عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
ای شمع که شد سوخته عشق تو جانم
روشن شده باشد بتو هم سوز نهانم
مشهور جهان چون نشود حسن تو از من
عمریست من از عشق تو رسوای جهانم
بر بند زبانم بتکلف که نیفتد
سر غم عشقت بزبانها ز زبانم
مانند بنایی که دهد عکس بآواز
آمد بفغان گنبد گردون ز فغانم
کی در تو رسد آه من خم شده قامت
تیرم نرود دور چو بستست کمانم
کارم بخدا ماند چه سازم چه کنم آه
بسیار سراسیمه سودای بتانم
از اشک روان چون نکنم گریه فضولی
برداشت ز خاک ره او اشک روانم
روشن شده باشد بتو هم سوز نهانم
مشهور جهان چون نشود حسن تو از من
عمریست من از عشق تو رسوای جهانم
بر بند زبانم بتکلف که نیفتد
سر غم عشقت بزبانها ز زبانم
مانند بنایی که دهد عکس بآواز
آمد بفغان گنبد گردون ز فغانم
کی در تو رسد آه من خم شده قامت
تیرم نرود دور چو بستست کمانم
کارم بخدا ماند چه سازم چه کنم آه
بسیار سراسیمه سودای بتانم
از اشک روان چون نکنم گریه فضولی
برداشت ز خاک ره او اشک روانم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
ای لعل سخن گوی تو کام دل زارم
وقتست که کام دل از آن لعل بر آرم
می خواهم از آن لب سخنی بشنوم اما
تا لب بگشایی بسخن صبر ندارم
بگشا بتکلم لب و با من سخنی گوی
کز شوق رسیدست بلب جان فگارم
این جان بلب آمده نذر سخن تست
هرگاه که خواهی تو بگو من بسپارم
این نیز ز ذوق سخن تست که قاصد
آورد پیامی ز تو و برد قرارم
در رشته کارم گره افتاد ز زلفت
لطفی کن و بگشا گره از رشته کارم
با آب حیاتم نبود کار فضولی
من کشته لعل لب جان پرور یارم
وقتست که کام دل از آن لعل بر آرم
می خواهم از آن لب سخنی بشنوم اما
تا لب بگشایی بسخن صبر ندارم
بگشا بتکلم لب و با من سخنی گوی
کز شوق رسیدست بلب جان فگارم
این جان بلب آمده نذر سخن تست
هرگاه که خواهی تو بگو من بسپارم
این نیز ز ذوق سخن تست که قاصد
آورد پیامی ز تو و برد قرارم
در رشته کارم گره افتاد ز زلفت
لطفی کن و بگشا گره از رشته کارم
با آب حیاتم نبود کار فضولی
من کشته لعل لب جان پرور یارم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
ما ترک دیدن رخ زیبا نمی کنیم
کاری که هیچ کس نکند ما نمی کنیم
تشبیه کرده ایم ببالاش سرورا
عمریست سر ز شرم ببالا نمی کنیم
گر بند بند ما کند از هم جدا رقیب
قطع نظر ز روی تو قطعا نمی کنیم
چون یار داده است بما وعده وصال
موقوف ساعتست تقاضا نمی کنیم
دنیا طلب نه ایم که خواهیم ملک و مال
از دوست غیر دوست تمنا نمی کنیم
از عرصه فساد کناری گرفته ایم
میلی بکار خانه دنیا نمی کنیم
رندی و می کشیست فضولی شعار ما
دعوا نمی کنیم که اینها نمی کنیم
کاری که هیچ کس نکند ما نمی کنیم
تشبیه کرده ایم ببالاش سرورا
عمریست سر ز شرم ببالا نمی کنیم
گر بند بند ما کند از هم جدا رقیب
قطع نظر ز روی تو قطعا نمی کنیم
چون یار داده است بما وعده وصال
موقوف ساعتست تقاضا نمی کنیم
دنیا طلب نه ایم که خواهیم ملک و مال
از دوست غیر دوست تمنا نمی کنیم
از عرصه فساد کناری گرفته ایم
میلی بکار خانه دنیا نمی کنیم
رندی و می کشیست فضولی شعار ما
دعوا نمی کنیم که اینها نمی کنیم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
دل بصد عقد بجعد سر زلفت بستم
شکر الله ز غم گم شدن او رستم
چشم دارم که شود هستی من صرف غمت
غیر ازین نیست مراد دل من تا هستم
چه کشم بهر می از ساقی دوران منت
لله الحمد من از جام محبت مستم
هر کرا هست غم من ز تو پرسد حالم
که من از خویش بریدم بتو تا پیوستم
دل نبود آنکه سپردم بتو ای سنگین دل
شیشه بود که بر سنگ زدم بشکستم
یا بدامان تو یا بر سر خود خواهم زد
با سر و کار دگر کار ندارد دستم
منم آن شمع فضولی که بامید وصال
تا نمردم بره او ز طلب ننشستم
شکر الله ز غم گم شدن او رستم
چشم دارم که شود هستی من صرف غمت
غیر ازین نیست مراد دل من تا هستم
چه کشم بهر می از ساقی دوران منت
لله الحمد من از جام محبت مستم
هر کرا هست غم من ز تو پرسد حالم
که من از خویش بریدم بتو تا پیوستم
دل نبود آنکه سپردم بتو ای سنگین دل
شیشه بود که بر سنگ زدم بشکستم
یا بدامان تو یا بر سر خود خواهم زد
با سر و کار دگر کار ندارد دستم
منم آن شمع فضولی که بامید وصال
تا نمردم بره او ز طلب ننشستم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
چرا نگاه بدور رخت بماه کنم
که چون نگاه کنی بر زمین نگاه کنم
جدا ز شمع جمال تو تا بکی شبها
چراغ خلوت خود را ز برق آه کنم
ز ناز بر سر من پا نمی نهی تو اگر
هزار بار سر خویش خاک راه کنم
باشک و آه کنم عشق را بخود ثابت
چه لایق است که دعوای بی گواه کنم
خوش آن شبی که دهم ساز بزمگاه سرور
خیال روی ترا شمع بزمگاه کنم
بهر گناه قصاصم اگر تو خواهی کرد
نه عاقلم عملی کز بجز گناه کنم
فضولی از خط و زلف بتان گرفت دلم
بسهو نامه خود تا بکی سیاه کنم
که چون نگاه کنی بر زمین نگاه کنم
جدا ز شمع جمال تو تا بکی شبها
چراغ خلوت خود را ز برق آه کنم
ز ناز بر سر من پا نمی نهی تو اگر
هزار بار سر خویش خاک راه کنم
باشک و آه کنم عشق را بخود ثابت
چه لایق است که دعوای بی گواه کنم
خوش آن شبی که دهم ساز بزمگاه سرور
خیال روی ترا شمع بزمگاه کنم
بهر گناه قصاصم اگر تو خواهی کرد
نه عاقلم عملی کز بجز گناه کنم
فضولی از خط و زلف بتان گرفت دلم
بسهو نامه خود تا بکی سیاه کنم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
تا کی اسیر سلسله غم شود دلم
پر غم از آن دو گیسوی پر خم شود دلم
انداخته مرا بغم گیسوان تو
یارب چو گیسوان تو در هم شود دلم
در عشق بحث می کند از اعتبار صبر
ترسم درین مباحثه ملزم شود دلم
در آستانه ملکی خاک گشته است
آنجا امید هست که آدم شود دلم
الفت برید از همه عالم بدان رسید
کز بی کسی یگانه عالم شود دلم
صد پاره شد دلم ز غم دوریت بیا
باشد که پاره بتو خرم شود دلم
در بی کسی فضولی از آن لب سخن بگوی
باشد بدین سبب بتو همدم شود دلم
پر غم از آن دو گیسوی پر خم شود دلم
انداخته مرا بغم گیسوان تو
یارب چو گیسوان تو در هم شود دلم
در عشق بحث می کند از اعتبار صبر
ترسم درین مباحثه ملزم شود دلم
در آستانه ملکی خاک گشته است
آنجا امید هست که آدم شود دلم
الفت برید از همه عالم بدان رسید
کز بی کسی یگانه عالم شود دلم
صد پاره شد دلم ز غم دوریت بیا
باشد که پاره بتو خرم شود دلم
در بی کسی فضولی از آن لب سخن بگوی
باشد بدین سبب بتو همدم شود دلم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
نی همین سرگرم سودای بتان تنها منم
هر که باشد عشق می ورزد همین رسوا منم
تاری از زلفیست در هر تن که می جنبد رگی
نی همین در بند محبوبان مه سیما منم
حیرتی دارم که در هر جا که باشد پیکرم
کس نمی داند که این نقشیست از من یا منم
بوده ام دلبسته هر تار مویت مدتی
آنکه ورزیدست سودای تو مدتها منم
زین ستم کز دست من امروز دامن می کشی
آنکه خواهد دست زد در دامنت فردا منم
جای گر زیر زمین سازم ز بیم غم چه سود
روی بر من می نهد سیلاب غم هر جا منم
اعتباری نیست دنیا را فضولی پیش ما
ترک دنیا کرده ای گر هست در دنیا منم
هر که باشد عشق می ورزد همین رسوا منم
تاری از زلفیست در هر تن که می جنبد رگی
نی همین در بند محبوبان مه سیما منم
حیرتی دارم که در هر جا که باشد پیکرم
کس نمی داند که این نقشیست از من یا منم
بوده ام دلبسته هر تار مویت مدتی
آنکه ورزیدست سودای تو مدتها منم
زین ستم کز دست من امروز دامن می کشی
آنکه خواهد دست زد در دامنت فردا منم
جای گر زیر زمین سازم ز بیم غم چه سود
روی بر من می نهد سیلاب غم هر جا منم
اعتباری نیست دنیا را فضولی پیش ما
ترک دنیا کرده ای گر هست در دنیا منم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
اسیر دام زلفم کرده بر گرد سرگردان
چو گردانیده سرگشته ام سرگشته تر گردان
من از جان ناامیدم تیر خود بر من مکن ضایع
اگر داری دوایی صرف بیمار دگر گردان
در آور جلوه تا خون دل ما ریزد از مژگان
نهال ناامیدیهای ما را بارور گردان
بده تار شعاع دیده را پیوند با زلفت
زمانی رشته آن زلف را مد نظر گردان
کمال حسن می خواهی مگردان روی از عاشق
مه رخسار خود را مطرح نور بصر گردان
سواد چشم تر بگداخت از برق غم هجرت
بیا و خال مشگین را سواد چشم تر گردان
ز دوران مخالف چند درد سر کشد ساقی
فضولی را بیک جام لبالب بی خبر گردان
چو گردانیده سرگشته ام سرگشته تر گردان
من از جان ناامیدم تیر خود بر من مکن ضایع
اگر داری دوایی صرف بیمار دگر گردان
در آور جلوه تا خون دل ما ریزد از مژگان
نهال ناامیدیهای ما را بارور گردان
بده تار شعاع دیده را پیوند با زلفت
زمانی رشته آن زلف را مد نظر گردان
کمال حسن می خواهی مگردان روی از عاشق
مه رخسار خود را مطرح نور بصر گردان
سواد چشم تر بگداخت از برق غم هجرت
بیا و خال مشگین را سواد چشم تر گردان
ز دوران مخالف چند درد سر کشد ساقی
فضولی را بیک جام لبالب بی خبر گردان
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
بجان دور از تو ای شمع از غم شبهای تارم من
مرا شب گشت از غم چند شب را زنده دارم من
مقیم گوشه تنهاییم کارم فغان کردن
چه حالست این که دارم در کجایم در چه کارم من
ترا منع از رخ او کرده ام ای مردم دیده
برویت چون گشایم چشم از تو شرمسارم من
نشد زایل ز من آن بی قراری در غم عشقت
غم عشق تو شد افزون ولی در یک قرارم من
گر از نظاره ام بد می بری مگشا نقاب از رخ
چه سود از منع من در دیدنت بی اختیارم من
ز حالم مردم صاحب نظر دارند آگاهی
چه می دانند بی دردان خراب چشم یارم من
بآب دیده تسکین حرارت چون دهم خود را
فضولی کشته لعل بتان گلعذارم من
مرا شب گشت از غم چند شب را زنده دارم من
مقیم گوشه تنهاییم کارم فغان کردن
چه حالست این که دارم در کجایم در چه کارم من
ترا منع از رخ او کرده ام ای مردم دیده
برویت چون گشایم چشم از تو شرمسارم من
نشد زایل ز من آن بی قراری در غم عشقت
غم عشق تو شد افزون ولی در یک قرارم من
گر از نظاره ام بد می بری مگشا نقاب از رخ
چه سود از منع من در دیدنت بی اختیارم من
ز حالم مردم صاحب نظر دارند آگاهی
چه می دانند بی دردان خراب چشم یارم من
بآب دیده تسکین حرارت چون دهم خود را
فضولی کشته لعل بتان گلعذارم من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
دوش در مجلس نگاری بود همزانوی من
عیشها می کرد دل تا صبح از پهلوی من
یار وحشی طبع و من معتاد الفت چون کنم
آفت من خوی او شد محنت او خوی من
چند می نازی فلک با ماه نو چندین مناز
باش تا پیدا شود ماه هلال ابروی من
بر رهش افتاده ام بگشاده چشم انتظار
وه چه باشد گر کند گاهی نگاهی سوی من
چون توانم بی بلا باشم چنین کز هر طرف
صد بلا آویخته بی زلفت از هر موی من
سوی من مگذر مبادا سر نهم بی اختیار
بر رهت پای تو آزاری کشد از روی من
گفتمش ای شه فضولی هم غلام تست گفت
کیست او کی آمد و جان یافت جا در کوی من
عیشها می کرد دل تا صبح از پهلوی من
یار وحشی طبع و من معتاد الفت چون کنم
آفت من خوی او شد محنت او خوی من
چند می نازی فلک با ماه نو چندین مناز
باش تا پیدا شود ماه هلال ابروی من
بر رهش افتاده ام بگشاده چشم انتظار
وه چه باشد گر کند گاهی نگاهی سوی من
چون توانم بی بلا باشم چنین کز هر طرف
صد بلا آویخته بی زلفت از هر موی من
سوی من مگذر مبادا سر نهم بی اختیار
بر رهت پای تو آزاری کشد از روی من
گفتمش ای شه فضولی هم غلام تست گفت
کیست او کی آمد و جان یافت جا در کوی من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
در غمم گر جان ز جسم ناتوان آید برون
کی غم آن راحت جانم ز جان آید برون
می مده ساقی مکن کاری که ناگه پیش خلق
سر لعل او بمستی از زبان آید برون
خواستم کآرم خدنگش را برون از استخوان
باز ترسیدم که مغز استخوان آید برون
دل ندارد طاقت سوز درونم کاشکی
خون شود وز راه چشم خون فشان آید برون
بر قد خم گشته ام رحمی بکن ز آهم بترس
سرو من مگذار کین تیر از کمان آید برون
دی برون آمد شدم رسوای عالم اینچنین
آه اگر امروز دیگر آنچنان آید برون
چون نمودی رخ فضولی را مران از کوی خود
بلبل گل دیده از گلشن چسان آید برون
کی غم آن راحت جانم ز جان آید برون
می مده ساقی مکن کاری که ناگه پیش خلق
سر لعل او بمستی از زبان آید برون
خواستم کآرم خدنگش را برون از استخوان
باز ترسیدم که مغز استخوان آید برون
دل ندارد طاقت سوز درونم کاشکی
خون شود وز راه چشم خون فشان آید برون
بر قد خم گشته ام رحمی بکن ز آهم بترس
سرو من مگذار کین تیر از کمان آید برون
دی برون آمد شدم رسوای عالم اینچنین
آه اگر امروز دیگر آنچنان آید برون
چون نمودی رخ فضولی را مران از کوی خود
بلبل گل دیده از گلشن چسان آید برون
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
ای لاله رخ مرو دلم از هجر خون مکن
بر داغ عشق درد جدایی فزون مکن
اسباب عزم راست مکن سرو من بخود
قد مرا ز بار مصیبت نگون مکن
در هجر آفتاب رخ خویش چون شفق
روی مرا ز خون جگر لاله گون مکن
ای اشک گرم رو پی آن شهسوار گیر
چون می روی جدایی از آن رهنمون مکن
بی او فضولی از هوس زندگیت هست
زنهار فکر او ز دل خود برون مکن
بر داغ عشق درد جدایی فزون مکن
اسباب عزم راست مکن سرو من بخود
قد مرا ز بار مصیبت نگون مکن
در هجر آفتاب رخ خویش چون شفق
روی مرا ز خون جگر لاله گون مکن
ای اشک گرم رو پی آن شهسوار گیر
چون می روی جدایی از آن رهنمون مکن
بی او فضولی از هوس زندگیت هست
زنهار فکر او ز دل خود برون مکن
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
تو تیر افکنده ای چرخ مهر خود بماه من
رقیبم گشته مشکل که کردی نیک خواه من
سر بی داد من داری فلک بر گرد زین عادت
نه بر من رحم بر خود کن بترس از برق آه من
چه حالست این گه هر که سوی آن خورشید ره جستم
مرا چون سایه دامن گیر شد بخت سیاه من
مرا در ظلمت غم میل طوف خاک آن در شد
چراغی بر فروز ای آتش دل پیش راه من
نکو رویان ز من برگشته اند آیا چه بد کردم
چه باشد موجب رنجش چه شد یارب گناه من
فلک را گر بلایی هست بر من می شود نازل
چه سلطانم که آسودست عالم در پناه من
فضولی قید عقل از من مجو من بنده عشقم
مطیعم تا چه فرماید چه گوید پادشاه من
رقیبم گشته مشکل که کردی نیک خواه من
سر بی داد من داری فلک بر گرد زین عادت
نه بر من رحم بر خود کن بترس از برق آه من
چه حالست این گه هر که سوی آن خورشید ره جستم
مرا چون سایه دامن گیر شد بخت سیاه من
مرا در ظلمت غم میل طوف خاک آن در شد
چراغی بر فروز ای آتش دل پیش راه من
نکو رویان ز من برگشته اند آیا چه بد کردم
چه باشد موجب رنجش چه شد یارب گناه من
فلک را گر بلایی هست بر من می شود نازل
چه سلطانم که آسودست عالم در پناه من
فضولی قید عقل از من مجو من بنده عشقم
مطیعم تا چه فرماید چه گوید پادشاه من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
درد دل ما را ز ره لطف دوا کن
لطفی بنما چاره درد دل ما کن
عمریست که مشتاق لقاییم خدا را
زین بیش مشو پرده نشین عرض لقا کن
از پای در افتادم و از سر بگذشتم
از بهر خدا فکر من بی سر و پا کن
آزردن دلها اثر نیک ندارد
تا چند جفا پیشه کنی ترک جفا کن
محرومی عشاق روا نیست ز وصلت
بی رحم مشو حاجت عشاق روا کن
ای دل مزن از سلسله زلف بتان دم
بشنو سخن من حذر از دام بلا کن
عاشق روشی دارد و معشوق طریقی
گر یار جفا کرد فضولی تو وفا کن
لطفی بنما چاره درد دل ما کن
عمریست که مشتاق لقاییم خدا را
زین بیش مشو پرده نشین عرض لقا کن
از پای در افتادم و از سر بگذشتم
از بهر خدا فکر من بی سر و پا کن
آزردن دلها اثر نیک ندارد
تا چند جفا پیشه کنی ترک جفا کن
محرومی عشاق روا نیست ز وصلت
بی رحم مشو حاجت عشاق روا کن
ای دل مزن از سلسله زلف بتان دم
بشنو سخن من حذر از دام بلا کن
عاشق روشی دارد و معشوق طریقی
گر یار جفا کرد فضولی تو وفا کن
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
اگر چه نیست ترحم ترا بزاری من
نمی شود ز تو قطع امیدواری من
بجور کشت مرا در وفای تو اغیار
ترا چه شد که نکردی بلطف یاری من
شدم فتاده تر از خاک ره نکرد کسی
بخاک پای تو اظهار خاکساری من
ز جست و جوی تو یک دم قرار نیست مرا
قرار یافت بدور تو بی قراری من
فتاده ام برهت سوی من فکن نظری
کجا رسید ببین در ره تو خواری من
مرا ز آتش دوزخ چه باک روز جزا
طریق عشق تو بس راه رستگاری من
غم فراق فضولی مرا رساند بجان
اجل کجاست که آید بغمگساری من
نمی شود ز تو قطع امیدواری من
بجور کشت مرا در وفای تو اغیار
ترا چه شد که نکردی بلطف یاری من
شدم فتاده تر از خاک ره نکرد کسی
بخاک پای تو اظهار خاکساری من
ز جست و جوی تو یک دم قرار نیست مرا
قرار یافت بدور تو بی قراری من
فتاده ام برهت سوی من فکن نظری
کجا رسید ببین در ره تو خواری من
مرا ز آتش دوزخ چه باک روز جزا
طریق عشق تو بس راه رستگاری من
غم فراق فضولی مرا رساند بجان
اجل کجاست که آید بغمگساری من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
می نمایی رخ که خورشید جهان آراست این
می زنی در عالمی آتش که رسم ماست این
بر رهت افتاده ام یک ره نبینی سوی من
با فقیران خود ای مهوش چه استغناست این
برد راحت قامتت از جان و رفتارت ز دل
وه چه رفتار لطیف و قامت رعناست این
از قد و زلفت دل و جان را خلاصی مشکل است
آفت جانهاست آن دام ره دلهاست این
از تو روزی وعده قتلم نمی یابد وفا
می کشد حسرت مرا امروز یا فرداست این
ای خوش آن ساعت که در محشر مرا خوبان بهم
ترسناک از دور بنمایند کآن رسواست این
دوستان در سر فضولی را هوای عاشقیست
خود نمی گوید ولی از طور او پیداست این
می زنی در عالمی آتش که رسم ماست این
بر رهت افتاده ام یک ره نبینی سوی من
با فقیران خود ای مهوش چه استغناست این
برد راحت قامتت از جان و رفتارت ز دل
وه چه رفتار لطیف و قامت رعناست این
از قد و زلفت دل و جان را خلاصی مشکل است
آفت جانهاست آن دام ره دلهاست این
از تو روزی وعده قتلم نمی یابد وفا
می کشد حسرت مرا امروز یا فرداست این
ای خوش آن ساعت که در محشر مرا خوبان بهم
ترسناک از دور بنمایند کآن رسواست این
دوستان در سر فضولی را هوای عاشقیست
خود نمی گوید ولی از طور او پیداست این
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
تا بدرد عشق جان از تن نمی آید برون
درد عشق او ز جان من نمی آید برون
دانه اشکم بخوناب جگر پرورده است
اینچنین لعلی ز هر معدن نمی آید برون
نخل قدت را طراوت از ریاض جنت است
اینچنین سروی ز هر گلشن نمی آید برون
گر بگلزاری در آیی تیغ بر کف ز انفعال
گل نمی روید دگر سوسن نمی آید برون
با تبسم می کشم گفتی مرا هر دم ز غم
چون نمیرم زین ادا کشتن نمی آید برون
لب ز شرح سوز دل بستیم و جای حیرت است
سوخت خانه دودی از روزن نمی آید برون
گر فضولی ترک عشق دوست گیرد دور نیست
چون کند از عهده دشمن نمی آید برون
درد عشق او ز جان من نمی آید برون
دانه اشکم بخوناب جگر پرورده است
اینچنین لعلی ز هر معدن نمی آید برون
نخل قدت را طراوت از ریاض جنت است
اینچنین سروی ز هر گلشن نمی آید برون
گر بگلزاری در آیی تیغ بر کف ز انفعال
گل نمی روید دگر سوسن نمی آید برون
با تبسم می کشم گفتی مرا هر دم ز غم
چون نمیرم زین ادا کشتن نمی آید برون
لب ز شرح سوز دل بستیم و جای حیرت است
سوخت خانه دودی از روزن نمی آید برون
گر فضولی ترک عشق دوست گیرد دور نیست
چون کند از عهده دشمن نمی آید برون
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
غم لعل ترا در سینه جا کردم که جان است این
تمنای حیات جاودان دارم از آن است این
مکن لیلی وش من گوش بر افسانه مجنون
حدیث درد من بشنو که به ز آن داستان است این
ز شرم صورت خوب تو می گردد پری پنهان
چه حاجت من کنم اظهار این معنی عیان است این
لگدکوب رقیبت شد تن اندوه پروردم
مگو تن پیش سگ افتاده مشتی استخوان است این
هوا از شاخ گل پیکان خونین می کشد گویا
بدل خوردست تیر رشک قدت را نشان است این
قرارم برد رفتارت سرشکم ریخت گفتارت
چه قد دلستان است آن چه لعل درفشان است این
فضولی می رسد هر شب بمه فریاد و افغانت
شبی آن مه نمی پرسد چه فریاد و فغان است این
تمنای حیات جاودان دارم از آن است این
مکن لیلی وش من گوش بر افسانه مجنون
حدیث درد من بشنو که به ز آن داستان است این
ز شرم صورت خوب تو می گردد پری پنهان
چه حاجت من کنم اظهار این معنی عیان است این
لگدکوب رقیبت شد تن اندوه پروردم
مگو تن پیش سگ افتاده مشتی استخوان است این
هوا از شاخ گل پیکان خونین می کشد گویا
بدل خوردست تیر رشک قدت را نشان است این
قرارم برد رفتارت سرشکم ریخت گفتارت
چه قد دلستان است آن چه لعل درفشان است این
فضولی می رسد هر شب بمه فریاد و افغانت
شبی آن مه نمی پرسد چه فریاد و فغان است این
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
شد آن گل چهره باز از خانه با عزم سفر بیرون
مرا صد قطره خونابه شد از چشم تر بیرون
مگر خورشید در عشقت قبایی می درد هر شب
که از جیب دگر می آورد هر صبح سر بیرون
درون پرده شد از شرم رویت آفتاب امشب
ندارد آبرو زین پرده گر آید دگر بیرون
ز حسرت آه آتشناک از دل می کشم هر گه
که آید تیر خون آلوده او از جگر بیرون
خیال نوک مژگانت گر افتد در دل دریا
نخواهد آمدن ناسفته از دریا گهر بیرون
نمی دانم چرا عشاق را کشتند در کویش
نکشتند آنچنان آن قوم را کاید خبر بیرون
فضولی می رسد در دهر هر دم محنتی بر من
بباید رفت زین محنت سرای پر خطر بیرون
مرا صد قطره خونابه شد از چشم تر بیرون
مگر خورشید در عشقت قبایی می درد هر شب
که از جیب دگر می آورد هر صبح سر بیرون
درون پرده شد از شرم رویت آفتاب امشب
ندارد آبرو زین پرده گر آید دگر بیرون
ز حسرت آه آتشناک از دل می کشم هر گه
که آید تیر خون آلوده او از جگر بیرون
خیال نوک مژگانت گر افتد در دل دریا
نخواهد آمدن ناسفته از دریا گهر بیرون
نمی دانم چرا عشاق را کشتند در کویش
نکشتند آنچنان آن قوم را کاید خبر بیرون
فضولی می رسد در دهر هر دم محنتی بر من
بباید رفت زین محنت سرای پر خطر بیرون
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
نمی دانم چه بد کردم چرا رنجید یار از من
که افکند از نظر برداشت چشم اعتبار از من
مگر از خاکساریهای من کردند آگاهش
که بنشستست بر آیینه طبعش غبار از من
نسودم بر کف پای لطیفش خار مژگان را
چه باشد موجب رنجیدن آن گل عذار از من
ازو این زهر چشم و چین ابرو نیست بی وجهی
ادای ناخوشی سر زد مگر بی اختیار از من
زنم سر بر زمین هر جا روم چون آب زین غصه
که دامن می کشد آن سرو می گیرد کنار از من
بدادم جان نکردم یار را رسوا بشرح غم
اگر می بود مجنون زنده می آموخت کار از من
فضولی کرد سرگردان مرا بی ماه رخساری
نمی دانم چه در دل داشت دور روزگار از من
که افکند از نظر برداشت چشم اعتبار از من
مگر از خاکساریهای من کردند آگاهش
که بنشستست بر آیینه طبعش غبار از من
نسودم بر کف پای لطیفش خار مژگان را
چه باشد موجب رنجیدن آن گل عذار از من
ازو این زهر چشم و چین ابرو نیست بی وجهی
ادای ناخوشی سر زد مگر بی اختیار از من
زنم سر بر زمین هر جا روم چون آب زین غصه
که دامن می کشد آن سرو می گیرد کنار از من
بدادم جان نکردم یار را رسوا بشرح غم
اگر می بود مجنون زنده می آموخت کار از من
فضولی کرد سرگردان مرا بی ماه رخساری
نمی دانم چه در دل داشت دور روزگار از من