عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
تو را گیسو نگارا چون کمندست
مرا دل در سر زلفت به بندست
تو را چشمان چو نرگس پر خمارست
لب لعل تو شیرین تر ز قندست
تو را قدّیست همچون سرو آزاد
بر او میل دل ما بین که چندست
به روی آتشین تو نگارا
دل و جان جهان بر وی سپندست
بجز جانی ندارم در غم تو
ز لعلت بوسه ای ای جان به چندست
حیات جاودان خواهم به وصلت
چو بالای توأم همّت بلندست
بلای جان ما آن زلف و خالست
که ما را در چنین دامی فکندست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
مرا رخسار مه رویی پسندست
که از زلفش مرا بویی پسندست
به ما باری نمی آید ز بد نیک
تو را گر گفت بدگویی پسندست
بگفتم زلف او گیرم فرادست
خطا گفتم مرا بویی پسندست
نه بوی و روی باشد حاصل از دوست
به دلبر خوی دلجویی پسندست
دل من در خم چوگان زلفش
به میدان جفا گویی پسندست
فغان و ناله و زاری درویش
اگر بر هر سر کویی پسندست
تو را از جان جهان جوید که او را
به چشم دل نه هر رویی پسندست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
مرغ جانم به سر کوی بتی در بندست
به نسیمی ز سر کوی وفا خرسندست
به کمانی که بود راست چو ابروی کجش
تیر مژگانش تو گویی ز هواش افکندست
درد دل هست بسی زان لب و رخ بر دل من
لاجرم چاره ی درد دل ما گل قندست
مرغ عشق رخ دلدار به منقار قضا
گوییا مهر رخش در دل ما آکندست
صبر گویند ضرورت بکن از صحبت یار
کس چه داند شب ایام فراقش چندست
عقل گفتا برو ای دل به جهان سیری کن
گفت نتوان که به زلفش دو جهان پابندست
این همه جور و جفا بر من مسکین ز چه روست
چو تو دانی که جهان از دل و جانت بندست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
سهی سرو مرا بالا بلندست
لب جان بخش او خوشتر ز قندست
منم در عشق او نالان همانا
نمی داند شب هجران که چندست
کسی داند درازی شب هجر
که در زلف دلارامی به بندست
دل مسکین من در بام و در شام
به نار هر دو رخسارت سپندست
چرا آن دلبر نامهربانم
درخت مهر ما از بیخ کندست
ندارد با من دلخسته یاری
به غایت سرکش و بدخو و تندست
چو بدخویی نباشد در جهان هیچ
مکن جانا که کاری ناپسندست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
سهی سرو مرا بالابلندست
رخش چون آتش و لبها چو قندست
رخش چون آتش است و لب پر از قند
بر آن آتش دل و جانها سپندست
در آن زلفین پیچاپیچ یارم
دل مسکین چو مرغی پای بندست
خم طاق دو ابرویش کمانست
سر زلفین پر چینش کمندست
تنم از بار عشقش زار گشته
دلم از درد هجرش مستمندست
چه پرسی حالم از دوران غدّار
جفا بر من فزون از چون و چندست
جهان از آرزوی روی جانان
جهانی را ز پیش دل فکندست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
که آن لعل لب نوشین گزیدست
که مهرت را به جان و دل خریدست
کند منع من مسکین بی دل
کسی کان روی مهوش را ندیدست
بشد عمری که تا آن دلبر از ما
بسان آهوی وحشی رمیدست
مگر آهو که مشک آید ز نافش
بگرد کوی آن مه رو چریدست
دو دیده در رخ زیباش بستم
که وصلش لعل جانم را کلیدست
نهال قامتم از بار هجران
به بستان فراق او خمیدست
کسی حال من بی دل بداند
که طعم شربت هجران چشیدست
دل و دست امید من یکی روز
گلی از گلشن وصلش نچیدست
اگرچه بار بسیارم به دل هست
جهان در کوچه ی عشقش خزیدست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
بیا که بی رخ خوبت مرا به دل بارست
ببین که دیده ز هجر رخ تو خون بارست
بخور ز لطف غم حال ما که بد نبود
اگرچه در دو جهانت چو بنده بسیارست
اگر به پرسش مسکین قدم نهی روزی
بیا که جان و دل و دیده جمله ایثارست
مرا نه خواب و قرار و نه صبر و نه آرام
بتر که جور و جفای بتم به سر بارست
بیا بتا که تن خسته ی ضعیف نحیف
ز بار هجر تو باری به کام اغیارست
نگار من تو چه گویی که از چه روی آخر
به جور دلخوشی و دایمت جفا کارست
به گوش او برسان ای صبا و زود بگو
جهان ز درد فراق تو سخت افگارست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
چو زلف تو جهان بس بی قرارست
نپنداری که با کس پایدارست
دو زلف سرکش رعنات با ما
چرا آشفته همچون روزگارست
نیفتادست در دست کسی شاد
نگاری چون تو تا دست و نگارست
نیایم در شمار ای دوست زان روی
که عاشق در جهانت بی شمارست
ز نرگسهای سرمستت نگارا
هنوز اندر سرت گویی خمارست
بهار آمد ز بلبل بشنو این صوت
که این موسم هوای سازگارست
جهان خرّم شد از باد بهاری
که گویی خُرّمی اندر بهارست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
دلم وصال تو را از جهان طلب کارست
چرا که در غم هجران به کام اغیارست
دو دیده ی دل خود را به هم نیارم زد
که از فراق رخت تا به روز بیدارست
نباشدم دل خرّم چرا نمی دانم
مگر که خرّمی و عیش جمله با یارست
وصال یار که بودی همیشه پندارم
هزار بار به دلبر مرا ز پندارست
فراق روی تو مشکل شدست بر دل من
چو بار نیست مرا بر در تو صد بار است
ز باغ وصل تو یک گل نچیده ام هرگز
نصیب من به گلستان تو چرا خارست
رسید بوی بهار و دمید سبزه ی جوی
بیا که موسم عیش و رواج گلزارست
به عمر نیست بسی اعتماد تا دانی
مباش غرّه بدان کم زرست و دینارست
هر آنکه کرد به خونابه مال جمع چه کرد
به غیر از آنکه به هر دو جهان گرفتارست
کسی که بار سفر بست خواهد از منزل
چه بهترست از آن کاو به ره سبکبارست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
از زلف خودم بویی بر دست صبا بفرست
کشتی به جفا ما را بویی ز وفا بفرست
چون روز و شبم ساکن در کوی غمت جانا
از کوی وصال خود هم بخش گدا بفرست
جانا چو زکات حسن بر مستحقست واجب
من مستحقم باری بی روی و ریا بفرست
گفتم به وصال خود دریاب دمی ما را
گفتا که جهان و جان زودم به نوا بفرست
رنجور غم عشقم هستی تو طبیب دل
در درد گرفتارم دریاب و دوا بفرست
چون خیل خیال تو آورد شبیخونی
بردند به یغما جان از وصل صفا بفرست
گفتا به جهان ما را سودای کسی در سر
چون نیست برو عاشق از دور دعا بفرست
گفتم اگرم باشد رخصت که دهم جان را
در پای تو گفتا نه بنشین تو ثنا بفرست
ای دل هوس وصلش داری نشود ممکن
مرغ دل سرگردان از روی هوا بفرست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
از لطف خویش درد دلم را دوا فرست
من بی نوای وصل ز وصلم نوا فرست
بیگانگی مکن تو از این بیش دلبرا
بویی ز زلف خویش سوی آشنا فرست
گر قاصد امین تو نیابی به سوی ما
به زو رسول نیست به دست صبا فرست
بی روی تو غبار گرفتست دیده ام
از خاک پای خویش مرا توتیا فرست
افتاده ام ز اسب نشاط وصال تو
از لطف خویشتن قدری مومیا فرست
بازآ و شاد کن دو جهان را به وصل خویش
زنهار از صبا خبری سوی ما فرست
ور زانکه نیست عزم، ترا سوی عاشقان
بر دیده توتیاام از این خاک پا فرست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
ما را به درد عشق تو درمان نه درخورست
زان رو که درد هجر تو جانا جگر خورست
درخور نیافت مهر رخت را دل ضعیف
لیکن مرا وصال تو ای دوست درخورست
آن حسن و شکل و شیوه که در دلبر منست
در ماه نیست ممکن و آن هم نه درخورست
از سر برون نمی رود از دیده ام خیال
آن شور عشق روی تو ما را که درخورست
کاشانه ی دلم که ز هجران خراب بود
شکر است کاین زمان ز جمالش منورّست
گفتم نثار مقدم تو جان کنم فدا
بازم حجاب شد که متاعی محقّرست
گر بخت بازگردد و دولت شود رفیق
آن سرو در بر آرم اگر چند بی برست
هر چند خوب روی بسی هست در جهان
بر دوست ملک حسن و ملاحت مقررست
عشق رخت به دل بنهادم به اختیار
گویی بلای عشق تو بر ما مقدّرست
گرچه به باغ خلد سهی سرو جان بسیست
سرو قد تو بر سر آن باغ سرورست
دل برد و ریخت خون دل خسته ی جهان
چشم سیاهکار تو ترکی دلاورست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
ما را به رخ خوب تو ای دوست نیازست
در بوته عشقت دل مسکین به گدازست
حال من دلخسته که گوید به نگارم
جز باد صبا کاو به جهان محرم رازست
ای باد صبا از من دلخسته بگویش
ما را به رخ خوب تو ای دوست نیازست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
ما را به قد سرو تو ای دوست نیازست
هر چند تو را با من مسکین سر نازست
حال دل خود با که بگویم بجز از باد
کاو سوختگان را به کرم محرم رازست
احوال دل سوخته هم باد بگوید
کاین دیده همه شب ز غم عشق تو بازست
ورنه که رساند ز من خسته پیامی
کاین غمزده از هجر تو در سوز و گدازست
محمود تویی من چو ایازم به حقیقت
محمود ببین نیک که مخدوم ایازست
آخر ز چه بر ما ستم و جور کنی بیش
درگاه جهانبان به علی رغم تو بازست
نومید ز درگاه تو باری نتوان شد
کالطاف جهانگیر تو بس بنده نوازست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
بستان و ماهتاب و لب آب بس خوشست
بر بانگ بلبلان، سحری خواب بس خوشست
خون دلم چو چشم دلارام پر ز جوش
از لعل دوست شربت عنّاب بس خوشست
در تاب رفت زلف تو از آتش رخت
وآن زلف دلفریب تو پرتاب بس خوشست
از روشنی روی تو مهتاب خون گرفت
در ظلمت دو زلف تو مهتاب بس خوشست
کج کرده ای کمان دو ابرو به تاب من
پیوسته ابروان تو در تاب بس خوشست
آن را که قبله روی چو خورشید خاورست
طاق دو ابروانش به محراب بس خوشست
لعل تو گفت کام جهان می دهم شبی
گر گوید او سخن هم ازین باب بس خوشست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
سرویست قدّ دلبر و آزاد بس خوشست
بر جویبار قامت شمشاد بس خوشست
چون بلبلان به شوق جمال و کمال گل
از عاشقان روی تو فریاد بس خوشست
ای دلبر ستمگر رعنای بی وفا
بر جان ما ز دست تو بیداد بس خوشست
آزاد گشته ام چو سهی سرو در جهان
دانی یقین که بنده آزاد بس خوشست
ما در غم فراق گرفتار و ممتحن
دلبر به رغم خاطر ما شاد بس خوشست
وه وه چه خوش بود به صبوحی میان باغ
واندر کنار حور پری زاد بس خوشست
تو پیر راه عشقی و ما عاشقان مُرید
از پیر در جهان دم ارشاد بس خوشست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
نازنینا به غم عشق تو مردن چه خوشست
جان به بوی سر زلف تو سپردن چه خوشست
گرچه داری ز من خسته فراغت لیکن
غم امّید شب وصل تو خوردن چه خوشست
در صبوحی که ز می مست بود نرگس او
زان دهان چو شکر بوسه ربودن چه خوشست
گرچه شیرین دهنی تلخ ز تو نوش کنم
کز لب لعل تو دشنام شنیدن چه خوشست
ای دلارام میان چمن و ناله ی چنگ
درد صبح گل وصل تو چیدن چه خوشست
گرچه از پای درآمد دل من در طلبت
در جهان از پی وصل تو دویدن چه خوشست
گر بدانی تو که دلال غم عشّاقی
که به بازار غمش غصّه خریدن چه خوشست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
جهان گر سر به سر بستان و باغست
مرا با رویش از عالم فراغست
به زلفش مشک را تشبیه کردم
بگفتا آن ز سودای دماغست
به هجران صبر نتوانم که وصلش
تنم را جان و چشمم را چراغست
ز وصلم مرهمی نه بر دل ای دوست
کم از هجران تو بر سینه داغست
مرا در درد هجران ای دلارام
مسلمانان چه جای باغ و راغست
کنون در گلستان وصلم ای جان
به جای بلبل شوریده زاغست
ز دست جور چرخ نامساعد
کنون طوطی گرفتار کلاغست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
روی تو رایت قمر بشکست
لب چون قند تو شکر بشکست
ماه رویت چو بدر گشت تمام
روشنایی روی خور بشکست
دُرّ دندان و حُقّه دهنت
در عدن قیمت گهر بشکست
تا خرامید سرو قامت تو
نارون نیک در نظر بشکست
صبر کردیم در غم تو به سر
شوقت ای دوست آنِ سر بشکست
گر در وصل بر رخم بستی
هم خیالت رسید و در بشکست
گفته بود او که نشکنم پیمان
آن بت بی وفا دگر بشکست
همه بازار خوبرویان را
حسن روی تو سر به سر بشکست
رنگ و رخسار و آب دیده ی من
در جهان جمله سیم و زر بشکست
گفتمش زلف را بسی مشکن
چون دلم باز بیشتر بشکست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
صبا با یار ما گو کایت چه ننگست
چرا بی موجبی با ما به جنگست
ببردی نام و ننگم ای دل و دین
دل ما را چه جای نام و ننگست
به خاک ره نشستم و آن عجب نیست
چو ما را پیش تو این آب و رنگست
چرا باری ز وصلت ای دلارام
چو میم آن دهن روزیم تنگست
بُدم آهوی وحشی گشتمش رام
چه چاره چون که خویش چون پلنگست
مرا چون آبگینه دل پر از مهر
تو را دل خود چرا پولاد و سنگست
مسلمانان مرا بر دل بدانید
بسی بار جهان زان شوخ و شنگست
مرا دل یک بود دلدار یک بس
چرا آن نازنین با ما دورنگست
چو عودم بر سر آتش نهادی
مرا باد از هوا داری به چنگست