عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - و نیز در ستایش بهرام شاه گفته است
چشمم چو برسر گل و گلزار می رود
اندیشه در پی دل و دلدار می رود
در وقت نوبهار سوی جلوه گاه گل
از خار کمتر است که بی یار می رود
در گلستان هر آنکه رود بی جمال دوست
بالله که بهر سرزنش خار می رود
جانا بیار باده که مرغان باغ را
بی جام برسماع تهی بار می رود
هر روز لشکر گل رعنا همی رسد
هر شب سپاه نرگس عیار می رود
با جامه دریده پر خون گل از درخت
نزدیک خلق شاه به زنهار می رود
رخسار گل به رنگ حکایت همی کند
آن ظلمها کز آن گل رخسار می رود
بوی گل و شکوفه نگر همچو خلق شاه
تا گلشن شکفته دوار می رود
دارد قبا و چار پری یاسمن مگر
چون بندگان خسرو دیندار می رود
عالی همای همت او بین که بی حجاب
تا آسمان به جعفر طیار می رود
بهرام شاه که هست او ملک ولیک
بر بندگان خویش ملک وار می رود
از لشکرش غبار به افلاک می رسد
وز موکبش خروش به کهسار می رود
از فخر مدح اوست که اشعار می پرد
وز یمن نام اوست که دینار می رود
سیم شکوفه و زر گل گرچه نقد شد
بی ارتسام نامش دشوار می رود
حزم طلیعه دارش گرد زمین چو چرخ
با صد هزار دیده هشدار می رود
جود گزاف کارش پیش امل چو بخت
با صد هزار دست گهربار می رود
پیش مضای رای و علو محل او
مه باژ گونه چرخ نگون سار می رود
عالم چو زان او شد دولت چه گفت گفت
یارب چه خوش سزا به سزاوار می رود
ای خسروی که ابر ز جودت عروس وار
با عقدهای لؤلؤ شهوار می رود
از کوشش تو فتنه سبکبار می جهد
وز بخشش تو آز گرانبار می رود
چرخ حرون اگر چه عنان خلق را نداد
زیر رکاب امر تو رهوار می رود
از عمر حاسدان تو مانده است اندکی
وین فال بر زبانها بسیار می رود
خورشید عجبشان نگشاید نقاب از آن
چون سایه روی بسته به دیوار می رود
شاها ثنای تو چو برون آید از لبم
گوئی صبا ز طبله عطار می رود
بشکفت جانم از تو و هر دم نسیم آن
تا روضه محمد مختار می رود
در پیش نظم بنده بسنجد از آنکه هست
سنجیده گوهری که چو طیار می رود
کاریست بس بزرگ ثنای تو و نرفت
هرگز چنانکه پیش من این کار می رود
سهل است اگر نیافت حسودی سزای خویش
کو هم به بخت خویش به بازار می رود
کار سپهر دائره کردار همچو او
پیچیده مینماید و هموار می رود
تا تیغ آفتاب چو روشنگری مقیم
بر روی چرخ آینه کردار می رود
جود تو باد صیقل آینه امید
تا هر زمان ز رویش زنگار می رود
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در مدح محمد منصور است
عمری مرا هوای لهاور بوده بود
همت بر آن سعادت مقصور بوده بود
نزدیک تر نمودی از جان به نزد من
زان پس که خود ز من چو دلم دور بوده بود
نزدیک نور نیک بدیع است و این عجب
گوئی که آفتاب مگر دور بوده بود
نی نی چو من بدیع بلهاور کجا بود
این نکته بر ضمیرم مستور بوده بود
دیدم کنون که خاصیت نور آفتاب
در همت محمد منصور بوده بود
صدری که هر یک از پدر و جد او چنو
در مملکت برادی مشهور بوده بود
زین پس که شد به مجلس او مست و خوش چو سرو
زان پس که همچو نرگس مخمور بوده بود
چون لاله سر به سر شده و پای در گلت
هر حاسدی که چون گل در سور بوده بود
بودم ضعیف و داد ما قوت سپاس
چون می که جای جان شد و انگور بوده بود
ای آنکه نظم کردم در سلک مدح تو
درها که تا به عهد تو منثور بوده بود
یک هفته دور ماند ز دیدار تو حسن
از لطف درگذار که معذور بوده بود
تا ذکر آن رود که کلیم گزیده را
تهدید لن ترانی بر طور بوده بود
می خور برآنکه پنداری آن کسی؟
روح است مادر و پدرش حور بوده بود
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح قوام الدین حسن و بهرام شاه گوید
رخش طرز گلستان می نماید
ز آتش آب حیوان می نماید
چو گردون دل بسی دارد ولیکن
چو گردون جمله گردان می نماید
ز پسته گر نمکدان ساخت نشکفت
شکر بین کز نمکدان می نماید
مرا دور از لب و دندان جانان
نگر کان لب چه دندان می نماید
به جام باده ماند از لطافت
تنش پنهان همه جان می نماید
دلت میزد که شوخی خواهدت کشت
حسن هشدار کین آن می نماید
سخن فردا بها گیرد اگرچه
چنین امروزت ارزان می نماید
چه گردد آخر کارم ندانم
کز اول بس پریشان می نماید
دلم دانی چرا شد در دو زلفش
پریشان بر پریشان می نماید
نگارا هر زمان گوئی بطنزم
که بس بی معنیی هان می نماید
گل تر دامن از تو کیست باری
که صد چاک از گریبان می نماید
نشان روی خوبت در دل من
میان درد درمان می نماید
یکی از پوست بیرون آی چون گل
که بر تن پوست زندان می نماید
بیا تا شکر این گویم که صاحب
به جای من بس احسان می نماید
قوام دولت و ملت حسن آن
که صدر و بدر اعیان می نماید
خداوندی که این گردون سرکش
مثالش را به فرمان می نماید
قدم بر اوج گردون می گذارد
کرم تا حد امکان می نماید
ز رشک نو عروس عدل او ظلم
جهان را درد هجران می نماید
اگر چه حال خصمانش که بد باد
گروهی را به سامان می نماید
خرد را چون ورم در کار دارد
فزونی عین نقصان می نماید
فلک تا خلق نیک او بدید است
ز بد کردن پشیمان می نماید
خدایا آنچه از اخلاص پیداست
که او در ملک سلطان می نماید
خداوند جهان بهرامشه آن
که بار فر سلیمان می نماید
ز خون خصم چون برقست تیغش
که گریان است و خندان می نماید
رخ اعدات گلگون باد از آن گل
که او از خار پیکان می نماید
بزرگا تازگیها بین که عالم
ز نوزادان بستان می نماید
چمن را نامه خلد آمد آنگه
به خط سبز عنوان می نماید
مگر هجر بنفشه خواب دیده است
که نرگس نیک حیران می نماید
نزد بلبل نوا لیکن به مرغان
کنون آهنگ دستان می نماید
خداوندا بصنع آن خدائی
که از خاری گلستان می نماید
گهی از آب جانان مینگارد
گهی از خاک ریحان می نماید
به قدرت از نهاد عشق پیدا
نشان جان پنهان می نماید
که بر یک دعوی ناکرده بنده
به حق صد گونه برهان می نماید
ولیکن نزد این دونان عجب نیست
که با این فضل نادان می نماید
زرین سم گرچه باشد خرچه داند
که عیسی ز آسمان جان می نماید
مگر لاحول بشتابد که شه ره
از این غولان بیابان می نماید
به جای آریم حق یک یک به واجب
مجال عمر چندان می نماید
درشتی هم کند تیغ زبانم
اگر چه نرم سوهان می نماید
همیشه تا حمل می پوشد از خود
به قدر آنکه میزان می نماید
سر خصمت بریده چون حمل کو
دو سر مانند سرطان می نماید
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح بهرام شاه غزنوی گوید
اکنون که تر و تازه بخندید نوبهار
ما و سماع و باده رنگین و زلف یار
بی زلف یار و باده رنگین و بی سماع
خود آدمی چگونه زید وقت نوبهار
ای نوبهار خاسته پا از چمن مکش
وی زلف باز تافته دست از قدح مدار
مستی کن از خمار میندیش کین زمان
هشیار گر بمانی آنگه کشی خمار
زان باده ای که پای چو در باغ دل نهد
جان بر سرش کند گهر عقل را نثار
یاقوت سیم صره و لعل بلور درج
لعل ملول پرور و زر طرب عیار
خورشید عمره تیره و ناهید چرخ بزم
مریخ تیغ شعله و آن ماه گلعذار
آن ارغوان تبسم و آن زعفران فرح
آن مشک تازه گونه و آن عود پر بخار
تلخی بطعم شکر و جسمی به لطف جان
خامی به عمر پخته و آبی به رنگ نار
در جام بی قرار بود راست همچنانک
گیرد سهیل در شکن ماه نو قرار
خود با جناب او چه عجب کز موافقت
گر زهره هم به رقص در آید حباب وار
اینک بسی نمایند که از رنگ و بوی او
هم دل شود پیاده و هم جان شود سوار
خوش خوش دهان لاله چو پذرفت رنگ و بوی
در کام گل فتد بهمه حال خار خار
لبها نهند بر لب و سر در هم آورند
گلها ز شاخها ز پی بوسه و کنار
گریان شود سحاب چو یعقوب تا که گل
خندان رود ز چاه چو یوسف به تخت بار
چون گل رود به تخت سبک بهر تهنیت
بلبل به یک زبانش ثنا گسترد هزار
وآنگاه در کشند دم گل چو شد پدید
بلبل ثنای بنده و گل تخت شهریار
سلطان یمین دولت بهرامشه که هست
تخت بلند پایه او تاج روزگار
آن خسروی که از فزع بندگان او
خیل ستاره روز نیارد شد آشکار
دستش غبار آز فشاند از رخ امید
آری چنان سحاب نشاند چنین غبار
زان همچو سیم و زر شد خاک درش عزیز
کو همچو خاک سیم و زر خویش کردخوار
با آنکه باشد از غضبش خصم در هراس
با آنکه خواهد از کف او مال زینهار
بر خصم کس ندید چنو مهربان نهاد
بر مال کس ندید چنو زینهار خوار
بر در و زر ز بس کرم دست مطلقش
هم بحر گشت زندان هم کوه شد حصار
از باد نقش بند سبک تر جهد عدو
چون از نیام برکشد آب ظفر نگار
ای خورده آسمان بیسارت بسی یمین
ای برده آرزو ز یمینت بسی یسار
گر من عواطف تو فراموش کرده ام
بادا غمان من چو ایادیت بیشمار
والله که در هوای توبیش نیایدم
گر صد هزار دل بودم همچو کو کنار
ور آنچه بر زبان حسن رفت راست نیست
بادا دلش پر از خون همچون دل انار
گوئی خزانهای عروسیست طبع من
گشته ز یمن مدح تو بر در شاهوار
روزی هزار بار بگویم وگرنه بیش
کای من غلام روی تو روزی هزار بار
دعوی همی کنم من و معنیش ظاهر است
کاندر سخن نظیر ندارم در این دیار
ابطال دعوی من اگر هست با کسی
داور بسنده تو چه عذر است گو بیار
تا آتشی است خانه خورشید گرم رو
تا ناخوشی است پیشه ایام خام کار
خورشید را برای تو بادا همه طلوع
و افلاک را برای تو بادا همه مدار
در آسمان مطیع تو خندان چو صبح خوش
بر خویشتن حسود تو گریان چو شمع زار
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در مدح عبدالجبارگوید
ای مبارک تر عشقت ز سعادت بسیار
ای گرامی تر وصلت ز جوانی صد بار
عقل در عمر نیابد ز تو چابکتر دوست
وهم در خواب نبیند ز تو زیباتر یار
دل که از دست تو نگریزد بر حقش دان
جان که از وصل تو نشکیبد معذورش دار
همه هستیم ربودی که بقا بادت دیر
منم و عشق تو زنهار نگارا زنهار
من چو جان و دل و دیده به تو بگذاشته ام
تو هم ای جان و دل و دیده چنینم مگذار
عاشق عشق تو زانم که اگر مرده بوم
بعد صد سال مرا زنده کنی عیسی وار
ناردانی شده اینک من و هم نیست شفا
درد دل را چه تشفی بود از آب انار
جز بعناب لبت روی بهی نیست مرا
تا چو خود جسم مرا چشم تو دارد بیمار
مرض جسم من و چشم نه کاریست بزرگ
خیز و از صحت مخدوم جهان مژده بیار
مرکز جود و سپهر هنر و عمده جاه
صدر با حشمت و با مرتبه عبدالجبار
آفتابی که عجب نبود اگر از رایش
انجم چرخ همه نور برد چون ابصار
همت چرخ سپر دارد و خورشید اثر
خامه مشک فشان دارد و کافور نگار
حزم او همچو سکندر زده بر خاک قدم
عزم او همچو سلیمان شده بر باد سوار
زان بر افتاد امل زانکه نشسته است تهی
بدره و صره زر از درم و از دینار
هر که با او نرود از دل و جان راست چو تیز
خسته دل گردد از تیر فلک چون سوفار
ذات پاکیزه او را ندهد چرخ گزند
فلک آینه گون را نکند تیره غبار
ای شکفته ز جناب تو بهار دولت
معتدل باد مزاجت همه ساله چو بهار
چرخ اگر گرد کنه گردد هم استغفاری
بی شک آرد بتو شکرانه آن استغفار
رنج بیماری زین عارضه دیدی تو و باد
کوکب بخت تو تا صبح قیامت بیدار
شاد و خرم زی زین پس که به حق بر تو هنوز
کارها دارد اقبال ولیکن بسیار
هم به جان تو که در تهنیت صحت تو
گر میسر شودی جان کنمی بر تو نثار
تا سفیده سحر اندود شود بر انقاس
تا که شنگرف شفق شعله زند بر کهسار
چون سحر طبع ترا شادی بادا قسمت
چون شفق بخت ترا گلگون بادا رخسار
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در مدح بهرام شاه در جواب رشید وطواط گوید
چو ساخت در دل تنگم چنین مکان آتش
نیافت جای مگر در همه جهان آتش
مرا دو چشم چو ابر است و شاید ار چون برق
جهد از آب دو چشمم زمان زمان آتش
وصال تو ز برم رفت و ماند آتش هجر
بلی بماند لابد ز کاروان آتش
مگر که چشم و دلم ماهی و سمندر شد
که کرد این وطن آب و دگر مکان آتش
شدم ز گنبد نیلوفری چو نیلوفر
که گرد گرد من آبست و در میان آتش
ز عشق روی نگاری که شمع خوبان است
کنم بسر بر چون شمع جاودان آتش
زهی چو یوسف در حسن و همچو ابراهیم
بر آن دو عارض تو گشته مهربان آتش
بوعده دل من خوش کن ارچه نبود راست
بگفت آتش کی گیردت زبان آتش
گرم چو مشک دهی بی خیانتی بر باد
ورم چو عود زنی در میان جان آتش
به خوشدلی بکشم سرد و گرم تو که مرا
تو در بهار نسیمی و در خزان آتش
تو هم نگارا چون گل ز پوست بیرون آی
که زد ز روی تو در خویش بوستان آتش
نمود عرصه صحرا ز سبزه چون دریا
گرفت خطه بستان ز ارغوان آتش
ز آتش رخ و زلف تو گشت لاله چنان
که کرد ظاهر هر لحظه از دخان آتش
از آتش آمد بیرون دخان و لاله کنون
شد آن چنان که برون آید از دخان آتش
میان سبزه گل زرد اگر ببینی هیچ
گمان بری که گرفته است آبدان آتش
چو شاخ گل بده انگشت خواست کشت چراغ
ز برگ لاله بکف کرد گلستان آتش
ببین چو لاله دعای حسود شاه بگفت
زمانه گفت که پاداش در دهان آتش
یمین دولت بهرام شاه که اندر رزم
زبان خنجر او راست ترجمان آتش
شود چو زهره ز خورشید محترق گر هیچ
کند زمانی با عزم او قران آتش
ز آب کشته شود آتش و کنون بر عکس
گرفت از آب کفش گنج شایگان آتش
سپهر قد را آنی که گر مثال دهی
چو آب خدمتت آید بسر دوان آتش
ز چرخ اگر تو بخواهی چنان بر آری دود
که گیرد از تف آن راه کهکشان آتش
کند ز خاک حریم تو بار نامه نسیم
زند بآب حسام تو داستان آتش
به خلق خوب تو هر کس که نسبتی دارد
ز خلق در گذرد چون ز گوهران آتش
به بست عزم تو اینک نگاه کن که همی
چگونه ساید پهلو بر آسمان آتش
عدوت را ز تو هم راحت است کاندازد
بروز محشرش از ننگ بر کران آتش
خدایگانا شعری ز گفته وطواط
که کرده بود ردیفش ز امتحان آتش
شنیده بنده که دارد وفور یک نظرت
حرام کرد بر آن طبع درفشان آتش
شنیده بنده که دارد وفور یک نظرت
حرام کرد بر آن طبع درفشان آتش
حسن هم اکنون دری ز بحر طبع آورد
که همچو یاقوت او را دهد زمان آتش
چو خاک رنگین مدحی مبادی آن باد
چو آب صافی شعری ردیف آن آتش
همیشه خاک بود کان گوهر و امروز
منم که گوهر نظم مراست کان آتش
شعاع طبع دگر کس کجا پدید آید
که پیش خاطر من خود بود نهان آتش
بسان طوطی چون طبع من شکر خاید
ز رشک گیرد وطواط روان آتش
همیشه تا که به رفعت بود مثل افلاک
همیشه تا که ز سرعت دهد نشان آتش
علو قدر ترا باد همرکاب افلاک
مضاء عزم ترا باد همعنان آتش
یکی حباب ز جود تو موج زن دریا
یکی شرار ز خشم تو کامران آتش
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - ایضا سلطان بهرام شاه غزنوی را مدح کند
گل دل بشکفد ز دیدارش
دل گل بشکفد ز رخسارش
بخت ما را فکند در دامش
حسن خود را نهاد بر بارش
از لطیفی که آفرید خدای
آن تن نازک ستمکارش
تیزتر ننگرم در او که کند
تیزی یک نظر هم افکارش
تا نبندد نقاب نتوان دید
از تجلی نور دیدارش
گل او بود و بس که خار نداشت
هم بنگذاشتند بی خارش
لیک اینک نگاه کن که همی
سبزه چون بر دمد ز گلزارش
آینه نیکوئی است عارض او
آه کاغاز کرد زنگارش
کبک بر خود بخندد ار خندد
پیش آن چابکی ز رفتارش
دلم از کف گرفته بودی هم
گر نبودی به جان خریدارش
همه قصدش بکار زار من است
من چنین زار گشته در کارش
بار جورش به جان کشم چه کنم
که مرا نیست ترک آزارش
دل ما گر چه کم نگهدارد
یارب از فتنها نگهدارش
ای به جائی رسیده کار رخت
که به جان است جان خریدارش
تن چو تن در تو داد بپذیرش
دل چو دل در تو بست مگذارش
بر دل نیک من مخور زنهار
که به جان داد شاه زنهارش
شاه بهارم شاه بن مسعود
که سزد چرخ صفه بارش
ملک ثابت ز تیغ لرزانش
فتنه خفته ز عدل بیدارش
از حشم اندکست بیشترش
وز درم اندک است بسیارش
او جهان را به عدل یاری کرد
باد هم کردگار او یارش
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - در مدح سلطان بهرام شاه غزنوی گوید
گهر بر زر همی بارم ز یاقوت در افشانش
شدم چون ذره ای در سایه خورشید رخشانش
خیالش همچو او هیچم نمی پرسد عجب نبود
که از بیمار پرسیدن نگردی هم پشیمانش
بعمر ار چند ننهاده است یک شب روی بر رویم
برآنم تا کنم یکروز جان خویش در جانش
سکندر آب حیوان را ز ظلمت جست و اینک من
همی در چشمه خورشید بینم آب حیوانش
دهانش نقطه موهوم را ماند کنون آری
مبادا چون بر آرد خط بود بر نقطه برهانش
نشاط انگیز عقل افتاد و نزهتگاه جان آمد
می یاقوت جام او گل خورشید بستانش
در آورد این غم از پایم که چون سر برکند روزی
ز طرف چشمه یاقوت زمرد رنگ ریحانش
بدست آن زلف را بر گوش هر ساعت کند حلقه
چو من خود حلقه در گوشم چه باید کرد دستانش
ز بند زلف پر بندش دلم ناگاه اگر بجهد
فرو افتد هر اندر حال در چاه زنخدانش
دلم خواهد که بگریزد ز بند زلف او لیکن
ز بیم آنکه خون گردد نباشد زهره آنش
چنین با عاشقان غمزده دامن بیفشاند
مگر عاشق شود روزی و گیرد غم گریبانش
عجب نبود اگر جاوید ماند اندرین عالم
که پس با اعتدال افتاده هر جزوی ز ارکانش
بفرمانم نباشد دل ز یمن عشق آن دلبر
همین باشد سزای آنکه نبود دل به فرمانش
دلم را درد هجرانش بخست و قصد جان دارد
کنون جان من و انصاف شاه و درد هجرانش
یمین دولت عالی ملک بهرام شاه آن شه
که سایل را همی شرم آید از جود فراوانش
خداوند جهان بهرام شاه آن خسرو عادل
که با عمر خضر داده است حق ملک سلیمانش
دهان مشکین شود هر گه که گوید بخت جمشیدش
زبان شیرین شود هر گه که گوید عقل سلطانش
جهان داری که از چرخ برین بگذشت مقدارش
شهنشاهی که از روی زمین بگزید یزدانش
سعادت چشم بگشاده وز آن مقصود دیدارش
زمانه گوش بنهاده وز آن مطلوب فرمانش
اگر گنجی بدست آرد فراهم کرده چون پروین
ز بخشش چون بنات النعش گرداند پریشانش
بکان اندر اگر صد ساله زر باشد بیک ساعت
چنان بخشد که پنداری مگر کین است باکانش
خهی رای تو خورشیدی که پنهان نیست تأثیرش
زهی طبع تو دریائی که پیدا نیست پایانش
ز جاه ار پایه ای باشد بود پای تو برفرقش
ز بخت ار نامه ای باشد بود نام تو عنوانش
نگردد خصم تو کامل و گر گردد چو مه باشد
که هر وقتی که کامل گشت باشد وقت نقصانش
از آن نیلوفری تیغت بهیجا رنگ ریز آمد
که همچون معصفر اندر شکم بست است دندانش
نگردد تیغت از زخم فراوان کند و کر گردد
به از سنگین دل دشمن نباشد سنگ افسانش
زند مه خرگه خود را ز ابر تر مزاج آبی
مگر در منزل اول فتد قدر تو مهمانش
همیشه تا بود روی گلستان تازه و خرم
هر آنگاهی که آراید به گوهر ابر نیسانش
ز ابر کف گوهر بار تو روی نکو خواهت
چنان باشد که نشناسد کس از تازه گلستانش
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - در این قصیده ابو المعالی نصر بن محمد را مدح کند
ای راحت روح و رامش تن
وصل تو طرب فزای و شیون
بر بوی لب تو عقل سر مست
وز رنگ رخ تو خانه گلشن
از شرم چو روی برفروزی
گوئی که بلور شد ملون
آهن دلی ای پری رخ ار چند
ترسان باشد پری ز آهن
با دوستی تو ای تو غافل
دور از تو شدم به کام دشمن
آید به دلم که باز باشم
از غم به غرور عقل کودن
بر چون من بنده هوا خواه
ای جان جهان مبر چنین ظن
آنرا که گرفت غم گریبان
کی گیرد عقل طرف دامن
وین طرفه که بی رخت بهر شب
شهمات همی شود معین
از من خود واکشیده داری
گوئی که من آبم و تو روغن
در بندگی تو چون درستم
عهدم چو دو زلف خویش مشکن
خارم چه دهی رطب نداده
دردم چه دهی در اول دن
آخر نه منم غلام صدری
کاقبال شده است ازو مبرهن
خورشید کفات ابوالمعالی
کز رای ویست ملک روشن
نصرالله بن محمد آن کو
جان است و همه جهانیان تن
مه خوشه نمایدی ز رایش
جوزا ز کمال خویش خرمن
از آتش تیغ سطوت او
دارد ماهی ز آب جوشن
مکسور جفاش اگر شود فعل
نصبش نکند بحیلها لن
ای خورشیدی که ظل جاهت
مسکینان را شده است مسکن
با جود تو حاتم است ممسک
با نطق تو صاحب است الکن
مهر تو فتد میان هر دل
چون مهر که درفتد به روزن
کلکت بگه سخن نگاری
دستت بگه عطیه دادن
زهر تن فضل راست تریاک
درد سر آز راست چندن
ای گشته ز بیم تو عدو را
خون در تن خشک همچو روین
گر باشم صد نوا چو بلبل
ور گردم ده زبان چو سوسن
با این همه زود زود گردد
در مدح تو شعر من ملون
پیوسته بگویم و بگویم
نتوانم گفت شکر تو من
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۷
از گریه اگر یکدم سربر کنمی من
چون شمع بسی آتش بر سر کنمی من
من دست نیارم به سر زلف تو بردن
ورنه همه آفاق معطر کنمی من
گر چشمه نوشت دهدی آب حیاتم
هرگز سخن چشمه کوثر کنمی من
چون غنچه بخنده بگشائی لب و گوئی
چون گل دهن تنگ تو پرزر کنمی من
تو می بدهی باده و خاصه ز پی نقل
زان پسته یاقوتین شکر کنمی من
جانی است مرا خشک بیاور نه هم آخر
از باده لبهات کمی تر کنمی من
بر دیده من پای چو ابرو بنهی تو
برگردن تو دست چو چنبر کنمی من
مشغول توام گرنه به سال و به شب و روز
از دیده و جان خدمت مهتر کنمی من
فرزانه امین الدین آن حایگه من
کز نعل سمندش زر افسر کنمی من
در مدحت آن سرور واجب بود اینک
کز چشم و مژه خامه و دفتر کنمی من
جان در سر خاک قدمش پاشمی آخر
دانم که اگر کارش در خور کنمی من
توفیق عزیز است و گرنه بثناهاش
از گوی فلک حقه گوهر کنمی من
وان پیکر بد خواه فرومایه او را
از تیغ زبان همچو دو پیکر کنمی من
سربر خط فرمانش همی دارم اگر نه
خاک از ستم هر دو بسر بر کنمی من
اقبال چنان گفت که گر خواهدی آن صدر
از مهر و مهش باده و ساغر کنمی من
مردی نبود کشتن نامردان ورنی
برجمله اعداش مظفر کنمی من
دین هست قوی ورنه برای مدد دین
در حمله به میدانش چو حیدر کنمی من
اندر دل کفار که همچون شب تیره است
تیر چو شهابش را رهبر کنمی من
عاجز شده ام الحق در حق بزرگیش
ای کاش حوالت به پیمبر کنمی من
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - در مدح مجدالدین گوید
چشمه نوش است این دهان که تو داری
آب حیاتست یا لبان که تو داری
در عجبم کان حدیثهای بزرگت
چون بدر آید از آن دهان که تو داری
از کله بس مشک برسمن که تو پاشی
وز مژه بس تیر بر کمان که تو داری
جان به جلابی ببر ببنده حسن ده
آن دل گم گشته در غمان که تو داری
گفتی کاخر بچه نشان بنگوئی
راست بگویم بدان نشان که تو داری
در جهش افکنده بسلسله بسته
آگهم ای جان زهر نهان که تو داری
دل به خوشی بازده و گرنه رها کن
تاش بگیرم بدان مکان که تو داری
آنچه تو داری ز لطف نام ندارد
چشم بدان دور باد از آنکه تو داری
تهمت هستی منه مپرس که چونی
ای همه تو من کیم چنانکه توداری
بستد می از تو لیک عاشق میر است
آن دل مهجور ناتوان که تو داری
صدر جهان مجد دین که عالم پیرش
گفت زهی دولت جوان که تو داری
اشهب گردون بد رکاب نگیرد
جز پی یکران خوش عنان که تو داری
کوه چو ریگ روان سبک بگریزد
از چه از آن حمله گران که تو داری
قحط نباشد در آن زمان که تو باشی
فتنه نخیزد درآن جهان که تو داری
گرگ بترسد از آن حرم که تو سازی
شیر بیفتد از آن توان که تو داری
گوش بخود دار از آ نکه جان جهانی است
بسته آن یک در چنان که تو داری
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - در مدح خداوند زاده مسعود شاه گوید
این چه نقش است که از مشک سیاه آوردی
وین چه نقص است که در گوشه ماه آوردی
عهد همچون گل تر سال به سال افکندی
باز همچون مه نو ماه به ماه آوردی
خط در آوردی تا عذر گناهت خواهد
رو که مقبول ترین عذر گناه آوردی
ای بسا شیفته را کز شب و روز خط و زلف
بردی از راه و دگر باره به راه آوردی
تا در آن سلسله زلف دلم بگشاید
بر لب چشمه خورشید گیاه آوردی
ماند برعارض توسایه خط پنداری
سایه چشمه خورشید ز چاه آوردی
زنگ خط تو بر آیینه عارض بدمید
تا ز نومیدی دل گفت که آه آوردی
من بگفتم که چنان زلف سیه گر باشد
اینک از طرف دو عارض دو گواه آوردی
یافت چون دل خط آزادی و آمد ز سفر
پیشکش پیش خداوند به راه آوردی
شاه مسعود شه آن سر که چو دین رویش دید
ملک را گفت نکو پشت و پناه آوردی
اینت برجیس که بر اوج سعادت برجی
و اینت خورشید که از ظل آله آوردی
بخت می داند کز بهر عروس دولت
بس جوان بخت و بکار آمده شاه آوردی
ایکه از طایر میمون و همای اقبال
از پی سایه سر زیر کلاه آوردی
شرع را پشتی چون روی بهیجا کردی
ملک را روئی چون پشت بگاه آوردی
تا بدان گه که جهان در زر گیرد خورشید
هیچ هشیار نگوید که به گاه آوردی
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - در مدح سپهسالار علی بن الحسین ماهوری گفته
که دهد یار مرا از من بیدل خبری
که کند سوی من خسته به رحمت نظری
باز راند ز من و قصه من حرفی چند
پیش آن بت که چنو نیست به خوبی دگری
گوید ای حور ز شرم تو گرفته طرفی
گوید ای ماه ز رشک تو گزیده سفری
هست در هجر تو از دست خودم زرین تاج
آه اگر باشدم از دست تو سیمین کمری
مایه من همه چشم تر و جانی خشک است
تر و خشکم چه دهی بهر چنین خشک وتری
نیست جان و دل و دیده ز تو ای ماه دریغ
گر تو خشنود شوی هم به چنین ما حضری
ای پرو بال مرا هجر تو پرکنده ببین
این خطا را که نکردیم منه بال وپری
درگذر از من اگر نیز خطائی کردم
کز تو و خط وفای تو ندارم گذری
بد مکن ور بکنی سهل بود نیک آن است
که گذشت از بد و نیک من و تو بیشتری
دلم از تف تو گمراه شده است و به خدای
که شب زلف تو خواهم به دعای سحری
از شب زلف تو گمراه نیم زانکه مرا
روز اقبال امیر است نکو راهبری
آفتاب همه سادات حسین آن کامروز
نیست در خطه اسلام چنو ناموری
قامع شرک شجاعی که به مژده هر دم
زو برد باد سوی روضه جدش خبری
فلک مرکز اقبال و چه عالی فلکی
قمر گلشن افضال و چه تابان قمری
نه امل یافت چنو گاه سخانیک دلی
نه اجل دید چنو روز وغا پر جگری
پدر شرع و نسب هر دو ز زادش با نام
اینت نامی پسری و اینت گرامی پدری
روی او را نگرو فاتحه برخوان و بدم
که ندیدست کسی صورت جان از شکری
نه چنو باشد هر کو بود از نسل علی
گرچه از کوه بود لعل مدان هر حجری
او همه مردمی و مردی با بیم و امید
راست سیبی به دو نیم او پسری با پدری
ای کم و بیش فلک بحر دلت را صدفی
وی زر و سیم جهان ابر کفت را مطری
صبح تیغ تو درد پرده دلهای سیاه
در چنان شب تو جز این صبح مدان پرده دری
اندر آن روز که از جسم نماند رمقی
واندر آن حال که از روح نماند اثری
یافت گوئی اجل از حمله پیاپی مددی
کرد گوئی زحل از فتنه فراهم حشری
گه چو سر نای نماید سر برنای گلو
گاه چون طبل نماید دل در هیچ بری
تیغ بر سر زده بر خون تو چون غمزده ای
کوس بر روی زده نالان چون نوحه گری
آن چنان شیر علم سر بفرازد که مثل
گوئی از چشمه خورشید کند آب خوری
تو در آن حال چو تقدیر نمائی به مصاف
که نباشد ز تو البته مجال گذری
نقش هر سم سمند تو هلال املی
عکس هر گوهر تیغ تو شعاع ظفری
صف کفار چنان بر شکنی کز تیغت
سقری نقد ببینند و چه سوزان سقری
ایکه در روضه ملک از پی سر سبزی دین
شجری گشتی نهمار مبارک شجری
چون توئی را چو منی باید اگر بستاید
قدر خورشید کجا داند هر بی بصری
نه بدان نزد کسی می برم ابرام که هست
بر جگر آبی شان یا به کف و کیسه زری
دردمند است دل زار بزرگا چکنم
با چنین درد دلی گفته چنین دردسری
خود خسان را ننهم منزلت مدحت از آنک
گهر نیک دریغ است بهر بدگهری
روی سوی درشان زان ننهم تا نشوم
چون امل روی به روئی چو اجل دربدری
کار تعظیم تو و ذات تو چیزی دگر است
نتوان کرد قیاس تو بهر مختصری
مدح تست اینکه چنین می دهد انصاف زمان
عون گوهر بود ار تیغ نماید هنری
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - در مدح خداوند زاده خسرو شاه گوید در جواب امیر معزی
ای یافته از چهره تو حسن کمالی
داده است جمالیت خدا و چه جمالی
از دیده من عشق تو انگیخته نیلی
وز قامت من هجر تو پرداخته فالی
چون زلف تو شد حالم و این از همه خوشتر
کاندر خم زلف تو دلم دارد حالی
نادیده کمالت که گمان برد که هرگز
خوشتر ز شکر کوزه بود بسته سفالی
دل سوخته چون لاله ازینم که پی تست
بر گل ز دل تنگ پدید آمده خالی
هجران تو دیدم که بگشتم به ضرورت
از مملکت وصل تو قانع به خیالی
بر بود ز من خواب که تا نیز نباشد
از خیل خیال توام امید وصالی
بر چرخ هلالی که پدید آید یک چند
از دست محاقش نبود بیم زوالی
این نادره بشنو که مرا بیم محاق است
اکنون که ز عشق تو شدم همچو هلالی
میم دهنت عین جمل است و مباد آنک
در عین جمال تو رسد عین زوالی
هر گه که کنم قصد سؤال از لب لعلت
تا بوک ببوسی بودم از تو مثالی
اقبال مرا گوید کای نادان هی هی
در دولت خسرو تو نه محتاج سؤالی
خسرو شه بهرام شه که شاه جوان بخت
کایام نیاورد چنان خوب خصالی
کیوان سخطی مهر اثری چرخ محلی
باران حشمی بحر کفی ابر نوالی
ای دهر گرفته ز تو فری و بهائی
وی ملک فزوده ز تو جاهی و جلالی
بد خواه تو هر گه که به بی دولتی خویش
آگه شود و آیدش از خویش ملالی
از کوتهی عمر بود شاد نداند
کز بیم تو با او گذرد روزی سالی
تا نام بزرگ تو پدید آمد نه نشست
ازجود تو بر هیچ طمع نام محالی
خون همه اعدای تو چون شیر حلال است
وین طرفه که در عمر نخوردند حلالی
ای شاه جهان طوطی شکر لب بستان
خوش خوش که کنون باز کند پری و بالی
گه برق کشد خندان از چرخ حبابی
گه رعد زند گریان برطبل دوالی
جامی نکند وسوسه بی چشم خروسی
بادی ندهد دمدمه بی نای غزالی
همچون الف قد بتان لام کند شاخ
کین ناخنه به پیرست وین ناخنه زالی
و آن روز که روز افزون چون بخت تو کو گشت
چون دولت تو باید در دهر مجالی
در دهر تو خوش می خور و خوش باش که امروز
نوروز گرفت است به دیدار تو فالی
شاها ز حسن بشنو بیتی که عجیب است
کان شکر خدایست تبارک و تعالی
از لفظ متین معنی عذبم چو بخندد
گوئی که جهد بیرون از سنگ زلالی
زنهار چو وطواط و عمادیم مپندار
کافسوس بود عیسی با خر به جوالی
خود حکم تو کن کین به یا شعر معزی
کای بر سمن از مشک بعمدا زده خالی
هر کس که بود گر چه جمالیش نباشد
بنمایدش آیینه هم از عکس همالی
در حجله عروسان ضمیرم چو در آیند
بنمایدم این آینه گون حقه مثالی
جان داد خفاش بدم کار مسیح است
ورنی بکند از گل صد مرغ کلالی
تا در چمن باغ نهالی به بر آید
از تربیت اختر و تأثیر شمالی
ایزد ببر آراد ز فضل و کرم خویش
چون در چمن ملک تو بشکفت نهالی
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - نیز در مدح همو گوید
الاهات خمرا کالعندم
کانک ما زجتها من دم
می در غمی خور اگر در غمی
که شادی فزاید همی در غمی
یلوح سناها علی و جنتی
اذا انحدرت کاسها فی فمی
بتا نوش کن بابت نوش لب
شراب محرم اگر محرمی
فا هلا بسکری من مغنم
و تعسالصحوی من مغرم
خوشا گر تو با ما به هنگام گل
خرامی به هنگامه خرمی
فما اطیب الراح لاسیما
علی ذکر خاقان الاعظم
جلال دول شاه محمود خان
کزو یافت بنیاد دین محکمی
ملیک غدا بین جمع الملوک
به منزلة الفص فی الخاتم
چراغ بنی آدم و شمع ملک
که عالیست زو منصب آدمی
فیارب عمره فی ملکه
الی حین منقرض العالم
شده ختم برفر او فرخی
شده وقف برطبع او بیغمی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲
هوای وصل جانانم گرفتست
غم دلبر دل و جانم گرفتست
دل و دلبر نمی بینم چه دانی
که چون سودای ایشانم گرفتست
چگونه در کشم دامن ز عشقش
که دست دل گریبانم گرفتست
چگونه گل چنم از باغ وصلش
که از خارش گلستانم گرفتست
دل از صبر ارچه می گریم نه ننگست
ره وصل ارچه می دانم گرفتست
ازینم پاره ی نومیدی آمد
که در دشواری آسانم گرفتست
مگر پیدا نمی آمد غمش زانک
نشاط مدح سلطانم گرفتست
ملک بهرام شاه آن گنج رحمت
که در دشواری آسانم گرفتست
بحمدالله که شکر نعمت او
همه پیدا و پنهانم گرفتست
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳
صنما بسته ی آنم که در این منزل تست
خبری یابم زان زلف شکسته به درست
درد و غمهای تو و عهد وفایت بر ماست
هم به جان تو که هوش و دل و جانم بر تست
دل من نیست شد و سوز تو از سینه نرفت
اشک من موج زد و نقش تو از دیده نشست
زشت نقشی بود ار جسم تو نشناسم خوب
سخت کاری بود ارکار تو بگذارم سست
گرچه در دیده ی من نقش خیال تو بماند
ورچه برسینه ی من عکس جمال تو برست
بیش در دیده و در سینه نمی جویم از آنک
دوش در آتش دورانت نمی دانم جست
سر آن سرو بگردم که چو تو باشد راست
پیش آن ماه بمیرم که به تو ماند چست
آمدم کاسته و سوخته اندر بر تو
که مرا روی چو بستان تو قبله است نه بست
ای مرا کاسته چون ماه بیفزای اول
وی مرا سوخته چون شمع بیفروز نخست
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴
یارب در آن کلاله چرا عقل گمره است
کان صد هزار حلقه ی شب رنگ بر مه است
هم در کنار سایه ی شمشاد اوست باغ
هم بر کران چشمه خورشید او چه است
نقش بهشت چیست از آن باغ یک گل است
آب حیات چیست از آن چاه یک زه است
امید را ز دامن آن سرو جویبار
گر صد هزار دست بود جمله کوته است
هست آن چنان کشیده سرزلف او که صبح
هرگه که دم زند خجلی گویدش که است
دوش ار زباد سر دم لب خنده زد چمن
چهره گشای غنچه نسیم سحرگه است
چشم حسن چه داند قدر خیال او
آیینه خود ز صورت خوبان چه آگه است
او گر ز کرده باز نگردد مگر دکو
اندیک باز گردد به عدل شهنشه است
بهرام شه که یک نظر از شمع رای او
چون تیغ آفتاب به صد سو موجه است
شاهی خجسته صورت و فرخنده مرتبت
کز خاک بارگاهش برآسمان ره است
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵
روزم ز هجر تو به صفت چون شب آمده است
وینک چو شمع جانم از آن بر لب آمده است
شد نور مه ز چاه زنخدان تو پدید
این چه نگر که رشک چه نخشب آمده است
روی تو مرکب شب زلف است و خوشتر آنک
خورشید یک سواره برآن مرکب آمده است
مردم من از جفای فراوانت ای نگار
چند آخر از جفانه وفا را شب آمده است
روز حسن ز هجر مکن تیره همچو شب
خود بی تکلف تو جهان را شب آمده است
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶
ای که گل جامه ز رنگ رخ تو چاک زده است
جان به بوی تو نواهای طربناک زده است
نرگس از جزع تو مخمور چرا گشت که گل
جام یاقوت من از لعل تو در خاک زده است
ای برانگیخته از آینه ی دریا گرد
خاک یکران تو در دیده ی افلاک زده است
گر چه بر اسب جفا نیک سواری تو متاز
که دلم چنگ در آن گوشه ی فتراک زده است
خون مشکین شده از ناوک چشم تو دلم
این چه زخم است که آن غمزه ی چالاک زده است
گر به وصل تو امید است مرا طعنه مزن
که مرا خود غم هجران تو خاشاک زده است