوطه خور در بحر عشقش تا به دست آری گهر
در نصیب آن نشد کو بر کنار ساحل است
ای خیالت کرده روشن خانه چشمم، بلی
هرکجا محفل بود روشن به شمع محفل است
در طریق کعبه وصل تو اهل شوق را
غم رفیق و زاد ره خونابه و دل محمل است
حاصلی ما را نشد جز عشق جانان در جهان
عشق جانان هر که را حاصل نشد بی حاصل است
ای نسیمی صورت حق بسته بین بر آب و گل
تا ببینی صورت حق بسته بر آب و گل است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
سلطان غمت را دل پردرد مقام است
آن دل چه نشان دارد و آن مرد کدام است
در عشق تو چون هست دلم بنده جاوید
کار دلم از دولت وصل تو تمام است
جز پختن سودای سر زلف تو در سر
دیگر هوس عاشق دلسوخته خام است
ای آن که کنی عرضه سجاده و تسبیح
مرغ دل ما فارغ از این دانه و دام است
چون توبه ز مستی کند آن رند که شد مست
زان باده که روح القدسش جرعه جام است
ای کرده رخت روز، شب تیره ما را
صبحی که نه با روی تو باشد همه شام است
ای طالب ناموس رها کن طلب نام
در عشق بزرگی و کرامت نه به نام است
تا محرم اسرار خیال تو دلم شد
کار نظر از اشک چو لؤلؤ به نظام است
بر طالب جنت که مرادش نه تو باشی
وصل تو حرام آمد و حقا که حرام است
بر طور لقا جان کلیمت «ارنی » گوی
دیدار تو می خواهد و مشتاق کلام است
محراب نسیمی رخ و ابروی تو باشد
تا روی تواش قبله و چشم تو امام است
آن دل چه نشان دارد و آن مرد کدام است
در عشق تو چون هست دلم بنده جاوید
کار دلم از دولت وصل تو تمام است
جز پختن سودای سر زلف تو در سر
دیگر هوس عاشق دلسوخته خام است
ای آن که کنی عرضه سجاده و تسبیح
مرغ دل ما فارغ از این دانه و دام است
چون توبه ز مستی کند آن رند که شد مست
زان باده که روح القدسش جرعه جام است
ای کرده رخت روز، شب تیره ما را
صبحی که نه با روی تو باشد همه شام است
ای طالب ناموس رها کن طلب نام
در عشق بزرگی و کرامت نه به نام است
تا محرم اسرار خیال تو دلم شد
کار نظر از اشک چو لؤلؤ به نظام است
بر طالب جنت که مرادش نه تو باشی
وصل تو حرام آمد و حقا که حرام است
بر طور لقا جان کلیمت «ارنی » گوی
دیدار تو می خواهد و مشتاق کلام است
محراب نسیمی رخ و ابروی تو باشد
تا روی تواش قبله و چشم تو امام است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
بخت ابد یار آن که با تو قرین است
با تو نشستن به از بهشت برین است
جور و جفا کردن از تو دور نباشد
عادت خوبان روزگار چنین است
دل هوس زهد کرد و گوشه ولیکن
چشم سیاه تو آفت دل و دین است
مست و خراب از خیال گوشه چشمت
هر طرفی صدهزار گوشه نشین است
طینت پاکیزگی لطف تنت را
خاک ز کافور و آب ماء معین است
چشم گهربارم از خیال دهانش
حقه لؤلؤی ناب و در ثمین است
دل به تو دادیم و جان فدای تو کردیم
بیعت ما با تو و قرار همین است
دولت وصل تو هر که یافت به عالم
خسرو آفاق و شاه روی زمین است
خال تو کشمیر و بابل است زنخدان
چشم تو از خطا و روی تو چین است
مصحف روی تو می کند همه را شرح
راز نهانی که (آن)امام مبین است
جان به خیال لبت سپرد نسیمی
زان که خیال لب تو روح امین است
با تو نشستن به از بهشت برین است
جور و جفا کردن از تو دور نباشد
عادت خوبان روزگار چنین است
دل هوس زهد کرد و گوشه ولیکن
چشم سیاه تو آفت دل و دین است
مست و خراب از خیال گوشه چشمت
هر طرفی صدهزار گوشه نشین است
طینت پاکیزگی لطف تنت را
خاک ز کافور و آب ماء معین است
چشم گهربارم از خیال دهانش
حقه لؤلؤی ناب و در ثمین است
دل به تو دادیم و جان فدای تو کردیم
بیعت ما با تو و قرار همین است
دولت وصل تو هر که یافت به عالم
خسرو آفاق و شاه روی زمین است
خال تو کشمیر و بابل است زنخدان
چشم تو از خطا و روی تو چین است
مصحف روی تو می کند همه را شرح
راز نهانی که (آن)امام مبین است
جان به خیال لبت سپرد نسیمی
زان که خیال لب تو روح امین است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
چشم بیمار تو تا مست و خراب افتاده است
در سر من هوس جام و شراب افتاده است
تا حدیث لب میگون تو در شهر افتاد
زاهد گوشه نشین با می ناب افتاده است
نظم دندان تو تا دیده ام ای پسته دهن!
به خدا از نظرم در خوشاب افتاده است
در دل افتاد مرا آتش عشقت چون شمع
رشته جانم از آن در تب و تاب افتاده است
عکس بالای تو در دیده من دانی چیست؟
سایه سرو که در چشمه آب افتاده است
هرکه منعم کند از عشق تو ای ترک خطا!
همه دانند که از راه صواب افتاده است
از خیال لب نوشین تو در باده مدام
قدح دیده من همچو حباب افتاده است
هر که خوناب، چکان دید ز چشمم دانست
کآتشی در دل مجروح کباب افتاده است
من از این باب که دورم ز رخت شیفته ام
دور زلف تو پریشان ز چه باب افتاده است
لاله دلسوخته، گل جامه دران است ز رشک
مگر از طرف عذار تو نقاب افتاده است
می کشد هر نفسم دل به خرابات مغان
آه کاین خرقه پشمینه حجاب افتاده است
هر زمان از هوس چشم تو صد گوشه نشین
بر در میکده ها مست و خراب افتاده است
سفته ام در غم روی تو به مژگان همه را
هر دری کز صدف چشم سحاب افتاده است
چشم بیمار تو تا دید نسیمی، مخمور
روز و شب در هوس مستی و خواب افتاده است
در سر من هوس جام و شراب افتاده است
تا حدیث لب میگون تو در شهر افتاد
زاهد گوشه نشین با می ناب افتاده است
نظم دندان تو تا دیده ام ای پسته دهن!
به خدا از نظرم در خوشاب افتاده است
در دل افتاد مرا آتش عشقت چون شمع
رشته جانم از آن در تب و تاب افتاده است
عکس بالای تو در دیده من دانی چیست؟
سایه سرو که در چشمه آب افتاده است
هرکه منعم کند از عشق تو ای ترک خطا!
همه دانند که از راه صواب افتاده است
از خیال لب نوشین تو در باده مدام
قدح دیده من همچو حباب افتاده است
هر که خوناب، چکان دید ز چشمم دانست
کآتشی در دل مجروح کباب افتاده است
من از این باب که دورم ز رخت شیفته ام
دور زلف تو پریشان ز چه باب افتاده است
لاله دلسوخته، گل جامه دران است ز رشک
مگر از طرف عذار تو نقاب افتاده است
می کشد هر نفسم دل به خرابات مغان
آه کاین خرقه پشمینه حجاب افتاده است
هر زمان از هوس چشم تو صد گوشه نشین
بر در میکده ها مست و خراب افتاده است
سفته ام در غم روی تو به مژگان همه را
هر دری کز صدف چشم سحاب افتاده است
چشم بیمار تو تا دید نسیمی، مخمور
روز و شب در هوس مستی و خواب افتاده است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
ساقی سیمین برم جام شراب آورده است
آب گلگون، چهره آتش نقاب آورده است
چشم خونبارم مدام از شوق یاقوت لبش
(همچو ساغر در نظر لعل مذاب آورده است)
(نرگش شهلاش در سر فتنه ای دارد عجب)
کز می حسن این چنین مستی و خواب آورده است
مسکن اهل دل امشب چون چنین شد دلفروز
گرنه زلفش در دل شب آفتاب آورده است
عشق خوبان زاهد سالوس می گوید خطاست
خواجه بین کز بهر من فکر صواب آورده است
تا به دور چشم مست یار بفروشد به می
بر در میخانه مولانا کتاب آورده است
ای بسا خلوت نشین را بر سر بازار عشق
موکشان آن طره پرپیچ و تاب آورده است
پرده پرهیزگاران پاره خواهد شد، یقین،
از می ای کان غمزه مست و خراب آورده است
آمد از میخانه پیغامم که پیر می فروش
باده صافی تر از یاقوت ناب آورده است
شمع اگر واقف نگشت از سوز جان ما چرا
آتش غم در دل و در دیده آب آورده است؟
ای عنان دل ز دستم رفت بازآ کز غمت
صبر و هوشم رفت و جان پا در رکاب آورده است
چون به از نظم نسیمی گوهر یکدانه نیست
جوهری باری چرا در خوشاب آورده است؟
آب گلگون، چهره آتش نقاب آورده است
چشم خونبارم مدام از شوق یاقوت لبش
(همچو ساغر در نظر لعل مذاب آورده است)
(نرگش شهلاش در سر فتنه ای دارد عجب)
کز می حسن این چنین مستی و خواب آورده است
مسکن اهل دل امشب چون چنین شد دلفروز
گرنه زلفش در دل شب آفتاب آورده است
عشق خوبان زاهد سالوس می گوید خطاست
خواجه بین کز بهر من فکر صواب آورده است
تا به دور چشم مست یار بفروشد به می
بر در میخانه مولانا کتاب آورده است
ای بسا خلوت نشین را بر سر بازار عشق
موکشان آن طره پرپیچ و تاب آورده است
پرده پرهیزگاران پاره خواهد شد، یقین،
از می ای کان غمزه مست و خراب آورده است
آمد از میخانه پیغامم که پیر می فروش
باده صافی تر از یاقوت ناب آورده است
شمع اگر واقف نگشت از سوز جان ما چرا
آتش غم در دل و در دیده آب آورده است؟
ای عنان دل ز دستم رفت بازآ کز غمت
صبر و هوشم رفت و جان پا در رکاب آورده است
چون به از نظم نسیمی گوهر یکدانه نیست
جوهری باری چرا در خوشاب آورده است؟
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
آن که بر لوح رخت خط الهی دانست
بنده عشق الهی شد و شاهی دانست
آن که می گفت که روی تو به مه می ماند
چون نظر کرد به روی تو کماهی دانست
زلف و رخسار تواش کی رود از پیش نظر
آن که او نقش سپیدی و سیاهی دانست
چشم و ابروی تو را، قدر که داند جز من؟
قیمت ترک کماندار سپاهی دانست
گرچه راز دلم از اشک عقیقی شد فاش
منکر دل سیه از چهره کاهی دانست
اصل ما ز آب حیات است و روان بخشی آن
از میانش به کنار آمد و ماهی دانست
تا دلم عابد روی تو شد ای کعبه حسن
طاعتی کان به جز این بود مناهی دانست
به جز از کار غمت هرچه دلم کرد آن را
همه بی حاصلی و فکر تباهی دانست
دهنت عالم غیب است و میان سر دقیق
این کسی را که تواش پشت و پناهی دانست
گرچه ماند به رخت لاله، ولی نتواند
هر گیاهی صفت مهر گیاهی دانست
واحد مطلقی، اما نتوانست ابلیس
این صفت را ز دو بینی و دو راهی دانست
تا به رخسار تو شد چشم نسیمی بینا
عارف حق شد و از فضل الهی دانست
بنده عشق الهی شد و شاهی دانست
آن که می گفت که روی تو به مه می ماند
چون نظر کرد به روی تو کماهی دانست
زلف و رخسار تواش کی رود از پیش نظر
آن که او نقش سپیدی و سیاهی دانست
چشم و ابروی تو را، قدر که داند جز من؟
قیمت ترک کماندار سپاهی دانست
گرچه راز دلم از اشک عقیقی شد فاش
منکر دل سیه از چهره کاهی دانست
اصل ما ز آب حیات است و روان بخشی آن
از میانش به کنار آمد و ماهی دانست
تا دلم عابد روی تو شد ای کعبه حسن
طاعتی کان به جز این بود مناهی دانست
به جز از کار غمت هرچه دلم کرد آن را
همه بی حاصلی و فکر تباهی دانست
دهنت عالم غیب است و میان سر دقیق
این کسی را که تواش پشت و پناهی دانست
گرچه ماند به رخت لاله، ولی نتواند
هر گیاهی صفت مهر گیاهی دانست
واحد مطلقی، اما نتوانست ابلیس
این صفت را ز دو بینی و دو راهی دانست
تا به رخسار تو شد چشم نسیمی بینا
عارف حق شد و از فضل الهی دانست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
چشم تو فتنه ای است که عالم خراب اوست
مستی دیر و باده ز جام شراب اوست
رویت که صبح صادق شهر وجود ماست
از هر طرف که می نگرم فتح باب اوست
معنی اوست هرچه دل اندیشه می کند
جان دو کون صورت لب لباب اوست
تا آتش شراب علم زد ز لعل یار
دلهای دلبران دو عالم کباب اوست
عشق ازل که شامل ذرات عالم است
مقصود هر دو کون به زیر نقاب اوست
سلطان فضل ما که سلاطین عالم است
سرهای سروران جهان در رکاب اوست
تنها نسیمی از می عشقش خراب نیست
هر دو جهان ز نشأه مستی خراب اوست
مستی دیر و باده ز جام شراب اوست
رویت که صبح صادق شهر وجود ماست
از هر طرف که می نگرم فتح باب اوست
معنی اوست هرچه دل اندیشه می کند
جان دو کون صورت لب لباب اوست
تا آتش شراب علم زد ز لعل یار
دلهای دلبران دو عالم کباب اوست
عشق ازل که شامل ذرات عالم است
مقصود هر دو کون به زیر نقاب اوست
سلطان فضل ما که سلاطین عالم است
سرهای سروران جهان در رکاب اوست
تنها نسیمی از می عشقش خراب نیست
هر دو جهان ز نشأه مستی خراب اوست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
مطلع نور تجلی آفتاب روی اوست
لیلة القدری که می گویند هست آن موی اوست
قاب قوسینی که در معراج دید آن شب رسول
گر به چشم دل ببینی هیئت ابروی اوست
عروة الوثقی که خواند عارفش حبل المتین
سوره واللیل زلفش و آیت گیسوی اوست
خلد و فردوس و نعیم و روضه دارالسلام
چون به معنی بنگری وصف بهشت کوی اوست
گنج مخفی را طلسم و اسم اعظم را کلید
طره عنبر، نسیم سنبل هندوی اوست
معجزات انبیا و سر علم من لدن
حرفی از دیوان سحر غمزه جادوی اوست
در حقیقت رو به سوی کعبه می دانی کراست؟
هر که را روی دل از دنیی و عقبی سوی اوست
آنچنانم غرقه در فکرش که در بحر محیط
نقش هر صورت که می بینم خیال روی اوست
(جانم از پابوس وصلش گرچه دور افتاده است
صید آن زلف پریشان است که همزانوی اوست)
کی شود حاصل وصال یار بی جور رقیب؟
تا گل صدبرگ باشد خار هم پهلوی اوست
ای نسیمی نحل اندر شأن آن لب کس ندید
کاین چنین پاکیزه شهد ناب در کندوی اوست
لیلة القدری که می گویند هست آن موی اوست
قاب قوسینی که در معراج دید آن شب رسول
گر به چشم دل ببینی هیئت ابروی اوست
عروة الوثقی که خواند عارفش حبل المتین
سوره واللیل زلفش و آیت گیسوی اوست
خلد و فردوس و نعیم و روضه دارالسلام
چون به معنی بنگری وصف بهشت کوی اوست
گنج مخفی را طلسم و اسم اعظم را کلید
طره عنبر، نسیم سنبل هندوی اوست
معجزات انبیا و سر علم من لدن
حرفی از دیوان سحر غمزه جادوی اوست
در حقیقت رو به سوی کعبه می دانی کراست؟
هر که را روی دل از دنیی و عقبی سوی اوست
آنچنانم غرقه در فکرش که در بحر محیط
نقش هر صورت که می بینم خیال روی اوست
(جانم از پابوس وصلش گرچه دور افتاده است
صید آن زلف پریشان است که همزانوی اوست)
کی شود حاصل وصال یار بی جور رقیب؟
تا گل صدبرگ باشد خار هم پهلوی اوست
ای نسیمی نحل اندر شأن آن لب کس ندید
کاین چنین پاکیزه شهد ناب در کندوی اوست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
بیار باد صبا شمه ای ز طره دوست
که آفتاب جهانتاب زیر سایه اوست
کجایی ای صنم چین! که اشک دیده من
به جست و جوی وصالت همیشه در تک و پوست
به بوی زلف تو جان می دهد نسیم صبا
که همچو سنبل زلفت نسیم غالیه بوست
کمند زلف تو بر چهره تو، پنداری
فتاده سنبل سیراب بر گل خود روست
خدنگ غمزه خوبان کجا خطا گردد
کشیده تا به بناگوش آن کمان ابروست
صبوری از رخ دلدار اختیاری نیست
ضرورت است ضرورت صبوری از رخ دوست
خیال سرو قدت بر کنار دیده من
به سان قامت شمشاد بر کناره جوست
دلم به حلقه آن زلف می کشد به جهان
ببین ببین دل دیوانه را که سلسله جوست
به قول مدعی از دوست رو نگرداند
کسی که همچو نسیمیش عشق عادت و خوست
که آفتاب جهانتاب زیر سایه اوست
کجایی ای صنم چین! که اشک دیده من
به جست و جوی وصالت همیشه در تک و پوست
به بوی زلف تو جان می دهد نسیم صبا
که همچو سنبل زلفت نسیم غالیه بوست
کمند زلف تو بر چهره تو، پنداری
فتاده سنبل سیراب بر گل خود روست
خدنگ غمزه خوبان کجا خطا گردد
کشیده تا به بناگوش آن کمان ابروست
صبوری از رخ دلدار اختیاری نیست
ضرورت است ضرورت صبوری از رخ دوست
خیال سرو قدت بر کنار دیده من
به سان قامت شمشاد بر کناره جوست
دلم به حلقه آن زلف می کشد به جهان
ببین ببین دل دیوانه را که سلسله جوست
به قول مدعی از دوست رو نگرداند
کسی که همچو نسیمیش عشق عادت و خوست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
الله الله این چه نور است آفتاب روی دوست
این چنین رویی به وجه الله اگر آری نکوست
چشم من جز روی او، روی که آرد در نظر؟
کآنچه می آید به چشمم در حقیقت روی اوست
می دمد بوی خوش باد صبا جان در تنم
کس نمی داند که با باد سحرگاهی چه بوست
ذکر فردا کم کن ای زاهد که با یاد لبش
خرقه پوش امروز می بینم که بر دوشش سبوست
کرده ام در دیده مأوای خیال قامتش
سرو را جا بر کنار چشمه یا بر طرف جوست
در ازل حرفی شنیدند از دهانش اهل راز
هر طرف چندانکه می بینم هنوز آن گفت و گوست
تا به آب می کنم طاهر لباس زرق را
دایما با خرقه در میخانه کارم شست و شوست
آن که عاشق بر جمال صورت خوبان نشد
صورتی دارد ولی از راه معنی سنگ و روست
شرح زلف و خال آن ماه از نسیمی بازپرس
کو پریشان حال و سرگردان از آن چوگان و گوست
این چنین رویی به وجه الله اگر آری نکوست
چشم من جز روی او، روی که آرد در نظر؟
کآنچه می آید به چشمم در حقیقت روی اوست
می دمد بوی خوش باد صبا جان در تنم
کس نمی داند که با باد سحرگاهی چه بوست
ذکر فردا کم کن ای زاهد که با یاد لبش
خرقه پوش امروز می بینم که بر دوشش سبوست
کرده ام در دیده مأوای خیال قامتش
سرو را جا بر کنار چشمه یا بر طرف جوست
در ازل حرفی شنیدند از دهانش اهل راز
هر طرف چندانکه می بینم هنوز آن گفت و گوست
تا به آب می کنم طاهر لباس زرق را
دایما با خرقه در میخانه کارم شست و شوست
آن که عاشق بر جمال صورت خوبان نشد
صورتی دارد ولی از راه معنی سنگ و روست
شرح زلف و خال آن ماه از نسیمی بازپرس
کو پریشان حال و سرگردان از آن چوگان و گوست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
غرقه در دریای عشقش حال ما داند که چیست
این سخن آسوده بر ساحل کجا داند که چیست
حال آن زلف پریشان بشنو از من مو به مو
آن پریشانی گرفتار بلا داند که چیست
(عشق خوبان در دلم گنجی است ز اندازه برون
گوهر آن گنج را، قیمت خدا داند که چیست)
ناتوان چشم یارم وز لبش دارم شفا
آن چنان بیمار، قدر این شفا داند که چیست
تا ابد ماییم و روی ساقی و جام شراب
رمز عارف، صوفی صاحب صفا داند که چیست
در میان جان ما و زلف عنبرسای دوست
نیست اسراری که این باد صبا داند که چیست
روی ساقی در مقابل موسی ارنی از چه گفت
معنی این نکته را مست لقا داند که چیست
صوفی خلوت نشین از خانقه دارد نصیب
حاصل میخانه رند آشنا داند که چیست
آنچه در حسن تو هست ادراک صورت بین کجا
گرد بازارش تواند گشت یا داند که چیست
می کند قیمت به صد جان بوسه لعل لبت
هر که آن کالا شناسد، این بها داند که چیست
چون نسیمی هر که شد دیوانه زلف و رخش
حلقه زنجیر آن زلف دو تا داند که چیست
این سخن آسوده بر ساحل کجا داند که چیست
حال آن زلف پریشان بشنو از من مو به مو
آن پریشانی گرفتار بلا داند که چیست
(عشق خوبان در دلم گنجی است ز اندازه برون
گوهر آن گنج را، قیمت خدا داند که چیست)
ناتوان چشم یارم وز لبش دارم شفا
آن چنان بیمار، قدر این شفا داند که چیست
تا ابد ماییم و روی ساقی و جام شراب
رمز عارف، صوفی صاحب صفا داند که چیست
در میان جان ما و زلف عنبرسای دوست
نیست اسراری که این باد صبا داند که چیست
روی ساقی در مقابل موسی ارنی از چه گفت
معنی این نکته را مست لقا داند که چیست
صوفی خلوت نشین از خانقه دارد نصیب
حاصل میخانه رند آشنا داند که چیست
آنچه در حسن تو هست ادراک صورت بین کجا
گرد بازارش تواند گشت یا داند که چیست
می کند قیمت به صد جان بوسه لعل لبت
هر که آن کالا شناسد، این بها داند که چیست
چون نسیمی هر که شد دیوانه زلف و رخش
حلقه زنجیر آن زلف دو تا داند که چیست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
جز وصل رخت چاره درد دل ما نیست
این حال که را باشد و این درد که را نیست
تا در نظرم نقش خیال تو درآمد
در خانه چشمم به جز از نور خدا نیست
تا ره به شب قدر سر زلف تو بردم
عهدم به جز از روی تو، ای بدر دجا نیست
ای کرده غمت در حرم تنگ دلم جا
بیرون ز تو منزل نه و خالی ز تو جا نیست
گفتی که مرا با تو سر مهر و وفا هست
چون باورم آید چو تو را مهر و وفا نیست
آن را که نشد سینه پر از مهر جمالت
در چهره چو صبحش اثر صدق و صفا نیست
محروم شد از وصل حیات ابد آن کو
دل زنده و جان داده به بویت چو صبا نیست
از شربت بی زخم طبیب ای دل بیمار
صحت مطلب زان که در او بوی شفا نیست
از ناز و نعیم دو جهان بهره ندارد
آن دل که سزاوار به تشریف بلا نیست
عشق رخ دلدار مرا بی سر و پا کرد
چون گردش افلاک از آنرو سر و پا نیست
منکر ز خطا فکر غلط می کند اما
در دیده حق بین غلط و سهو و خطا نیست
تا کام نسیمی تو شدی از همه عالم
از کام دل و روشنی دیده جدا نیست
این حال که را باشد و این درد که را نیست
تا در نظرم نقش خیال تو درآمد
در خانه چشمم به جز از نور خدا نیست
تا ره به شب قدر سر زلف تو بردم
عهدم به جز از روی تو، ای بدر دجا نیست
ای کرده غمت در حرم تنگ دلم جا
بیرون ز تو منزل نه و خالی ز تو جا نیست
گفتی که مرا با تو سر مهر و وفا هست
چون باورم آید چو تو را مهر و وفا نیست
آن را که نشد سینه پر از مهر جمالت
در چهره چو صبحش اثر صدق و صفا نیست
محروم شد از وصل حیات ابد آن کو
دل زنده و جان داده به بویت چو صبا نیست
از شربت بی زخم طبیب ای دل بیمار
صحت مطلب زان که در او بوی شفا نیست
از ناز و نعیم دو جهان بهره ندارد
آن دل که سزاوار به تشریف بلا نیست
عشق رخ دلدار مرا بی سر و پا کرد
چون گردش افلاک از آنرو سر و پا نیست
منکر ز خطا فکر غلط می کند اما
در دیده حق بین غلط و سهو و خطا نیست
تا کام نسیمی تو شدی از همه عالم
از کام دل و روشنی دیده جدا نیست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
هر که با جام می لعل لبش همدم نیست
در حریم حرم حرمت ما محرم نیست
دل به نیش است که هر نوش ندارد سودش
سینه زخمی است که خوشنود به هر مرهم نیست
کمر صحبت این راه ببندی ور نه
هر که زد بخیه بر اندام کله، ادهم نیست
زاهد ار از تو دم حال بپرسد گویش
صحبت جام طرب کش که از این به دم نیست
دیده بگشای و بر اعجاز نسیمی بنگر
کاین نسیم است که منفوخ به هر مریم نیست
در حریم حرم حرمت ما محرم نیست
دل به نیش است که هر نوش ندارد سودش
سینه زخمی است که خوشنود به هر مرهم نیست
کمر صحبت این راه ببندی ور نه
هر که زد بخیه بر اندام کله، ادهم نیست
زاهد ار از تو دم حال بپرسد گویش
صحبت جام طرب کش که از این به دم نیست
دیده بگشای و بر اعجاز نسیمی بنگر
کاین نسیم است که منفوخ به هر مریم نیست