عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
ترا سزد که کنی دعوی جهانداری
که در جهان دلم ملک جاودان داری
جهان دل به تو بخشم کنون که نوبت تست
بزن بزن صنما نوبت جهان داری
اگر تو غاشیه بر دوش مه نهی بکشد
که کره فلک امروز زیر ران داری
اگر رکاب تو بر آسمان رسد چه عجب
که شهسوار فلک نیز همعنان داری
درآوری به دهن آب عقد پروین را
بدان دو رسته دندان که در دهان داری
معین است که دارد لب تو طعم عسل
که زخم نشتر زنبور در زبان داری
کمان ابروی تو بر زه است و می ترسم
که تیر غمزه در آنجا به قصد جان داری
مگر به خون من امروز تشنه ای ورنه
برای قصد که این تیر در کمان داری
منم که سر ز تحسر بر آستان دارم
توئی که سر ز تکبر برآسمان داری
سری چو سرو بجنبان بتا به جان و سرت
اگر سر من رنجور ناتوان داری
مدار رنجه قدم را نظر در آینه کن
گر آرزوی تماشای گلستان داری
چو سرو برطرف چشم من نشین و ببین
اگر هوای لب چشمه روان داری
مجد همگر : ترکیبات
شمارهٔ ۲
از رخت لاله در نظر روید
وز غمت خار در جگر روید
قدت ار سایه بر زمین فکند
خشک و تر سرو غاتفر روید
ور فتد آب لعل تو بر خاک
بوم و بر جمله نیشکر روید
لفظ چون شکرت اگر شنود
صخره حالی نبات بر روید
هر نیی را به خدمت لب تو
بر میان هم ز تن کمر روید
خط تو تربیت ز اشکم یافت
زانکه سبزه هم از مطر روید
بس که گریم ز خط دمیدن تو
که ز نم سبزه بیشتر روید
عاشقان بر دری چه سر پاشند
که ازو چون گیاه سر روید
از دری بر رهت فشانم زر
که ز خاک فضاش زر روید
در مخدوم صاحب دیوان
که ازو شاخ فخر و فر روید
صاحب عصر و پیشوای جهان
آن جهان بها بهای جهان
شکرش در سخن گهر ریزد
پسته اش خندد و شکر ریزد
عاشقش همچو شمع در شب وصل
پیش رویش نخست سر ریزد
گر سموم عتاب او بوزد
از درخت حیات بر ریزد
ور نسیم عنایتش بجهد
گلبن خشک برگ تر ریزد
ابر بر بام او به جای سرشک
همه خونابه جگر ریزد
چشم آهووشش ز مخموری
جرعه از خون شیر نر ریزد
یار هر کس به زر درآرد سر
یار من همچو ریگ زر ریزد
کیمیای نکوست خاک درش
که سبیکه ز قرص خور ریزد
مجد آن درهمی زند که بر او
گر پرد جبرئیل پر ریزد
با همه فقر گنج و کان ثنا
پیش مخدوم دادگر ریزد
صاحب عصر و مقتدای جهان
آن جهان بها بهای جهان
هر که از وصل او نشان خواهد
پر سیمرغ و آشیان خواهد
وانکه نور جمال او طلبد
خسرو چارم آسمان خواهد
آنکه از وصل او زیان بیند
اجل از عمر او زیان خواهد
پری از دام زلف او برمد
فتنه از چشم او امان خواهد
عشق او هر که اختیار کند
عافیت زانسوی جهان خواهد
دام زلفینش حلق دل گیرد
تیر چشمش هلاک جان خواهد
بر رخ از دیده جوی خون راند
هر که دلجوی آنچنان خواهد
در جهان هر کجا که داد دهیست
داد از آن چشم دلستان خواهد
خون جانم ز چشم خونخوارش
تیغ عدل خدایگان خواهد
صاحب عصر و کدخدای جهان
آن جهان بها بهای جهان
مجد همگر : ترکیبات
شمارهٔ ۳
دل در برم نشانه تیر ملامت است
تن در بلا و جانم اسیر غرامت است
در عشق کام و ناز و ملامت به هم بود
ما را ز عشق بهره سراسر ملامت است
عشق آن بود که دل برد و قوت جان دهد
وان نیز همرهیست که دور از سلامت است
عشق تو صبر و جان و دل و دین من ببرد
این عشق نیست ضورت روز قیامت است
بر قامتش قبای بلا دوزد آسمان
آنرا که میل سوی بت سروقامت است
شهریست عشق تو که در او هر که گشت گم
راهش گشاده بر سر کوی ندامت است
فتوی نوشت خط تو بر خون من ولیک
داند امیر کو نه سزای امامت است
آنکو کفش به جود چو ابر بهاری است
در سایه اش هزار چو من زینهاری است
باز این مخالفان که در جنگ می زنند
بر ساز ما نوای کژآهنگ می زنند
از قول دشمنان که شیندند دوستان
با ما همه ترانه نیرنگ می زنند
بر عشق خوب تا رقم زشت می کشند
بر نام نیک ما دغل ننگ می زنند
سنگیندلان تیره ضمیر از خلاف طبع
بر آبگینه دل ما سنگ می زنند
هر لحظه از گشاد ملامت هزار تیر
بر قلب این شکسته دلتنگ می زنند
می ننگرند راز گریبان خویش را
در دامن حکایت ما چنگ می زنند
بر آستان صلح نهادیم سر چو سگ
وین سگ دلان هنوز در جنگ می زنند
بر چرخ شد ز جور حسودان نفیر ما
آه ار نه لطف میر بود دستگیر ما
عالم پر از حکایت درد دل من است
در قصه منند اگر مرد و گر زن است
عشق من و تو قصه هر صدر مجلس است
و افسانه مان حکایت هر کوی و برزن است
گر دشمن است بر من مظلوم خرم است
ور دوست است بر من محروم بدظن است
عشق از ازل در آمد و شد با جهان کهن
این رسم عاشقی نه نو آورده من است
مسکین تنم ز تاب غم و سرزنش گداخت
گر دل دل من است نه از سنگ و آهن است
چون شمع نیم سوخته نادیده صبح وصل
در شامگاه هجر مرا بیم کشتن است
گردن نهاده ام به قضا زانکه عشق را
خون دو صد هزار به از من به گردن است
اینم بتر که با همه تشنیع و گفتگوی
تو دوست نیستی و جهانیم دشمن است
ایزد مرا به خصمی یک شهریار بس
کار مرا عنایتی از شهریار بس
والا یمین ملت و اسلام بار یک
آن در صفات آدمی و در صفا ملک
آن حاتم زمانه که دست سخاش کرد
آثار حاتم از ورق روزگار حک
وان چرخ کامکار که خورشید تیغ او
دارد ز روز فتح و ز صبح ظفر یزک
دریای رزم او چو زند موج کر و فر
بر خشکی اوفتد ز فرود زمین سمک
در سایه اش ز جمله افتادگان زمین
در موکبش زجمع جنیبت کشان فلک
پیش گشاد شست یک انداز او قضا
از چرخ برج سازد و از قرص مه دفک
درکنه ذات او نرسد عقل دوربین
در گرد قدر او نرسد وهم تیز تک
نور ضمیر آینه آساش فرق کرد
صبح رخ یقین را از شام زلف شک
ای آدم از چو تو خلفی کام یافته
عالم ز آفرینش تو نام یافته
ای از کف تو یافته عالم توانگری
ابری که بر سر آمده ی هفت کشوری
نی نی که ابر سایل دریای دست تست
او را کجا رسد که کند با تو همسری
در مرتبت ز عالم انسان گذشته ای
لیکن نگویمت ملکی نیز و نه پری
مهری که روز و شب به تو دارند راستی
چرخی که انس و جان ز تو یابند داوری
گر مهر نیستی ز چه چون مهر باذلی
ور چرخ نیستی ز چه چون چرخ قادری
بر قول فلسفی مگر آن نفس کلیئی
کوراست بر ممالک عالم مدبری
گر گویم آفریده نیی هم زوجه شرع
نوعی بود زشرک و طریقی ز کافری
یک نکته ماند راست بگویم که نیست کفر
نه خالقی ولیک ز مخلوق برتری
ای گشته پشت ملک به بازوی تو قوی
زیبد که قصه من سرگشته بشنوی
تا در تنم روان و زبان در دهان بود
مدح توام غذای دل و قوت جان بود
از چرخ خیمه و زشهابش کنم طناب
گر بر سرم ز سایه تو سایبان بود
صاحب ریاضتان بلا را بود پناه
در هر قران که مثل تو صاحب قران بود
خاصه کسی چو من که ز اخلاص جان ترا
هم بنده هم ثناگر و هم مدح خوان بود
یکره ز روزگار پریشانش باز خر
کو را به هر چه بازخری رایگان بود
آزرم دارش ارچه به نزدت بود حقیر
وارزان شمارش ار چه به چشمت گران بود
من بنده سود یابم و نبود زیان ترا
بازم به کم بها بفروش ار زیان بود
ازبهر نام بندگیت کردم اختیار
سگ باشد آنکه بندگیش بهر نان برد
ای بوده ورد مدحت تو همنفس مرا
در تنگنای حادثه فریادرس مرا
خود را به عز نام تو برکار می کنم
بخت غنوده را ز تو بیدار می کنم
اندر هزیمه طبل بشارت همی زنم
در کاسدی رواجی بازار می کنم
در شهر فاش گشت که زنهاری توام
وینک هنوز زاری زنهار می کنم
تا هر که پرسدم که شدی بنده درش
ناکرده دست بوس تو اقرار می کنم
اقرار می کنند حسودان من ولیک
بر بخت و روزگار من انکار می کنم
در ماه روزه بی گنهی همچو خونیان
خود را به دست خویش گرفتار می کنم
هر صبحدم بسوی نهان خانه ای شوم
هر شامگه به خون دل افطار می کنم
از کوه ذره ای و ز دریاست قطره ای
این ماجرا که پیش تو اظهار می کنم
از بسکه دل به مدح تو مدهوش شد مرا
وصف بهار و باغ فراموش شد مرا
در باغ دولتت گل شادی دمیده باد
بر درگهت نسیم سعادت وزیده باد
هرکو نخواهدت چو سمن تازه روی و شاد
همچون بنفشه چهره کبود و خمیده باد
ور غنچه را ز مهر تو آکنده نیست دل
توتو دلش به خنجر صرصر دریده باد
چون سوسن آن که نیست به مدح تو ده زبان
چشمش چو لاله خون دل خویش دیده باد
با تو هر آنکه چون گل رعنا شود دو روی
چون شنبلید رنگ رخش پژمریده باد
بر بام هفت قلعه نیلوفری به فتح
گوش زمانه کوس سپاهت شنیده باد
تا نزد تو شتابد و بیند ترا رهی
مانند نرگسش همه تن پای و دیده باد
مجد همگر : ترکیبات
شمارهٔ ۵
دلم نهان شد و شد عافیت نهان از دل
هلاک جان من آمد دلم فغان از دل
به چین زلف تو در مدتیست تا گم شد
دهان تنگ توام می دهد نشان از دل
فروشد از پی تو دم به درد و رفت به غم
برآمد از غم تو دل ز جان و جان از دل
چه طعنه بود که بر دل نیامد آن از من
چه جور ماند که بر من نیامد آن از دل
زبانه گشت زبان در دهان ز سوز دلم
بلی همیشه حکایت کند زبان از دل
دریغ کز دهن دشمن آشکارا شد
حدیث دوست که می داشتم نهان از دل
به شرح حال دل خود چه حاجت است مرا
که خون دیده خبر می دهد عیان از دل
صبوری من بیچاره اختیاری نیست
چه چاره چون زغم عشق رستگاری نیست
براندم از غم هجر تو خون ناب از چشم
مرا ز فرقت رویت برفت خواب از چشم
دلم بر آتش هجرت کباب گشت و کنون
همی برآید خونابه کباب از چشم
مپوش چهره و بر بنده روزتیره مکن
که روز تیره شود چون شد آفتاب از چشم
به چشم من چو در آمد عقیق تو پس ازان
حقیقتم که بیفتاد لعل ناب از چشم
نه زآب چشم من آید خلل در آتش دل
نه نیزم آتش دل بازدارد آب از چشم
اگر به سیل بناها همی خراب شود
بنای کالبد من شود خراب از چشم
بشد ز کرده چشم و دلم قرار از جان
برآردم غم این هر دوان دمار از جان
بشد مرا به امید تو روزگار از دست
بدادم از پی وصل تو کار و بار از دست
منم فتاده پای غم تو دستم گیر
مکن ستیزه و این سرکشی بدار از دست
ز دست من به جوانی مشو نگارینا
که بی جوانی ناید نکو نگار از دست
ز سیل دیده تنم را گذشت آب از سر
ز سوز سینه دلم را برفت کار از دست
مرا زمانه هم این خار برکشد از پای
گرم عنان نکشد عمر پایدار از دست
ز دست ظلم تو فردا نگر که نگذارم
عنان صفدر و سردار روزگار از دست
معین ملک و شهنشاه و شهریار جهان
که اختیار خدای است و افتخار جهان
زمانه دور جوانی گرفت باز از سر
زمین دگر کند آغاز کشف راز از سر
فغان بلبل سرمست زان ز حد بگذشت
که غنچه می ننهد سرکشی و ناز از سر
گرفت باد صبا رسم معدلت بر دست
نهاد لشکر دی شور و شر و تاز ازسر
کشید باغ قبای زمردی در بر
چو که کلاه حواصل نهاد باز از سر
فکند در چمن آوازه قامت بت من
گرفت قامت سرو سهی نماز از سر
چو آب شعر مرا دوش در چمن بلبل
بخواند مدح سپهدار سرفراز سر
علو همت او چرخ را حقیقت شد
نهاد لاجرم آن نخوت و مجاز از سر
خدیو ملک کرم شهریار کشور جود
که هست نام همایونش سکه زر جود
زهی خدای ترا عمر جاودان داده
سپهر پیر ترا دولتی جوان داده
به روز بزم کف چون سحاب تو به سخا
قفای بحر زده گوشمال کان داده
به گاه رزم لب تیغ آبدار تو خصم
هزار بار ببوسیده خاک و جان داده
لطافت تو به اعجاز خلق گاه سخن
چو عیسی از دم خود مرده را روان داده
سیاست تو به هنگام کین ز کله خصم
همای را به سر نیزه استخوان داده
به جنگ خنجر نیلوفریت را نصرت
ز خون گرم عدو رنگ ارغوان داده
دبیر چرخ ز دیوان عمر روز قضا
برات عمر حسود تو زان جهان داده
زهی زمانه گرفته بها و زیب از تو
چو بخت و دولت و اقبال ناشکیب از تو
توئی که بخت تو در دهر کامکاری کرد
توئی که در همه کارت خدای یاری کرد
سپهر در پی امر تو ره به سر پیمود
زمانه بر در حکم تو جانسپاری کرد
به خاکبوس درت رغبتی نمود ملک
قضاش گفت تو آن پردلی نیاری کرد
تواضع تو بدین آرزوش رخصت داد
که تا بداند باری که بردباری کرد
پلنگ را اثر عدل تو بر آن بگماشت
که شیر در دهن غرم مرغزاری کرد
به هر طرف پی احسان تو چنان ره برد
که باز دایگی کبک کوهساری کرد
زهی به فر تو آراسته زمان و زمین
تراست دست تحکم بر آسمان و زمین
کسی که در کنف سایه خدا باشد
همیشه بر همه مقصود پادشا باشد
تراست این همه اقبال و باشد آن کس را
که برکشیده و بگزیده خدا باشد
درت چو بر رخ خواهندگان گشاده شود
صریرش از کرم اهلا و مرحبا باشد
به مجلسی که ز خلق خوشت سخن رانند
حدیث مشک ختا گر رود خطا باشد
ملوک را ز تو تشریف هاست خود چه شود
که وقت نوبت تشریف این گدا باشد
بدین مطایبه مجرم نیم که با چو توئی
به مذهب ظرفا اینقدر روا باشد
ربیع عمر تو بادا چنانکه تا صد سال
درخت دولت و عمر تو در نما باشد
مجد همگر : ترکیبات
شمارهٔ ۸
ای دل آسایش ازین کلبه احزان مطلب
گوهر خوشدلی از کیسه دوران مطلب
ناف آهو ز دم شرزه انجر منیوش
نوشدارو ز فم افعی ثعبان مطلب
اختر بیهده رو را ره و هنجار مپرس
گنبد بی سروبن را سروسامان مطلب
دل گداز است فلک زو دل خوش چشم مدار
جان ربایست جهان زو مدد جان مطلب
لولوافشانی ازین اخضر معکوس مخواه
لاله رویائی ازین شوره بیابان مطلب
دولت انده خود دار و کم شادی گیر
با همه درد قناعت کن و درمان مطلب
روشنی از در این خانه شش رکن مجوی
راستی از خم این طاق نه ایوان مطلب
درد درمان طلبی صعب تراز درد کشی ست
در جهان گر خوشیئی هست مگر ترک خوشی ست
آخر ای چرخ به جز جور چه آید از تو
عمرکاهی و همه رنج فزاید از تو
عاشق فتنه ای و حامله حادثه ای
ای بسا بوالعجبی ها که بزاید از تو
بر سر انگشت کنی لعب چنین طرفه که عقل
به تحیر سرانگشت بخاید از تو
خنک آن جان که از آن پیش که توش بربائی
خویشتن را به تجلد برباید از تو
هردم از دور تو آن جور و جفا دارم چشم
که یکی زان به دو صد قرن نیاید از تو
پیر عقلم همه در خشت بدیداست از پیش
هر چه در آینه تقدیر نماید از تو
حل و عقد تو چو ز آنسوی دل ماست بگو
خود دل اندر تو که بندد که گشاید از تو
تن شکر خاکی و آتشکده جائی داری
جانستان آبی و خونخواره هوائی داری
آخر ای خاک دلت خون دلم چند خورد
تن ناپاک تو تا کی تن پاکان شکرد
تا دلارام من اندر جگرت جای گرفت
هر شبی ناله من گرده گردون بدرد
روضه ای در تو نهادند که از تبت او
خاک فخر آورد و آب خضر رشک برد
با چنین گوهر شایسته تر از جان عزیز
شرم باد آنکه به خواریت ازین پس سپرد
خون بود قطره هر ابر که بارد بر تو
ناله باشد دم آن باد که بر تو گذرد
خشک گردد نم کوثر چو ز تو یاد آرد
تر شود دیده خورشید چو در تو نگرد
روح چون با تو عجین گشت ازین پس خورشید
ذره ها از تو هوا گیرد و جانش شمرد
باری آن روی نکو را به وفا نیکودار
که گل تیره کند تربیت گل به بهار
در غمت ناله ز دل زارتر از زیر کنم
همچو مرغ سحری ناله شبگیر کنم
از دل پاک کنم بر سر خاک تو نثار
گهری از صدف دیده چو توفیر کنم
با تو در باختن سر چو نکردم تقصیر
بی تو در ریختن اشک چه تقصیر کنم
خم زلفت به کف آوردم و گفتم که مگر
چاره این دل دیوانه به زنجیر کنم
خاک خورد آن خم زنجیر وبدستم باد است
پس ازین با دل دیوانه چه تدبیر کنم
آنچه از درد تو بر جان من خسته دل است
من کجا شرح دهم پیش که تقریر کنم
از روان تو بسا شرم که من خواهم برد
گر پس از عهد تو روزی دو سه تاخیر کنم
تا ازین خسته تنم سوخته جانم برود
مهرت از سینه و نامت ز زبانم برود
یارب ‌آن عارض زیبا و جمالت چون است
یارب آن طلعت خورشید مثالت چون است
ای چو جان پاک ز آسیب دل تیره خاک
آن تن پاک تر از آب زلالت چون است
ای سهی سرو در آن تخته سر وین تابوت
قامت چست چو نورسته نهالت چون است
ای فراقی شده در محنت شبهای دراز
دل خو کرده به ایام وصالت چون است
در فراقت به خیال تو قناعت کردم
خواب کو تا بنماید که خیالت چون است
دایم از طلعت میمونت نکو بودم فال
ای مه از اختر وارون شده فالت چون است
ما به درد تو به حالیم که بدخواه تو باد
خبری ده که تو خود چونی و حالت چون است
پای بر خاک نهادم چو تو بودی زبرش
چو تو در خاک شدی جای کنم فرق سرش
چند دل بر در امید نشانم بی تو
چند خون جگر از دیده چکانم بی تو
تو بدی جان جهانم به روان تو که نیست
رغبت جان و تمنای جهانم بی تو
به تن و جان و دل و دیده کشم بار بلات
تا دل و دیده و تن باشد و جانم بی تو
من ندانم که چگونه ست روانت بی من
دانم این مایه که من خسته روانم بی تو
مرغ بر اتش دیدستی و ماهی بر خاک
من دلخسته چنین دان که چنانم بی تو
در خیالم همه این بود که میرم پیشت
ظن نبردم که دگر زیست توانم بی تو
از روان تو بسی شرم که من خواهم برد
که پس از عهد تو روزی دو بمانم بی تو
انده و حسرت بیداد نهانیت خورم
با دریغ رخ زیبا و جوانیت خورم
فرخ آن روز که روشن به تو بد چشم سرم
خرم آن شب که به نزدیک تو بودی گذرم
گل عیشم چو بپژمرد در ایام فراق
بودی از عکس رخت لاله ستان بوم و برم
سر و بختم چو بیفتاد در این ماتم زار
رنگ نیلوفری آورد همه بام و درم
آن چه ایام طرب بد که چو پیش آمدمی
بیشتر بر رخ زیبات فتادی نظرم
وین چه روزیست سیه گشته که چون پیش آیم
بیشتر خاک ترا بینم چون درنگرم
چون یکی را ز جگر گوشه خود بینم زار
بر سر خاک تو گریان بگدازد جگرم
درد بی مادری افکند بدین خواریشان
آوخ از بی پدریشان که منت بر اثرم
رخ چون ماه تو در پرده میغ است دریغ
قد چون سرو تو در خاک دریغ است دریغ
گرچه بر آتش دل می زندم چشم آبی
آن نه آبیست که بنشاندم از دل تابی
اخگر سینه نه آن شعله خونین دارد
که فرو میرد ار از دیده چکد خونابی
گر چه صبرم مددی می دهد از هر نوعی
ور چه عقلم نسقی می نهد از هر بابی
این نه دردیست که دروی رسدش درمانی
وین نه بحریست که پیدا بودش پایابی
گوئی آن لذت ایام وصال من و تو
خود نبد هیچ وگر بود بگو بدخوابی
موج طوفان غمت بر سر من آتش ریخت
عمر نوح ار بودم بی تو ندارد آبی
تا بگویم غم دل با تو به خلوت خواهم
همچو زلف تو شبی همچو رخت مهتابی
سر و قدا که فکندت ز علو در پستی
ماه رویا چه رسیدت که زبان دربستی
غمگسارا توشدی باکه گسارم غم دل
راز دارا پس از اینم که بود محرم دل
ای بسا دم که برآورد دلم با تو به مهر
تو فرو رفتی و هم با تو فرو شد دم دل
تا برفتی ز بر من دلم از دست برفت
پس ازین ماتم جان دارم یا ماتم دل
دل و جانم زتو بی مونس و بادرد بماند
که تو هم محرم جان بودی و هم مرهم دل
نه عجب گر دل عالم نبود بی تو مرا
که ز درد تو ندانم خبر از عالم دل
با چنین درد که از طاقت دل بیش آمد
حاصل قصه همین است که گیرم کم دل
صحبت محکم ما را چو قضا باطل کرد
چه خطر دارد پس صحبت نامحکم دل
اثر مهر تو دارد دل شوریده هنوز
رقم چهر تو دارد ورق دیده هنوز
ای شده خرمن امید تو بر باد فنا
چونی از وحشت تنهائی این تیره فنا
مستمندان بلا را ز تو شد حادثه نو
دردمندان عنا را ز تو شد تازه عنا
سخت غبنی ست نگاری چو تو در خاک لحد
گلبنا لاله رخا سوسن آزاد منا
درد طلق از چه سبب چهره تو زر اندود
کیمیا وصلا اکسیر دما سیم تنا
تا تو پوشیده ای از دیده من در غم تو
نوحه من همه شد وااسفا واحزنا
قد چون تازه نهالت چو نهادم در خاک
چرخ گفت انتبها الله نباتاً حسنا
آتش قهر حق از غیرت وصل من و تو
سوخت یکباره روان و دل و جان و بدنا
آخر آن لفظ گهرزای دل آرایت کو
آخر آن طوطی گویای شکرخایت کو
در جهان کی دهدم دست نگاری چون تو
یا در آفاق کجا یابم یاری چون تو
چرخ مشاطه در آئینه خور نادیده
جلوه گر سروی و زیبنده نگاری چون تو
تا نهاده ست فلک دام مشبک نگرفت
دست صیاد قضا هیچ شکاری چون تو
دور این باغ نگونسار به صد فصل ربیع
ننماید به جهان تازه بهاری چون تو
انده انبه شد و اندوه در آن است که نیست
دل ما را دگر اندوهگذاری چون تو
لاله زاریست ز گلزار رخت خاک لحد
لاله زار است و حزین در غم زاری چون تو
ای مه و مهر در آن تیره مغاکت خوش باد
وی گل باد اجل یافته خاکت خوش باد
مجد همگر : ترکیبات
شمارهٔ ۹
ای که بر آینه از رخ صورت جان کرده ای
آب را از رخ محل صورت آسان کرده ای
خویشتن بینی مگر ای یار کاندر آینه
خویشتن بین گشته ای تا صورت جان کرده ای
چون نمی یارد کسی گل چیدن از رخسار تو
پس برای زینت خویش آن گلستان کرده ای
معجز است این نی که سحری آشکار آورده ای
کاندر آن صد سامری را بیش حیران کرده ای
عاشقان از درد و حسرت لب به دندان می گزند
تا تو در لب کام خضر از ناز پنهان کرده ای
خضر خطت تا قرین آب حیوان آمده ست
بس سکندر را کاسیر درد حرمان کرده ای
شد دلم چون گوی سرگردان میدان هوس
تا تو از عنبر به گرد ماه چوگان کرده ای
با چنین چوگان به قصد صد هزاران دل چو گوی
برسر میدان حسن آهنگ جولان کرده ای
بر لبت خالیست همچون دانه ای کافکنده ای
بر رخت زلفی که دام صد مسلمان کرده ای
عاشقم اهل خراسان را بدان رغبت که تو
خویشتن را قبله اهل خراسان کرده ای
بس فروزان طلعتی چون شمع مانا یک شبی
خدمت خلوتگه دستور ایران کرده ای
عز دین طاهر که آثار کمالش ظاهر است
آنکه ذاتش همچو نام از کنج نقصان طاهر است
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۳
شه صدور و خداوند من شهاب الدین
توئی که محض وفائی مر این وفاجو را
به صدق دعوت در قحط سال جود و سخا
محل صدق و وفائی مر این دعاگو را
ز کوی لطف و به حکم کرم ز روی جواب
دعای من برسان صاحب ملک خو را
بگو که رقعه میمون رسید و بوسیدم
چنانکه اهل وفا روی یار گلبو را
حدیث دفتر بر خاطرم فرامش نیست
که یاد نام تو ثبت است خاطر او را
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۵
سه روز رفت کز آسیب مرگ آن دلبر
مرا جگر زره دیدگان بپالوده ست
از آن زمان که رخش زیر خاک بنهفته ست
دلم ز رنج تفکر دمی نیاسوده ست
که آن دو لاله رویش چگونه پژمرده ست
که آن دو نرگس مستش چگونه بغنوده ست
چو تربتش به گل اندوده شد فلک می گفت
که آفتاب به گل هیچکس نیندوده ست
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۷
قدر تیزی بازارت ندارد
قدر تدبیر کردارت ندارد
بدان مژگان تیز ناوک انداز
فلک خفتان پیکارت ندارد
بدین کاری که داری در سر امروز
جهان برگ سر و کارت ندارد
اگر چه آفتات آمد همه نور
فروغ و زیب رخسارت ندارد
وگر چه ماه دارد چهره خوب
حلاوتهای گفتارت ندارد
وگر چه باده لعل است صافی
صفای لعل دربارت ندارد
وگر چه سرو دارد قامتی چست
لطافت های رفتارت ندارد
چه دلها ماند اندر حلقه عشق
که آن زلف زره وارت ندارد
چه خونهای جگر در دام عشوه
که آن خوی جگر خوارت ندارد
مجو آزار من کز هیچ روئی
دل من روی آزارت ندارد
دمی بر زاری من رحمت آور
که تا ایزد چو من زارت ندارد
وگر تیمار کار من نداری
علاء الدوله تیمارت ندارد
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۸
دلم از نکهت بادی که ز بغداد آید
گرچه در آتش غم سوخته شد شاد آید
بر ره باد ز شب تا به سحر منتظرم
تا کی از جانب بغداد دگر باد آید
راست چون چنگ که در صبح خورد باد بدو
هر رگی زین تن نالنده به فریاد آید
آب این دیده درپاش بود بارانش
اگر ابری ز سپاهان سوی بغداد آید
خوشتر آید دل ما را دم باد و دم صبح
از پیام لب شیرین که به فرهاد آید
خاصه کز نور رخ آن و دم این ما را
لطف دست و دل دستور جهان یاد آید
آن عطانام عطابخش خطاپوش که کان
همچو دریا ز دل و دستش بر باد آید
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۳۱
چنان لشکرکشی سلطان ندارد
چنان حوراوشی رضوان ندارد
بدان چستی و چالاکی سواری
به چین و کاشغر خاقان ندارد
فلک دارد مهی چون روی او لیک
ز لعل و در لب و دندان ندارد
چمن دارد چنان سروی ولیکن
رخ خوب و لب خندان ندارد
به مهر و مه رسیدن دارد امکان
ولی در وی رسید امکان ندارد
دلم دارد بتی دلدار و دمساز
ولی بی وصل جانان جان ندارد
تنم دارد دلی در غم شکیبا
ولی با درد او درمان ندارد
من سرگشته را شب نیست کز هجر
چو زلف خویش سرگردان ندارد
به وصف روی آن دلبند دوران
هنرمندی چو من دوران ندارد
در این ایام یک صاحب هنر نیست
که جاه از صاحب دیوان ندارد
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۶
بی سایه تو مباد فرقم
بی خاک درت مباد خوابم
بی یار شدم زبنده مگسل
بیهوده مبر ز چهره آبم
سلمان توام چو من نیابی
سلطان منی چو تو نیابم
قمری صفتم ز طوق مهرت
قمعم کن ار از تو سربتابم
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۸
فلک جناب و ملک خو عماد دولت و دین
توئی که جاه تو شد ملک جاودانی من
به کامکاری تو پشت بخت بنده قویست
که کامکاری تست اصل کامرانی من
ز حرص مدح تو همچون سهیل لرزانست
حسام خاطر چون کوکب یمانی من
ز روی معنی ذات تو زان بزرگتر است
که گنج یابد در عالم معانی من
ز راه حرمان گر دورم از برت دانی
که هست خدمت تو غایت امانی من
چنانکه رسم بود یک شبی مگر با بخت
ز خلق تو گله ای کرد رسم دانی من
چو با وی است مرا هر زیان و سود که هست
چرا نپرسد احوال سو زیانی من
ز رازهای نهان فلک چو باخبر است
چراست بیخبر از قصه نهانی من
چو داند او که در اقلیم ثالث و رابع
ندید گنبد آئینه فام ثانی من
چرا مرا ننماید وفا به پیرانسر
که در وفای وی آمد به سر جوانی من
بسوختم ز پشیمانی و بسی گفتم
هزار لعنت بر خام قلتبانی من
شدم نفور ز صبر و نفیر کرد دلم
ز نفس ساده و از طبع باستانی من
سه شب گذشت که تا روز چشم من نغنود
ز گریه ها که تو دانی سرشکرانی من
بدان صفت که سیه دل سپهر زنگاری
نمود رقت بر اشک ارغوانی من
چنانکه گیتی نامهربان ترحم کرد
بدان سرشک چو باران و مهربانی من
سبک دلم به دمی تازه کرد بخت جوان
چو دید از پی رنج تو دلگرانی من
به مژده گفت کنون غم مدار و بیش منال
که یافت صحت پیش آر مژدگانی من
نثار کردم بر فرق بخت در و چه در
که خود ز چشم و زبان است درفشانی من
ترا اگر تبی آسیب زد چنانم من
که گریه آیدت از روی زعفرانی من
سپهر سفله بر آن است کز دل و چشمم
کباب و باده کند بهر میزبانی من
چو آب پیشش خوناب چشم و آتش دل
چو باد نزدش افغان و قصه خوانی من
مگر که در دل سنگین او نمی گیرد
به هیچ روی دم گرم و خوش زبانی من
منم به عقل غنی و به عمر باقی شاد
چه غم خورم که شود نیست جسم فانی من
حیات باد ترا دیر و نیز با دولت
که در حیات تو بسته ست زندگانی من
مراد باد ترا در کنار با شادی
که شادکامی تو هست شادکامی من
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۷۵
خسروا داشت سخایی تو مرا پار چنانک
کآن نیارست زدن لاف ز هستی من
آسمان با همه تعظیم و بلندی کوراست
می زد از روی تواضع دم پستی با من
تا تو برداشتی اکنون ز سرم دست کرم
می زند از سر کین تیغ دودستی با من
یادمی آر از آن شب که رهی را گفتی
عمر باقی بنشین خوش چو نشستی با من
وین شب آن بود که در سر هوس نردت بود
نرد من بردم و عمدا تو شکستی با من
الف مصر سحرگاه رسید از کرمت
هم بدان وعده و میعاد که بستی با من
غایت مکرمت این بود و حقیقت که نکرد
کرم رایج تو عشوه پرستی با من
یارب امسال چه تدبیر کنم گر چون پار
شه نبازد ندبی نرد به مستی با من
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۷۸
تلطفی بنما ای برید باد سحر
نسیمی از نفس من بدان چمن برسان
ز دل که نافه صفت شد ز خون سوخته پر
دمی چو مشک بدان آهوی ختن برسان
سلام این دل پروانه وار سوخته بال
شبی به خلوت آن شمع انجمن برسان
ز من نمی رسد آنجا کسی ز بیم رقیب
تو گر دمی رسی آنجا سلام من برسان
به ارمغانی من بوی دوست باز آور
دوای جانم ازان زلف پرشکن برسان
جوابی از لب شیرین او به من باز آر
علاج این دل رنجور ممتحن برسان
بگو برای یکی دردمند سودائی
مفرحی ز لب لعل خویشتن برسان
زبهر محنت ایوب سلوتی بفرست
برای دیده یعقوب پیرهن برسان
گرش ملال بود زینهار بیش مگوی
در آن مجال که درگنجد این سخن برسان
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۶
خط سیراب تو بر روی تو پیدا شد و شد
محضر حسن و جمال تو بدان سیر گواه
از رخ خوب تو آئینه بماند حیران
در خم زلف تو اندیشه بماند گمراه
غنچه در خال لب لعل تو افکند قبل
لاله در پای سر زلف تو افکند کلاه
گردش این فلک بوقلمون کرد بدل
به سپیداب سحر غالیه شب ناگاه
دم گرگ سحر و چشمه خور زیرزمین
می نمودند خیال رسن و یوسف و چاه
حامی گوی زمین حاصل دوران فلک
مرکز فضل و هنر صاحب سلجوق پناه
با کله داری خود پیش سراپرده تو
خیمه چرخ کمر بسته شود چون خرگاه
این هم از غایت صیت است که می ناساید
یک نفس چون دهن سکه زیادت افواه
مجد همگر : معمیات
شمارهٔ ۱۴
چیست آن عاشقی به فرهنگی
سرگرفته فتاده چون سنگی
سینه پرجوش عشق شیرینی
لب پر از دود دل چو دلتنگی
در خوی سرد غرقه بی المی
تب نه و همچو ماند بدرنگی
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲
دیدمش چو سرو سهی آن سبز قبا
بر دست گرفته باشه صید ربا
با باشه چو باد صید جویان بگذشت
او مرغ دلم ربود و آن مرغ هوا
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۶
یاری که بدوست سربلندی ما را
وز دوری اوست مستمندی ما را
می گفت چو در دل خرابم بنشست
کآخر به خراب درفکندی ما را
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۸
ای سرو که در چمن بر آورد ترا؟
وی غنچه که از پرده برون کرد ترا؟
با من چو گل و سرو نئی تازه و راست
ای سرو گلندام که پرود ترا؟