عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۱۱
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۱۲
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۱۴
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۱۵
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۱۶
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۱۷
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح نصیرالملة والدین ناصرحسین فرماید
چو عزم کردم سوی سفر برأی صواب
بریده گشت امیدم ز صحبت احباب
بدان امید که بهتر شود مگر کارم
به من رسید هزاران هزار رنج و عذاب
گهی چو مور بکوشیدم از پی اخوان
گهی چو مار بپیچیدم از غم اصحاب
دراین تفکر بودم که آن بت سرکش
بر من آمد بی التماس من بشتاب
همی فروخت رخش چون بر آسمان مریخ
همی طپید دلم چون بر آینه سیماب
گهی فکندی مشک از دو سنبل پر چین
گهی فشاندی در از دو نرگس سیراب
ز روی شرم به من گفت آخر ای بد عهد
مکن چنین و دلم را به وصل اندریاب
مگر به خواب دری زان همی نمیدانی
که بیش اگر چه بکوشی نبینیم در خواب
چه کرده ام که چنین بر گرفتی از من دل
چه شد که خانه مهرم همی کنی تو خراب
مگر که عهد مرا پاک داده ای بر باد
مگر که نام مرا نقش کرده ای بر آب
جواب دادم و گفتم که ای دو دیده من
نکو شنو سخنم زانکه ناطق است جواب
اگر چه هست خطا رفتن من از پیشت
شدن به پیش خداوند خویش هست صواب
اگر چه رفت خطائی ز عفو شادم کن
چرا که هستم منقاد شاه عرش جناب
جهان جود و کرم نجم دین و کافی ملک
که دین و ملک ازو ثابت است در هر باب
نصیر ملت و دین ناصر حسین کز او
همی بزرگ شود نام کنیت و القاب
سپهر قدری دریا دلی که با قدرش
سپهر و دریا باشد کم از دخان و حباب
پدید باشد اسرار غیب بر طبعش
چنانکه شکل نجوم فلک در اصطرلاب
بسالها نرسد در همای همت او
اگر چه چرخ فلک پر بر آورد چو عقاب
حساب علم نداند ز علم عالم و بس
اگر چه داند از هر علوم و علم حساب
بزرگوارا دانی که پیش طبع و کفت
نیند هر دو به جز زفت و دون به حار و سحاب
موافق تو چو باغ است و لطف تو چو بهار
مخالف تو چو دیو است و عزم تو چو شهاب
ز رشک روی تو هر شب نهان شود خورشید
ز شرم روی تو از وی عرق چکد چو گلاب
حقیر باشد در چشم همتت بی شک
گرت ز چرخ بود خیمه وز شهاب طناب
که در زمانه توئی باز گونه محراب
ز بهر آن شده محراب سایلان در تاب
همیشه تا که نباشد صواب همچو خطا
هماره تا که نباشد نبات همچو سراب
بریده گشت امیدم ز صحبت احباب
بدان امید که بهتر شود مگر کارم
به من رسید هزاران هزار رنج و عذاب
گهی چو مور بکوشیدم از پی اخوان
گهی چو مار بپیچیدم از غم اصحاب
دراین تفکر بودم که آن بت سرکش
بر من آمد بی التماس من بشتاب
همی فروخت رخش چون بر آسمان مریخ
همی طپید دلم چون بر آینه سیماب
گهی فکندی مشک از دو سنبل پر چین
گهی فشاندی در از دو نرگس سیراب
ز روی شرم به من گفت آخر ای بد عهد
مکن چنین و دلم را به وصل اندریاب
مگر به خواب دری زان همی نمیدانی
که بیش اگر چه بکوشی نبینیم در خواب
چه کرده ام که چنین بر گرفتی از من دل
چه شد که خانه مهرم همی کنی تو خراب
مگر که عهد مرا پاک داده ای بر باد
مگر که نام مرا نقش کرده ای بر آب
جواب دادم و گفتم که ای دو دیده من
نکو شنو سخنم زانکه ناطق است جواب
اگر چه هست خطا رفتن من از پیشت
شدن به پیش خداوند خویش هست صواب
اگر چه رفت خطائی ز عفو شادم کن
چرا که هستم منقاد شاه عرش جناب
جهان جود و کرم نجم دین و کافی ملک
که دین و ملک ازو ثابت است در هر باب
نصیر ملت و دین ناصر حسین کز او
همی بزرگ شود نام کنیت و القاب
سپهر قدری دریا دلی که با قدرش
سپهر و دریا باشد کم از دخان و حباب
پدید باشد اسرار غیب بر طبعش
چنانکه شکل نجوم فلک در اصطرلاب
بسالها نرسد در همای همت او
اگر چه چرخ فلک پر بر آورد چو عقاب
حساب علم نداند ز علم عالم و بس
اگر چه داند از هر علوم و علم حساب
بزرگوارا دانی که پیش طبع و کفت
نیند هر دو به جز زفت و دون به حار و سحاب
موافق تو چو باغ است و لطف تو چو بهار
مخالف تو چو دیو است و عزم تو چو شهاب
ز رشک روی تو هر شب نهان شود خورشید
ز شرم روی تو از وی عرق چکد چو گلاب
حقیر باشد در چشم همتت بی شک
گرت ز چرخ بود خیمه وز شهاب طناب
که در زمانه توئی باز گونه محراب
ز بهر آن شده محراب سایلان در تاب
همیشه تا که نباشد صواب همچو خطا
هماره تا که نباشد نبات همچو سراب
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح علی بن عثمان گوید
چشمم ز غمت عقیق بار است
رازم ز پی تو آشکار است
از عشق تو بی قرار گشتم
عشق تو هنوز برقرار است
بیچاره دل من ای نگارین
بی از تو مپرس تا چه زار است
در کار دلم یکی نظر کن
کش با تو هزار گونه کار است
از جام لب و گل رخ تو
چون است که بی خمار و خار است
دور از تو مرا ز دوری تو
درد از همه چیز یادگار است
آنی تو که در دل و سر من
از ورد تو خار و نی خمار است
دریاب دل کسی که آنکس
مداح امین شهریار است
مخدوم جهان علی عثمان
صدری که سخی و بردبار است
دستش چو سحاب درفشانست
خلقش چو نسیم مشکبار است
خاک در او چو زر عزیز است
سیم و زر او چو خاک خوار است
هر پر هنری که بر ضمیرش
چون مهر ز مهر او نگار است
با قد کشیده همچو سرو است
با دست گشاده چون چنار است
در خواب ازوست روز و شب آز
گوئی که سخاش کو کنار است
خود ممتحن است کز خلافش
بر خاطر عاطرش غبار است
ای آنکه مکارم و بزرگیت
بر بنده فزون ز صد هزار است
خود شکر کدام گوید اول
کانرا نه نهایت و شمار است
حسبی بشنو که گفت آن چیست
نزد بی ادبی کز اضطرار است
در ملک هر آنکه هست امروز
از بندگی تو کامکار است
از عون سخات با مراد است
وز جود یمینت با یسار است
این بنده که از همه جهانش
از تربیت تو افتخار است
گاهش کرم تو پایمرد است
گاهش لطف تو دستیار است
سرگشته چرخ گرد گرد است
دلخسته زخم روزگار است
بی برگ چو شاخ در خزان است
بی بار چو باغ در بهار است
بی هیچ ستم یتیم پرور
بی هیچ گنه عیال وار است
گر تربیتش کنی تو بخ بخ
ورنی دردا که کار زار است
ای صدر جهان سپهر گوئی
در بندگی تو جان سپار است
در گردن و گوشش از مه نو
از مهر تو طوق و گوشوار است
دستارم کهنه دو سالیست
و اکنون هم عید و هم بهار است
پارینه گذاشتم ولیکن
امسال نه از مزاج پار است
اطلاق کن از در کریمی
کامروز نه روز انتظار است
تا پیش خدای و خلق گویم
کین خلعت صدر روزگار است
تا مهر منیر در مسیر است
تا چرخ اثیر در مدار است
بادا مهرت میان دلها
تا چرخ معین و بخت یار است
فردا بادات به ز امروز
کامسال بسیت به ز پار است
رازم ز پی تو آشکار است
از عشق تو بی قرار گشتم
عشق تو هنوز برقرار است
بیچاره دل من ای نگارین
بی از تو مپرس تا چه زار است
در کار دلم یکی نظر کن
کش با تو هزار گونه کار است
از جام لب و گل رخ تو
چون است که بی خمار و خار است
دور از تو مرا ز دوری تو
درد از همه چیز یادگار است
آنی تو که در دل و سر من
از ورد تو خار و نی خمار است
دریاب دل کسی که آنکس
مداح امین شهریار است
مخدوم جهان علی عثمان
صدری که سخی و بردبار است
دستش چو سحاب درفشانست
خلقش چو نسیم مشکبار است
خاک در او چو زر عزیز است
سیم و زر او چو خاک خوار است
هر پر هنری که بر ضمیرش
چون مهر ز مهر او نگار است
با قد کشیده همچو سرو است
با دست گشاده چون چنار است
در خواب ازوست روز و شب آز
گوئی که سخاش کو کنار است
خود ممتحن است کز خلافش
بر خاطر عاطرش غبار است
ای آنکه مکارم و بزرگیت
بر بنده فزون ز صد هزار است
خود شکر کدام گوید اول
کانرا نه نهایت و شمار است
حسبی بشنو که گفت آن چیست
نزد بی ادبی کز اضطرار است
در ملک هر آنکه هست امروز
از بندگی تو کامکار است
از عون سخات با مراد است
وز جود یمینت با یسار است
این بنده که از همه جهانش
از تربیت تو افتخار است
گاهش کرم تو پایمرد است
گاهش لطف تو دستیار است
سرگشته چرخ گرد گرد است
دلخسته زخم روزگار است
بی برگ چو شاخ در خزان است
بی بار چو باغ در بهار است
بی هیچ ستم یتیم پرور
بی هیچ گنه عیال وار است
گر تربیتش کنی تو بخ بخ
ورنی دردا که کار زار است
ای صدر جهان سپهر گوئی
در بندگی تو جان سپار است
در گردن و گوشش از مه نو
از مهر تو طوق و گوشوار است
دستارم کهنه دو سالیست
و اکنون هم عید و هم بهار است
پارینه گذاشتم ولیکن
امسال نه از مزاج پار است
اطلاق کن از در کریمی
کامروز نه روز انتظار است
تا پیش خدای و خلق گویم
کین خلعت صدر روزگار است
تا مهر منیر در مسیر است
تا چرخ اثیر در مدار است
بادا مهرت میان دلها
تا چرخ معین و بخت یار است
فردا بادات به ز امروز
کامسال بسیت به ز پار است
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح معزالدوله خسرو شاه پسر بهرام شاه گوید
جان را ز عارض و لب او شیر و شکر است
دل را ز طره و رخ او مشک و عنبر است
هم دل در آن وصال چو با عنبر است مشک
هم جان در آن فراق چو با شیر شکر است
آشوب عقلم آن شبه عاج مفرشست
نقل امیدم آن شکر پسته شکر است
در دیده اشک هست ولیکن لبالب است
در سینه درد هست ولیکن سراسر است
آن آشناوشی که خیالست نام او
در موج خون چو دیده ی من آشناور است
جانان خوش است تحفه به باغ بتان ولیک
نوباوه جمال ترا آب دیگر است
عالم نگر که گویی جان منقش است
بستان ببین که گویی خلد مصور است
آن غنچه نیست طوطی سبز شکر لب است
وان روضه نیست شاهد نغز سمنبر است
لاله چو مجمری که هم از مجمر است عود
نی نی چو باده ای که هم از باده ساغر است
تا بر سر تو مردم چشمم گلاب ریخت
در آتش فراق دلم همچو مجمر است
گفتم رسد به گوش تو پندم چو گوشوار
آری رسد ولیکن چون حلقه بر در است
در خون من شده است یکایک دو چشم تو
لب های تو میان من و چشم داور است
دل برده ای و قصد به جان میکنی هنوز
یا این همه که داشتم این نیز در خور است
دست از جفا بدار که در آب غرق شد
چشم حسن که خاک کف پای صفدر است
خورشید چرخ نصرت محمود غازی آن
کو نور دین و قوت شرع پیامبر است
والا مغز دولت خسرو شه شجاع
کان شیر مرد غازی محمود دیگر است
آن خسروی که روز سخا روی دولت است
وان صفدری که وقت وغا پشت لشکر است
آیینه در مقابل رایش معطل است
اندیشه در حدیقه ی مدحش معطر است
آن آب رنگ تیغش در تف چو آتش است
وان کوه پیکر اسبش در تک چو صرصر است
ای عقل شاد باش که در بذل حاتم است
وی جان گواه باش که در رزم حیدر است
از مهر او صحیفه ی جان ها منقش است
با جود او ذخیره ی کانها محقر است
روی سپهر طالع او را سزد از آنک
نور دو چشم شاه جهان بوالمظفر است
بهرام شاه شاه که او را به بارگاه
از آسمان سریر و ز خورشید افسر است
آن خسروی که پایه ی اول ز قدر او
از اوج چرخ هفتم صد پایه برتر است
صیتش فراخ پهنا چون عرض عالم است
قدرش بلند بالا چون اوج اختر است
چون چشم دلربایان عزمش کمان کش است
چون زلف خوب رویان حزمش زره در است
آن نقش ذات اوست اگر روح پرور است
و آن شکل تیر اوست اگر مرگ باپر است
حاشا که در دل آرم کز ابر و آسمان
کف سخیش و همت عالیش کمتر است
شرم آیدم که گویم دریا و آفتاب
با طبع پاک و رأی منیرش برابر است
ای مکرمی که آز فرومایه از کفت
چون کان ز زر و بحر ز لؤلؤ توانگر است
تیغ تو رنگ ریز و ضمیر تو نقش بند
خلق تو گل فروش و بیانت شکرگر است
گر حاسد تو منزلتی یافت گو بیاب
نقصان عمر مور ز افزونی پر است
آنک حمل نه پیشرو شیر اعظم است
وانک زحل نه تاج سر سعد اکبر است
جای جمال ماه بر اندود کوکب است
تنهای آفتاب نه محتاج لشکر است
ای چون عزیز مصر حفیظ و علیم ملک
بالله که مملکت به تو همواره در خور است
شاها به مجلس تو فرستاد خادمت
خطی چو خط دوست که از مشک و شکر است
هر در به تربیت که تو سفتی برای من
حقا که آن بحقه جان من اندر است
مقصود من توئی، چو توام آمدی به دست
از ماه و آفتابم هم سیم و هم زر است
این دهر رنگ ریز مرا صوف و اطلس است
وین چرخ نقره خنگ مرا اسب و استر است
شاها به دولت تو که در چشم همتم
این و از این هزار که گفتم برابر است
تا ابر و باد تیره و گل خاک روشن است
تا جام آب خشک و شراب آتش تو راست
بر خور که چار طبع جهان دشمن تو را
اندر درون دیده و دل نیش و نشتر است
دل را ز طره و رخ او مشک و عنبر است
هم دل در آن وصال چو با عنبر است مشک
هم جان در آن فراق چو با شیر شکر است
آشوب عقلم آن شبه عاج مفرشست
نقل امیدم آن شکر پسته شکر است
در دیده اشک هست ولیکن لبالب است
در سینه درد هست ولیکن سراسر است
آن آشناوشی که خیالست نام او
در موج خون چو دیده ی من آشناور است
جانان خوش است تحفه به باغ بتان ولیک
نوباوه جمال ترا آب دیگر است
عالم نگر که گویی جان منقش است
بستان ببین که گویی خلد مصور است
آن غنچه نیست طوطی سبز شکر لب است
وان روضه نیست شاهد نغز سمنبر است
لاله چو مجمری که هم از مجمر است عود
نی نی چو باده ای که هم از باده ساغر است
تا بر سر تو مردم چشمم گلاب ریخت
در آتش فراق دلم همچو مجمر است
گفتم رسد به گوش تو پندم چو گوشوار
آری رسد ولیکن چون حلقه بر در است
در خون من شده است یکایک دو چشم تو
لب های تو میان من و چشم داور است
دل برده ای و قصد به جان میکنی هنوز
یا این همه که داشتم این نیز در خور است
دست از جفا بدار که در آب غرق شد
چشم حسن که خاک کف پای صفدر است
خورشید چرخ نصرت محمود غازی آن
کو نور دین و قوت شرع پیامبر است
والا مغز دولت خسرو شه شجاع
کان شیر مرد غازی محمود دیگر است
آن خسروی که روز سخا روی دولت است
وان صفدری که وقت وغا پشت لشکر است
آیینه در مقابل رایش معطل است
اندیشه در حدیقه ی مدحش معطر است
آن آب رنگ تیغش در تف چو آتش است
وان کوه پیکر اسبش در تک چو صرصر است
ای عقل شاد باش که در بذل حاتم است
وی جان گواه باش که در رزم حیدر است
از مهر او صحیفه ی جان ها منقش است
با جود او ذخیره ی کانها محقر است
روی سپهر طالع او را سزد از آنک
نور دو چشم شاه جهان بوالمظفر است
بهرام شاه شاه که او را به بارگاه
از آسمان سریر و ز خورشید افسر است
آن خسروی که پایه ی اول ز قدر او
از اوج چرخ هفتم صد پایه برتر است
صیتش فراخ پهنا چون عرض عالم است
قدرش بلند بالا چون اوج اختر است
چون چشم دلربایان عزمش کمان کش است
چون زلف خوب رویان حزمش زره در است
آن نقش ذات اوست اگر روح پرور است
و آن شکل تیر اوست اگر مرگ باپر است
حاشا که در دل آرم کز ابر و آسمان
کف سخیش و همت عالیش کمتر است
شرم آیدم که گویم دریا و آفتاب
با طبع پاک و رأی منیرش برابر است
ای مکرمی که آز فرومایه از کفت
چون کان ز زر و بحر ز لؤلؤ توانگر است
تیغ تو رنگ ریز و ضمیر تو نقش بند
خلق تو گل فروش و بیانت شکرگر است
گر حاسد تو منزلتی یافت گو بیاب
نقصان عمر مور ز افزونی پر است
آنک حمل نه پیشرو شیر اعظم است
وانک زحل نه تاج سر سعد اکبر است
جای جمال ماه بر اندود کوکب است
تنهای آفتاب نه محتاج لشکر است
ای چون عزیز مصر حفیظ و علیم ملک
بالله که مملکت به تو همواره در خور است
شاها به مجلس تو فرستاد خادمت
خطی چو خط دوست که از مشک و شکر است
هر در به تربیت که تو سفتی برای من
حقا که آن بحقه جان من اندر است
مقصود من توئی، چو توام آمدی به دست
از ماه و آفتابم هم سیم و هم زر است
این دهر رنگ ریز مرا صوف و اطلس است
وین چرخ نقره خنگ مرا اسب و استر است
شاها به دولت تو که در چشم همتم
این و از این هزار که گفتم برابر است
تا ابر و باد تیره و گل خاک روشن است
تا جام آب خشک و شراب آتش تو راست
بر خور که چار طبع جهان دشمن تو را
اندر درون دیده و دل نیش و نشتر است
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح بهرام شاه گوید
دلم زان پسته خندان شکر یافت
و زان یاقوت جان افشان گهر یافت
به وصف کشی او عقل خود را
چو گردون بی سرو بسیار سر یافت
خیالش نزد من آمد به پرسش
به جان او اگر از من اثر یافت
نشاطی در دل من خواست آمد
ز تو بر تو غمش کی رهگذر یافت
هلاکم کرده بود آن چشم جادوش
یک افسون لبش آن کار در یافت
تر و خشکم بداد و مهربان شد
چو با من جان خشک و چشم تر یافت
چنین ناگاه بر جانم ببخشود
مگر از لطف شاهنشه خبر یافت
خداوند جهان بهرامشه آنک
ز بهر خدمتش جوزا کمر یافت
بدین رحمت که بر من بنده فرمود
حقیقت دان که ملک بحر و بر یافت
ز یمن آنکه هدهد را طلب کرد
سلیمانی به ملک خود دگر یافت
دلم ز اندوه در شادی بپرورد
چو این تشریف شاه دادگر یافت
بلی خفاش خاکی بود تیره
ز عیسی زنده گشت و بال و پر یافت
لقایش ذره را آورد پیدا
از آن شاه کواکب تاج زر یافت
چو رویم سرخ گشت از نور رأیش
یقینم شد که گل رنگ از قمر یافت
و زان یاقوت جان افشان گهر یافت
به وصف کشی او عقل خود را
چو گردون بی سرو بسیار سر یافت
خیالش نزد من آمد به پرسش
به جان او اگر از من اثر یافت
نشاطی در دل من خواست آمد
ز تو بر تو غمش کی رهگذر یافت
هلاکم کرده بود آن چشم جادوش
یک افسون لبش آن کار در یافت
تر و خشکم بداد و مهربان شد
چو با من جان خشک و چشم تر یافت
چنین ناگاه بر جانم ببخشود
مگر از لطف شاهنشه خبر یافت
خداوند جهان بهرامشه آنک
ز بهر خدمتش جوزا کمر یافت
بدین رحمت که بر من بنده فرمود
حقیقت دان که ملک بحر و بر یافت
ز یمن آنکه هدهد را طلب کرد
سلیمانی به ملک خود دگر یافت
دلم ز اندوه در شادی بپرورد
چو این تشریف شاه دادگر یافت
بلی خفاش خاکی بود تیره
ز عیسی زنده گشت و بال و پر یافت
لقایش ذره را آورد پیدا
از آن شاه کواکب تاج زر یافت
چو رویم سرخ گشت از نور رأیش
یقینم شد که گل رنگ از قمر یافت
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح احمد عمر فرماید
دلی که بال و پر از عشق آن پسر یابد
چو جان نشیمن خود عالم دگر یابد
امید داد مرا لعل او که زنده کند
نعوذ بالله اگر جزع او خبر یابد
چنین که هجران در جان من اثر کرد است
اجل عجب که ز من عمرها اثر یابد
دلم ز غمزه او یافت ناوک سحری
مباد کو ز دلم ناوک سحر یابد
یکی شویم و برافتد دوئی که از دستم
میان او چو دو پیکر یکی کمر یابد
ازو حسن چو فلک بی سر است و خون گرید
سر تو گردد و خود را تمام سر یابد
شد آب نرگس گریان من ملون از آن
که عکس آن گل خندان همی گذر یابد
ز عکس رنگ مراد است اینکه دیده من
همیشه خود را بی گریه بیش تر یابد
اگر چه مشک شوم بوی من همی نکشد
به بوی آنکه ز من بهتری مگر یابد
اگر بجوید در مشک زلف خود دل من
دل مرا بهمه حال در جگر یابد
به سر زمین را چون آب اگر بپیماید
به خاک پای خداوند من اگر یابد
نه او نه من نه فلک تا هزار سال دگر
چو صدر دولت و دین احمد عمر یابد
بلند گوهر بحری که چرخ اعظم را
ز اوج همت نهمار مختصر یابد
هنر نظر به سراپای او اگر فکند
ز پای تا سر او را همه هنر یابد
فرو نگیرد چشم از شعاع چشمه نور
اگر ستاره ز رایش یکی نظر یابد
ز مه چو بر سپر تیغ زن نشیند رنگ
جهان ز رأیش هم تیغ و هم سپر یابد
سپهر تا قدمش بوسد و سرش گردد
همیشه خود را گه زیر و گه زبر یابد
قدر ز دیده او اصل کارها نگرد
ز فضل حق شمرد هر چه از قدر یابد
بشکر شمس گشاید دهان چو اول روز
اگر چه آخر شب خلعت از قمر یابد
زمین چو خورشید ار گوی زر شود به مثل
مدان که در بر او ذره ای خطر یابد
بدان عزیز بود سیم و زر کز او هر دم
چنان که خواهد بر کارها ظفر یابد
چو ناصحی را کاری به بست بگشاید
چو حاسدی را یکران دیده تر یابد
ز خاک اگر کشد اقبال کیمیاگر او
به هر یکی که جدا شد صدی دگر یابد
شده است کان بزرگی و طبع کان آن است
که هر چه بیش دهد مایه بیشتر یابد
عروس جلوه کند چون جمال شه بیند
خروس نعره زند چون دم سحر یابد
از آن سبب که یکی هندوئی به من بخشد
هزار ترک سیه زلف سیمبر یابد
ز باده در قدح لعلشان نشان بیند
ز سبزه بر سمن تازه شان اثر یابد
دلش ز حلقه شبرنگشان قمر جوید
لبش ز پسته گلگونشان شکر یابد
به بزم از ایشان چستی آهوان خواهد
به رزم از ایشان تندی شیر نر یابد
چو من مباد که از عشق هندوی لاغر
ز تاب آتش در چشمه جگر یابد
بزرگوارا منت خدای را کامروز
توئی که گفت ترا خلق معتبر یابد
سپهر اگر چه صدف پیکر است و دریا رنگ
به پاکی تو بتا کیست اگر گهر یابد
ز خامه تو که نقاش چرب انگشت است
نگارخانه دل حالت صور یابد
همه خریطه کشان دماغ را دل من
برای مژده این فتح بال و پر یابد
امید بنده چو ره گم کند ز ظلمت آز
ز دست طبع تو یاد آرد ار خبر یابد
دو چشم من که ز نادیدنت پر آب نماند
ز خاک درگه تو قوت بصر یابد
ز دست خاطر پیرایه دار من چه عجب
که گوش آن صدف مردمی درر یابد
دلم ز پرده عروسی چو جان برون آورد
سزای خود نه همانا که جلوه گر یابد
همیشه تا به طبیعت جهان چنان باشد
که چهره ثمر از طره شجر یابد
به باغ ملک چنان باد بخت نوزادت
که نونو از شجر مکرمت ثمر یابد
چو جان نشیمن خود عالم دگر یابد
امید داد مرا لعل او که زنده کند
نعوذ بالله اگر جزع او خبر یابد
چنین که هجران در جان من اثر کرد است
اجل عجب که ز من عمرها اثر یابد
دلم ز غمزه او یافت ناوک سحری
مباد کو ز دلم ناوک سحر یابد
یکی شویم و برافتد دوئی که از دستم
میان او چو دو پیکر یکی کمر یابد
ازو حسن چو فلک بی سر است و خون گرید
سر تو گردد و خود را تمام سر یابد
شد آب نرگس گریان من ملون از آن
که عکس آن گل خندان همی گذر یابد
ز عکس رنگ مراد است اینکه دیده من
همیشه خود را بی گریه بیش تر یابد
اگر چه مشک شوم بوی من همی نکشد
به بوی آنکه ز من بهتری مگر یابد
اگر بجوید در مشک زلف خود دل من
دل مرا بهمه حال در جگر یابد
به سر زمین را چون آب اگر بپیماید
به خاک پای خداوند من اگر یابد
نه او نه من نه فلک تا هزار سال دگر
چو صدر دولت و دین احمد عمر یابد
بلند گوهر بحری که چرخ اعظم را
ز اوج همت نهمار مختصر یابد
هنر نظر به سراپای او اگر فکند
ز پای تا سر او را همه هنر یابد
فرو نگیرد چشم از شعاع چشمه نور
اگر ستاره ز رایش یکی نظر یابد
ز مه چو بر سپر تیغ زن نشیند رنگ
جهان ز رأیش هم تیغ و هم سپر یابد
سپهر تا قدمش بوسد و سرش گردد
همیشه خود را گه زیر و گه زبر یابد
قدر ز دیده او اصل کارها نگرد
ز فضل حق شمرد هر چه از قدر یابد
بشکر شمس گشاید دهان چو اول روز
اگر چه آخر شب خلعت از قمر یابد
زمین چو خورشید ار گوی زر شود به مثل
مدان که در بر او ذره ای خطر یابد
بدان عزیز بود سیم و زر کز او هر دم
چنان که خواهد بر کارها ظفر یابد
چو ناصحی را کاری به بست بگشاید
چو حاسدی را یکران دیده تر یابد
ز خاک اگر کشد اقبال کیمیاگر او
به هر یکی که جدا شد صدی دگر یابد
شده است کان بزرگی و طبع کان آن است
که هر چه بیش دهد مایه بیشتر یابد
عروس جلوه کند چون جمال شه بیند
خروس نعره زند چون دم سحر یابد
از آن سبب که یکی هندوئی به من بخشد
هزار ترک سیه زلف سیمبر یابد
ز باده در قدح لعلشان نشان بیند
ز سبزه بر سمن تازه شان اثر یابد
دلش ز حلقه شبرنگشان قمر جوید
لبش ز پسته گلگونشان شکر یابد
به بزم از ایشان چستی آهوان خواهد
به رزم از ایشان تندی شیر نر یابد
چو من مباد که از عشق هندوی لاغر
ز تاب آتش در چشمه جگر یابد
بزرگوارا منت خدای را کامروز
توئی که گفت ترا خلق معتبر یابد
سپهر اگر چه صدف پیکر است و دریا رنگ
به پاکی تو بتا کیست اگر گهر یابد
ز خامه تو که نقاش چرب انگشت است
نگارخانه دل حالت صور یابد
همه خریطه کشان دماغ را دل من
برای مژده این فتح بال و پر یابد
امید بنده چو ره گم کند ز ظلمت آز
ز دست طبع تو یاد آرد ار خبر یابد
دو چشم من که ز نادیدنت پر آب نماند
ز خاک درگه تو قوت بصر یابد
ز دست خاطر پیرایه دار من چه عجب
که گوش آن صدف مردمی درر یابد
دلم ز پرده عروسی چو جان برون آورد
سزای خود نه همانا که جلوه گر یابد
همیشه تا به طبیعت جهان چنان باشد
که چهره ثمر از طره شجر یابد
به باغ ملک چنان باد بخت نوزادت
که نونو از شجر مکرمت ثمر یابد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح سلطان بهرام شاه است
چون دلم در خدمت آن سرو گلنار ایستد
دیده در نظاره آن لعل دربار ایستد
گر به نزدیک من آید فی المثل تا جان برد
دل کند تکبیر و آید پیش آن یار ایستد
تیر کو خستست از آن این جان سرگردان من
پیش او بر یک قدم مانند پرگار ایستد
از نهیب غمزه بیمار چشمش روز و شب
عافیت سر مست خیزد فتنه هشیار ایستد
زار زارم کشت و من دانم که آخر خون من
گر نخسبد هم بر آن جادوی خونخوار ایستد
جان من بر بوی راحت در پی رنجیش نیست
عندلیب از بوته گل در تک خار ایستد
مردم دیده اگر صد خار دارد در سفر
هر قدم نظاره آن قد و رخسار ایستد
گل پس کار خود آرستند و اکنون همچو سرو
ایستد در پیش پای خود بنهمار ایستد
خوش حریفی می کند تا راست بیند کار من
چون یکی کژ شد سبک در جنگ و پیکار ایستد
روز شادی به نشینی خود کند هر دشمنی
دوست آن باشد که تا جان وقت تیمار ایستد
کار مردان بابت هر نو عروسی کی بود
این چنین شاهی نکو عهد و وفادار ایستد
گوهر کان خداوندی ملک بهرام شاه
آنکه هر لفظش به جای در شهوار ایستد
زیر بار منت او چرخ آسان خم زند
پیش باد حمله او کوه دشوار ایستد
دین و دولت هر دو چون در گوهر عدلش نشست
کار عالم راست از عدلش چو طیار ایستد
پایمرد اهل عالم شد از آن بهر همه
هم به گفتار کریم و هم به کردار ایستد
درد پایش را که زایل باد عذر این است وبس
کان خداوند از برای خلق بسیار ایستد
ایکه حوی و کار زمین سازی ترای؟
منزوی در عون رایت آسمان وار ایستد
در کفت خورشید اگر جوئی بهر در اوفتد
بر درت سیمرغ اگر گوئی به منقار ایستد
شست مردی گر گشائی بر دل سنگین خلق
هم به مردی گر خدنگت تا به سوفار ایستد
ایستاد از بهر طبعم حایکم خوی چو شب؟
خود بوی نقاش چون آن ترک؟ عطار ایستد
تا به بوی مشک و رنگ گل بتان را آرزوست
سایه زلفین بر خورشید رخسار ایستد
تا بر اوج چرخ چون خورشید شد زیبد عدو
سایه وار آویخته بر روی دیوار ایستد
دیده در نظاره آن لعل دربار ایستد
گر به نزدیک من آید فی المثل تا جان برد
دل کند تکبیر و آید پیش آن یار ایستد
تیر کو خستست از آن این جان سرگردان من
پیش او بر یک قدم مانند پرگار ایستد
از نهیب غمزه بیمار چشمش روز و شب
عافیت سر مست خیزد فتنه هشیار ایستد
زار زارم کشت و من دانم که آخر خون من
گر نخسبد هم بر آن جادوی خونخوار ایستد
جان من بر بوی راحت در پی رنجیش نیست
عندلیب از بوته گل در تک خار ایستد
مردم دیده اگر صد خار دارد در سفر
هر قدم نظاره آن قد و رخسار ایستد
گل پس کار خود آرستند و اکنون همچو سرو
ایستد در پیش پای خود بنهمار ایستد
خوش حریفی می کند تا راست بیند کار من
چون یکی کژ شد سبک در جنگ و پیکار ایستد
روز شادی به نشینی خود کند هر دشمنی
دوست آن باشد که تا جان وقت تیمار ایستد
کار مردان بابت هر نو عروسی کی بود
این چنین شاهی نکو عهد و وفادار ایستد
گوهر کان خداوندی ملک بهرام شاه
آنکه هر لفظش به جای در شهوار ایستد
زیر بار منت او چرخ آسان خم زند
پیش باد حمله او کوه دشوار ایستد
دین و دولت هر دو چون در گوهر عدلش نشست
کار عالم راست از عدلش چو طیار ایستد
پایمرد اهل عالم شد از آن بهر همه
هم به گفتار کریم و هم به کردار ایستد
درد پایش را که زایل باد عذر این است وبس
کان خداوند از برای خلق بسیار ایستد
ایکه حوی و کار زمین سازی ترای؟
منزوی در عون رایت آسمان وار ایستد
در کفت خورشید اگر جوئی بهر در اوفتد
بر درت سیمرغ اگر گوئی به منقار ایستد
شست مردی گر گشائی بر دل سنگین خلق
هم به مردی گر خدنگت تا به سوفار ایستد
ایستاد از بهر طبعم حایکم خوی چو شب؟
خود بوی نقاش چون آن ترک؟ عطار ایستد
تا به بوی مشک و رنگ گل بتان را آرزوست
سایه زلفین بر خورشید رخسار ایستد
تا بر اوج چرخ چون خورشید شد زیبد عدو
سایه وار آویخته بر روی دیوار ایستد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۷
روی تو به ماه آسمان ماند
قد تو به سرو بوستان ماند
گر سایه برگ گل فتد بر تو
بر عارض نازکت نشان ماند
وقتی که رخ تو پرده بر گیرد
از شرم نه گل نه گلستان ماند
طاوس ملایکه ز نو شاید
گر چون عنقا در آشیان ماند
جان تعبیه در لب تو کرد ایزد
زان چون دهنت همی نهان ماند
دلتنگ نیم اگر چه دل تنگ است
کاخر دل من بدان دهان ماند
روزی گذرد ز هجر تو سالی
بی چاره حسن چسان جوان ماند
بیکار مباش من بحل کردم
بد کن که ز نیکوان همان ماند
درهم شده و شکسته و خسته
خون گشته دلم بناردان ماند
بیدادیهای آسمان بر من
تو بر تو هم به آسمان ماند
گویند ز زعفران چنان خندد
مردم که به برگ ارغوان ماند
خندید اینک چو ارغوان اشکم
زیرا که رخم به زعفران ماند
پاداش وفای من جفا کردی
اکنون ز تو پرسم این بدان ماند
در چشم من آی تا تو هم بینی
جسمی که به صد هزار جان ماند
بی از تو جهان مباد و خود بی تو
افسوس بود اگر جهان ماند
خوبی صنما چو ابر تابستان
گر ماند دیر یک زمان ماند
حسن تو که دولت خدا داد است
با ذکر حسن که جاودان ماند
چرخی که مطالع جلالش را
چشم فرقد به دیدبان ماند
شمسی که اشارت ضمیرش را
صبح صادق به ترجمان ماند
گر برگ و نوا نیابد از خلقش
گلبن بی رنگ و بی روان ماند
در سایه عدل و سایه امنش
آهو از شیر در امان ماند
بیداری عدل بین که توزی را
ماه شب رو به پاسبان ماند
یک رویه چنین که اوست تا صد بیش
در بندگی خدایگان ماند
ای آنکه ز جرعه سخای تو
تا حشر امید سرگردان ماند
این حقه مهره باز نورانی
از رای تو قمره؟ رایگان ماند
رأی تو هزار چشم دارد لیک
هر چشم به چشمه سنان ماند
از سیم و زرت عجایبی باشد
گر نفس حیات در میان ماند
با جود تو سنگ و لعل بی حقی
کز خاک سیه به دست کان ماند
پیرایه بریده و شده بی برگ
خصم تو چو شاخ در خزان ماند
گر دست همای شیر پروردش
کاخر ز سگی چو استخوان ماند
تا دایر نعش چون سهی باخود
از مرکز ملک برکران ماند
ای آنکه به ناز دولتت پرورد
زان بر تو به ناز و مهربان ماند
پیش گل روی تو ز دم دستان
تا زین دستان چه داستان ماند
نظمی کردم که خلق را دائم
چون گوهر تیغ در زبان ماند
زین گوهر آبدار آتش کان
آب و آتش در امتحان ماند
تا غره مه ز مهر زرین تیغ
بر چرخ به سیمگون کمان ماند
بادا مه و مهر چون زر و سیمت
تا از تو امید شادمان ماند
جاهت که کشیده بر فلک دامن
تا دامن آخر الزمان ماند
قد تو به سرو بوستان ماند
گر سایه برگ گل فتد بر تو
بر عارض نازکت نشان ماند
وقتی که رخ تو پرده بر گیرد
از شرم نه گل نه گلستان ماند
طاوس ملایکه ز نو شاید
گر چون عنقا در آشیان ماند
جان تعبیه در لب تو کرد ایزد
زان چون دهنت همی نهان ماند
دلتنگ نیم اگر چه دل تنگ است
کاخر دل من بدان دهان ماند
روزی گذرد ز هجر تو سالی
بی چاره حسن چسان جوان ماند
بیکار مباش من بحل کردم
بد کن که ز نیکوان همان ماند
درهم شده و شکسته و خسته
خون گشته دلم بناردان ماند
بیدادیهای آسمان بر من
تو بر تو هم به آسمان ماند
گویند ز زعفران چنان خندد
مردم که به برگ ارغوان ماند
خندید اینک چو ارغوان اشکم
زیرا که رخم به زعفران ماند
پاداش وفای من جفا کردی
اکنون ز تو پرسم این بدان ماند
در چشم من آی تا تو هم بینی
جسمی که به صد هزار جان ماند
بی از تو جهان مباد و خود بی تو
افسوس بود اگر جهان ماند
خوبی صنما چو ابر تابستان
گر ماند دیر یک زمان ماند
حسن تو که دولت خدا داد است
با ذکر حسن که جاودان ماند
چرخی که مطالع جلالش را
چشم فرقد به دیدبان ماند
شمسی که اشارت ضمیرش را
صبح صادق به ترجمان ماند
گر برگ و نوا نیابد از خلقش
گلبن بی رنگ و بی روان ماند
در سایه عدل و سایه امنش
آهو از شیر در امان ماند
بیداری عدل بین که توزی را
ماه شب رو به پاسبان ماند
یک رویه چنین که اوست تا صد بیش
در بندگی خدایگان ماند
ای آنکه ز جرعه سخای تو
تا حشر امید سرگردان ماند
این حقه مهره باز نورانی
از رای تو قمره؟ رایگان ماند
رأی تو هزار چشم دارد لیک
هر چشم به چشمه سنان ماند
از سیم و زرت عجایبی باشد
گر نفس حیات در میان ماند
با جود تو سنگ و لعل بی حقی
کز خاک سیه به دست کان ماند
پیرایه بریده و شده بی برگ
خصم تو چو شاخ در خزان ماند
گر دست همای شیر پروردش
کاخر ز سگی چو استخوان ماند
تا دایر نعش چون سهی باخود
از مرکز ملک برکران ماند
ای آنکه به ناز دولتت پرورد
زان بر تو به ناز و مهربان ماند
پیش گل روی تو ز دم دستان
تا زین دستان چه داستان ماند
نظمی کردم که خلق را دائم
چون گوهر تیغ در زبان ماند
زین گوهر آبدار آتش کان
آب و آتش در امتحان ماند
تا غره مه ز مهر زرین تیغ
بر چرخ به سیمگون کمان ماند
بادا مه و مهر چون زر و سیمت
تا از تو امید شادمان ماند
جاهت که کشیده بر فلک دامن
تا دامن آخر الزمان ماند