عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۷
دل و جانم به ره جانان است
گر بدو باز رسم جان آن است
پای در دامن صبر آرم از آنک
دست دست ستم هجران است
آن چه من می کشم از فرقت او
چرخ کوشید بسی نتوانست
حال هجران دو یار همدم
من چه گویم که به نتوان دانست
شاد میباشد حسن در غم او
که هم او در دو هم او درمان است
آه ترسم که به سلطان نرسد
که غمش بر دل من سلطان است
شاه بهرام شه مسعود آنک
صورت دولت و نقش جان است
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۹
قمری اندر بهار یار من است
مونس ناله های زار من است
فاخته طوق عشق برگردن
در غم دوست غمگسار من است
بلبل از شاخ گل گشاده زبان
نایب حال روزگار من است
ساقیا بی قرارم از می عشق
دو سه می داروی قرار من است
می خورم در بهار با رخ تو
کان بهار تو این بهار من است
گر نباشد بهار و نی ابری
ابر او چشم آبدار من است
گل سوری شکفته اندر باغ
راست گویی رخ نگار من است
لاله بر سبزه زار پنداری
روی معشوق بر کنار من است
گویی از دور نرگس مخمور
چشم دلبر در انتظار من است
در بنفشه نگه کنم گویم
زلف او یا تن نزار من است
هر شبی زان به مه نظاره کنم
کو ز معشوق یادگار من است
در چنین وقت بی می و معشوق
بیهده زیستن نه کار من است
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
چه کنم قصه کز آن مایه ی غم بر تن چیست
با که گویم که از آن سرو روان با من چیست
جهد آتش ز دل آهن و حیران من از آنک
حال بی آتش دل آن دل چون آهن چیست
دوست مارا غم عشق آمد و دشمن دل سوخت
تو چه دانی که از آن دوست برین دشمن چیست
گر نگشتند ز رخسار و لبش خوار و خجل
رنگ گل زرد و سرافکندگی سوسن چیست
هرشب از حال دل گمشده پرسم صد بار
کای شب تیره از این حال تو را روشن چیست
عشق چون آمد و بگرفت گریبان دلم
در چنین حال مرا بر چدن دامن چیست
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ماهیست کز آن روی چو ماهت خبرم نیست
وان چهره ی زیبای تو پیش نظرم نیست
همچون گل در خاکم و چون شکر در آب
زان غم که ز رخسار و لبت گل شکرم نیست
بر گردون ظفرم هست ولیکن
بر تو که دل و دیده و جانی ظفرم نیست
زرین کمران پیشم هر چند بپایند
چه سود که از دست تو سیمین کمرم نیست
گفتی که تو را باد گران هست خوش و نوش
طعنه مزن ای دوست چو دانی اگرم نیست
داند به کرم عهد و وفای تو که امروز
جز آرزوی روی تو کار دگرم نیست
بهر تو چو دیده که مقیم است و مسافر
ره می روم و گویی عزم سفرم نیست
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
در عشق تو ای جان که چو تو خوش صنمی نیست
سرگشته دلی چون من و ثابت قدمی نیست
گویند کم از یک نبود هرگز و چندم
از عشق تو سرگرم اگر کم ز کمی نیست
ما را همه شادی ز غم تست فزون باد
اندی که غمت هست اگر هیچ غمی نیست
زان است شکفته گل رخسار چو داری
صد بدره دینار و مرا خود درمی نیست
چون صورت لا زلف تو در هم شده بینم
نبود عجب ار ما را زان لانعمی نیست
ما را بنعم کردن کس خود چه نیاز است
در دولت رادی که چنو محتشمی نیست
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
دل در طراز حلقه زلفت در اوفتاد
جان گر چه نقش بست ز دل برتر اوفتاد
در دام طره تو که پر دانه دل است
سیمرغ حسن تو چه عجایب در اوفتاد
دل خو گرفته بر رخ و رخساره تو دید
مسکین پیاده بود دلش در بر اوفتاد
گفتم که بر من آید دردا که رایگان
بیماری دو چشم تو بر عبهر اوفتاد
خورشید گرد سایه تو ناشکافته
هر ذره را هوای تو اندر سر اوفتاد
روزی نگر که طوطی جانم سوی لبش
بر بوی پسته آمد و بر شکر اوفتاد
این هم بر این نسق که ز کلک نجیب دین
گر چه شبه نمود همه گوهر اوفتاد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
روزی که مرا چشم به تو خوش پسر افتد
آن روز همه کار دلم زیر سر افتد
عقلم سر خود گیرد و از پای در آید
صبرم بسر کوی تو از دست برافتد
بر خلق زسرگشته هجران خبر افتد
در شهر چو دیوانه تو بی خبر افتد
دیوانه آن ماه توان بود که روز
خورشید فلک را ز رخش سایه در افتد
از گریه کنارم شمری باشد پیوست
ز انسان که چو بر آینه عکس برافتد
گر روی نهد بر من از این روی عجب نیست
خود عکس چنین باشد چون بر شمر افتد
شادم من از این گریه که بر خشک نیفتد
گر چشم خداوند بر این چشم تر افتد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
دل کار هوات می بسازد
جان برگ عنات می بسازد
بد سازتر ازستم چه باشد
وین هم ز قضات می بسازد
یکتا دل من نساخت با خود
با زلف دو تاب می بسازد
می کش که خطات می بزیبد
میکن که جفات می بسازد
در گریه و آه سرد من کوش
کین آب و هوات می بسازد
بسیار بهی از آنچه بودی
یا دیدن مات می بسازد
در جسم و دلی و می ندانم
تا زین دو کجات می بسازد
خوش باش حسن که جای شکراست
غم برگ و نوات می بسازد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
دوش بر هندوی خود بدمستیی ترکانه کرد
تا امید آشناوش (را) چنین بیگانه کرد
صبر اندک زاد را از خان و مان آواره یافت
عقل پیرآموز را در سلسله دیوانه کرد
تا دلم در سنبل گل سای او یک خانه ساخت
خار هجرش در دل پر خون هزاران خانه کرد
مشک را خون شد جگر کان عارض چون آینه
زلف چین بر چین او مشاطگی بی شانه کرد
تا جهان را شمع رویش گشت شاهد خانه
هرکه جانی داشت خود را بر رخش پروانه کرد
هست نیکو گرچه نیکو رفت بر ما یا نرفت
اوست رحمت گرچه رحمت کرد بر ما یا نکرد
آفتاب خسروان بهرام شاه آن شه که او
هر چه بخشید ار سعادت مشتری وارانه کرد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
از لعل آبدار تو پاسخ همی رسد
وز زلف تابدار تو دل را دمی رسد
پرورده شد ز خون دلم سالها غمت
در انتظار آنکه مگر محرمی رسد
لیکن به دولت شه شادان شود به حکم
هر گه که بندگان را بر دل غمی رسد
بهرام شاه آنکه به اقبال و نصرتش
هر روز ذکر فتحی از عالمی رسد
سوریست مخلصان را از تیغ او کز آن
هر لحظه دشمنان را نو ماتمی رسد
سکر ز شاه گیتی نومیدی ز بخت؟
بگذار ای زمانه اگر همدمی رسد
تشریفهای بنده حسن برقرار خویش
تقریر کرد شاه ولیکن نمی رسد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
مهرش از دل همی گذر نکند
جان روا دارد این اگر نکند
خرمی چون کند دلی که در او
مهر او روی مستقر نکند
تا به دیدار او نظر نکنی
شادمانی به تو نظر نکند
زو به هر بد هزار شکر کنم
زان کنم تا ز بد بتر نکند
ورچه خواهش کنم که بد مسگال
خواهش اندر دلش اثر نکند
جز وفا گر کند جفا نکنم
تا فزون بر جفا مگر نکند
هم پشیمان شود ز کرده خویش
چون پشیمان شود ذکر نکند
هر کرا جان و دل بکار بود
طمع سرو و لاله بر نکند
ساعتی نگذرد که عاشق او
خاک از جور او بسر نکند
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
روح ز تو خوبتر به خواب نبیند
چشم فلک چون تو آفتاب نبیند
تشنه آب حیات چشمه نوشت
غرقه به نوعی شود که آب نبیند
عشق تو در دل نشست و خاست نخواهد
تا وطن خویش را خراب نبیند
زانکه چکد لؤلؤ خوشاب ز چشمم
چشم تو در لؤلؤ خوشاب نبیند
سینه همی درد را به درد نداند
دیده همی خواب را به خواب نبیند
نیست عجب با گشادنامه خطت
کز گره نافه مشک ناب نبیند
بیهده باشد سؤال بوسه حسن را
بر لب او چون ره جواب نبیند
خوی نکوی تو رأی وصل کند لیک
بخت بد مات هم به خواب نبیند
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
یار چون عیسیم به ماه برد
باز چون یوسفم به چاه برد
مردم دیده را عروس رخت
روی بسته به جلوه گاه برد
آینه گر صفای او بیند
دست چون صبحدم ز ماه برد
جز سخنهای همچو الماسش
در و یاقوت او که راه برد
طوطی جان من رسید به لب
تا از آن لب شکر گیاه برد
چه شود گر صبا سپیده دمی
تک در آن طره سیاه برد
پس بدان بوی قصه های حسن
گرچه زار است پیش شاه برد
شاه بهرام شاه مسعود آن
که ازو ملک آب و جاه برد
دولت تازه بهر او هر روز
تحفه نو به بارگاه برد
چرخ سیمین مگر به خدمت باز
آفتاب زرین کلاه برد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
گر شمع تو بی زحمت پروانه بماند
خورشید چو سایه ز تو درخانه بماند
از باده لبهای تو گر دل بشود مست
درسلسله زلف تو دیوانه بماند
خون گشته دلی از خود آویخته دارد
هر تار که از فرق تو در شانه بماند
ای گنج روان در دل ویران کنمت جای
تابو که مگر گنج به ویرانه بماند
افسانه عشق تو شدم آه و دریغا
ترسم که نمانم من و افسانه بماند
روزی که حسن جان گرامی به تو بخشد
بالله که برو صد جان شکرانه بماند
گوی از همگان برد به اقبال شهنشه
بر تار تو یک بود ندیمانه بماند
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
لبم از بوس او شکر چیند
گوشم از لعل او گهر چیند
از گریبان چو او برآرد سر
حور دامن ز شرم درچیند
در فراقش ز اشک و چهره من
مرد باید که سیم وزر چیند
باغبان صبحدم نداند چید
هر دم آنچ از رخش نظر چیند
آری آری چو آفتاب آمد
ماه در حال مهره بر چیند
خلق او خلق شاه را ماند
که از او دل گل و شکر چیند
شاه بهرامشه که خنجر او
از سران در مصاف سرچیند
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
پسرا تا کی از این خواهد بود
وین دلم چند حزین خواهد بود
نه همانا که همه سال چنین
مرکب حسن تو زین خواهد بود
بی قرینا که توئی گر زینسان
خوی بد با تو قرین خواهد بود
امشبم روی چو بر روی تو نیست
دانکه بر روی زمین خواهد بود
دل من تنگ چو حلقه است و خوش آنک
حلقه را در نگین خواهد بود
پیش من باش زمانی که مرا
این دم باز پسین خواهد بود
من بدانم که ترا گر تو توئی
هجر بر وصل گزین خواهد بود
دل تنگم ز تو بد خواهد دید
بهر مهرم ز تو کین خواهد بود
هیچ رایش به همه حال زدیم؟
اگر این کار چنین خواهد بود
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
که بود جان که نه در بند وفای تو بود
چه کند دل که نه خرسند جفای تو بود
سرِ ادبار من ار هست، مرا شاید؛ از آنک
دیده آنجا نهد اقبال که پای تو بود
در هوای تو شدم ذره زرین آری
ذره زرین بود آنجا که هوای تو بود
گر رضای تو در آن است که من خاک شوم
خاک بر تارکم، آنجا که رضای تو بود
رو که خورشید نهد روی چو سایه بر خاک
پیش قصری که درو عکس ضیای تو بود
جای میسازمت اندر دل و میخواهم عذر
کای بت، آتشکده تنگ نه جای تو بود
تو دریغی به حسن، بهر چه؟ زیرا که مهی
مجلس چون فلک شاه سزای تو بود
شاه بهرام شه آن شاه که گفتش سعدین
هر قرانی که کنم آن ز برای تو بود
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
حسن تو به گفت هم نیاید
نقش تو ز هر قلم نیاید
عیسی شده مگر که جانها
در دام تو جز به دم نیاید
جز بهر نظاره تو خورشید
بر آینه به خم نیاید
درباغ تو چون درخت کس را
از صد سریک قدم نیاید
بر خرسندی شدم ز هجرت
کزهیچ غمیم غم نیاید
نقشم چو به یک فتد ببوسم
ترسم کان نیز هم نیاید
از عاقبتم مپرس تا جان
در زاویه عدم نیاید
در دولت عاشقی حسن را
کانیست که هیچ کم نیاید
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
صبح را رنگ بدان عارض چون ماه دهد
شام را گونه بدان طره کوتاه دهد
طاق ابروش مرا جفت غم و رنج کند
چشم آهوش مرا بازی روباه دهد
صفت رنگ رخ من که کند کاه کند
خبر درد دل من که دهد آه دهد
گر چو من گمره و سرگشته شود نیست عجب
آنکه چندین غم و اندیشه به خود راه دهد
وای آن خسته که دل را به چنان ماه برد
بخ بخ آن بنده که دل را به چنین شاه دهد
شاه بهرامشه آن شه که قران سعدش
آسمان را همی از طالع او جاه دهد
هر چه کین باشد رزمش ز بد اندیش کشد
هر چه کان دارد دستش بنکو خواهد دهد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
هر آینه که دگر بایدم گزیدن یار
چو یار من ز من و مهر من شود بیزار
چه غم خورم ز پی او که غم نخورد مرا
ز چند گونه توان بر دلی نهادن بار
اگر چه نرگس چشمست و گرچه مشکین زلف
به قد چو سرو و برخ مه ولی به پنج و چهار
چو برگرفت دل از من چرا روم بر او
نه من نیابم یار ار دگر گزیند یار
دگر گزینم و یکسو نشینم از ره او
تن عزیز و دل خویشتن ندارم خوار
شکسته عهدا چندین جفا به من منما
که مهرت اندک گشت و جفای تو بسیار
مرا نگارا با تو زبان خلاف دل است
خلاف گفتار آید مرا همی کردار
دلم همیشه هوای تو جوید ای بت روی
وگرچه دیگر گوید زبان من گفتار
گمان مبر که دل از مهر تو بگردانم
به نیک و بد صنما هیچ روی هیچ شمار
اگر وفا کنی ای ماه روی دارم چشم
وگرنه باری از من وفا تو چشم مدار