عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
زدی چو در دلم آتش مکش چو شعله سر از من
چو شمع سوختنم بین مباش بی خبر از من
نشان عشق تو سوز دل من است می سوزم
چنان که هیچ نماند نشان ز تو اثر از من
مرا چو سوختی از بردن دلم حذری کن
من آتشم چه رسانی بدامنت شرر از من
جز این که منع ز نظاره جمال تو کردم
چه کرده ام که بگرداند روی چشم تر از من
مرا ز خواری از آن بیش شد الم که مبادا
بخواریم نگرد یار و کم کند نظر از من
بنیستی شدم آگه ز سر درج دهانت
گمان نبود مرا هم که آید این هنر از من
براه عشق فضولی اگر چه آمده مجنون
نبوده بیشتر از من نرفته بیشتر از من
چو شمع سوختنم بین مباش بی خبر از من
نشان عشق تو سوز دل من است می سوزم
چنان که هیچ نماند نشان ز تو اثر از من
مرا چو سوختی از بردن دلم حذری کن
من آتشم چه رسانی بدامنت شرر از من
جز این که منع ز نظاره جمال تو کردم
چه کرده ام که بگرداند روی چشم تر از من
مرا ز خواری از آن بیش شد الم که مبادا
بخواریم نگرد یار و کم کند نظر از من
بنیستی شدم آگه ز سر درج دهانت
گمان نبود مرا هم که آید این هنر از من
براه عشق فضولی اگر چه آمده مجنون
نبوده بیشتر از من نرفته بیشتر از من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
ای دل از کار عشق عار مکن
عشق تا هست هیچ کار مکن
نیست انکار عشق را یمنی
مکن این کار زینهار مکن
تا ترا عشق و عاشقی باشد
شیوه دیگر اختیار مکن
راحتی در جهان اگر خواهی
خویش را اهل اعتبار مکن
پی تقلید خاص و عام مرو
خدمت شاه و شهریار مکن
ور نجات دو کون می طلبی
غیر دیوانگی شعار مکن
از فضولی نصیحتی بشنو
ترک خوبان گل عذار مکن
عشق تا هست هیچ کار مکن
نیست انکار عشق را یمنی
مکن این کار زینهار مکن
تا ترا عشق و عاشقی باشد
شیوه دیگر اختیار مکن
راحتی در جهان اگر خواهی
خویش را اهل اعتبار مکن
پی تقلید خاص و عام مرو
خدمت شاه و شهریار مکن
ور نجات دو کون می طلبی
غیر دیوانگی شعار مکن
از فضولی نصیحتی بشنو
ترک خوبان گل عذار مکن
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
عاشقم جز عاشقی کاری نمی آید ز من
هست تقوی کار دشواری نمی آید ز من
با تو ای دل کار و بار عشق را بگذاشتم
کار دشواری چنین باری نمی آید ز من
من نمی گویم که ذوقی نیست در قید جنون
عاقلم بیهوده گفتاری نمی آید ز من
نقد جان را صرف خواهم کرد در راه بتان
کرده ام اقرار انکاری نمی آید ز من
هر چه می خواهند می آید ز من در عشق لیک
صبر کردن در غم یاری نمی آید ز من
دل اگر گیرد ره خوبان نخواهم کرد منع
دل نمی رنجانم آزاری نمی آید ز من
مرده ام بی او فضولی حمل بر صبرم مکن
گر دمادم ناله زاری نمی آید ز من
هست تقوی کار دشواری نمی آید ز من
با تو ای دل کار و بار عشق را بگذاشتم
کار دشواری چنین باری نمی آید ز من
من نمی گویم که ذوقی نیست در قید جنون
عاقلم بیهوده گفتاری نمی آید ز من
نقد جان را صرف خواهم کرد در راه بتان
کرده ام اقرار انکاری نمی آید ز من
هر چه می خواهند می آید ز من در عشق لیک
صبر کردن در غم یاری نمی آید ز من
دل اگر گیرد ره خوبان نخواهم کرد منع
دل نمی رنجانم آزاری نمی آید ز من
مرده ام بی او فضولی حمل بر صبرم مکن
گر دمادم ناله زاری نمی آید ز من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
چو شمع ز آتش دل اضطراب دارم من
دل پر آتش چشم و پر آب دارم من
ره نظاره ز غیر تو بسته ام شب هجر
مکن خیال که در دیده خواب دارم من
شهید ساخت مرا جور بی حساب بتان
چه غم ز پرسش روز حساب دارم من
فلک بدور مخالف مرا نترساند
مشوشم چه غم از انقلاب دارم من
ز سایه در پی آن مه رقیب می فکند
هزار داغ بدل ز آفتاب دارم من
چه گونه چاک کنم سینه پیش بی دردان
بتی ز چشم بدان در نقاب دارم من
فضولی از الم بی کسی نخواهم رست
چنین که از همه کس اجتناب دارم من
دل پر آتش چشم و پر آب دارم من
ره نظاره ز غیر تو بسته ام شب هجر
مکن خیال که در دیده خواب دارم من
شهید ساخت مرا جور بی حساب بتان
چه غم ز پرسش روز حساب دارم من
فلک بدور مخالف مرا نترساند
مشوشم چه غم از انقلاب دارم من
ز سایه در پی آن مه رقیب می فکند
هزار داغ بدل ز آفتاب دارم من
چه گونه چاک کنم سینه پیش بی دردان
بتی ز چشم بدان در نقاب دارم من
فضولی از الم بی کسی نخواهم رست
چنین که از همه کس اجتناب دارم من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
حباب نیست ز خون گرد دیده تر من
هوای غیر تو بیرون شده است از سر من
بسوخت آتش حیرت مرا نمی دانم
چه کرده ام ز چه رنجیده است دلبر من
بپای بوس توام ره بهیچ صورت نیست
مگر کشند بخاک ره تو پیکر من
کسی برابری من کجا تواند کرد
کنون که نیست کسی جز تو در برابر من
شدم هلاک ز درد و غم تو رحمی کن
بجان غمزده و چشم درد پرور من
بدور خط تو مشکل توانم آسودن
چنین که هر سر مو گشته خار بستر من
رقیب چند کنی منع او ز آزارم
مگو که قطع شود روزی مقرر من
حریف بزم غمم خون دل بس است میم
شراب وصل فضولی کجاست در خور من
هوای غیر تو بیرون شده است از سر من
بسوخت آتش حیرت مرا نمی دانم
چه کرده ام ز چه رنجیده است دلبر من
بپای بوس توام ره بهیچ صورت نیست
مگر کشند بخاک ره تو پیکر من
کسی برابری من کجا تواند کرد
کنون که نیست کسی جز تو در برابر من
شدم هلاک ز درد و غم تو رحمی کن
بجان غمزده و چشم درد پرور من
بدور خط تو مشکل توانم آسودن
چنین که هر سر مو گشته خار بستر من
رقیب چند کنی منع او ز آزارم
مگو که قطع شود روزی مقرر من
حریف بزم غمم خون دل بس است میم
شراب وصل فضولی کجاست در خور من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
شد واقف از خیال من آن مه بحال من
نگذاشت فرق ضعف ز من تا خیال من
بستم خیال کام دگر زآن دهن ولی
کاری نکرد هیچ خیال محال من
گفتم سگ توام سبب اینست غالبا
کز من چنین گریخته وحشی غزال من
گفتم ز رشک بر ورق لاله نقطه ایست
گفتم این کنایه ایست ز رخسار و خال من
بی خط سبز و زلف سیاه تو شاهدست
بر روی زرد من رقم اشک آل من
سر زد ز چاک سینه من آتش درون
من مرغ آتشین پرم اینست بال من
سودای عقل کرد فضولی مرا ملول
حرفی ز عشق گوی بدفع ملال من
نگذاشت فرق ضعف ز من تا خیال من
بستم خیال کام دگر زآن دهن ولی
کاری نکرد هیچ خیال محال من
گفتم سگ توام سبب اینست غالبا
کز من چنین گریخته وحشی غزال من
گفتم ز رشک بر ورق لاله نقطه ایست
گفتم این کنایه ایست ز رخسار و خال من
بی خط سبز و زلف سیاه تو شاهدست
بر روی زرد من رقم اشک آل من
سر زد ز چاک سینه من آتش درون
من مرغ آتشین پرم اینست بال من
سودای عقل کرد فضولی مرا ملول
حرفی ز عشق گوی بدفع ملال من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
سرم را درد بر بالین محنت سود دور از تو
تنم در بستر بیچارگی فرسود دور از تو
بر آن بودم که چون دور از تو کردم کم شود در دم
ندانستم که خواهد محنتم افزود دور از تو
بلای هجر بسیارست و ما بسیار کم طاقت
نمی دانیم حال ما چه خواهد بود دور از تو
مرا گفتی که خواهی مرد در هجران من بی شک
محالست این سخن کی می توان آسود دور از تو
نماند از ناله تاب صحبت ما همنشینان را
کجا شد آن که ما را صبر می فرمود دور از تو
تو آتش پاره من خار ره بر من چو بگذشتی
اثر مگذار کز من بر نیاید دود دور از تو
جهان شد تیره در چشم فضولی بی مه رویت
فلک هرگز ره راحت باو ننمود دور از تو
تنم در بستر بیچارگی فرسود دور از تو
بر آن بودم که چون دور از تو کردم کم شود در دم
ندانستم که خواهد محنتم افزود دور از تو
بلای هجر بسیارست و ما بسیار کم طاقت
نمی دانیم حال ما چه خواهد بود دور از تو
مرا گفتی که خواهی مرد در هجران من بی شک
محالست این سخن کی می توان آسود دور از تو
نماند از ناله تاب صحبت ما همنشینان را
کجا شد آن که ما را صبر می فرمود دور از تو
تو آتش پاره من خار ره بر من چو بگذشتی
اثر مگذار کز من بر نیاید دود دور از تو
جهان شد تیره در چشم فضولی بی مه رویت
فلک هرگز ره راحت باو ننمود دور از تو
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
کرد ناصح منع من از گریه بی رخسار او
خنده ام آمد میان گریه بر گفتار او
او نه سرمست است من مدهوش محو حیرتم
هست او در کار من حیران و من در کار او
نیست دور از نسبتی گر هست حسن التفات
بر دل بیمار من از نرگس بیمار او
عالمی را ناله آم در ناله دارد روز و شب
نیست مخصوص من بی دل همین آزار او
دور کج رو خورد چون می خون من تا مست شد
مستی او می شود معلوم از رفتار او
دوش پیش چشم پرخون داشتم آیینه
دیدمش خونین جگر از حسرت دیدار او
بر فضولی بیش ازین مپسند بیداد ای صنم
رحم کن بهر خدا بر نالهای زار او
خنده ام آمد میان گریه بر گفتار او
او نه سرمست است من مدهوش محو حیرتم
هست او در کار من حیران و من در کار او
نیست دور از نسبتی گر هست حسن التفات
بر دل بیمار من از نرگس بیمار او
عالمی را ناله آم در ناله دارد روز و شب
نیست مخصوص من بی دل همین آزار او
دور کج رو خورد چون می خون من تا مست شد
مستی او می شود معلوم از رفتار او
دوش پیش چشم پرخون داشتم آیینه
دیدمش خونین جگر از حسرت دیدار او
بر فضولی بیش ازین مپسند بیداد ای صنم
رحم کن بهر خدا بر نالهای زار او
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
دل که پنهان است شوق لعل محبوبان درو
غنچه بشگفته است اوراق گل پنهان درو
با خیال لعل جان بخش سواد دیده ام
هست آن ظلمت که باشد چشمه حیوان درو
شد بسودای سر زلف تو جسمم رشته ای
صد گره افتاد از تاب غم دوران درو
بحر محنت راست گردابی پر از خاشاک و خس
وادی عشقت که عشاقند سرگردان درو
ناوکت بگذشت از جسمم چه جای راحت است
با چنین جسمی که آرامی ندارد جان درو
در غم درج دهانت چون نباشم تنگ دل
حقه گم کرده ام صد درد را درمان درو
نیست راحت بی غم جانان فضولی را دمی
دم بدم آن به که افزاید غم جانان درو
غنچه بشگفته است اوراق گل پنهان درو
با خیال لعل جان بخش سواد دیده ام
هست آن ظلمت که باشد چشمه حیوان درو
شد بسودای سر زلف تو جسمم رشته ای
صد گره افتاد از تاب غم دوران درو
بحر محنت راست گردابی پر از خاشاک و خس
وادی عشقت که عشاقند سرگردان درو
ناوکت بگذشت از جسمم چه جای راحت است
با چنین جسمی که آرامی ندارد جان درو
در غم درج دهانت چون نباشم تنگ دل
حقه گم کرده ام صد درد را درمان درو
نیست راحت بی غم جانان فضولی را دمی
دم بدم آن به که افزاید غم جانان درو
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
اگر بگذشت مجنون من بماندم یادگار او
وگر شد کوهکن هم من کمر بستم بکار او
نمی خواهم که میرد در رهت اغیار می ترسم
شود خاک و در آید باز در چشمم غبار او
بآب دیده ام افتاد عکس نوک مژگانش
حذر ای مردم غافل ز تیغ آبدار او
ندادم یک نفس از عمر خود کام از لبت جان را
چه عمر است این که دارم چند باشم شرمسار او
ز آهم پر شرر شد چرخ کامم بر نمی آرد
ز بیم آن که گردد ساده قصر زر نگار او
ز بهر جاه دنیا ترک دنیا می کند زاهد
چرا گر ترک دنیا می فزاید اعتبار او
فضولی کرد دوری اختیار از روضه کویت
نرنجد تا سگت از ناله بی اختیار او
وگر شد کوهکن هم من کمر بستم بکار او
نمی خواهم که میرد در رهت اغیار می ترسم
شود خاک و در آید باز در چشمم غبار او
بآب دیده ام افتاد عکس نوک مژگانش
حذر ای مردم غافل ز تیغ آبدار او
ندادم یک نفس از عمر خود کام از لبت جان را
چه عمر است این که دارم چند باشم شرمسار او
ز آهم پر شرر شد چرخ کامم بر نمی آرد
ز بیم آن که گردد ساده قصر زر نگار او
ز بهر جاه دنیا ترک دنیا می کند زاهد
چرا گر ترک دنیا می فزاید اعتبار او
فضولی کرد دوری اختیار از روضه کویت
نرنجد تا سگت از ناله بی اختیار او
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
شد درون سینه دل دیوانه از سودای او
بستم از رگهای جان زنجیرها در پای او
نیست از بی التفاتی گر نبیند سوی من
آن که عین التفات اوست استغنای او
جای پیکانت درون سینه کردم چون کنم
دل ز جا شد خواستم خالی نماند جای او
کرد روز و روزگارم را بیک دیدن سیه
کی مرا این چشم بود از نرگس شهلای او
جان بر آمد یار بهر پرسشم نگشاد لب
بر نیامد کام من از لعل شکر خای او
بر نخواهم داشت تا روز قیامت سر ز خواب
گر شبی در خوابم آید قامت رعنای او
چون نباشم زار و سرگردان فضولی متصل
رشته جان بسته ام بر زلف عنبرسای او
بستم از رگهای جان زنجیرها در پای او
نیست از بی التفاتی گر نبیند سوی من
آن که عین التفات اوست استغنای او
جای پیکانت درون سینه کردم چون کنم
دل ز جا شد خواستم خالی نماند جای او
کرد روز و روزگارم را بیک دیدن سیه
کی مرا این چشم بود از نرگس شهلای او
جان بر آمد یار بهر پرسشم نگشاد لب
بر نیامد کام من از لعل شکر خای او
بر نخواهم داشت تا روز قیامت سر ز خواب
گر شبی در خوابم آید قامت رعنای او
چون نباشم زار و سرگردان فضولی متصل
رشته جان بسته ام بر زلف عنبرسای او
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
ز فلک می گذرد آه و فغانم بی تو
این چه عمر است که من می گذرانم بی تو
هر دم از هجر تو حالی دگرم پیش آید
مه من با تو چه گویم که چه سانم بی تو
کرد با من همه کس روز وداع تو وداع
که گمان داشت که من زنده بمانم بی تو
بهره نیست بجز سوز چو شمعم ز حیات
بالله از زندگی خویش بجانم بی تو
تا بگفتن نرسد سوز دلم را نقصان
شدت محنت و غم بست زبانم بی تو
بامیدی که مگر از تو بیابد اثری
می دود هر طرفی اشک روانم بی تو
نه فضولیست همین واقف رسوایی من
همه دانند که رسوای جهانم بی تو
این چه عمر است که من می گذرانم بی تو
هر دم از هجر تو حالی دگرم پیش آید
مه من با تو چه گویم که چه سانم بی تو
کرد با من همه کس روز وداع تو وداع
که گمان داشت که من زنده بمانم بی تو
بهره نیست بجز سوز چو شمعم ز حیات
بالله از زندگی خویش بجانم بی تو
تا بگفتن نرسد سوز دلم را نقصان
شدت محنت و غم بست زبانم بی تو
بامیدی که مگر از تو بیابد اثری
می دود هر طرفی اشک روانم بی تو
نه فضولیست همین واقف رسوایی من
همه دانند که رسوای جهانم بی تو
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
ز درد دل سختی از زبان من بشنو
مشو ز درد دلم بی خبر سخن بشنو
منه بقول رقیبان سست پیمان گوش
سخن ز عاشق دل ریش خویشتن بشنو
ز من مپرس نه از غیر وصف لعل لبش
دلا حکایت شیرین ز کوهکن بشنو
گرت هواست که فیض مسیح دریابی
حیات بخش حدیثی از آن دهن بشنو
بباغ بگذر و از بهر خاک رهگذرت
بهم مباحثه سنبل و سمن بشنو
ز بهر قسمت دردت که آن کمست بسی
بسینه گوش نه و بحث جان و تن بشنو
فضولی از غم دل کرد قصه بنیاد
بیا بتازگی این قصه کهن بشنو
مشو ز درد دلم بی خبر سخن بشنو
منه بقول رقیبان سست پیمان گوش
سخن ز عاشق دل ریش خویشتن بشنو
ز من مپرس نه از غیر وصف لعل لبش
دلا حکایت شیرین ز کوهکن بشنو
گرت هواست که فیض مسیح دریابی
حیات بخش حدیثی از آن دهن بشنو
بباغ بگذر و از بهر خاک رهگذرت
بهم مباحثه سنبل و سمن بشنو
ز بهر قسمت دردت که آن کمست بسی
بسینه گوش نه و بحث جان و تن بشنو
فضولی از غم دل کرد قصه بنیاد
بیا بتازگی این قصه کهن بشنو
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
ای مست غافل از من و خونین جگر مشو
من از تو بی خودم تو ز من بی خبر مشو
کارم بسوز و گریه فتادست در غمت
غافل ز جان سوخته و چشم تر مشو
ترسم که بی خبر شوی از حال عاشقان
ای مست ناز می مخور و مستتر تر مشو
ای سرو با نظاره روی تو زنده ام
می میرم از فراق تو دور از نظر مشو
غیر از رکی نماند ز ضعفم بر استخوان
با من مگو که تیر بلا را سپر مشو
ای دل بس است بر من بی دل بلای عشق
رو از برم تو نیز بلای دگر مشو
از راه عشق خیز فضولی که فتنه خاست
زین بیشتر مقید این رهگذر مشو
من از تو بی خودم تو ز من بی خبر مشو
کارم بسوز و گریه فتادست در غمت
غافل ز جان سوخته و چشم تر مشو
ترسم که بی خبر شوی از حال عاشقان
ای مست ناز می مخور و مستتر تر مشو
ای سرو با نظاره روی تو زنده ام
می میرم از فراق تو دور از نظر مشو
غیر از رکی نماند ز ضعفم بر استخوان
با من مگو که تیر بلا را سپر مشو
ای دل بس است بر من بی دل بلای عشق
رو از برم تو نیز بلای دگر مشو
از راه عشق خیز فضولی که فتنه خاست
زین بیشتر مقید این رهگذر مشو
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
دی شنیدم جانب گلشن گذار افکنده ای
در گل از رشک رخت صد خار خار افکنده ای
عرض عارض کرده در باغ بر فصل بهار
نقش باغ از چشم نقاش بهار افکنده ای
لاله حمراست بشگفته ز طرف جویبار
یا تو بر آیینه عکس عذار افکنده ای
نیست سایه بلکه بی خود ساخته از جام رشک
سروها را سرنگون در جویبار افکنده ای
غنچها را کرده دل خون ز رشک لعل لب
آتشی از شمع رخ در لاله زار افکنده ای
بر رهت هر سو ملک افتاده یا جلوه کنان
سایه ات گه بر یمین گه بر یسار افکنده ای
چشم من جرم فضولی چیست در راه وفا
کاینچنین او را ز چشم اعتبار افکنده ای
در گل از رشک رخت صد خار خار افکنده ای
عرض عارض کرده در باغ بر فصل بهار
نقش باغ از چشم نقاش بهار افکنده ای
لاله حمراست بشگفته ز طرف جویبار
یا تو بر آیینه عکس عذار افکنده ای
نیست سایه بلکه بی خود ساخته از جام رشک
سروها را سرنگون در جویبار افکنده ای
غنچها را کرده دل خون ز رشک لعل لب
آتشی از شمع رخ در لاله زار افکنده ای
بر رهت هر سو ملک افتاده یا جلوه کنان
سایه ات گه بر یمین گه بر یسار افکنده ای
چشم من جرم فضولی چیست در راه وفا
کاینچنین او را ز چشم اعتبار افکنده ای
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
شانه ای گل بخم طره طرار منه
بستر راحت دلهاست درو خار منه
پایمالم مکن ای قامت خم مژگان را
خار زیر قدمم از پی آزار منه
سر آن زلف مکش بی ادب ای مشاطه
دست بی باک چنین در دهن مار منه
سیر صحرای بلا شیوه سر بازانست
پای تقلید درین وادی خون خوار منه
مرسان از بدی کار کدورت بر دل
داغ صد دغدغه بر سینه افگار منه
ای قضا بر خط رخسار بتان گاه رقم
نقطه جز مردمک چشم من زار منه
می رسد کار بتدریج فضولی بکمال
بهر تقوی قدح از دست بیک بار منه
بستر راحت دلهاست درو خار منه
پایمالم مکن ای قامت خم مژگان را
خار زیر قدمم از پی آزار منه
سر آن زلف مکش بی ادب ای مشاطه
دست بی باک چنین در دهن مار منه
سیر صحرای بلا شیوه سر بازانست
پای تقلید درین وادی خون خوار منه
مرسان از بدی کار کدورت بر دل
داغ صد دغدغه بر سینه افگار منه
ای قضا بر خط رخسار بتان گاه رقم
نقطه جز مردمک چشم من زار منه
می رسد کار بتدریج فضولی بکمال
بهر تقوی قدح از دست بیک بار منه
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
سرم خاکیست بعد از رفتنت در رهگذر مانده
نه چشمانند بر خاک از قدمهایت اثر مانده
من از دل داشتم چشم از جگر ادرار خون خوردن
چه باشد حال ما این دم که نی دل نه جگر مانده
سخن با من نمی گویی ز خاموشیت حیرانم
تویی این با خیالی از توام پیش نظر مانده
چو گشتم از همه تدبیرها در دفع غم عاجز
اجل بگرفت دامانم که تدبیر دگر مانده
نه من تنها شدم در عشق آن زیبا پسر محزون
درین بیت الحزن یعقوب هم دور از پسر مانده
سوی من راه پرسیده بلا چون راه گم کرده
زده غم دست در دامان من هر جا که درمانده
فضولی نیستم قانع بیک دیدن ازو اما
چه سازم چاره از عمری که دارم زین قدر مانده
نه چشمانند بر خاک از قدمهایت اثر مانده
من از دل داشتم چشم از جگر ادرار خون خوردن
چه باشد حال ما این دم که نی دل نه جگر مانده
سخن با من نمی گویی ز خاموشیت حیرانم
تویی این با خیالی از توام پیش نظر مانده
چو گشتم از همه تدبیرها در دفع غم عاجز
اجل بگرفت دامانم که تدبیر دگر مانده
نه من تنها شدم در عشق آن زیبا پسر محزون
درین بیت الحزن یعقوب هم دور از پسر مانده
سوی من راه پرسیده بلا چون راه گم کرده
زده غم دست در دامان من هر جا که درمانده
فضولی نیستم قانع بیک دیدن ازو اما
چه سازم چاره از عمری که دارم زین قدر مانده
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
با منی اما چه حاصل سوی من مایل نه ای
در دلی اما چه سود آگه ز حال دل نه ای
تو بدان مایل که بر من هر زمان جوری کنی
من بدین خوش دل که از من یک زمان غافل نه ای
خوب می دانی طریق کشتن عشاق را
گر چه طفلی از فن عاشق کشی جاهل نه ای
نخل امیدم نمی یابد ز تو نشو و نما
می شود معلوم کز نوری ز آب و گل نه ای
نیست حسن التفات گل رخان از کس دریغ
ای که محرومی ازین دولت مگر قابل نه ای
ای که در ملک جهان یار اقامت می نهی
غالبا آگه ز آفتهای این منزل نه ای
بر جنونم می زنی هر دم فضولی طعنه ها
گر چه می رنجم چه گویم با تو چون عاقل نه ای
در دلی اما چه سود آگه ز حال دل نه ای
تو بدان مایل که بر من هر زمان جوری کنی
من بدین خوش دل که از من یک زمان غافل نه ای
خوب می دانی طریق کشتن عشاق را
گر چه طفلی از فن عاشق کشی جاهل نه ای
نخل امیدم نمی یابد ز تو نشو و نما
می شود معلوم کز نوری ز آب و گل نه ای
نیست حسن التفات گل رخان از کس دریغ
ای که محرومی ازین دولت مگر قابل نه ای
ای که در ملک جهان یار اقامت می نهی
غالبا آگه ز آفتهای این منزل نه ای
بر جنونم می زنی هر دم فضولی طعنه ها
گر چه می رنجم چه گویم با تو چون عاقل نه ای
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
ما را هلاک غمزه خونریز کرده ای
تیغی عجب بکشتن من تیز کرده ای
آزرده از جفای رقیب تو کی شوم
چون فهم کرده ام که تو انگیز کرده ای
شد تازه داغ شوق تو تا باغ حسن را
آراسته بسبزه تو خیز کرده ای
دل را نمی رسد ز فرح پای بر زمین
تا بسته اش بزلف دلاویز کرده ای
جانم فدای طور تو باد ای امید وصل
کاندوه هجر را طرب آمیز کرده ای
ای دل باهل زهد نداری ارادتی
زین ناکسان خوش است که پرهیز کرده ای
بغداد را نخواست فضولی مگر دلت
کآهنگ عیش خانه تبریز کرده ای
تیغی عجب بکشتن من تیز کرده ای
آزرده از جفای رقیب تو کی شوم
چون فهم کرده ام که تو انگیز کرده ای
شد تازه داغ شوق تو تا باغ حسن را
آراسته بسبزه تو خیز کرده ای
دل را نمی رسد ز فرح پای بر زمین
تا بسته اش بزلف دلاویز کرده ای
جانم فدای طور تو باد ای امید وصل
کاندوه هجر را طرب آمیز کرده ای
ای دل باهل زهد نداری ارادتی
زین ناکسان خوش است که پرهیز کرده ای
بغداد را نخواست فضولی مگر دلت
کآهنگ عیش خانه تبریز کرده ای
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
قد برافراخته آفت جانی شده ای
رخ برافروخته آشوب جهانی شده ای
غمزه را شیوه مردم کشی آموخته
شوخ مردم کش بی رحم و امانی شده ای
تو و یوسف دو عزیزید که مقبول جهان
او زمانی شده است و تو زمانی شده ای
رونق باغ جهان غنچه و سرو و گل تست
گل رخی سرو قدی غنچه دهانی شده ای
پیش ازین سنگ جفا بر من دیوانه مزن
خویش را طفل مپندار جوانی شده ای
عدم آهن دهنت تنگ یقین است ای دل
تو خطا کرده مقید بگمانی شده ای
تیر آه تو فضولی ز فلک می گذرد
باز با قامت خم سخت کمانی شده ای
رخ برافروخته آشوب جهانی شده ای
غمزه را شیوه مردم کشی آموخته
شوخ مردم کش بی رحم و امانی شده ای
تو و یوسف دو عزیزید که مقبول جهان
او زمانی شده است و تو زمانی شده ای
رونق باغ جهان غنچه و سرو و گل تست
گل رخی سرو قدی غنچه دهانی شده ای
پیش ازین سنگ جفا بر من دیوانه مزن
خویش را طفل مپندار جوانی شده ای
عدم آهن دهنت تنگ یقین است ای دل
تو خطا کرده مقید بگمانی شده ای
تیر آه تو فضولی ز فلک می گذرد
باز با قامت خم سخت کمانی شده ای