عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۴
فضولی : اضافات
ترکیب بند
ای خوش آن دم که بهر نیک و بدم کار نبود
بیمم از طعنه اغیار و غم یار نبود
روش عاشقی و عشق نمی دانستم
دل بی درد من از درد خبردار نبود
پرده دیده ام آلایش خونابه نداشت
خار خارم ز گلی در دل افگار نبود
در نظر جلوه نمی کرد مرا شاهد حسن
صورت عشق در آیینه اظهار نبود
غفلتم داشت ز دام غم هر قید برون
بحریم حرم قید مرا بار نبود
عاقبت رشک بر آسایش من برد فلک
بهر دردم بوجود از عدم آورد فلک
جان آشفته گرفتار دل شیدا شد
تن سرگشته اسیر الم دنیا شد
روح را وسوسه شوق بدن برد ز جا
دیده را دغدغه ذوق نظر پیدا شد
سینه خالیم آتشکده محنت گشت
سر بی درد سرم جلوه گه سودا شد
شاهد پرده نشین اثر فطرت من
پرده انداخت ز راز و بجهان رسوا شد
دل و جان و تن من مایل دنیا گشتند
در میان من و جان و دل و تن غوغا شد
عاجز و بی کس و مغلوب چو دیدند مرا
هر سه در سلسله ظبط کشیدند مرا
اقتدای تن و جان و دل شیدا کردم
مدتی عاشقی شاهد دنیا کردم
بودم آسوده گرفتم ره تشویش و تعب
داشتم راحت دل دغدغه پیدا کردم
بهر آرام تن و کام دل و راحت جان
رنجها بردم و اسباب مهیا کردم
گشت اسباب پریشانی من در عالم
بهر جمعیت خود هر چه تمنا کردم
هیچ سودا گره از کار دل من نگشود
چون شدم عاجز و ترک همه سودا کردم
عشق پیدا شد و گفتا که رفیق تو منم
آتش افکند ز غیرت بدل و جان و تنم
بغم عشق گلی کرد گرفتار مرا
در عجب آتشی انداخت بیکبار مرا
گاه در جلوه درآورد قد رعنا را
گاه بنمود خم طره طرار مرا
گاه سویم نظر از نرگس شهلا افکند
گاه با زلف سیه کرد گرفتار مرا
سوخت بر سینه ام از آتش محنت صد داغ
ریخت خون جگر از دیده خونبار مرا
آه از آن سیمبر سرو قد لاله عذار
که دمادم بجفا می دهد آزار مرا
می شود شاد دل او بدل آزاری من
هیچگه رحم ندارد بگرفتاری من
تا گرفتار نبودم سر آزار نداشت
سر آزار من زار گرفتار نداشت
نظر مردمی از نرگس او می دیدم
غمزه خونی مردم کش خونخوار نداشت
یاد می کرد ز من حال دلم می پرسید
باخبر بود تغافل ز من زار نداشت
روش جور ز اغیار نیاموخته بود
فرح بزم وصالش غم اغیار نداشت
هر دم از صحبت او ذوق دلم می افزود
می او رنج خمار و گل او خار نداشت
لطف او عین ستم بود نمی دانستم
قصد او صید دلم بود نمی دانستم
کرد چون صید دلم روی ز من پنهان کرد
جورها بر من آشفته سر گردان کرد
گوش بر قول رقیبان بداندیش نهاد
هر چه آموخت ز بیداد بجانم آن کرد
من چه گویم که چها کرد بجانم ز جفا
آن ستمگر بمن آن کرد که آن نتوان کرد
دل بامید وفا داشت گرفتاری او
بجفا خانه امید دلم ویران کرد
نه توان همدم او شد نه توان دل بر داشت
چه کنم چاره من چیست مرا حیران کرد
دوش از پرده ناموس برون افتادم
یافتم فرصت و این راز برو بگشادم
کای دل زار من آزرده آزار غمت
قامتم خم شده بار بلای ستمت
نیست یک دم که دلم از تو نبیند ستمی
چند بینم من بی دل ستم دم بدمت
پیش ازینت نظر مرحمتی با من بود
داشت چشم تر من سرمه ز خاک قدمت
چیست جرمم چه شد آیا که خلاف ره و رسم
دور شد از سر من سایه لطف و کرمت
پیش ازین بار الم بر من بی تاب منه
که نماندست مرا طاقت بار المت
گفت ما سیمبرانیم ز ما مهر مجو
سخنی را که بر ما نتوان گفت مگو
گفتم ای سیمبر سرو قد لاله عذار
مایل ظلم مشو جور مکن بر من زار
اثر خوب ندارد روش بی رحمی
رحم کن رحم که از عمر شوی برخوردار
مردم چشم مرا غرقه خوناب مکن
مردمی کن مشو از مردم مردم آزار
سخن باطل اغیار مخالف مشنو
جانب یاری یاران موافق مگذار
غره بر خوبی صورت مشو از راه مرو
زود باشد که ز حسن تو نماند آثار
بدمد سبزه تر گرد گل رخسارت
آتشت دود کند سرد شود بازارت
عزم سیری سر کوی تو نماند کس را
میل نظاره روی تو نماند کس را
نکند میل تو خاطر نکشد سوی تو دل
تاب بر تندی خوی تو نماند کس را
هر سر موی تو خاری پی آزار شود
سر مویی غم موی تو نماند کس را
سوی هرکس که روی از تو بگرداند روی
اثر میل بسوی تو نماند کس را
رهد از قید تو جان در دل شیدا هوسی
بخط غالیه موی تو نماند کس را
آنچنان زی که دران روز ملالی نکشی
الم طعنه هر شیفته حالی نکشی
پند بی حاصل من در دل او کار نکرد
کرد آزار دل اندیشه ز آزار نکرد
بر گرفتاری من رحم نیامد او را
ترک آزار من زار گرفتار نکرد
بهر محنت دل من چون دل او سخت نبود
صبر بر محنت آن شوخ ستمگار نکرد
کردم آهنگ سفر از سر کویش ناچار
چه کنم چاره درد من افگار نکرد
چند روزی که شدم بسته دام غربت
چه جفاها که بمن حسرت دیدار نکرد
دم بدم خون دل از دیده روان می کردم
اشک می ریختم و آه و فغان می کردم
گره از کار دل زار بغربت نگشاد
بلکه هر لحظه ز یادش غم دل گشت زیاد
اشک می راندم و می برد ثبناتم را سیل
آه می کردم و می رفت قرارم بر باد
درد می گشت فزون محنت دل می افزود
لذت دولت دیدار نمی رفت ز یاد
باز از غایت بی صبری و بی آرامی
آرزوی وطنم در دل آواره فتاد
چو رسیدم بوطن بهر تماشا رفتم
سوی آن شمع که برجان من این داغ نهاد
دیدمش سبزه بر اطراف گلستان دارد
صفحه مصحف رویش خط ریحان دارد
سبزه اش پرده حسن گل رخسار شده
خط آزادی دلها گرفتار شده
عاشقان کرده همه ترک طلبکاری او
همه را او ز سر شوق طلبکار شده
همه منتظران قطع نظر کرده از او
همه معتقدان منکر اطوار شده
نشأه باده غفلت ز سرش رفته برون
مستی داشت بخود آمده هشیار شده
راست مانند گدا پیشه که خود را در خواب
پادشه دیده و زان واقعه بیدار شده
سوخته بر دل او آتش حسرت صد داغ
ز پریشانی جمعیتش آشفته دماغ
سوزش داغ دل من ز خط او کم شد
بی تکلف خط او داغ مرا مرهم شد
اندک اندک غم عشقم به کمی روی نهاد
رفته رفته دل غم پرور من خرم شد
گر چه او شیفته دل گشت و پریشان خاطر
دل من بی الم و خاطر من بی غم شد
جان که از عیش و طرب محنت محرومی داشت
بحریم حرم عیش و طرب محرم شد
دل که غافل ز هوا و هوس عالم بود
باز مشغول هوا و هوس عالم شد
من که بی دردی خویش و غم آن را دیدم
صبر ناکرده بآن حال سبب پرسیدم
گفتم ای سرو روان شیوه رفتار تو کو
خوبی طلعت و شیرینی گفتار تو کو
سالکان ره سودای تو آیا چه شدند
عشقبازان دل افکار گرفتار تو کو
چه شد آیا که اسیران تو در بند نیند
می کیفیت لبهای شکر بار تو کو
گفت بر من چه زنی طعنه ترا نیز چه شد
دل سودا زده و دیده خونبار تو کو
سبب تفرقه مجمع احباب تو چیست
اثر سلسله طره طرار تو کو
کار صورت همه فانیست ازو دل بردار
گر بقا می طلبی دامن معنی بکف آر
کرد ذوق می این پند موافق مستم
همه بر هم زدم از قید علایق رستم
غرقه بحر شدم و ز نظرم رفت سراب
بت من بود بت من بت خود بشکستم
یافتم راه بسر حد حقیقت ز مجاز
مرده بودم بحیات ابدی پیوستم
دست بر دامن آن عشق زدم بهر بقا
که ز دستم نرود گر رود از هم دستم
شد یقینم که کدورت همه در ملک فناست
طلب ملک بقایم پس ازین تا هستم
یارب از کار فضولی گره غم بگشا
ز مجازش برهان راه حقیقت بنما
بیمم از طعنه اغیار و غم یار نبود
روش عاشقی و عشق نمی دانستم
دل بی درد من از درد خبردار نبود
پرده دیده ام آلایش خونابه نداشت
خار خارم ز گلی در دل افگار نبود
در نظر جلوه نمی کرد مرا شاهد حسن
صورت عشق در آیینه اظهار نبود
غفلتم داشت ز دام غم هر قید برون
بحریم حرم قید مرا بار نبود
عاقبت رشک بر آسایش من برد فلک
بهر دردم بوجود از عدم آورد فلک
جان آشفته گرفتار دل شیدا شد
تن سرگشته اسیر الم دنیا شد
روح را وسوسه شوق بدن برد ز جا
دیده را دغدغه ذوق نظر پیدا شد
سینه خالیم آتشکده محنت گشت
سر بی درد سرم جلوه گه سودا شد
شاهد پرده نشین اثر فطرت من
پرده انداخت ز راز و بجهان رسوا شد
دل و جان و تن من مایل دنیا گشتند
در میان من و جان و دل و تن غوغا شد
عاجز و بی کس و مغلوب چو دیدند مرا
هر سه در سلسله ظبط کشیدند مرا
اقتدای تن و جان و دل شیدا کردم
مدتی عاشقی شاهد دنیا کردم
بودم آسوده گرفتم ره تشویش و تعب
داشتم راحت دل دغدغه پیدا کردم
بهر آرام تن و کام دل و راحت جان
رنجها بردم و اسباب مهیا کردم
گشت اسباب پریشانی من در عالم
بهر جمعیت خود هر چه تمنا کردم
هیچ سودا گره از کار دل من نگشود
چون شدم عاجز و ترک همه سودا کردم
عشق پیدا شد و گفتا که رفیق تو منم
آتش افکند ز غیرت بدل و جان و تنم
بغم عشق گلی کرد گرفتار مرا
در عجب آتشی انداخت بیکبار مرا
گاه در جلوه درآورد قد رعنا را
گاه بنمود خم طره طرار مرا
گاه سویم نظر از نرگس شهلا افکند
گاه با زلف سیه کرد گرفتار مرا
سوخت بر سینه ام از آتش محنت صد داغ
ریخت خون جگر از دیده خونبار مرا
آه از آن سیمبر سرو قد لاله عذار
که دمادم بجفا می دهد آزار مرا
می شود شاد دل او بدل آزاری من
هیچگه رحم ندارد بگرفتاری من
تا گرفتار نبودم سر آزار نداشت
سر آزار من زار گرفتار نداشت
نظر مردمی از نرگس او می دیدم
غمزه خونی مردم کش خونخوار نداشت
یاد می کرد ز من حال دلم می پرسید
باخبر بود تغافل ز من زار نداشت
روش جور ز اغیار نیاموخته بود
فرح بزم وصالش غم اغیار نداشت
هر دم از صحبت او ذوق دلم می افزود
می او رنج خمار و گل او خار نداشت
لطف او عین ستم بود نمی دانستم
قصد او صید دلم بود نمی دانستم
کرد چون صید دلم روی ز من پنهان کرد
جورها بر من آشفته سر گردان کرد
گوش بر قول رقیبان بداندیش نهاد
هر چه آموخت ز بیداد بجانم آن کرد
من چه گویم که چها کرد بجانم ز جفا
آن ستمگر بمن آن کرد که آن نتوان کرد
دل بامید وفا داشت گرفتاری او
بجفا خانه امید دلم ویران کرد
نه توان همدم او شد نه توان دل بر داشت
چه کنم چاره من چیست مرا حیران کرد
دوش از پرده ناموس برون افتادم
یافتم فرصت و این راز برو بگشادم
کای دل زار من آزرده آزار غمت
قامتم خم شده بار بلای ستمت
نیست یک دم که دلم از تو نبیند ستمی
چند بینم من بی دل ستم دم بدمت
پیش ازینت نظر مرحمتی با من بود
داشت چشم تر من سرمه ز خاک قدمت
چیست جرمم چه شد آیا که خلاف ره و رسم
دور شد از سر من سایه لطف و کرمت
پیش ازین بار الم بر من بی تاب منه
که نماندست مرا طاقت بار المت
گفت ما سیمبرانیم ز ما مهر مجو
سخنی را که بر ما نتوان گفت مگو
گفتم ای سیمبر سرو قد لاله عذار
مایل ظلم مشو جور مکن بر من زار
اثر خوب ندارد روش بی رحمی
رحم کن رحم که از عمر شوی برخوردار
مردم چشم مرا غرقه خوناب مکن
مردمی کن مشو از مردم مردم آزار
سخن باطل اغیار مخالف مشنو
جانب یاری یاران موافق مگذار
غره بر خوبی صورت مشو از راه مرو
زود باشد که ز حسن تو نماند آثار
بدمد سبزه تر گرد گل رخسارت
آتشت دود کند سرد شود بازارت
عزم سیری سر کوی تو نماند کس را
میل نظاره روی تو نماند کس را
نکند میل تو خاطر نکشد سوی تو دل
تاب بر تندی خوی تو نماند کس را
هر سر موی تو خاری پی آزار شود
سر مویی غم موی تو نماند کس را
سوی هرکس که روی از تو بگرداند روی
اثر میل بسوی تو نماند کس را
رهد از قید تو جان در دل شیدا هوسی
بخط غالیه موی تو نماند کس را
آنچنان زی که دران روز ملالی نکشی
الم طعنه هر شیفته حالی نکشی
پند بی حاصل من در دل او کار نکرد
کرد آزار دل اندیشه ز آزار نکرد
بر گرفتاری من رحم نیامد او را
ترک آزار من زار گرفتار نکرد
بهر محنت دل من چون دل او سخت نبود
صبر بر محنت آن شوخ ستمگار نکرد
کردم آهنگ سفر از سر کویش ناچار
چه کنم چاره درد من افگار نکرد
چند روزی که شدم بسته دام غربت
چه جفاها که بمن حسرت دیدار نکرد
دم بدم خون دل از دیده روان می کردم
اشک می ریختم و آه و فغان می کردم
گره از کار دل زار بغربت نگشاد
بلکه هر لحظه ز یادش غم دل گشت زیاد
اشک می راندم و می برد ثبناتم را سیل
آه می کردم و می رفت قرارم بر باد
درد می گشت فزون محنت دل می افزود
لذت دولت دیدار نمی رفت ز یاد
باز از غایت بی صبری و بی آرامی
آرزوی وطنم در دل آواره فتاد
چو رسیدم بوطن بهر تماشا رفتم
سوی آن شمع که برجان من این داغ نهاد
دیدمش سبزه بر اطراف گلستان دارد
صفحه مصحف رویش خط ریحان دارد
سبزه اش پرده حسن گل رخسار شده
خط آزادی دلها گرفتار شده
عاشقان کرده همه ترک طلبکاری او
همه را او ز سر شوق طلبکار شده
همه منتظران قطع نظر کرده از او
همه معتقدان منکر اطوار شده
نشأه باده غفلت ز سرش رفته برون
مستی داشت بخود آمده هشیار شده
راست مانند گدا پیشه که خود را در خواب
پادشه دیده و زان واقعه بیدار شده
سوخته بر دل او آتش حسرت صد داغ
ز پریشانی جمعیتش آشفته دماغ
سوزش داغ دل من ز خط او کم شد
بی تکلف خط او داغ مرا مرهم شد
اندک اندک غم عشقم به کمی روی نهاد
رفته رفته دل غم پرور من خرم شد
گر چه او شیفته دل گشت و پریشان خاطر
دل من بی الم و خاطر من بی غم شد
جان که از عیش و طرب محنت محرومی داشت
بحریم حرم عیش و طرب محرم شد
دل که غافل ز هوا و هوس عالم بود
باز مشغول هوا و هوس عالم شد
من که بی دردی خویش و غم آن را دیدم
صبر ناکرده بآن حال سبب پرسیدم
گفتم ای سرو روان شیوه رفتار تو کو
خوبی طلعت و شیرینی گفتار تو کو
سالکان ره سودای تو آیا چه شدند
عشقبازان دل افکار گرفتار تو کو
چه شد آیا که اسیران تو در بند نیند
می کیفیت لبهای شکر بار تو کو
گفت بر من چه زنی طعنه ترا نیز چه شد
دل سودا زده و دیده خونبار تو کو
سبب تفرقه مجمع احباب تو چیست
اثر سلسله طره طرار تو کو
کار صورت همه فانیست ازو دل بردار
گر بقا می طلبی دامن معنی بکف آر
کرد ذوق می این پند موافق مستم
همه بر هم زدم از قید علایق رستم
غرقه بحر شدم و ز نظرم رفت سراب
بت من بود بت من بت خود بشکستم
یافتم راه بسر حد حقیقت ز مجاز
مرده بودم بحیات ابدی پیوستم
دست بر دامن آن عشق زدم بهر بقا
که ز دستم نرود گر رود از هم دستم
شد یقینم که کدورت همه در ملک فناست
طلب ملک بقایم پس ازین تا هستم
یارب از کار فضولی گره غم بگشا
ز مجازش برهان راه حقیقت بنما
فضولی : اضافات
مسبع
وقتست که شام غم هجران بسر آید
در باغ امل نخل تمنا ببر آید
ماه غرض از مطلع امید بر آید
در ظلمت شب مژده فیض سحر آید
از برج وبال اختر طالع بدر آید
در آرزوی وصل دعا کارگر آید
دلدار سفر کرده ما از سفر آید
ای درد و بلا دوریت ارباب وفا را
نزدیک شو و دور کن این درد و بلا را
داریم تمنای لقای تو خدا را
بردار ز رخ پرده و بنمای لقا را
ای کرده فراموش درین واقعه ما را
رحمی کن و مگذار دگر پیک صبا را
کان بی خبر از تو بمن بی خبر آید
عمریست که شوق رخ نیکوی تو داریم
در جان حزین آرزوی روی تو داریم
در دل شکن سلسله موی تو داریم
در سینه هوای قد دلجوی تو داریم
در سر هوس خاک سر کوی تو داریم
پیوسته خیال خم ابروی تو داریم
ای خوبتر از هر چه به پیش نظر آید
ماییم که در دوستیت یک جهتانیم
در راه تو هر عهد که بستیم بر آنیم
عمریست که تو غایبی و ما نگرانیم
در آرزوی روی تو با آه و فغانیم
دور از تو بسی خسته دل سوخته جانیم
مپسند کزین بیش درین غصه بمانیم
مگذار که جان از تن فرسوده بر آید
در محنت هجران تو ای سرو سمنبر
داریم دل مضطرب و جان مکدر
کو مژده وصلت که دماغ دل مضطر
گردد ز نسیم اثرش باز معطر
ز انسان که نومید ظفر از ایزد داور
در دشت احد وقت هجوم صف کافر
بهر مدد لشگر خیرالبشر آید
شاهی که سر چرخ برین خاک در اوست
در تمشیت کار قضا کارگر اوست
اوراق فلک دفتر فضل و هنر اوست
ایجاد بشر پرتو فیض نظر اوست
بحریست که ارواح ائمه گهر اوست
نخلیست که توفیق ولایت ثمر اوست
هیهات که از نخل دگر این ثمر آید
ای ذره از خاک درت طینت آدم
وز دولت پابوس تو آن خاک مکرم
تشریف امامت بوجود تو مسلم
ذات تو بمجموعه موجود مقدم
ای بنیه عالم بتولای تو محکم
تا هست ز عالم اثر بنیه بعالم
مشکل که وجودی ز تو پاکیزه تر آید
شاها تو همانی که برین صفحه ایام
در اول حال از تو رقم شد خط اسلام
پیش از تو ز اسلام نمی برد کسی نام
حالا که جهان یافته با شرع تو آرام
گر جمعی پریشان سیه نامه بد نام
خواهد که این صبح بتزویر شود شام
مپسند که تذویر چنین معتبر آید
با تیغ دو سر قصد سر اهل خطا کن
سر متصل از تن بسر تیغ جدا کن
درد دل شوریده ما بین و دوا کن
از لطف تو هر کام که داریم روا کن
در کار عدو قاعده صبر رها کن
در رهگذر شرع خود اندیشه ما کن
مگذار که خاری بسر رهگذر آید
شاها اثر دوستیست رونق دین است
خوش آنکه درین دوستی از اهل یقین است
هر کس که درت را ز غلامان کمین است
در انجمن اهل وفا صدر نشین است
مداحی تو کار فضولی حزین است
حقا که چنین بوده و آغاز چنین است
تا بلبل طبعش بفصاحت بسر آید
در باغ امل نخل تمنا ببر آید
ماه غرض از مطلع امید بر آید
در ظلمت شب مژده فیض سحر آید
از برج وبال اختر طالع بدر آید
در آرزوی وصل دعا کارگر آید
دلدار سفر کرده ما از سفر آید
ای درد و بلا دوریت ارباب وفا را
نزدیک شو و دور کن این درد و بلا را
داریم تمنای لقای تو خدا را
بردار ز رخ پرده و بنمای لقا را
ای کرده فراموش درین واقعه ما را
رحمی کن و مگذار دگر پیک صبا را
کان بی خبر از تو بمن بی خبر آید
عمریست که شوق رخ نیکوی تو داریم
در جان حزین آرزوی روی تو داریم
در دل شکن سلسله موی تو داریم
در سینه هوای قد دلجوی تو داریم
در سر هوس خاک سر کوی تو داریم
پیوسته خیال خم ابروی تو داریم
ای خوبتر از هر چه به پیش نظر آید
ماییم که در دوستیت یک جهتانیم
در راه تو هر عهد که بستیم بر آنیم
عمریست که تو غایبی و ما نگرانیم
در آرزوی روی تو با آه و فغانیم
دور از تو بسی خسته دل سوخته جانیم
مپسند کزین بیش درین غصه بمانیم
مگذار که جان از تن فرسوده بر آید
در محنت هجران تو ای سرو سمنبر
داریم دل مضطرب و جان مکدر
کو مژده وصلت که دماغ دل مضطر
گردد ز نسیم اثرش باز معطر
ز انسان که نومید ظفر از ایزد داور
در دشت احد وقت هجوم صف کافر
بهر مدد لشگر خیرالبشر آید
شاهی که سر چرخ برین خاک در اوست
در تمشیت کار قضا کارگر اوست
اوراق فلک دفتر فضل و هنر اوست
ایجاد بشر پرتو فیض نظر اوست
بحریست که ارواح ائمه گهر اوست
نخلیست که توفیق ولایت ثمر اوست
هیهات که از نخل دگر این ثمر آید
ای ذره از خاک درت طینت آدم
وز دولت پابوس تو آن خاک مکرم
تشریف امامت بوجود تو مسلم
ذات تو بمجموعه موجود مقدم
ای بنیه عالم بتولای تو محکم
تا هست ز عالم اثر بنیه بعالم
مشکل که وجودی ز تو پاکیزه تر آید
شاها تو همانی که برین صفحه ایام
در اول حال از تو رقم شد خط اسلام
پیش از تو ز اسلام نمی برد کسی نام
حالا که جهان یافته با شرع تو آرام
گر جمعی پریشان سیه نامه بد نام
خواهد که این صبح بتزویر شود شام
مپسند که تذویر چنین معتبر آید
با تیغ دو سر قصد سر اهل خطا کن
سر متصل از تن بسر تیغ جدا کن
درد دل شوریده ما بین و دوا کن
از لطف تو هر کام که داریم روا کن
در کار عدو قاعده صبر رها کن
در رهگذر شرع خود اندیشه ما کن
مگذار که خاری بسر رهگذر آید
شاها اثر دوستیست رونق دین است
خوش آنکه درین دوستی از اهل یقین است
هر کس که درت را ز غلامان کمین است
در انجمن اهل وفا صدر نشین است
مداحی تو کار فضولی حزین است
حقا که چنین بوده و آغاز چنین است
تا بلبل طبعش بفصاحت بسر آید
فضولی : اضافات
مسدس
منم بلبل گلشن آشنایی
بغربت گرفتار دام جدایی
نوایم همه نغمه بی نوایی
گرفتاریم ناامید از رهایی
چه عمرست عمرم زهی سخت جانی
چه کارست کارم زهی سست رایی
چو شمع از هوای بتان بی قرارم
همیشه سحرخیز و شب زنده دارم
سراسیمه حال و سیه روزگارم
بسوز دل و دیده اشکبارم
بآه جگر سوز در هم زبانی
ز سوز جگر طالب روشنایی
گران آمده کار و بارم جهان را
سبک اعتبار وجودم زمان را
ندیده وفا عهد من آسمان را
نموده من خسته ناتوان را
سپهر سبک سیر صد سرگرانی
که از سست عهدی و از بی وفایی
جدا زان دو ابرو چه گویم که چونم
سیه روزگار و ضعیف و زبونم
چو ماه نو اندر شفق غرق خونم
خمیده قد و ناتوان همچو نونم
تنم یافته غایت ناتوانی
قدم را رسیده کمال دو تایی
ز بسیاری درد دارم شکایت
مرا هست دردی برون از شکایت
ندانسته او را کسی حد و غایت
مگر خامه کاتب این ولایت
که امر خیالی و شغل گمانی
نمی یابد از وقت او رهایی
ملاذ امم زبده نسل آدم
نسق بخش کیفیت ملک عالم
همه جا بتوفیق و دانش مسلم
همه جا بتقدیم همت مقدم
مرین گوهر رشته کاردانی
بهین اختر اوج پاکیزه رایی
بتعظیم سرمایه سربلندی
بتأدیب پست ده هر بلندی
نهم آسمان را دهم در بلندی
چنان آمده قدر او بر بلندی
که در جنب او آسمان ز آسمانی
دم ار می زند می کند بی حیایی
زهی پایمال ترا سرفرازی
امور قضا نزد رای تو بازی
تویی اعلم عالم کارسازی
بشمشیر اندیشه قاضی غازی
که کلک ترا تیره وش خون فشانی
طریقست با اهل عصیان خطایی
شها در دلم نیست جز آرزویت
سری دارم و نشئه شوق رویت
مرا بود قبل از همه میل سویت
اگر تیزتر آمدم سوی کویت
سبب داشت ترک چنین کامرانی
مکن حمل بر سستی و بی وفایی
ز من تا درت متصل بود زایر
ز هم بسته بود ازدحام مسافر
چو شوق جمال تو غالب شد آخر
نهادم قدم بر رؤس اکابر
شرف بین که از فیض رحمت رسانی
زده ره روانت دم از ره نمایی
شها با تو بود اعتبار وجودم
همه روز در سایه ات می غنودم
ز بیم فراق تو واقف نبودم
ز افواه ناگاه حرفی شنودم
که سایه ز فرق سرم می ستادی
قرار از دل خسته ام می ربایی
خدایا بگو گر چنین عزم داری
غریبان خود را بکه می سپاری
کرا جای خود بهر جا می گذاری
که بی تو گشاید در غم گساری
فضولی که دارد ز تو زندگانی
همان تا پیش زنده چون باز مانی
الهی بآگاهی ره روانت
که این راه رو باشد اندر امانت
بفرقت چو افتد بحکم روانت
بخوان مکارم شود میهمانت
باو فیضهای دمادم رسانی
باو لطفهای پیاپی نمایی
بغربت گرفتار دام جدایی
نوایم همه نغمه بی نوایی
گرفتاریم ناامید از رهایی
چه عمرست عمرم زهی سخت جانی
چه کارست کارم زهی سست رایی
چو شمع از هوای بتان بی قرارم
همیشه سحرخیز و شب زنده دارم
سراسیمه حال و سیه روزگارم
بسوز دل و دیده اشکبارم
بآه جگر سوز در هم زبانی
ز سوز جگر طالب روشنایی
گران آمده کار و بارم جهان را
سبک اعتبار وجودم زمان را
ندیده وفا عهد من آسمان را
نموده من خسته ناتوان را
سپهر سبک سیر صد سرگرانی
که از سست عهدی و از بی وفایی
جدا زان دو ابرو چه گویم که چونم
سیه روزگار و ضعیف و زبونم
چو ماه نو اندر شفق غرق خونم
خمیده قد و ناتوان همچو نونم
تنم یافته غایت ناتوانی
قدم را رسیده کمال دو تایی
ز بسیاری درد دارم شکایت
مرا هست دردی برون از شکایت
ندانسته او را کسی حد و غایت
مگر خامه کاتب این ولایت
که امر خیالی و شغل گمانی
نمی یابد از وقت او رهایی
ملاذ امم زبده نسل آدم
نسق بخش کیفیت ملک عالم
همه جا بتوفیق و دانش مسلم
همه جا بتقدیم همت مقدم
مرین گوهر رشته کاردانی
بهین اختر اوج پاکیزه رایی
بتعظیم سرمایه سربلندی
بتأدیب پست ده هر بلندی
نهم آسمان را دهم در بلندی
چنان آمده قدر او بر بلندی
که در جنب او آسمان ز آسمانی
دم ار می زند می کند بی حیایی
زهی پایمال ترا سرفرازی
امور قضا نزد رای تو بازی
تویی اعلم عالم کارسازی
بشمشیر اندیشه قاضی غازی
که کلک ترا تیره وش خون فشانی
طریقست با اهل عصیان خطایی
شها در دلم نیست جز آرزویت
سری دارم و نشئه شوق رویت
مرا بود قبل از همه میل سویت
اگر تیزتر آمدم سوی کویت
سبب داشت ترک چنین کامرانی
مکن حمل بر سستی و بی وفایی
ز من تا درت متصل بود زایر
ز هم بسته بود ازدحام مسافر
چو شوق جمال تو غالب شد آخر
نهادم قدم بر رؤس اکابر
شرف بین که از فیض رحمت رسانی
زده ره روانت دم از ره نمایی
شها با تو بود اعتبار وجودم
همه روز در سایه ات می غنودم
ز بیم فراق تو واقف نبودم
ز افواه ناگاه حرفی شنودم
که سایه ز فرق سرم می ستادی
قرار از دل خسته ام می ربایی
خدایا بگو گر چنین عزم داری
غریبان خود را بکه می سپاری
کرا جای خود بهر جا می گذاری
که بی تو گشاید در غم گساری
فضولی که دارد ز تو زندگانی
همان تا پیش زنده چون باز مانی
الهی بآگاهی ره روانت
که این راه رو باشد اندر امانت
بفرقت چو افتد بحکم روانت
بخوان مکارم شود میهمانت
باو فیضهای دمادم رسانی
باو لطفهای پیاپی نمایی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱
یارب چه شد آن دلبر عیاره ما را
کآزرد به هجران دل صد پاره ما را
بر اوج سعادت تو نگه دار خدایا
از نقص و زوال آن شه سیاره ما را
با تیغ جفا، دست فراقش بگشاید
هردم جگر خسته ی خونخواره ما را
داریم امیدی به ره لطف الهی
کآرد به سر آن بخت ستمکاره ما را
در گوش دل او به نهانی که رساند
حال دل سرگشته ی آواره ی ما را
در عالم تحقیق چو نظاره من اوست
من ناظرم او منظر نظاره ما را
جز وصل رخ دوست در این دور نسیمی
چاره که کند این دل بیچاره ی ما را؟
کآزرد به هجران دل صد پاره ما را
بر اوج سعادت تو نگه دار خدایا
از نقص و زوال آن شه سیاره ما را
با تیغ جفا، دست فراقش بگشاید
هردم جگر خسته ی خونخواره ما را
داریم امیدی به ره لطف الهی
کآرد به سر آن بخت ستمکاره ما را
در گوش دل او به نهانی که رساند
حال دل سرگشته ی آواره ی ما را
در عالم تحقیق چو نظاره من اوست
من ناظرم او منظر نظاره ما را
جز وصل رخ دوست در این دور نسیمی
چاره که کند این دل بیچاره ی ما را؟
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳
می کشد چشم تو از گوشه به میخانه مرا
می کند زلف چو زنجیر تو دیوانه مرا
شسته بودم ز می و جام و قدح دست ولی
می برد باز لبت بر سر پیمانه مرا
به هوای لب میگون تو گر خاک شوم
ذره ای کم نشود رغبت میخانه مرا
دانه خال تو آن روز که دیدم گفتم
دام زلف تو کند صید بدین دانه مرا
رخ مپوشان ز من، ای سوخته صدبار چو شمع
شوق روی تو، به یک شعله چو پروانه مرا
ترک سودای سر زلف سیاهت نکنم
گر به صد شاخ کنی همچو سر شانه مرا
مده ای زاهدم از شاهد و می توبه که نیست
چون تو گوشی که بود قابل افسانه مرا
منم و میکده و صحبت رندان همه عمر
نیست ای خواجه سر خلوت کاشانه مرا
گر طلسم تن من بشکند ایام، هنوز
گنج عشق تو بود در دل ویرانه مرا
در جهان تا بود از قبله و محراب نشان
قبله جان نبود جز رخ جانانه مرا
صاحب تاج و نگینم چو نسیمی، تا هست
بر سر از خاک درش افسر شاهانه مرا
می کند زلف چو زنجیر تو دیوانه مرا
شسته بودم ز می و جام و قدح دست ولی
می برد باز لبت بر سر پیمانه مرا
به هوای لب میگون تو گر خاک شوم
ذره ای کم نشود رغبت میخانه مرا
دانه خال تو آن روز که دیدم گفتم
دام زلف تو کند صید بدین دانه مرا
رخ مپوشان ز من، ای سوخته صدبار چو شمع
شوق روی تو، به یک شعله چو پروانه مرا
ترک سودای سر زلف سیاهت نکنم
گر به صد شاخ کنی همچو سر شانه مرا
مده ای زاهدم از شاهد و می توبه که نیست
چون تو گوشی که بود قابل افسانه مرا
منم و میکده و صحبت رندان همه عمر
نیست ای خواجه سر خلوت کاشانه مرا
گر طلسم تن من بشکند ایام، هنوز
گنج عشق تو بود در دل ویرانه مرا
در جهان تا بود از قبله و محراب نشان
قبله جان نبود جز رخ جانانه مرا
صاحب تاج و نگینم چو نسیمی، تا هست
بر سر از خاک درش افسر شاهانه مرا
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴
بهشت و حور، بی وصلت، حرام است اهل معنی را
کزان وصل تو مقصود است مشتاق تجلی را
قیامت گر بیندازی ز قامت سایه طوبی
به زیر سایه بنشانند اهل روضه، طوبی را
جمالت گرنه در جنت نماید جلوه ای هر دم
کند سوز دل عارف سقر، فردوس اعلی را
غم دنیا و فکر دین نگنجد در دل عارف
که بی سودا سری باید هوای دین و دنیی را
در آن منزل که مهمان شد خیال دیدن رویت
نباشد جای گنجیدن غم دنیی و عقبی را
ز نور شمع رخسارش فروغی بود در عیسی
از این معنی به معبودی پرستیدند عیسی را
جمالت نیست آن صورت که در فکر آورد مانی
چه صورت نقش می بندد در این اندیشه مانی را
به قطع «من لدن » از نار زلف و عارضت زانرو
«اناالله العزیز» آمد جواب از نار، موسی را
رخ لیلی شنیدستم که مجنون را کند مجنون
چه حسن است این «تعالی الله » که مجنون کرد لیلی را
سلاطین جهان، یعنی گدایان سر کویت،
به چشم اندر نمی آرند تاج و تخت کسری را
جفای مدعی سهل است و جور و طعنه دشمن
نظر چون با نسیمی هست فضل حق تعالی را
کزان وصل تو مقصود است مشتاق تجلی را
قیامت گر بیندازی ز قامت سایه طوبی
به زیر سایه بنشانند اهل روضه، طوبی را
جمالت گرنه در جنت نماید جلوه ای هر دم
کند سوز دل عارف سقر، فردوس اعلی را
غم دنیا و فکر دین نگنجد در دل عارف
که بی سودا سری باید هوای دین و دنیی را
در آن منزل که مهمان شد خیال دیدن رویت
نباشد جای گنجیدن غم دنیی و عقبی را
ز نور شمع رخسارش فروغی بود در عیسی
از این معنی به معبودی پرستیدند عیسی را
جمالت نیست آن صورت که در فکر آورد مانی
چه صورت نقش می بندد در این اندیشه مانی را
به قطع «من لدن » از نار زلف و عارضت زانرو
«اناالله العزیز» آمد جواب از نار، موسی را
رخ لیلی شنیدستم که مجنون را کند مجنون
چه حسن است این «تعالی الله » که مجنون کرد لیلی را
سلاطین جهان، یعنی گدایان سر کویت،
به چشم اندر نمی آرند تاج و تخت کسری را
جفای مدعی سهل است و جور و طعنه دشمن
نظر چون با نسیمی هست فضل حق تعالی را
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۷
ای چون فلک از عشق تو سرگشته سر ما
سودای تو زد آتش غم در جگر ما
بودیم هوادار تو پیوسته و باشیم
تا هست نشان تو و باشد اثر ما
بشنو که چه فریاد و فغان در ملکوت است
از یارب هر شام و دعای سحر ما
ما زنده به عشق تو از آنیم که نگذاشت
مهر تو که یک ذره بماند اثر ما
جز آینه صورت روی تو نباشد
هر ذره که یابند ز خاک بصر ما
ناسوخته از هستی ما خشک و تری نیست
ای آتش سودای تو در خشک و تر ما
در پای تو چون آب روان تا شده پستیم
از سایه سرو تو بلند است سر ما
چون مملکت حسن تو را حد و کران نیست
در عشق رخت کی به سر آید سفر ما؟
ای کرده به مه نسبت رویش مگرت نیست
از روی خدا شرم و ز روی قمر ما
جز روی تو در دیده ما روی که آید؟
ای آینه صورت رویت نظر ما
ای دیده خونبار بران از مژه ها سیل
زان پیش که طوفان شود از رهگذر ما
خاک قدم فضل خدا ار شوی ای جان
مانند نسیمی ببری سیم و زر ما
سودای تو زد آتش غم در جگر ما
بودیم هوادار تو پیوسته و باشیم
تا هست نشان تو و باشد اثر ما
بشنو که چه فریاد و فغان در ملکوت است
از یارب هر شام و دعای سحر ما
ما زنده به عشق تو از آنیم که نگذاشت
مهر تو که یک ذره بماند اثر ما
جز آینه صورت روی تو نباشد
هر ذره که یابند ز خاک بصر ما
ناسوخته از هستی ما خشک و تری نیست
ای آتش سودای تو در خشک و تر ما
در پای تو چون آب روان تا شده پستیم
از سایه سرو تو بلند است سر ما
چون مملکت حسن تو را حد و کران نیست
در عشق رخت کی به سر آید سفر ما؟
ای کرده به مه نسبت رویش مگرت نیست
از روی خدا شرم و ز روی قمر ما
جز روی تو در دیده ما روی که آید؟
ای آینه صورت رویت نظر ما
ای دیده خونبار بران از مژه ها سیل
زان پیش که طوفان شود از رهگذر ما
خاک قدم فضل خدا ار شوی ای جان
مانند نسیمی ببری سیم و زر ما
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹
ساقیا آمد به جوش از شوق لعلت جان ما
خضر مایی، می بیار از چشمه حیوان ما
با لب لعلت به جان بستیم پیمان در ازل
تا ابد پیمانه لعل تو و پیمان ما
درد بی درمان ما را چاره جز وصل تو نیست
ای وصالت چاره ساز درد بی درمان ما
عاشقان را در دو عالم جان جانان خود تویی
کی بود غیر از تو جانی ای دل و جانان ما
روضه رضوان ما جز خطه کوی تو نیست
روضه ای کو غیر از این؟ ای روضه رضوان ما
چشم یعقوب از غم روی چو ماهت شد سفید
سر بر آر از قعر چاه ای یوسف کنعان ما
بر گل و ریحان نمی خواهم که اندازم نظر
تا که باشد زلف و رخسارت گل و ریحان ما
عاقبت خواهد ز ما دودی به روزن برشدن
کی چنین پنهان بماند آتش سوزان ما؟
کشتی چون نوح اگر داری نخواهی غرق شد
گر بگیرد کوه و صحرا سر بسر طوفان ما
جوهری نیکو شناسد قیمت در یتیم
هم تو دانی قدر خود ای گوهر عمان ما
سوره زلف و رخت، نور و دخان آمد ز حق
ای ز رحمن گشته منزل سوره ای در شأن ما
مصحف روی تو می خوانیم از حق در ازل
ای کلام ناطق این است آیت قرآن ما
عمر در سودای زلفت رفت و راه آخر نشد
آه از این سودای دور و راه بی پایان ما
شد به سر، گردان نسیمی در هوایت چون فلک
ای اسیر بند زلفت جان سرگردان ما
خضر مایی، می بیار از چشمه حیوان ما
با لب لعلت به جان بستیم پیمان در ازل
تا ابد پیمانه لعل تو و پیمان ما
درد بی درمان ما را چاره جز وصل تو نیست
ای وصالت چاره ساز درد بی درمان ما
عاشقان را در دو عالم جان جانان خود تویی
کی بود غیر از تو جانی ای دل و جانان ما
روضه رضوان ما جز خطه کوی تو نیست
روضه ای کو غیر از این؟ ای روضه رضوان ما
چشم یعقوب از غم روی چو ماهت شد سفید
سر بر آر از قعر چاه ای یوسف کنعان ما
بر گل و ریحان نمی خواهم که اندازم نظر
تا که باشد زلف و رخسارت گل و ریحان ما
عاقبت خواهد ز ما دودی به روزن برشدن
کی چنین پنهان بماند آتش سوزان ما؟
کشتی چون نوح اگر داری نخواهی غرق شد
گر بگیرد کوه و صحرا سر بسر طوفان ما
جوهری نیکو شناسد قیمت در یتیم
هم تو دانی قدر خود ای گوهر عمان ما
سوره زلف و رخت، نور و دخان آمد ز حق
ای ز رحمن گشته منزل سوره ای در شأن ما
مصحف روی تو می خوانیم از حق در ازل
ای کلام ناطق این است آیت قرآن ما
عمر در سودای زلفت رفت و راه آخر نشد
آه از این سودای دور و راه بی پایان ما
شد به سر، گردان نسیمی در هوایت چون فلک
ای اسیر بند زلفت جان سرگردان ما
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
تا هوای طوبی قد تو دارد جان ما
هست منزل آیت «طوبی لهم » در شأن ما
قبله و ایمان عاشق نیست الا روی دوست
تا که هست و بود و باشد قبله و ایمان ما
در ازل چون با تو پیمان محبت بسته ایم
هست چون حسن تو باقی تا ابد پیمان ما
بر سر زلف تو خواهد رفت باز این دین و دل
این دل آشفته حال و جان سرگردان ما
اشک سرخ آمد گواه و زردی رخ شد دلیل
حال ما میکن قیاس از حجت و برهان ما
خواب از آنرو خوش نمی آید به چشم ما که هست
خیل سلطان خیالت روز و شب مهمان ما
وصل رویت گر شبی مهمان ما گردد ز لطف
جنت و فردوس گردد کلبه احزان ما
حال درد خاص ما را با طبیب ای دل مگو
کز طبیب عام نتوان یافتن درمان ما
خسرو انجم به جای خود بود گر بنده وار
بر میان بندد کمر پیش رخ سلطان ما
با نسیمی بوی زلفش می کند هردم خطاب
کای نسیم روحپرور زان مایی زان ما
هست منزل آیت «طوبی لهم » در شأن ما
قبله و ایمان عاشق نیست الا روی دوست
تا که هست و بود و باشد قبله و ایمان ما
در ازل چون با تو پیمان محبت بسته ایم
هست چون حسن تو باقی تا ابد پیمان ما
بر سر زلف تو خواهد رفت باز این دین و دل
این دل آشفته حال و جان سرگردان ما
اشک سرخ آمد گواه و زردی رخ شد دلیل
حال ما میکن قیاس از حجت و برهان ما
خواب از آنرو خوش نمی آید به چشم ما که هست
خیل سلطان خیالت روز و شب مهمان ما
وصل رویت گر شبی مهمان ما گردد ز لطف
جنت و فردوس گردد کلبه احزان ما
حال درد خاص ما را با طبیب ای دل مگو
کز طبیب عام نتوان یافتن درمان ما
خسرو انجم به جای خود بود گر بنده وار
بر میان بندد کمر پیش رخ سلطان ما
با نسیمی بوی زلفش می کند هردم خطاب
کای نسیم روحپرور زان مایی زان ما
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
ای رخ جانفزای تو جام جم جهان نما
گشته عیان ز روی تو ذات و صفات کبریا
حسن خط جمال تو هست چو عین ذات حق
ذات حق از جمال تو گشت عیان و رونما
عرش خدا چو روی او بود نمود روی از او
سی و دو نطق موبه مو در شب قدر ز استوا
روز قیام شد عیان از رخ بدرت ای جوان
شق قمر چو کرده ای، شد سر زلف تو دو تا
سی و دو خط چو رخ نمود روز عبید از رخت
سی و دو نطق شد عیان زان خط روی جانفزا
هرکه سجود روی تو همچو ملک کند یقین
جنت روی تو شود روز جزا ورا جزا
سجده کنم به روی تو زان که تو قبله منی
وقت نماز می کنم سوز و نیاز را ادا
فاتحه رخ ترا چون به نماز خوانده ام
طاعت من قبول شد یافته ام ز حق لقا
سجده بجز به روی تو نیست قبول پیش حق
بهر همین سجود من نیست بجز رخ ترا
قاری مصحف رخت بود خدا چو خود نوشت
گشت شهید حسن خود خواند چو سوره شفا
عین وجود جمله شد شاهد و هم شهید خود
عارف ذات خود چو شد یافت ز ذات حق لقا
بود همیشه ذات او عاشق حسن سی و دو
داشت همیشه جست و جو خویش به خویش دایما
گشت عیان کنون، تمام، ذات خدای لاینام
مفتعلن مفاعلن تا له تلا و تا له لا
فضل قدیم ذوالمنن خالق خلق مرد و زن
عارف وجه خویشتن بود همیشه از خدا
سجده روی فضل کن چونکه ز لطف در ازل
فضل ز فضل خود سرشت جان و تنت نسیمیا
گرچه نسیمی خاک شد در ره آن صنم ولی
بر سر دیده می کشند اهل نظر چو توتیا
گشته عیان ز روی تو ذات و صفات کبریا
حسن خط جمال تو هست چو عین ذات حق
ذات حق از جمال تو گشت عیان و رونما
عرش خدا چو روی او بود نمود روی از او
سی و دو نطق موبه مو در شب قدر ز استوا
روز قیام شد عیان از رخ بدرت ای جوان
شق قمر چو کرده ای، شد سر زلف تو دو تا
سی و دو خط چو رخ نمود روز عبید از رخت
سی و دو نطق شد عیان زان خط روی جانفزا
هرکه سجود روی تو همچو ملک کند یقین
جنت روی تو شود روز جزا ورا جزا
سجده کنم به روی تو زان که تو قبله منی
وقت نماز می کنم سوز و نیاز را ادا
فاتحه رخ ترا چون به نماز خوانده ام
طاعت من قبول شد یافته ام ز حق لقا
سجده بجز به روی تو نیست قبول پیش حق
بهر همین سجود من نیست بجز رخ ترا
قاری مصحف رخت بود خدا چو خود نوشت
گشت شهید حسن خود خواند چو سوره شفا
عین وجود جمله شد شاهد و هم شهید خود
عارف ذات خود چو شد یافت ز ذات حق لقا
بود همیشه ذات او عاشق حسن سی و دو
داشت همیشه جست و جو خویش به خویش دایما
گشت عیان کنون، تمام، ذات خدای لاینام
مفتعلن مفاعلن تا له تلا و تا له لا
فضل قدیم ذوالمنن خالق خلق مرد و زن
عارف وجه خویشتن بود همیشه از خدا
سجده روی فضل کن چونکه ز لطف در ازل
فضل ز فضل خود سرشت جان و تنت نسیمیا
گرچه نسیمی خاک شد در ره آن صنم ولی
بر سر دیده می کشند اهل نظر چو توتیا
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ای رخت از روی حسن آیینه گیتی نما
وی قدت چون طوبی از خوبی به صد نشو و نما
تا که جان بازد ز شوق روی خوبت جان من
عاشقان خویش را ای ماه گاهی رو نما
چون رخت مقصود خلق است، کعبه عشاق هم
هست از این هر عالمی عاشق تو را تنها نه ما
جان جانها چون سر زلف تو آمد لاجرم
گر تو ننمایی رخت هردم رود صد جان ز ما
ساقیا بر یاد چشم مست یار دلربا
خیز و در عین قدح ریز آن می راحت فزا
خیز و در بحر محیط می فکن کشتی جام
تا چو ما گردی در این دریا به حکمت آشنا
حرمت می دار کز بیت الحرام آورده اند
تا شوی از شرب او واقف ز اسرار قضا
تلخی اش را حق شمر چون گفته اند «الحق مر»
رنگ و بویش را مدان باطل که آن نبود روا
زاهدا! نوشیدن می از سر اخلاص و صدق
بهتر از ورزیدن زهد است با شید و ریا
در هوای دلبران عمر نسیمی صرف شد
وز همه در عمر خود هرگز نمی بیند وفا
وی قدت چون طوبی از خوبی به صد نشو و نما
تا که جان بازد ز شوق روی خوبت جان من
عاشقان خویش را ای ماه گاهی رو نما
چون رخت مقصود خلق است، کعبه عشاق هم
هست از این هر عالمی عاشق تو را تنها نه ما
جان جانها چون سر زلف تو آمد لاجرم
گر تو ننمایی رخت هردم رود صد جان ز ما
ساقیا بر یاد چشم مست یار دلربا
خیز و در عین قدح ریز آن می راحت فزا
خیز و در بحر محیط می فکن کشتی جام
تا چو ما گردی در این دریا به حکمت آشنا
حرمت می دار کز بیت الحرام آورده اند
تا شوی از شرب او واقف ز اسرار قضا
تلخی اش را حق شمر چون گفته اند «الحق مر»
رنگ و بویش را مدان باطل که آن نبود روا
زاهدا! نوشیدن می از سر اخلاص و صدق
بهتر از ورزیدن زهد است با شید و ریا
در هوای دلبران عمر نسیمی صرف شد
وز همه در عمر خود هرگز نمی بیند وفا
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
ای روز و شب خیال رخت همنشین ما
جاوید باد عشق جمالت قرین ما
آن دم که بود نقش وجودم عدم هنوز
مهر تو بود مونس جان حزین ما
ما سجده پیش قبله روی تو می کنیم
تا هست و بود قبله، همین است دین ما
ما را هوای جنت و خلد برین کجاست
روی تو هست جنت و خلد برین ما
روزی که دور چرخ دهد خاک ما به باد
نگذارد آستان تو، خاک جبین ما
ای خاتم جهان ملاحت به لطف و حسن
شد مهر مهر روی تو نقش نگین ما
تا در هوای مهر تو چون ذره گم شدیم
گو برمخیز دشمن از این پس به کین ما
هردم به چشم اهل وفا نازنین تر است
هرچند ناز می کند آن نازنین ما
هست آرزوی جان نسیمی وصال تو
ای آرزوی جان، نفس واپسین ما
جاوید باد عشق جمالت قرین ما
آن دم که بود نقش وجودم عدم هنوز
مهر تو بود مونس جان حزین ما
ما سجده پیش قبله روی تو می کنیم
تا هست و بود قبله، همین است دین ما
ما را هوای جنت و خلد برین کجاست
روی تو هست جنت و خلد برین ما
روزی که دور چرخ دهد خاک ما به باد
نگذارد آستان تو، خاک جبین ما
ای خاتم جهان ملاحت به لطف و حسن
شد مهر مهر روی تو نقش نگین ما
تا در هوای مهر تو چون ذره گم شدیم
گو برمخیز دشمن از این پس به کین ما
هردم به چشم اهل وفا نازنین تر است
هرچند ناز می کند آن نازنین ما
هست آرزوی جان نسیمی وصال تو
ای آرزوی جان، نفس واپسین ما
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ای ز سنبل بسته مویت سایبان بر آفتاب
زلف مشکینت شب قدر است و رویت ماهتاب
مست آن چشم خوشم کز ناتوانی یک نفس
همچو بخت خفته ام سربر نمی آرد ز خواب
تا شد از شمع رخت پروانه جان باخبر
هست چون زلفت بر آتش رشته جانم به تاب
حور عین بنشیند از غیرت بر آتش چون سپند
در بهشت از چهره چون فردا براندازی نقاب
ز آرزوی وصل رویت هر شب ای مه تا سحر
جز خیالت چشم ما نقشی نمی بندد بر آب
نیست از مهر رخت خالی وجودم ذره ای
کی وجود ذره باشد بی وجود آفتاب
از رقیبان خطا بین رخ بپوش ای مه که شد
چهره پوشانیدن از چشم خطابینان صواب
ساقیا می ده که در دور لب میگون دوست
صد جهان تقوی نمی ارزد به یک جام شراب
جان بیمارم چو یاد آن لب میگون کند
ساغر چشمم لبالب گردد از لعل مذاب
باد اگر بویی به چین از نکهت زلفت برد
از حسد افتد در آتش همچو عنبر مشک ناب
دور جام می بگردان امشب ای ساقی که من
از می سودای چشمش سرخوشم مست و خراب
چون لب لعلت که بازار شکر بشکسته است
گوهر نظم نسیمی، قیمت در خوشاب
زلف مشکینت شب قدر است و رویت ماهتاب
مست آن چشم خوشم کز ناتوانی یک نفس
همچو بخت خفته ام سربر نمی آرد ز خواب
تا شد از شمع رخت پروانه جان باخبر
هست چون زلفت بر آتش رشته جانم به تاب
حور عین بنشیند از غیرت بر آتش چون سپند
در بهشت از چهره چون فردا براندازی نقاب
ز آرزوی وصل رویت هر شب ای مه تا سحر
جز خیالت چشم ما نقشی نمی بندد بر آب
نیست از مهر رخت خالی وجودم ذره ای
کی وجود ذره باشد بی وجود آفتاب
از رقیبان خطا بین رخ بپوش ای مه که شد
چهره پوشانیدن از چشم خطابینان صواب
ساقیا می ده که در دور لب میگون دوست
صد جهان تقوی نمی ارزد به یک جام شراب
جان بیمارم چو یاد آن لب میگون کند
ساغر چشمم لبالب گردد از لعل مذاب
باد اگر بویی به چین از نکهت زلفت برد
از حسد افتد در آتش همچو عنبر مشک ناب
دور جام می بگردان امشب ای ساقی که من
از می سودای چشمش سرخوشم مست و خراب
چون لب لعلت که بازار شکر بشکسته است
گوهر نظم نسیمی، قیمت در خوشاب
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
ای شب زلفت که روزش کس نمی بیند به خواب
در تب است از تابش خورشید رویت آفتاب
عالم از نور تجلی کرد نورانی رخت
گرچه زلفت چون شب قدر است و رویت ماهتاب
آن که پیش خط و خالت چون ملک در سجده نیست
باشد ابلیسی که هست از نار حرمان در عذاب
با دم جان پرورت انفاس عیسی بسته نطق
پیش زلف تابدارت گشته مریم رشته تاب
قبله تحقیق من روی تو و وصلت حیات
جنت جاوید من کوی تو و لعلت شراب
طره طرار زلفت سوره رحمان و عرش
غمزه غماز عینت معنی ام الکتاب
هرکه را غیر از تو باشد آرزویی در جهان
تشنه ای باشد که جوید آب حیوان در سراب
کی کند میل نعیم و نعمت دنیای دون
کز لبت نوشیده باشد شربت ناز و عتاب؟
چون وجود غیر ممنوع است و شرکت منتفی است
با جمال خویش باشد حسن رویت را خطاب
در رخت نور تجلی دیده اکنون چون ندید
از لبت جز «لن ترانی » کی بود او را جواب؟
می کند شرح «الم نشرح » نسیمی از خطت
ای رخت «انا فتحنا» از تو شد این فتح باب
در تب است از تابش خورشید رویت آفتاب
عالم از نور تجلی کرد نورانی رخت
گرچه زلفت چون شب قدر است و رویت ماهتاب
آن که پیش خط و خالت چون ملک در سجده نیست
باشد ابلیسی که هست از نار حرمان در عذاب
با دم جان پرورت انفاس عیسی بسته نطق
پیش زلف تابدارت گشته مریم رشته تاب
قبله تحقیق من روی تو و وصلت حیات
جنت جاوید من کوی تو و لعلت شراب
طره طرار زلفت سوره رحمان و عرش
غمزه غماز عینت معنی ام الکتاب
هرکه را غیر از تو باشد آرزویی در جهان
تشنه ای باشد که جوید آب حیوان در سراب
کی کند میل نعیم و نعمت دنیای دون
کز لبت نوشیده باشد شربت ناز و عتاب؟
چون وجود غیر ممنوع است و شرکت منتفی است
با جمال خویش باشد حسن رویت را خطاب
در رخت نور تجلی دیده اکنون چون ندید
از لبت جز «لن ترانی » کی بود او را جواب؟
می کند شرح «الم نشرح » نسیمی از خطت
ای رخت «انا فتحنا» از تو شد این فتح باب
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
چون گشودم فال بخت از مصحف روی حبیب
آیت نصر من الله آمد و فتح قریب
سوره قاف است رویش هر که این مصحف بخواند
گرچه کافر می نماید انه شی ء عجیب
رسم عشق و عاشقی اکنون پدید آید ز نو
چارده خط چون عیان شد بر رخ ماه حبیب
گرنه سر کفر و دین خواهد گشودن در جهان
از چه بندد زلف را بر چهره یار من صلیب
ای دل شوریده من! چون نشان داری ز دوست؟
چون خط او یافتی بر خوان و بردارش نصیب
چون سکندر گر ننوشد هر که او آب حیات
زان سواد وجه جانان صورتی باشد غریب
چون برآرد از چمن گل بوستان فضل حق
ای بسا عاشق که باشد در فغان چون عندلیب
پیش وجهش هالک آمد جمله عالم ای نسیم!
شاد زی زانروی و خرم، گو بمیر از غم رقیب
آیت نصر من الله آمد و فتح قریب
سوره قاف است رویش هر که این مصحف بخواند
گرچه کافر می نماید انه شی ء عجیب
رسم عشق و عاشقی اکنون پدید آید ز نو
چارده خط چون عیان شد بر رخ ماه حبیب
گرنه سر کفر و دین خواهد گشودن در جهان
از چه بندد زلف را بر چهره یار من صلیب
ای دل شوریده من! چون نشان داری ز دوست؟
چون خط او یافتی بر خوان و بردارش نصیب
چون سکندر گر ننوشد هر که او آب حیات
زان سواد وجه جانان صورتی باشد غریب
چون برآرد از چمن گل بوستان فضل حق
ای بسا عاشق که باشد در فغان چون عندلیب
پیش وجهش هالک آمد جمله عالم ای نسیم!
شاد زی زانروی و خرم، گو بمیر از غم رقیب
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
زهی جمال تو مستجمع جمیع صفات
رخ تو آینه رونمای عالم ذات
به حق سبعه رویت که سوره کبراست
که عید اکبرم این است و بهترین صلوات
کمال حسن رخت قابل نهایت نیست
چرا که لایتناهی بود جمیع صفات
سجود قبله روی تو می کند دل من
صلوة دایمم این است و قبله گاه صلات
ز لام و بی لبت یافتم حیات ابد
که آب خضر همین شربت است و عین فرات
دلی که کشته رویت نشد بدان حی نیست
چگونه زنده توان بود بی وجود حیات
تو شاه عرصه حسنی و هر که دید رخت
به یک پیاده حسن رخ تو شد شهمات
زهی ز حسن رخت عید ماه نو کرده
سواد زلف تو روشن شبی سیاه برات
به مصر جامع رویت گزاردم جمعه
زهی حلاوت ایمان و طعم قند ونبات
خیال روی تو را عابدی که قبله نساخت
ز عابدان مشمارش که می پرستد لات
کسی که جان چو نسیمی فدای روی تو کرد
سواد نامه اعمال او بود حسنات
رخ تو آینه رونمای عالم ذات
به حق سبعه رویت که سوره کبراست
که عید اکبرم این است و بهترین صلوات
کمال حسن رخت قابل نهایت نیست
چرا که لایتناهی بود جمیع صفات
سجود قبله روی تو می کند دل من
صلوة دایمم این است و قبله گاه صلات
ز لام و بی لبت یافتم حیات ابد
که آب خضر همین شربت است و عین فرات
دلی که کشته رویت نشد بدان حی نیست
چگونه زنده توان بود بی وجود حیات
تو شاه عرصه حسنی و هر که دید رخت
به یک پیاده حسن رخ تو شد شهمات
زهی ز حسن رخت عید ماه نو کرده
سواد زلف تو روشن شبی سیاه برات
به مصر جامع رویت گزاردم جمعه
زهی حلاوت ایمان و طعم قند ونبات
خیال روی تو را عابدی که قبله نساخت
ز عابدان مشمارش که می پرستد لات
کسی که جان چو نسیمی فدای روی تو کرد
سواد نامه اعمال او بود حسنات
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ای کعبه جمال توام قبله صلوة
حسن رخ تو داده به خورشید و مه زکات
ذرات کاینات به مهر تو قایمند
چون عالم صفات که قایم بود به ذات
ادراک حسن روی تو خفاش کی کند
ای آفتاب روی تو مستجمع صفات
روشن شد اینک روی تو در لات دیده اند
آنان که در کنشت پرستیده اند لات
از نازکی رخ چو مهت بر بساط حسن
لیلاج عقل را به دو منصوبه کرده مات
در کاینات غیر تو کس را وجود نیست
ای یافته وجود به ذات تو کاینات
شرک است در طریق حقیقت دویی، ولی
ما خضر تشنه ایم و تویی چشمه حیات
دم درکش از بیان لب لعلش ای خرد
کافزون ز وسع کوزه بود دجله و فرات
زلفش به راستی شب قدر است و راست است
گر خوانمش به وجه دگر لیلة البرات
آن کو زفضل حق چو نسیمی به حق رسید
شمع هدایت آمد و پروانه نجات
حسن رخ تو داده به خورشید و مه زکات
ذرات کاینات به مهر تو قایمند
چون عالم صفات که قایم بود به ذات
ادراک حسن روی تو خفاش کی کند
ای آفتاب روی تو مستجمع صفات
روشن شد اینک روی تو در لات دیده اند
آنان که در کنشت پرستیده اند لات
از نازکی رخ چو مهت بر بساط حسن
لیلاج عقل را به دو منصوبه کرده مات
در کاینات غیر تو کس را وجود نیست
ای یافته وجود به ذات تو کاینات
شرک است در طریق حقیقت دویی، ولی
ما خضر تشنه ایم و تویی چشمه حیات
دم درکش از بیان لب لعلش ای خرد
کافزون ز وسع کوزه بود دجله و فرات
زلفش به راستی شب قدر است و راست است
گر خوانمش به وجه دگر لیلة البرات
آن کو زفضل حق چو نسیمی به حق رسید
شمع هدایت آمد و پروانه نجات
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
اگرچه چشمه نوش تو دارد آب حیات
دلیل ما خط سبز تو است در ظلمات
به چشم مست تو دیدم یقین و دانستم
که هست حسن تو را بر کمال جمله صفات
اگر نه روی تو بودی بیان صورت حق
چگونه روی نمودی به ما تجلی ذات
جهان حسن قدیم است و عشق لم یزلی
مدینه ای که مصون است و ایمن از نکبات
به هر طرف که نظر می کنم نمی بینم
جز آفتاب رخت در جهات و غیر جهات
رخش به دیده معنی ببینی ای صوفی
ز رنگ زرق و ریا پاک اگر کنی مرآت
بیا بیا که به دیدارت آرزومندم
چنانکه تشنه به آب زلال در فلوات
دلم نشد به سلامی اگرچه شاد از تو
علیک الف سلام و مثله برکات
سجود روی تو کردم، به پیش حق این است
عبادتی که قبول است و باشد از حسنات
بیا که تا شب قدر من است گیسویت
شبم گذشت به قدر از هزار قدر و برات
دلی که عارف روی تو شد ز دوزخ رست
که عارفان جمال تواند اهل نجات
مرا ز کعبه کویش مگو به مسجد رو
که حق پرست چو صوفی نمی پرستد لات
مباش بسته تقلید و ظن که ممکن نیست
کز این طریق به منزل کسی رسد هیهات
نسیمی آتش وحدت چنان تجلی کرد
که بانگ «انی اناالله » برآمد از ذرات
دلیل ما خط سبز تو است در ظلمات
به چشم مست تو دیدم یقین و دانستم
که هست حسن تو را بر کمال جمله صفات
اگر نه روی تو بودی بیان صورت حق
چگونه روی نمودی به ما تجلی ذات
جهان حسن قدیم است و عشق لم یزلی
مدینه ای که مصون است و ایمن از نکبات
به هر طرف که نظر می کنم نمی بینم
جز آفتاب رخت در جهات و غیر جهات
رخش به دیده معنی ببینی ای صوفی
ز رنگ زرق و ریا پاک اگر کنی مرآت
بیا بیا که به دیدارت آرزومندم
چنانکه تشنه به آب زلال در فلوات
دلم نشد به سلامی اگرچه شاد از تو
علیک الف سلام و مثله برکات
سجود روی تو کردم، به پیش حق این است
عبادتی که قبول است و باشد از حسنات
بیا که تا شب قدر من است گیسویت
شبم گذشت به قدر از هزار قدر و برات
دلی که عارف روی تو شد ز دوزخ رست
که عارفان جمال تواند اهل نجات
مرا ز کعبه کویش مگو به مسجد رو
که حق پرست چو صوفی نمی پرستد لات
مباش بسته تقلید و ظن که ممکن نیست
کز این طریق به منزل کسی رسد هیهات
نسیمی آتش وحدت چنان تجلی کرد
که بانگ «انی اناالله » برآمد از ذرات
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
مرا در آتش غم، عشقت آن زمان انداخت
که عشق روی تو آشوب در جهان انداخت
به تیر غمزه چو چشمت مرا بزد گفتم
که مشتری نظری بر من از کمان انداخت
چو زلف اگرچه بر آتش مرا رخت بنشاند
لبت مرا چو سخن در همه زبان انداخت
سحر ز دامن زلفت هوا غبار گرفت
نسیم صبح در آفاق بوی جان انداخت
صدف به شکر دهانت گشاد لب زانرو
سحاب دانه لؤلؤش در دهان انداخت
کسی که نسبت روی تو را به مه می کرد
خجل شد از تو نظر چون بر آسمان انداخت
بر آستان قبول تو سرور آن کس شد
که همچو پرده سر خود بر آستان انداخت
چنین که حسن رخت لایزال و لم یزل است
نظر ز روی تو چون یک نفس توان انداخت
به جزو لایتجزا حکیم قایل نیست
مگر دهان تو او را در این گمان انداخت
به گرد لعل تو می گشت عقل چون پرگار
حدیث نقطه موهوم در میان انداخت
اگرچه کشتی تن بشکند چه باک او را
که باد شرطه فضل تو بر کران انداخت
بپرس حال نسیمی ز چشم و زلف و ببین
که خسته را به دو سودا چه ناتوان انداخت
که عشق روی تو آشوب در جهان انداخت
به تیر غمزه چو چشمت مرا بزد گفتم
که مشتری نظری بر من از کمان انداخت
چو زلف اگرچه بر آتش مرا رخت بنشاند
لبت مرا چو سخن در همه زبان انداخت
سحر ز دامن زلفت هوا غبار گرفت
نسیم صبح در آفاق بوی جان انداخت
صدف به شکر دهانت گشاد لب زانرو
سحاب دانه لؤلؤش در دهان انداخت
کسی که نسبت روی تو را به مه می کرد
خجل شد از تو نظر چون بر آسمان انداخت
بر آستان قبول تو سرور آن کس شد
که همچو پرده سر خود بر آستان انداخت
چنین که حسن رخت لایزال و لم یزل است
نظر ز روی تو چون یک نفس توان انداخت
به جزو لایتجزا حکیم قایل نیست
مگر دهان تو او را در این گمان انداخت
به گرد لعل تو می گشت عقل چون پرگار
حدیث نقطه موهوم در میان انداخت
اگرچه کشتی تن بشکند چه باک او را
که باد شرطه فضل تو بر کران انداخت
بپرس حال نسیمی ز چشم و زلف و ببین
که خسته را به دو سودا چه ناتوان انداخت