عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
بدردم یارب آن بی درد درمان می کند یا نه
گرفتارم بدردی چاره آن می کند یا نه
زدم در رشته جان آتشی اما نمی دانم
مرا این سوز شمع بزم جانان می کند یا نه
باو اظهار دردی می کنم حالا نمی دانم
که او رحمی بجان دردمندان می کند یا نه
بتلخی جان برآمد باز پرس ای باد کآن گل رخ
بشهد وصل دفع زهر هجران می کند یا نه
ز آهم می گدازد سنگ و می لرزد هنوزم دل
که کاری در دل آن سست پیمان می کند یا نه
ندارم غیر این کامی که بر گرد سرت کردم
نمی دانم بکامم چرخ دوران می کند یا نه
کسی کز شربت وصلت نیابد ذوق رسوایی
چه می داند که می در عقل نقصان می کند یا نه
چو تیرت را کشیدم از دل مجروح دانستم
که تن بی تابی در دادن جان می کند یا نه
تو مست نازی از حال فضولی نیستی آگه
چه می دانی که هر شب آه و افغان می کند یا نه
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
من چه کردم که مرا از نظر انداخته
نظر لطف بجای دگر انداخته
هست بنیاد وفای همه خوبان محکم
تو سبب چیست که این رسم برانداخته
خشک ساز اشک من ای باد که ضایع نشود
خاک راهش که بدین چشم تر انداخته
ای صبا حال دلم چیست دران کوی بگو
دی شنیدم که بدان جا گذر انداخته
آب شمشیر جفای تو مگر بنشاند
آتشی را که توام بر جگر انداخته
سربلند است میان همه اهل نظر
تو بتیغ ستم او را که سر انداخته
سبب رفعت قدر تو فضولی این بس
که سر عجز بدان خاک در انداخته
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
ای که تا یار منی در پی آزار منی
کشم آزار ترا چون نکشم یار منی
سر ز سنگ ستم و تیغ جفایت نکشم
دلبر پر ستم و یار جفاکار منی
دل ز تیر تو تن از داغ تو ذوقی دارد
ذوق بخش دل زار و تن افگار منی
خبری نیست ز خود بی تو دل زار مرا
تو چرا بی خبر از حال دل زار منی
نیست شبها غم بیداری من بر تو نهان
لله الحمد تو در دیده بیدار منی
مرض عشق نشد بر تو مشخص ناصح
گر چه عمریست طبیب دل بیمار منی
چند در عشق زنی طعنه فضولی بر من
ز تو خشنود نیم منکر اطوار منی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
نچندانم ضعیف از دوری خورشید رخساری
که تاب آرم گر افتد سایه بر من ز دیواری
فکنده در گمان ضعف تنم باریک بینان را
که در پیراهنم شخصیست یا از پیرهن تاری
خبر از سوز پنهانم کسی دارد که همچون من
بود در سینه اش داغی ز درد لاله رخساری
من و وصل تو این طالع کجا دارم زهی دولت
میسر گر شود گاهی مرا از دور دیداری
چنان در ناله کردن شهرتی دارم که اهل درد
ز من گویند از هر جا برآید ناله زاری
تو جز بر من نکردی جور من مردم ازین شادی
که در عالم نخواهی داشتن جز من گرفتاری
چه می پرسی فضولی کیست در راه وفا آخر
پریشان گشته سودایی رسوای بازاری
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
در دیده نور در تن جان عزیز مایی
اما چه سود خود را هرگز نمی نمایی
بسیاری رقیبان از بی مثالی تست
کم نیست این که باشد شهری و مه لقایی
جز نام دلنوازی ورد زبان ندارم
قانون نیم که خیزد از هر رکم صدایی
ماه فلک مثالم خوی دگر گرفته
نازل شده است بر من از آسمان بلایی
در هر دعا برنگی دیدم جفایی از تو
خاصیتی است بی شک در ضمن هر دعایی
دل جست راه عشقت جان خواست خاک پایت
هر یک گرفته راهی هر یک فتاده جایی
نه حقه فلک را بر هم زدم فضولی
در هیچ جا ندیدم درد ترا دوایی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
مرا ای سایه در دشت جنون عمریست همراهی
ز اطوارت نیم راضی نداری اشکی و آهی
همه شب همچو پروانه مرا ای شمع می سوزی
نمی ترسی که آهی برکشم از دل سحرگاهی
بجسم ناتوانم بیش ازین مپسند بار غم
چو می دانی محال است این که کوهی را کشد کاهی
مگر خورشید سرعت بهر طوف درگهت دارد
که از خنک فلک می افکند نعل بهر ماهی
ز جام بی خودی مست است هرکس را که می بینم
دریغا نیست در غفلت سرای دهر آگاهی
مزن یک بارگی تیغ تغافل بر سیه بختان
نگاهی می توان کردن بچشم مرحمت گاهی
فضولی از کجا و آرزوی دولت وصلت
گدایی را میسر کی شود وصل شهنشاهی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
از پری رویان بدل بردن همین مایل تویی
آن که می خواهد دل عشاق خونین دل تویی
بی تو گر باشد بچشمم تیره عالم دور نیست
رونق این کارگاه و شمع این محفل تویی
شد جمال لیلی و شیرین ز شرمت پرده پوش
ناقصی چندند خوبان دگر کامل تویی
با توام خوش حال در ملک وجود ای درد عشق
بی تو چون باشم انیس من درین منزل تویی
از تو می خواهم مدد در بند زلف او صبا
ز آن که بگشاینده این عقده مشکل تویی
گر تویی منسوب بر بیداد او ای دل مرنج
بر که عرض نقد حسن خود کند قابل تویی
کرده دفع غم عالم فضولی با جنون
در میان مردم عالم همین عاقل تویی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
چو شمعم سوخت دل بر یاد بزم مجلس آرایی
چراغ هر کسی را بخت می افروزد از جایی
اگر رسوایی مجنون ز من بیش است ز آنست این
که در دوران من بهر تماشا نیست بینایی
برعنایی مرا شیدای خود کردی عفاک الله
که دارد همچو من رعنایی و همچون تو شیدایی
ترا مانند لیلی هر که گوید خوانمش مجنون
برابر کی شود با شاهد مستور رسوایی
بتقلید تو خوش خوش می خرامد آفتاب اما
چه خیزد از خرام او ندارد هیچ بالایی
تمنایم تویی در دل تمنای دگر دارم
که نبود در دلم غیر از تو در عالم تمنایی
فضولی خویش را آموختی با ماه سیمایان
کجا پیدا کنم بهر تو هر دم ما سیمایی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
نمودی لطف پیشم آمدی کردی ستم رفتی
رسیدی بی خودم کردی بخود تا آمدم رفتی
طبیب دردمندانی ولی از بس که بی دردی
مرا در کنج غم بگذاشتی با صد الم رفتی
تو آتش پاره من شمع بودم زنده با وصلت
دریغا سوختی آخر مرا سر تا قدم رفتی
رهاندی از غم رسوایی و سرگشتگی ما را
نکو رفتی که کردی بسته زنجیر غم رفتی
ترا ای اشک خونین هیچ قدری نیست در کویش
فتادی از نظر از بس که آنجا دم بدم رفتی
دلا خواهی پریشان ساخت روز و روزگارم را
خطا کردی سوی آن گیسوان خم بخم رفتی
گلی بردی فضولی تحفه حوران بهشتی را
نکو رفتی کزین گلشن بداغ آن صنم رفتی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
بی غرض در هستیم آتش نزد شوق گلی
کرد از خاکسترم هر ذره را بلبلی
ای صبا گم شد دل آشفته ام بالله بجو
مو بمو هر جا که بگشایی زبان کاکلی
با خیال زلف او از بس که مالیدم بچشم
در چمن تر ساختم هر جا که دیدم سنبلی
نیست ابرو تا کند خیل خیال او گذر
با دو چشم بسته ام بر آب چشم خود پلی
در غم عشقت فضولی بی سرود و ناله نیست
عندلیب گلشن شوق است دارد غلغلی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
بیاد خاک درش گر چه ای سرشک دویدی
بهیچ وجه بگرد مراد خود نرسیدی
بدیدن رخش ای دیده چند میل نمایی
درین هوس بنما جز بلا چه فایده دیدی
دلا بعشق شدی چهره بارها بتو گفتم
چنین مکن نشنیدی هزار طعنه شنیدی
غزال من ز تو بی وجه بود میل رقیبان
تو آهویی عجب است این که از سکان نرمیدی
ترا چه شد که چنین بی جهت بتیغ تغافل
علاقه که میان من و تو بود بریدی
اگر چه هست ترا همچو ما هزار بلاکش
هزار شکر که ما را ز بهر جور گزیدی
نمی کشی قدم از رهگذار عشق فضولی
بسی ملامت ازین رهگذر اگر چه کشیدی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
ما چه کردیم چه گفتیم چه دیدی چه شنیدی
که ما ز قطع نظر کردی و پیوند بریدی
بتو گفتم مشنو در حق من قول رقیبان
آه ازین غم که شنیدی سخن من نشنیدی
بی تو فریاد کنان جان بسپردم بعیادت
نرسیدی بسر من نه بفریاد رسیدی
حال من گشت ز نادیدن زلف تو پریشان
این پریشانی دیگر که تو این حال ندیدی
رغبت شیوه ناخوب ز خوبان چه مناسب
تو که خوبی نه خوش است این که ره جور بریدی
نکشیدند مگر بار تو ای مه که بدین سان
دامن از صحبت احباب بصد ناز کشیدی
عاقبت یار جفاکار وفا کرد فضولی
یافتی آن چه دمادم ز خدا می طلبیدی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
دلا آن به که چون با خوب رویان همنشین باشی
نباشی غافل از ایام دوری دوربین باشی
مرا ای اشک هر دم پیش مردم می کنی رسوا
نمی خواهم ترا مطلق که در روی زمین باشی
مرا ای چرخ می خواهی کز آن مه دور گردانی
چه کین است این که با من بسته تا کی برین باشی
ترا در خون دل کردم نهان ای مردم دیده
که چون بر من شبیخون آورد غم در کمین باشی
دلم را آتش اندوه خواهد سوخت می دانم
مشو غافل چو ساکن در دل اندوهگین باشی
تنم را پر کن از پیکان که چون آیی درون دل
ز هر آفت که باشد در حصار آهنین باشی
فضولی گر چه رسوایی مجو تدبیر کار از کس
چه چاره چون ترا تقدیر می خواهد چنین باشی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
در کبودی فلک چون مه من نیست مهی
بر سر هیچ مهی نیست هلال سیهی
روشن از آه نشد ظلمت نومیدی ما
وه که مردیم و نبردیم بوصل تو رهی
چو ربودی دل و دینم عوضی کن بوصال
بگدایی چه روا ظلم کند چون تو شهی
ای که داری گه و بی گاه نظرها برقیب
می توان جانب ما هم نگهی کرد گهی
هدف تیر تو گشتیم که از گوشه چشم
گاه گاهی کنی از دور سوی ما نگهی
جور کردی بمن ای ماه بترس از آهم
من نه آنم ز من آزرده شوی بی گنهی
مرد در سعی فضولی و بجایی نرسید
ز آن که دریای غم عشق ترا نیست تهی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
مه من بی خبر از حال دل شیدایی
نیست پروای منت آه چه بی پروایی
نیستی از بدی حال فقیران آگه
این نه خوب است که مست می استغنایی
بجفاکاری تو نیست کسی در عالم
نه همین از جهت حسن تو بی تنهایی
نیست مقبول من از خلق جهان الا تو
بدلی نیست ترا از همه مستثنایی
ای دل از صحبت ارباب جنونت چه رسید
که چنین شیفته سلسله سودایی
شاهد سر حقیقت همه جا جلوه گرست
چشم بگشا و تماشا کن اگر بینایی
همه دارند فضولی هوس عشق بتان
در میان همه تنها تو همین رسوایی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
نمی آید ز تو ای سایه چو من دشت پیمایی
رفیقی با تو می باید نداری تاب تنهایی
شدم رسوا برافکن برده از رخسار عالم را
بخود مشغول کن یکدم نجاتم ده ز رسوایی
رخت را تا ندیدم از تو نامد صد بلا بر من
نمی دانم بنالم از تو یا از نور بینایی
ز پا افتاده ام وز سرگذشتم در ره عشقت
مسلم گشت بر من رسم و راه بی سر و پایی
از آنم دل نشد جایی مقید ماند سرگردان
که من هر جا که دیدم دل ربایی بود هر جایی
نه چون رویت گلی بشگفت در گلزار محبوبی
نه چون قدت نهالی زد سر از بستان رعنایی
فضولی چند در بند ریا باشی بحمدالله
که ترک دین و دل کردی نهادی سر بشیدایی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
رحمی باسیران شب تار نداری
بر روز قیامت مگر اقرار نداری
جورست ترا کار و درین کار که هستی
با هیچ کسی جز دل من کار نداری
ای دل پس ازین سلسله عشق مجنبان
تاب خم آن طره طرار نداری
ای دیده فرو بند بخون راه نظر را
او می رسد و طاقت دیدار نداری
مردیم پی پرسش ما لب نگشادی
از ناز مگر رخصت گفتار نداری
ای آن که ترا صحبت یاریست تمنا
گویا خبر از طعنه اغیار نداری
بی واسطه نیست ترا گریه فضولی
در دیده مگر خاک ره یار نداری
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
از شرم رخت منزل یوسف شده چاهی
در روی زمین نیست برخسار تو ماهی
من مایل آنم که کنی میل من اما
مشکل که کند میل گدایی چو تو شاهی
از چشم فتادم بتو هر گاه که گفتم
دارم طمع گوشه چشمی ز تو گاهی
ای جان حزینم بنگاهی ز تو خرسند
آزرده چرا می شوی از من بنگاهی
در دست تو گر ریخته شد خون دل ما
ما دل بتو دادیم ترا نیست گناهی
روی از سر کوی تو همان به که نتابیم
غیر از سر کوی تو مرا نیست پناهی
خواهی که شود چشم و دلت پاک فضولی
بی سیل سرشکی مشو آتش آهی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
هرگز نظر به بی سر و پایی نمی کنی
کاو را هلاک تیر بلایی نمی کنی
گر چه طبیب خسته دلانی چه فایده
مردیم ما ز درد دوایی نمی کنی
تو پادشاه کشور حسنی ولی چه سود
رحمی بحال هیچ گدایی نمی کنی
صد عهد می کنی که وفایی کنی بما
اما بهیچ عهد وفایی نمی کنی
دینی نمانده است که چشمت نبرده است
کس را نمی کشی که غزایی نمی کنی
تیر جفا که می زنی از غمزه بر دلم
عین خطاست گر چه خطایی نمی کنی
غیر از وفا شها ز فضولی چه دیده
کاو را تو مدتیست جفایی نمی کنی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
بر آن شدی که باهل وفا جفا نکنی
خوش است عهد چنین آه اگر وفا نکنی
منم نشانه تیر تو ای کمان ابرو
نظر بغیر مینداز تا خطا نکنی
چو شاه ملک ملاحت تویی روا نبود
که حاجت من درویش را روا نکنی
بچشم سرمه نازت کشیده اند ولی
بشرط آن که نگاهی بسوی آن نکنی
نگویمت که چرا جور می کنی بر من
تویی ترحم و من بی زبان چرا نکنی
دلا ز غمزه او چشم التفات مدار
که خویش را هدف ناوک بلا نکنی
طریق عشق فضولی بسی مخاطره است
ز دست دامن تقوی مگر رها نکنی