عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
دل ز من مستان نمی خواهم که غم باشد ترا
با وجود لطف یار دل ستم باشد ترا
کیست یوسف تا ترا مانند باشد در جمال
او مگر از جمله خیل و حشم باشد ترا
نیست طبع نازکت را تاب شرح درد دل
کی کنم کاری کزان بیم الم باشد ترا
بیش ازین مپسند در دام بلا زارم بکش
گر نباشد عاشق زاری چه کم باشد ترا
چون حباب می فلک تا چشم بر هم می زنی
می زند بر هم گر استقبال جم باشد ترا
ترک عالم کن که در عالم نمی ارزد بغم
گر هزاران گنج بر بالای هم باشد ترا
پا منه از حد خود بیرون که هر جا پا نهی
از ره رفعت فلک خاک قدم باشد ترا
با فغان و ناله آزردی فضولی خلق را
جا همان به بر سر کوی عدم باشد ترا
با وجود لطف یار دل ستم باشد ترا
کیست یوسف تا ترا مانند باشد در جمال
او مگر از جمله خیل و حشم باشد ترا
نیست طبع نازکت را تاب شرح درد دل
کی کنم کاری کزان بیم الم باشد ترا
بیش ازین مپسند در دام بلا زارم بکش
گر نباشد عاشق زاری چه کم باشد ترا
چون حباب می فلک تا چشم بر هم می زنی
می زند بر هم گر استقبال جم باشد ترا
ترک عالم کن که در عالم نمی ارزد بغم
گر هزاران گنج بر بالای هم باشد ترا
پا منه از حد خود بیرون که هر جا پا نهی
از ره رفعت فلک خاک قدم باشد ترا
با فغان و ناله آزردی فضولی خلق را
جا همان به بر سر کوی عدم باشد ترا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
شبی آمد بخوابم یار و برد از دیده خوابم را
سبب آن خواب شد بیداری چشم پر آبم را
ز باد تند ناصح موج دریا بیش می گردد
چه سود از کثرت پندت دل پر اضطرابم را
بتی دیدم روان شد خون دل از دیده ام هر سو
فلک در بزم غم بر سنگ زد جام شرابم را
درون دل بتیغ شوق شد پر کاله پر کاله
چه داند چیست مضمون هر که نگشاید کتابم را
نمی خواهم که از خوبان شکایت بر زبان رانم
همان بهتر نپرسد هیچ کس حال خرابم را
چو تاری گشته ام از ضعف و ضعفم پیش می گردد
فلک هر چند می گرداند افزون پیچ و تابم را
فضولی نیست امکان وفا در مردم عالم
مدان بیهوده زین جمع پریشان اجتنابم را
سبب آن خواب شد بیداری چشم پر آبم را
ز باد تند ناصح موج دریا بیش می گردد
چه سود از کثرت پندت دل پر اضطرابم را
بتی دیدم روان شد خون دل از دیده ام هر سو
فلک در بزم غم بر سنگ زد جام شرابم را
درون دل بتیغ شوق شد پر کاله پر کاله
چه داند چیست مضمون هر که نگشاید کتابم را
نمی خواهم که از خوبان شکایت بر زبان رانم
همان بهتر نپرسد هیچ کس حال خرابم را
چو تاری گشته ام از ضعف و ضعفم پیش می گردد
فلک هر چند می گرداند افزون پیچ و تابم را
فضولی نیست امکان وفا در مردم عالم
مدان بیهوده زین جمع پریشان اجتنابم را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
بستی گره از بهر جفا زلف دو تا را
برداشتی از روی زمین رسم وفا را
تا بسته مژگان تو گشتیم بغمزه
زد چشم تو بر هم همه جمعیت ما را
کس نیست که آیین جفا به ز تو داند
آیا ز که آموختی آیین جفا را
از دایره چرخ کشیدم سر همت
تا چند کشم منت هر بی سر و پا را
عمریست براهت شده ام خاک که گاهی
آیی سوی من بوسه زنم آن کف پا را
هر لحظه بمن می رسد از چرخ بلایی
دامیست قد خم شده ام مرغ بلا را
گر قصد دل و دین فضولی کند آن بت
ناصح مده آزار مکن منع خدا را
برداشتی از روی زمین رسم وفا را
تا بسته مژگان تو گشتیم بغمزه
زد چشم تو بر هم همه جمعیت ما را
کس نیست که آیین جفا به ز تو داند
آیا ز که آموختی آیین جفا را
از دایره چرخ کشیدم سر همت
تا چند کشم منت هر بی سر و پا را
عمریست براهت شده ام خاک که گاهی
آیی سوی من بوسه زنم آن کف پا را
هر لحظه بمن می رسد از چرخ بلایی
دامیست قد خم شده ام مرغ بلا را
گر قصد دل و دین فضولی کند آن بت
ناصح مده آزار مکن منع خدا را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
نم نماند از تاب خورشید رخت در خاک ما
چون نگرید چون بگرید دیده نمناک ما
تا ز سوز سینه ما گشت پیکان تو آب
شست گرد غیر را از صفحه ادراک ما
عاشقی باید چو بت از سنگ و بی باک از جفا
تا کند جوری بکام دل بت بی باک ما
رام شد شمعی که چون آتش سر از ما می کشد
کرد آخر کار خود تأثیر عشق پاک ما
دل بلای جان بی خود گشت و جسم بی قرار
آتشی افکند عشقت در خس و خاشاک ما
گشت دل صد پاره و بهر تماشای رخت
کرد هر سو سر برون از سینه صد چاک ما
گفتمش از خود فضولی را میفکن دور گفت
نیست این صید محقر قابل فتراک ما
چون نگرید چون بگرید دیده نمناک ما
تا ز سوز سینه ما گشت پیکان تو آب
شست گرد غیر را از صفحه ادراک ما
عاشقی باید چو بت از سنگ و بی باک از جفا
تا کند جوری بکام دل بت بی باک ما
رام شد شمعی که چون آتش سر از ما می کشد
کرد آخر کار خود تأثیر عشق پاک ما
دل بلای جان بی خود گشت و جسم بی قرار
آتشی افکند عشقت در خس و خاشاک ما
گشت دل صد پاره و بهر تماشای رخت
کرد هر سو سر برون از سینه صد چاک ما
گفتمش از خود فضولی را میفکن دور گفت
نیست این صید محقر قابل فتراک ما
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
از آن رو دوست می دارم خط رخسار خوبان را
که بهر الفت ایشان سبب دانسته ام آن را
جفاها می کشیدم بنده ی آن خط مشکینم
که بر من کرد ظاهر صد هزاران لطف پنهان را
کنون دل می تواند کرد سیر باغ رخسارش
که پوشید آن خط مشکین سر چاه زنخدان را
از آن خط معنبر هر سر مویی زبانی شد
صلای خوان وصلش داد دلهای پریشان را
نمی سوزد دلم را با جفا تا گرد خط پیدا
شب آمد کرد زایل گرمی خورشید رخشان را
ز خط مصحف رخسار او ای دل مشو غافل
گر این آیت مسلمان ساخته آن نامسلمان را
فضولی نیست غیر خط رخسار پری رویان
طلسمی کآشنا با هر پری می سازد انسان را
که بهر الفت ایشان سبب دانسته ام آن را
جفاها می کشیدم بنده ی آن خط مشکینم
که بر من کرد ظاهر صد هزاران لطف پنهان را
کنون دل می تواند کرد سیر باغ رخسارش
که پوشید آن خط مشکین سر چاه زنخدان را
از آن خط معنبر هر سر مویی زبانی شد
صلای خوان وصلش داد دلهای پریشان را
نمی سوزد دلم را با جفا تا گرد خط پیدا
شب آمد کرد زایل گرمی خورشید رخشان را
ز خط مصحف رخسار او ای دل مشو غافل
گر این آیت مسلمان ساخته آن نامسلمان را
فضولی نیست غیر خط رخسار پری رویان
طلسمی کآشنا با هر پری می سازد انسان را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
ای آنکه آفت دل و جان و تنی مرا
من دوستم تو را تو چرا دشمنی مرا
ای جان چه شود زانکه کنم میل زیستنی
چون مهربان نه تو که جان منی مرا
یوسف قرار قیمت خویش از زمانه یافت
ای در بی بها تو از او احسنی مرا
شمعم من آتشی تو ز تو دوریم مباد
زیرا حیات بخش دل روشنی مرا
مانند شمع سوخته حسرت توام
با آنکه صبح وش سبب مردنی مرا
من لاله ی بهار غمم شبنمم تویی
ای گوهر سرشک که در دامنی مرا
در عشق جز تو نیست فضولی حسود من
معلوم می شود که شریک فنی مرا
من دوستم تو را تو چرا دشمنی مرا
ای جان چه شود زانکه کنم میل زیستنی
چون مهربان نه تو که جان منی مرا
یوسف قرار قیمت خویش از زمانه یافت
ای در بی بها تو از او احسنی مرا
شمعم من آتشی تو ز تو دوریم مباد
زیرا حیات بخش دل روشنی مرا
مانند شمع سوخته حسرت توام
با آنکه صبح وش سبب مردنی مرا
من لاله ی بهار غمم شبنمم تویی
ای گوهر سرشک که در دامنی مرا
در عشق جز تو نیست فضولی حسود من
معلوم می شود که شریک فنی مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
گر نباشد قید آن گیسوی خم بر خم مرا
کی به صد زنجیر بتوان داشت در عالم مرا
با خیال آن پری خو کرده ام ناصح برو
خوش نمی آید ملاقات بنی آدم مرا
نه منم بی غم نه غم بی من دمی ایزد مگر
آفرید از بهر من غم را و بهر غم مرا
بی لب میگون آن گلرخ نمی یابم فرح
گر شود جمشید ساقی می ز جام جم مرا
گر چه دارم جسمی از سودای زلفت ناتوان
من هلال اوج سودایم نه بینی کم مرا
کو ستمکاری که از غم بر دلم داغی نهد
دل گرفت ای همنشین از خاطر خرم مرا
ناله دارد فضولی درد سر می آورد
روز تنهایی نمی خواهم شود همدم مرا
کی به صد زنجیر بتوان داشت در عالم مرا
با خیال آن پری خو کرده ام ناصح برو
خوش نمی آید ملاقات بنی آدم مرا
نه منم بی غم نه غم بی من دمی ایزد مگر
آفرید از بهر من غم را و بهر غم مرا
بی لب میگون آن گلرخ نمی یابم فرح
گر شود جمشید ساقی می ز جام جم مرا
گر چه دارم جسمی از سودای زلفت ناتوان
من هلال اوج سودایم نه بینی کم مرا
کو ستمکاری که از غم بر دلم داغی نهد
دل گرفت ای همنشین از خاطر خرم مرا
ناله دارد فضولی درد سر می آورد
روز تنهایی نمی خواهم شود همدم مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
هیچ گه بر حال من رحمی نمی آید تو را
می کشی ما را مگر عاشق نمی باید تو را
می شود آتش ز باد افزون چه باشد گر مدام
حسن روز افزون ز آه من بیفزاید تو را
گر ز من در خاطر پاکیزه داری اضطراب
من شوم آواره تا خاطر بیاساید تو را
چرخ می داند که در من تاب دیدار تو نیست
زین سبب هرگز نمی خواهد که بنماید تو را
بسته خود را بآن شاخ گل ای دل غنچه وار
تا نکردی دور ازو آن به که نگشاید تو را
در جفا و در وفا ای مه نداری اختیار
نشأه حسن است حاکم تا چه فرماید تو را
می نهی سر بر ره آن مه فضولی دم به دم
زین شرف شاید که سر بر آسمان ساید تو را
می کشی ما را مگر عاشق نمی باید تو را
می شود آتش ز باد افزون چه باشد گر مدام
حسن روز افزون ز آه من بیفزاید تو را
گر ز من در خاطر پاکیزه داری اضطراب
من شوم آواره تا خاطر بیاساید تو را
چرخ می داند که در من تاب دیدار تو نیست
زین سبب هرگز نمی خواهد که بنماید تو را
بسته خود را بآن شاخ گل ای دل غنچه وار
تا نکردی دور ازو آن به که نگشاید تو را
در جفا و در وفا ای مه نداری اختیار
نشأه حسن است حاکم تا چه فرماید تو را
می نهی سر بر ره آن مه فضولی دم به دم
زین شرف شاید که سر بر آسمان ساید تو را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
چشم بگشادم ببالایت بلا دیدم ترا
بیخودم کردی نمی دانم کجا دیدم ترا
از تو در طفلی جفا می دیدم اما اندکی
در جوانی محض بیداد و جفا دیدم ترا
بی وفایی را نه امروز از کسی آموختی
ماه من روزی که دیدم بی وفا دیدم ترا
کاشکی هرگز نمی کردم گذر سوی درت
دوش با بیگانه چند آشنا دیدم ترا
ای دل ظالم اسیر دام زلف او شدی
شکر لله در بلایی مبتلا دیدم ترا
ای رقیب از دیدنت هرگز مرا ذوقی نشد
غیر این ساعت که از جانان جدا دیدم ترا
گر نه عاشق چه می گشتی بچشم اشکبار
بر سر کویش فضولی بارها دیدم ترا
بیخودم کردی نمی دانم کجا دیدم ترا
از تو در طفلی جفا می دیدم اما اندکی
در جوانی محض بیداد و جفا دیدم ترا
بی وفایی را نه امروز از کسی آموختی
ماه من روزی که دیدم بی وفا دیدم ترا
کاشکی هرگز نمی کردم گذر سوی درت
دوش با بیگانه چند آشنا دیدم ترا
ای دل ظالم اسیر دام زلف او شدی
شکر لله در بلایی مبتلا دیدم ترا
ای رقیب از دیدنت هرگز مرا ذوقی نشد
غیر این ساعت که از جانان جدا دیدم ترا
گر نه عاشق چه می گشتی بچشم اشکبار
بر سر کویش فضولی بارها دیدم ترا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
سویم شب هجران گذری نیست کسی را
بر صورت حالم نظری نیست کسی را
کس نیست که از تو خبری سوی من آرد
مردم ازین غم خبری نیست کسی را
نگذاشت اثر در رهت از هستی من غم
در دل ز غم من اثری نیست کسی را
گر محنت من نیست کسی را عجبی نیست
مثل تو بت عشوه گری نیست کسی را
ای شوخ جفا پیشه وفا ورز و گرنه
آزردن و کشتن هنری نیست کسی را
آتش بجگرها زده عشق تو و حالا
تا عشق تو ورزد جگری نیست کسی را
از ترک تعلق مکن اندیشه فضولی
در راه تجرد خطری نیست کسی را
بر صورت حالم نظری نیست کسی را
کس نیست که از تو خبری سوی من آرد
مردم ازین غم خبری نیست کسی را
نگذاشت اثر در رهت از هستی من غم
در دل ز غم من اثری نیست کسی را
گر محنت من نیست کسی را عجبی نیست
مثل تو بت عشوه گری نیست کسی را
ای شوخ جفا پیشه وفا ورز و گرنه
آزردن و کشتن هنری نیست کسی را
آتش بجگرها زده عشق تو و حالا
تا عشق تو ورزد جگری نیست کسی را
از ترک تعلق مکن اندیشه فضولی
در راه تجرد خطری نیست کسی را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
عشق مضمون خط لوح جبین است مرا
سرنوشت از قلم صنع همین است مرا
روی بر راه سگ کوی تو سودن صد ره
بهتر از سلطنت روی زمین است مرا
ترک کوی تو نمی گیرم اگر می میرم
روضه کوی تو فردوس برین است مرا
در ره عشق تو گر بی دل و دینم چه عجب
چشم مست تو بلای دل و دین است مرا
بگمانی که شود وصل میسر یا نه
زار مردن بغم هجر یقین است مرا
می دهم جان بامیدی که مگر دور شود
غم هجر تو که درجان حزین است مرا
داغ دل گشت فضولی سبب سلطنتم
که ازو ملک جنون زیر نگین است مرا
سرنوشت از قلم صنع همین است مرا
روی بر راه سگ کوی تو سودن صد ره
بهتر از سلطنت روی زمین است مرا
ترک کوی تو نمی گیرم اگر می میرم
روضه کوی تو فردوس برین است مرا
در ره عشق تو گر بی دل و دینم چه عجب
چشم مست تو بلای دل و دین است مرا
بگمانی که شود وصل میسر یا نه
زار مردن بغم هجر یقین است مرا
می دهم جان بامیدی که مگر دور شود
غم هجر تو که درجان حزین است مرا
داغ دل گشت فضولی سبب سلطنتم
که ازو ملک جنون زیر نگین است مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
هست می گویند خالی آن غدار آل را
چشم کی برداشتم ز ابرو که بینم خال را
چشم بگشادی ندیدم مرغ دل را جای خود
غالبا شد صید آن شبها ز مشکین بال را
ای بهر نوک مژه برده دلی در خواب او
جمع کن یک لحظه دلهای پریشان حال را
هفته شد دیدن آن مه نشد روزی مرا
آه اگر زین گونه در غم بگذرانم سال را
گفتمش با قد خم زان خال دور افتاده ام
گفت با کی نیست گر نقطه نباشد دال را
با تو خوش حالیم در دشت جنون ای دود آه
کم مفرما از سر ما سایه اقبال را
می جهد چشم فضولی وین ز موج اشک نیست
غالبا می بینم آن رخسار فرخ فال را
چشم کی برداشتم ز ابرو که بینم خال را
چشم بگشادی ندیدم مرغ دل را جای خود
غالبا شد صید آن شبها ز مشکین بال را
ای بهر نوک مژه برده دلی در خواب او
جمع کن یک لحظه دلهای پریشان حال را
هفته شد دیدن آن مه نشد روزی مرا
آه اگر زین گونه در غم بگذرانم سال را
گفتمش با قد خم زان خال دور افتاده ام
گفت با کی نیست گر نقطه نباشد دال را
با تو خوش حالیم در دشت جنون ای دود آه
کم مفرما از سر ما سایه اقبال را
می جهد چشم فضولی وین ز موج اشک نیست
غالبا می بینم آن رخسار فرخ فال را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
شد بدیدار تو روشن دیده خونبار ما
یافت از وصل تو مرهم سینه افکار ما
بی تردد دولت وصل تو ما را شد نصیب
به که غیر از شکر این نعمت نباشد کار ما
همدم ما بود غم درد سر از ما کرد کم
غالبا دلگیر شد از گریه بسیار ما
دور گردون بر مراد خاطر ما شد مگر
رحمی آمد چرخ را بر نالهای زار ما
آسمان دارالشفای عافیت را در گشود
رو نهاد از درد در صحت دل بیمار ما
بعد ازین ما را ز دوران فلک خوفی نماند
دست دوران فلک کوته شد از آزار ما
حمدلله بر فروغ صبح دولت یافت ره
در شب محنت فضولی دولت بیدار ما
یافت از وصل تو مرهم سینه افکار ما
بی تردد دولت وصل تو ما را شد نصیب
به که غیر از شکر این نعمت نباشد کار ما
همدم ما بود غم درد سر از ما کرد کم
غالبا دلگیر شد از گریه بسیار ما
دور گردون بر مراد خاطر ما شد مگر
رحمی آمد چرخ را بر نالهای زار ما
آسمان دارالشفای عافیت را در گشود
رو نهاد از درد در صحت دل بیمار ما
بعد ازین ما را ز دوران فلک خوفی نماند
دست دوران فلک کوته شد از آزار ما
حمدلله بر فروغ صبح دولت یافت ره
در شب محنت فضولی دولت بیدار ما
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
باز خونبارست مژگانم نمی دانم چرا
اضطرابی هست در جانم نمی دانم چرا
عالمی بر حال من حیران و من بر حال خود
مانده ام حیران که حیرانم نمی دانم چرا
روزگاری شد که بد حال و پریشانم ولی
بس که بد حال و پریشانم نمی دانم چرا
یار می دانم که می داند دوای درد من
لیک می گوید نمی دانم نمی دانم چرا
نی وصالم می رهاند از مصیبت نی فراق
در همه اوقات گریانم نمی دانم چرا
نیست کاری کاید از من هر طرف بی اختیار
می دواند چرخ گردانم نمی دانم چرا
درد خود را گر چه می دانم فضولی مهلک است
فارغ از تدبیر درمانم نمی دانم چرا
اضطرابی هست در جانم نمی دانم چرا
عالمی بر حال من حیران و من بر حال خود
مانده ام حیران که حیرانم نمی دانم چرا
روزگاری شد که بد حال و پریشانم ولی
بس که بد حال و پریشانم نمی دانم چرا
یار می دانم که می داند دوای درد من
لیک می گوید نمی دانم نمی دانم چرا
نی وصالم می رهاند از مصیبت نی فراق
در همه اوقات گریانم نمی دانم چرا
نیست کاری کاید از من هر طرف بی اختیار
می دواند چرخ گردانم نمی دانم چرا
درد خود را گر چه می دانم فضولی مهلک است
فارغ از تدبیر درمانم نمی دانم چرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
مرا ای شمع میل گریه شد در هجر یار امشب
تو بنشین گریه دلسوز را با من گذار امشب
بیاد شمع رویش خواهم از سر تا قدم سوزم
برو ای اشک آب از آتش من دور دار امشب
فکندی وعده قتلم بفردا لیک می ترسم
که دیر آمد سحر من جان دهم در انتظار امشب
نهان از خلق دارم عزم کویش حسبة لله
مرا رسوا مساز ای ناله بی اختیار امشب
مرا در گریه امروز نقد اشک شد آخر
نمی دانم چه سازم گر رسد یارم نثار امشب
متاع خواب را بربوده اند از مردم چشمم
مگر بخت بد افکندست سوی من گذار امشب
فضولی را قراری بود شبها بر سر آن کو
چو راندی از سر کویت کجا گیرد قرار امشب
تو بنشین گریه دلسوز را با من گذار امشب
بیاد شمع رویش خواهم از سر تا قدم سوزم
برو ای اشک آب از آتش من دور دار امشب
فکندی وعده قتلم بفردا لیک می ترسم
که دیر آمد سحر من جان دهم در انتظار امشب
نهان از خلق دارم عزم کویش حسبة لله
مرا رسوا مساز ای ناله بی اختیار امشب
مرا در گریه امروز نقد اشک شد آخر
نمی دانم چه سازم گر رسد یارم نثار امشب
متاع خواب را بربوده اند از مردم چشمم
مگر بخت بد افکندست سوی من گذار امشب
فضولی را قراری بود شبها بر سر آن کو
چو راندی از سر کویت کجا گیرد قرار امشب
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
نیست تا صبح بجز فکر تو کارم همه شب
کارم اینست جز این کار ندارم همه شب
همه روزم شده شب اختر آن شبها اشک
آه ازین درد چسان اشک نبارم همه شب
لطف کن یک شب و در کلبه من گیر قرار
تا بدانی که چرا نیست قرارم همه شب
تا ندانند که من بهر تو می نالم و بس
بفغان از همه کس ناله برارم همه شب
تا ز من پیش تو گویند حکایت همه روز
هیچ کس را بفراغت نگذارم همه شب
بامیدی که اگر بشنود آن ماه شبی
ز فلک می گذرد ناله زارم همه شب
شب تنهایی من نیست فضولی بی تو
شمع بزمست خیال رخ یارم همه شب
کارم اینست جز این کار ندارم همه شب
همه روزم شده شب اختر آن شبها اشک
آه ازین درد چسان اشک نبارم همه شب
لطف کن یک شب و در کلبه من گیر قرار
تا بدانی که چرا نیست قرارم همه شب
تا ندانند که من بهر تو می نالم و بس
بفغان از همه کس ناله برارم همه شب
تا ز من پیش تو گویند حکایت همه روز
هیچ کس را بفراغت نگذارم همه شب
بامیدی که اگر بشنود آن ماه شبی
ز فلک می گذرد ناله زارم همه شب
شب تنهایی من نیست فضولی بی تو
شمع بزمست خیال رخ یارم همه شب
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
ای همه دم بزم تو جای رقیب
بهر تو ناچار لقای رقیب
امر محالست مرا از تو کام
کام تو چون هست رضای رقیب
جور و جفای تو برای منست
مهر و وفای تو برای رقیب
بر سر کوی تو گذر می کند
چون ننهم روی بپای رقیب
دیدن هر واقعه سهل است لیک
سخت بلاییست بلای رقیب
زندگی اهل دل از وصل تست
وصل تو موقوف فنای رقیب
صبر و قرار تو فضولی کم است
کمتر از آن مهر و وفای رقیب
بهر تو ناچار لقای رقیب
امر محالست مرا از تو کام
کام تو چون هست رضای رقیب
جور و جفای تو برای منست
مهر و وفای تو برای رقیب
بر سر کوی تو گذر می کند
چون ننهم روی بپای رقیب
دیدن هر واقعه سهل است لیک
سخت بلاییست بلای رقیب
زندگی اهل دل از وصل تست
وصل تو موقوف فنای رقیب
صبر و قرار تو فضولی کم است
کمتر از آن مهر و وفای رقیب
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
جانم در آن آرزوی وصال محمد است
چشمم در انتظار جمال محمد است
قدم خمیده چون فلک از جور دور نیست
از شوق روی ماه مثال محمد است
جسمم ضعیف چون مه نو نیست از فلک
بر یاد ابروی چو هلال محمد است
این داغهای تازه که بر سینه منست
از اشتیاق دانه خال محمد است
شایسته احاطه تملیک غیر نیست
ملک دلم که وقف خیال محمد است
آیینه دار طوطی نطقم هر آینه
اندیشه صفات کمال محمد است
کردست مهر غیر فضولی ز دل برون
تا عاشق محمد و آل محمد است
چشمم در انتظار جمال محمد است
قدم خمیده چون فلک از جور دور نیست
از شوق روی ماه مثال محمد است
جسمم ضعیف چون مه نو نیست از فلک
بر یاد ابروی چو هلال محمد است
این داغهای تازه که بر سینه منست
از اشتیاق دانه خال محمد است
شایسته احاطه تملیک غیر نیست
ملک دلم که وقف خیال محمد است
آیینه دار طوطی نطقم هر آینه
اندیشه صفات کمال محمد است
کردست مهر غیر فضولی ز دل برون
تا عاشق محمد و آل محمد است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
ماه من نخل قدت سرو خرامان منست
سرو من ماه رخت شمع شبستان منست
می کند حال مرا هجر تو بد وصل تو خوش
هجر تو درد من و وصل تو درمان منست
دل اسیر قد و جان مست می لعل تو شد
قامتت کام دل و لعل لبت جان منست
دور بادا قد جانان من از چشم بدان
سرو گلزار نکویی قد جانان منست
گفتم ای شمع بتان جای دلم دام بلاست
گفت کان دام بلا دور زنخدان منست
پرده از راز دل زار من افتاد و سبب
چشم گریان من و چاک گریبان منست
برد آرام فضولی قد آن سرو روان
گرچه آرام دل زار پریشان منست
سرو من ماه رخت شمع شبستان منست
می کند حال مرا هجر تو بد وصل تو خوش
هجر تو درد من و وصل تو درمان منست
دل اسیر قد و جان مست می لعل تو شد
قامتت کام دل و لعل لبت جان منست
دور بادا قد جانان من از چشم بدان
سرو گلزار نکویی قد جانان منست
گفتم ای شمع بتان جای دلم دام بلاست
گفت کان دام بلا دور زنخدان منست
پرده از راز دل زار من افتاد و سبب
چشم گریان من و چاک گریبان منست
برد آرام فضولی قد آن سرو روان
گرچه آرام دل زار پریشان منست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
ای دل بسی ز محنت هجران نمانده است
خوش باش کین معامله چندان نمانده است
جان را ز بیم هجر بجانان سپرده ام
هجری میانه من و جانان نمانده است
از اشک چشم تر زده آبی بر آتشم
سوزی که داشت سینه سوزان نمانده است
امیدواریی که دل از یار داشت هست
اندیشه که بود ز حرمان نمانده است
شکر خدا ز درد سرم رسته اند خلق
در من ز ضعف طاقت افغان نمانده است
دوران نموده است مداری بکام دل
دل را شکایت از غم دوران نمانده است
حیران آن جمال نه چشم منست و بس
چشمی نمانده است که حیران نمانده است
جان دادنم به مژده وصل تو آرزوست
با آنکه در فراق توام جان نماند است
دارم فضولی از غم عالم فراغتی
گویا دلی که بود مرا آن نمانده است
خوش باش کین معامله چندان نمانده است
جان را ز بیم هجر بجانان سپرده ام
هجری میانه من و جانان نمانده است
از اشک چشم تر زده آبی بر آتشم
سوزی که داشت سینه سوزان نمانده است
امیدواریی که دل از یار داشت هست
اندیشه که بود ز حرمان نمانده است
شکر خدا ز درد سرم رسته اند خلق
در من ز ضعف طاقت افغان نمانده است
دوران نموده است مداری بکام دل
دل را شکایت از غم دوران نمانده است
حیران آن جمال نه چشم منست و بس
چشمی نمانده است که حیران نمانده است
جان دادنم به مژده وصل تو آرزوست
با آنکه در فراق توام جان نماند است
دارم فضولی از غم عالم فراغتی
گویا دلی که بود مرا آن نمانده است