عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
برآن زلف و لب و خال و بنا گوش
سوی بازار عشقش برده ام دوش
رخش روز است و ابرو گوشه روز
نهاده است از برای فتنه شب پوش
دهانش چشمه نوش و زبر جد
رمیده است از کران چشمه نوش
همه ساله ز سودای فراقش
دلی دارم چو دیگ تفته پرجوش
ز عشقش تا بر آرم من یکی دم
سه بار از من ز رنج دل رود هوش
ز تو چون روی آزادی نبینم
مرا خسرو خریدار است بفروش
سوی بازار عشقش برده ام دوش
رخش روز است و ابرو گوشه روز
نهاده است از برای فتنه شب پوش
دهانش چشمه نوش و زبر جد
رمیده است از کران چشمه نوش
همه ساله ز سودای فراقش
دلی دارم چو دیگ تفته پرجوش
ز عشقش تا بر آرم من یکی دم
سه بار از من ز رنج دل رود هوش
ز تو چون روی آزادی نبینم
مرا خسرو خریدار است بفروش
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
گشت عنابی سرشکم زان لب عناب رنگ
هم نمی دارد دلم زان سنبل پر تاب رنگ
بی جمال جانفزای و بی خیال دلبرش
آردم از عمر سیری آیدم ازخواب رنگ
مه ز گلگون روی مهر و ماه رنگ آورده است
هم زرنگ است آنکه گل را می دهد مهتاب رنگ
عارضش آیینه حسن است و خطش رنگ او
بس عجب نبود برآیینه ز مشک ناب رنگ
در دهان تنگش آن سیمابگون دندان پر است
از برای آنکه ناید جای بر سیماب رنگ
عمر و دولت باشد اسباب نشاط و جز رخش
والله ار در چشم آرد هیچ از این اسباب رنگ
عارض و خطش چو آب و آتش سازنده اند
خود به آتش کی کند در عهد خسرو آب رنگ
شاه شاهان جهان بهرامشه شاهی که هست
خاک در گاهش ز عزت همچو در محراب رنگ
هم نمی دارد دلم زان سنبل پر تاب رنگ
بی جمال جانفزای و بی خیال دلبرش
آردم از عمر سیری آیدم ازخواب رنگ
مه ز گلگون روی مهر و ماه رنگ آورده است
هم زرنگ است آنکه گل را می دهد مهتاب رنگ
عارضش آیینه حسن است و خطش رنگ او
بس عجب نبود برآیینه ز مشک ناب رنگ
در دهان تنگش آن سیمابگون دندان پر است
از برای آنکه ناید جای بر سیماب رنگ
عمر و دولت باشد اسباب نشاط و جز رخش
والله ار در چشم آرد هیچ از این اسباب رنگ
عارض و خطش چو آب و آتش سازنده اند
خود به آتش کی کند در عهد خسرو آب رنگ
شاه شاهان جهان بهرامشه شاهی که هست
خاک در گاهش ز عزت همچو در محراب رنگ
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
سخت با ما تو بخیلی بسلام
نیک مائیم ترا عاشق و رام
جان ما عاشق و تو معشوقه
دل ما صید و سر زلف تو دام
روی و زلفین تو خون آمد و مشک
وصل و هجر تو حلال است و حرام
بوسه خواهم در حال بده
مکن ای دوست مرا دشمن کام
نقره اندامی و من زر رویم
بزر پخته خرم نقره خام
آن چنانم ز نحیفی که همی
نتوانم زد یکدم بدو گام
نعمت روی تو می باید و بس
بسر تو که تمام است تمام
نیک مائیم ترا عاشق و رام
جان ما عاشق و تو معشوقه
دل ما صید و سر زلف تو دام
روی و زلفین تو خون آمد و مشک
وصل و هجر تو حلال است و حرام
بوسه خواهم در حال بده
مکن ای دوست مرا دشمن کام
نقره اندامی و من زر رویم
بزر پخته خرم نقره خام
آن چنانم ز نحیفی که همی
نتوانم زد یکدم بدو گام
نعمت روی تو می باید و بس
بسر تو که تمام است تمام
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
از صبر نکرده بازگشتم
وز دیده سوز ساز گشتم
چون میل تو سوی جور دیدم
غم جوی و ستم نواز گشتم
بی دل نالان و پوستی خشک
ماننده طبل باز گشتم
بازیچه لعبت خیالت
زین چشم خیال باز گشتم
دستم مکن از وصال کوتاه
کاندیشه تو دراز گشتم
آراست فراق زرگر تو
چون نقره خوش گداز گشتم
در دولت عشق از زر و سیم
افسوس که بی نیاز گشتم
شادی چو نداشت هیچ اصلی
آخر به غم تو باز گشتم
دل در بدو نیک تو نهادم
آخر به غم تو باز گشتم
وز دیده سوز ساز گشتم
چون میل تو سوی جور دیدم
غم جوی و ستم نواز گشتم
بی دل نالان و پوستی خشک
ماننده طبل باز گشتم
بازیچه لعبت خیالت
زین چشم خیال باز گشتم
دستم مکن از وصال کوتاه
کاندیشه تو دراز گشتم
آراست فراق زرگر تو
چون نقره خوش گداز گشتم
در دولت عشق از زر و سیم
افسوس که بی نیاز گشتم
شادی چو نداشت هیچ اصلی
آخر به غم تو باز گشتم
دل در بدو نیک تو نهادم
آخر به غم تو باز گشتم
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
حاصل ز تو جز درد دل ریش ندارم
قسم از لب نوشین تو جز نیش ندارم
یک جان نه که صد جانت فدا باد ولیکن
معذور همی دار که زین بیش ندارم
هر روز خوهی تا که ستانی دل از من
حیلت چه بود چون من درویش ندارم
تا در غم تو پای من از جای برفت است
هم جان و سر تو که سر خویش ندارم
والله که ز هستی خودم یاد نیاید
تا آینه روی تو در پیش ندارم
قسم از لب نوشین تو جز نیش ندارم
یک جان نه که صد جانت فدا باد ولیکن
معذور همی دار که زین بیش ندارم
هر روز خوهی تا که ستانی دل از من
حیلت چه بود چون من درویش ندارم
تا در غم تو پای من از جای برفت است
هم جان و سر تو که سر خویش ندارم
والله که ز هستی خودم یاد نیاید
تا آینه روی تو در پیش ندارم
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
ای چهره تو بهار جانم
وی از تو شکفته بوستانم
نقش تو برسته پیش چشمم
نام تو بمانده برزبانم
راز تو بگو که با که گویم
حال تو بگو که از که دانم
از وصل حقیقتی چو ماندم
مپسند که همچنان بمانم
دستوری ده وصال خود را
تا نفریبد زمان زمانم
بی خواب همی خیال جویم
با این همه هم خوش از جهانم
ای سوز فراق تو یقینم
وی ساز وصال تو گمانم
دستی که نمی رسد چه یازم
تیغی که نمی برد چه رانم
تن خرسند است اینکه گه گه
گرد غم از آب می نشانم
تا دلخوشی کند نماند
در معرض خوش دلی روانم
با این همه درد کز تو دیدم
آنم که تو دیده همانم
بردیده نشانم از عزیزی
آنرا که به تو دهد نشانم
وی از تو شکفته بوستانم
نقش تو برسته پیش چشمم
نام تو بمانده برزبانم
راز تو بگو که با که گویم
حال تو بگو که از که دانم
از وصل حقیقتی چو ماندم
مپسند که همچنان بمانم
دستوری ده وصال خود را
تا نفریبد زمان زمانم
بی خواب همی خیال جویم
با این همه هم خوش از جهانم
ای سوز فراق تو یقینم
وی ساز وصال تو گمانم
دستی که نمی رسد چه یازم
تیغی که نمی برد چه رانم
تن خرسند است اینکه گه گه
گرد غم از آب می نشانم
تا دلخوشی کند نماند
در معرض خوش دلی روانم
با این همه درد کز تو دیدم
آنم که تو دیده همانم
بردیده نشانم از عزیزی
آنرا که به تو دهد نشانم
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
زار بکشتی تو از آن می زیم
تا تو بدانی که چسان می زیم
سرزده بی سر چو فلک می روم
دل شده بی دل چو جهان می زیم
هجر که آسان نبود می کشم
بی تو که هرگز نتوان می زیم
خط چو کشی بر من خطی مکش
تا به مراد تو چنان می زیم
گفت کزو نام و نشانی بده
ای مه چه نام و چه نشان می زیم
از تو به صد جان به خرم بوسه ای
گرچه به جان دگران می زیم
ماند ز من یک نفس و من هنوز
در طلبت بردو گمان می زیم
تا تو بدانی که چسان می زیم
سرزده بی سر چو فلک می روم
دل شده بی دل چو جهان می زیم
هجر که آسان نبود می کشم
بی تو که هرگز نتوان می زیم
خط چو کشی بر من خطی مکش
تا به مراد تو چنان می زیم
گفت کزو نام و نشانی بده
ای مه چه نام و چه نشان می زیم
از تو به صد جان به خرم بوسه ای
گرچه به جان دگران می زیم
ماند ز من یک نفس و من هنوز
در طلبت بردو گمان می زیم
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ای صنم ماه روی هر چه توانی مکن
هست ترا جور خوی تا بتوانی مکن
لاله به سنبل مپوش لعل به لؤلؤ مگیر
زاد تو نیک است باز اندک دانی مکن
کرد سبک دل مرا انده هجران تو
ماه رخا نور حسن حسن گرانی مکن
ای بگه راستی قامت تو همچو تیر
بر من سست ضعیف سخت کمانی مکن
من که جواب از هزار باز نگویم یکی
حرمت آنرا بدان یاوه درائی مکن
هست ترا جور خوی تا بتوانی مکن
لاله به سنبل مپوش لعل به لؤلؤ مگیر
زاد تو نیک است باز اندک دانی مکن
کرد سبک دل مرا انده هجران تو
ماه رخا نور حسن حسن گرانی مکن
ای بگه راستی قامت تو همچو تیر
بر من سست ضعیف سخت کمانی مکن
من که جواب از هزار باز نگویم یکی
حرمت آنرا بدان یاوه درائی مکن
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ای بهار جان و دل بخرام یکره در چمن
غمزه خون خوار را یک باره بر آتش بزن
آتش رخساره بنمای و دل لاله به سوز
تا چمن از عشقت از خود فارغ آید همچو من
گر رخ خوب تو دارد رنگ شاخ ارغوان
ور خط سبز تو دارد بوی و رنگ نسترن
پای در گل ماند از رشک رخ تو لاله را
دست بر سر گیرد از تیمار قدت نارون
هم تو دانی کز نسیم شعله زلف و رخت
خاک پاشی بر بنفشه آب رانی بر سمن
طوطی شیرین سخن خاید شکر بر یاد تو
همچو من در مدحت صدر اجل مؤتمن
روی اقبال و پناه دولت و پشت هدی
پیشگاه دین و دولت صاحب گیتی حسن
غمزه خون خوار را یک باره بر آتش بزن
آتش رخساره بنمای و دل لاله به سوز
تا چمن از عشقت از خود فارغ آید همچو من
گر رخ خوب تو دارد رنگ شاخ ارغوان
ور خط سبز تو دارد بوی و رنگ نسترن
پای در گل ماند از رشک رخ تو لاله را
دست بر سر گیرد از تیمار قدت نارون
هم تو دانی کز نسیم شعله زلف و رخت
خاک پاشی بر بنفشه آب رانی بر سمن
طوطی شیرین سخن خاید شکر بر یاد تو
همچو من در مدحت صدر اجل مؤتمن
روی اقبال و پناه دولت و پشت هدی
پیشگاه دین و دولت صاحب گیتی حسن
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
ای حلقه زلفین تو دام گل و سوسن
هستیم به بوی تو غلام گل و سوسن
زین سان که تو در عشق دو روئی و دورائی
خو پیش تو چون گویم نام گل و سوسن
از دولت رخسار و بنا گوش تو ای جان
امروز جهانیست به کام گل و سوسن
خورشید همه شاهان بهرام شه آن شه
کو خود خورد امروز نظام گل و سوسن؟
از جام لبالب کن و در ده که دراین وقت
بی باده نمی زیبد جام گل و سوسن
چون بنده حسن گفت مگر مدح شهنشه
زان پر زر ودر شد همه کام گل و سوسن
بی سکه شاه آمد از آن خوار و خجل رفت
زر زده و نقره خام گل و سوسن
باداش بقا تا نفس باد گذارد
بی زحمت آواز پیام گل و سوسن
هستیم به بوی تو غلام گل و سوسن
زین سان که تو در عشق دو روئی و دورائی
خو پیش تو چون گویم نام گل و سوسن
از دولت رخسار و بنا گوش تو ای جان
امروز جهانیست به کام گل و سوسن
خورشید همه شاهان بهرام شه آن شه
کو خود خورد امروز نظام گل و سوسن؟
از جام لبالب کن و در ده که دراین وقت
بی باده نمی زیبد جام گل و سوسن
چون بنده حسن گفت مگر مدح شهنشه
زان پر زر ودر شد همه کام گل و سوسن
بی سکه شاه آمد از آن خوار و خجل رفت
زر زده و نقره خام گل و سوسن
باداش بقا تا نفس باد گذارد
بی زحمت آواز پیام گل و سوسن
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
ای مرا بیشه دوستداری تو
همه امید من بیاری تو
در زمانه همی زنند مثل
از لطیفی و بردباری تو
گر مرا خوار داشتی شاید
ای همه عز من ز خواری تو
گشتم از غم من سیاه گلیم
زردرو از سپید کاری تو
ماه اگر بر فلک سوار شده است
به عجب مانده از سورای تو
من ترا برکشم مرافکنی
این چنین است دوستداری تو
جور کم کن که قهر خواهم کرد
دشمنان را برای یاری تو
همه امید من بیاری تو
در زمانه همی زنند مثل
از لطیفی و بردباری تو
گر مرا خوار داشتی شاید
ای همه عز من ز خواری تو
گشتم از غم من سیاه گلیم
زردرو از سپید کاری تو
ماه اگر بر فلک سوار شده است
به عجب مانده از سورای تو
من ترا برکشم مرافکنی
این چنین است دوستداری تو
جور کم کن که قهر خواهم کرد
دشمنان را برای یاری تو
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
ای آرزوی دیده بینا چگونه ای
وی مونس دل (من) تنها چگونه ای
از ناز و نازکی اگر اینجا نیامدی
باری یکی بگوی که آنجا چگونه ای
در است صورت تو و دریاست چشم من
ای در دور مانده ز دریا چگونه ای
دل هدیه تو کردم آنرا نخواستی
جان تحفه می فرستم این را چگونه ای
ای نور چشم مهر و گل بوستان حسن
ما بی تو درهمیم تو بی ما چگونه ای
از وصل تو که نیست دریغا در آتشم
در هجر من که هست مبادا چگونه ای
ما خود جهان گرفتیم از پیش عاشقی
در سلسله تو ای دل شیدا چگونه ای
وی مونس دل (من) تنها چگونه ای
از ناز و نازکی اگر اینجا نیامدی
باری یکی بگوی که آنجا چگونه ای
در است صورت تو و دریاست چشم من
ای در دور مانده ز دریا چگونه ای
دل هدیه تو کردم آنرا نخواستی
جان تحفه می فرستم این را چگونه ای
ای نور چشم مهر و گل بوستان حسن
ما بی تو درهمیم تو بی ما چگونه ای
از وصل تو که نیست دریغا در آتشم
در هجر من که هست مبادا چگونه ای
ما خود جهان گرفتیم از پیش عاشقی
در سلسله تو ای دل شیدا چگونه ای
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
ای مونس جان من کجائی
از دیده من چرا جدائی
چون دل دهدت که هر زمانی
صد باره به نزد من نیائی
در دل شغب و دغا چه داری
بی رحمت و بی وفا چرائی
از دور ببینمی پریشان
دندان چه زنی و لب چه خائی
خود نیک نیامدت کزین سان
آید ز تو بوی بی وفائی
این ناز و تکبر تو تا چند
بازار غم ترا روائی
دانم تو که از بزرگواری
فرزند مهین پادشائی
دولت شه تا جور که دارد
میراث ز خوی مصطفائی
از دیده من چرا جدائی
چون دل دهدت که هر زمانی
صد باره به نزد من نیائی
در دل شغب و دغا چه داری
بی رحمت و بی وفا چرائی
از دور ببینمی پریشان
دندان چه زنی و لب چه خائی
خود نیک نیامدت کزین سان
آید ز تو بوی بی وفائی
این ناز و تکبر تو تا چند
بازار غم ترا روائی
دانم تو که از بزرگواری
فرزند مهین پادشائی
دولت شه تا جور که دارد
میراث ز خوی مصطفائی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
ما را رخ آن نگار بایستی
آن شاهد روزگار بایستی
گویند حدیث یار خود ناری
اول باید که یار بایستی
در دست و دلم ز روضه وصلش
چون گل نرسید خار بایستی
آید بر من شکار دل وقتی
بازش هوس شکار بایستی
دل بردی به عشوه بردی جان
این عشوه خوش دو بار بایستی
گویند ز عشق درد دل خیزد
این درد دلم هزار بایستی
نهمار خوش است لیک پاینده
چون دولت شهریار بایستی
آن شاهد روزگار بایستی
گویند حدیث یار خود ناری
اول باید که یار بایستی
در دست و دلم ز روضه وصلش
چون گل نرسید خار بایستی
آید بر من شکار دل وقتی
بازش هوس شکار بایستی
دل بردی به عشوه بردی جان
این عشوه خوش دو بار بایستی
گویند ز عشق درد دل خیزد
این درد دلم هزار بایستی
نهمار خوش است لیک پاینده
چون دولت شهریار بایستی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
چو جانم گرامی همی داشتی
سرم را به گردون برافراشتی
ز روی بزرگی چه واجب کند
بیفکندن آن را که برداشتی
چه کردم نگوئی کزینسان مرا
میان جهان خوار بگذاشتی
تو تا کردی از مهر من دل تهی
دلم را ز حسرت بینباشتی
بگفتار بد خواه بی سنگ من
ز من روی یکباره برگاشتی
نبودی به دل آگه از راز من
در و غم همه راست پنداشتی
رخم را بزر آب کردی رقم
پس آنگه چو آیینه بنگاشتی
تو تا زادی از مادر پاک تن
همه تخم آزادگی کاشتی
چرا بازگشتی ز آیین خویش
چرا بر رخم چشم نگماشتی
نخواهمت هرگز مگر نیکوئی
از آن پس که بد خواهم انگاشتی
مبیناد چشم حسن هیچ روز
که با دشمنانت بود آشتی
سرم را به گردون برافراشتی
ز روی بزرگی چه واجب کند
بیفکندن آن را که برداشتی
چه کردم نگوئی کزینسان مرا
میان جهان خوار بگذاشتی
تو تا کردی از مهر من دل تهی
دلم را ز حسرت بینباشتی
بگفتار بد خواه بی سنگ من
ز من روی یکباره برگاشتی
نبودی به دل آگه از راز من
در و غم همه راست پنداشتی
رخم را بزر آب کردی رقم
پس آنگه چو آیینه بنگاشتی
تو تا زادی از مادر پاک تن
همه تخم آزادگی کاشتی
چرا بازگشتی ز آیین خویش
چرا بر رخم چشم نگماشتی
نخواهمت هرگز مگر نیکوئی
از آن پس که بد خواهم انگاشتی
مبیناد چشم حسن هیچ روز
که با دشمنانت بود آشتی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
رفتی و چون زلف خود در آتشم بگذاشتی
نام من بر آب چون خط بر سمن بنگاشتی
بیگناهی نانموده رخ ز ما برتافتی
بی خطائی نانهاده دل ز ما برداشتی
همچو خورشیدی که باری از در ابر و دمه
از زمینم برگرفتی در هوا بگذاشتی
در بهار حسن تو مانده تنم با جان خشک
آب ما از دیده ده چون دانه از دل کاشتی
هر کرا رنگی دهی بنمای سوی مردمی
هر کجا جنگی کنی بگذار روی آشتی
خواستی تا بر حسن هر دم کنی بی رحمتی
رحمت شاه این روا دارد چه می پنداشتی
شاه بهرام آنکه گردون گفتش ای خورشید رای
رایت همت بر اوج مشتری افراشتی
خاک بوده است آن گران سنگی که اکنون زر شده است
باد از آن کردیش پندارم که خاک انگاشتی
حاجب پاداشت را گو هیچ دل از خود مبر
جود شاهنشاه دارد طاقت پاداشتی
نام من بر آب چون خط بر سمن بنگاشتی
بیگناهی نانموده رخ ز ما برتافتی
بی خطائی نانهاده دل ز ما برداشتی
همچو خورشیدی که باری از در ابر و دمه
از زمینم برگرفتی در هوا بگذاشتی
در بهار حسن تو مانده تنم با جان خشک
آب ما از دیده ده چون دانه از دل کاشتی
هر کرا رنگی دهی بنمای سوی مردمی
هر کجا جنگی کنی بگذار روی آشتی
خواستی تا بر حسن هر دم کنی بی رحمتی
رحمت شاه این روا دارد چه می پنداشتی
شاه بهرام آنکه گردون گفتش ای خورشید رای
رایت همت بر اوج مشتری افراشتی
خاک بوده است آن گران سنگی که اکنون زر شده است
باد از آن کردیش پندارم که خاک انگاشتی
حاجب پاداشت را گو هیچ دل از خود مبر
جود شاهنشاه دارد طاقت پاداشتی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
خورشید چنان نور ندارد که تو داری
ناهید چنان سور ندارد که تو داری
با لاله چون جام گل میگون بستان
آن نرگس مخمور ندارد که تو داری
مه گرچه دهد نور به انگور ولیکن
زان خوشه انگور ندارد که تو داری
مندیش و گهر پاش ز یاقوت که دریا
آن لؤلؤ منثور ندارد که تو داری
خوش باش بدان طره و عارض که شب و روز
آن عنبر و کافور ندارد که تو داری
هر چند تو دانی زدل من که زمانه
آن بنده مأمور ندارد که تو داری
مردم ز غمت زنده کنم باز بیک بار
کان معجزه صد صور ندارد که تو داری
جان تو که از بندگی خویشتنم شاه
این گونه همی دور ندارد که تو داری
بهرام شه آن شه که فلک گوید اقبال
آن رایت منصور ندارد که تو داری
حقا که توئی سایه حق گرچه به تحقیق
مه صد یک آن نور ندارد که تو داری
ناهید چنان سور ندارد که تو داری
با لاله چون جام گل میگون بستان
آن نرگس مخمور ندارد که تو داری
مه گرچه دهد نور به انگور ولیکن
زان خوشه انگور ندارد که تو داری
مندیش و گهر پاش ز یاقوت که دریا
آن لؤلؤ منثور ندارد که تو داری
خوش باش بدان طره و عارض که شب و روز
آن عنبر و کافور ندارد که تو داری
هر چند تو دانی زدل من که زمانه
آن بنده مأمور ندارد که تو داری
مردم ز غمت زنده کنم باز بیک بار
کان معجزه صد صور ندارد که تو داری
جان تو که از بندگی خویشتنم شاه
این گونه همی دور ندارد که تو داری
بهرام شه آن شه که فلک گوید اقبال
آن رایت منصور ندارد که تو داری
حقا که توئی سایه حق گرچه به تحقیق
مه صد یک آن نور ندارد که تو داری