عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
ای نور هر دو دیده جفا را نهایتست
ما را فراق روی تو دانی کفایتست
خسرو تویی حقیقت و شیرین منم یقین
ورنه ز گفت و گوی نظامی حکایتست
زین بیشتر عنان محبّت ز ما متاب
جانا مرا به لطف تو چشم عنایتست
بنواز بنده ای که ندارد بجز تو کس
ناچار بنده را ز تو چشم رعایتست
یک لحظه خاطرم ز تو خالی نمی شود
آری به یمن دولت تو آن هدایتست
سروش چگونه خوانم و طوبی و نارون
گویی ز باغ خلد قد دوست رایتست
شرح جفا و جور بگویم به صد زبان
از ما ملال خاطر جانان به غایتست
گر جان و ور جهان شده بنواز خاطرم
تا خود چرا ز ما بت ما را شکایتست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
به دل چو سنگدلانی به مهربانی سست
ز عهد دور به غایت، به دلریایی چست
به جست و جوی تو عمر عزیز کردم صرف
به اختیار جدایی ز ما نباید جست
نمی رود ز مقابل نهال قامت دوست
خیال قد چو سروت ز دیده ی ما رست
گزید بر من بیچاره دلبری دیگر
وفا نکرد و دو چشم از حیا و شرم بشست
هزار صورت مهوش اگر بود به جهان
ز دلبران طلبیدن وفا و عهد نخست
اگر به حسن بود یوسف زمانه کسی
چه چیز ارزد اگر ناید او به عهد درست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
دل ربایی دلبری داریم چست
دل ربود و جان فدا کردم نخست
بر لب سرچشمه ی آب حیات
چون قد و بالای او سروی نرست
چون قدش سروی نباشد در چمن
پیش روی او سخن گویم درست
درد هجرانت چه گویم دلبرا
روی جانم را به خون دیده شست
چون به جست و جوی او جان داده ام
از میان ما کناری از چه جست
بی وفا گویی مرا در عاشقی
بدخویی و بی وفایی کار تست
ضایعم مگذار باری ای صنم
چون جهانی بر امید وصل تست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
بتا تا مهر روی تو دلم با مهربانی جست
درخت قامتت گویی میان دیده ما رست
نو زین حالت خبر داری که یار مهربان من
نداند بنده پروردن ولی در دلربایی چست
ز تاب روز هجرانت ببین کاین مردم دیده
به جان آمد ز غمخواری به خون دیده رخ را شست
درخت قامت سروش کشیده سر به رعنایی
ولی خاک تن مسکین به قدش مهربانی جست
مسلمانان به جان آمد دل من از جفای یار
که ننمود او وفا با ما و جور و دلبربایی جست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
تا دلم با غم روی تو به شادی بنشست
جان فدا کرد جهان وز همه عالم وراست
هیچ امیدم صنما بر شب هشیاری نیست
که شدم مست می عشق تو از روز الست
غمزه ات دوش چنین گفت که کامت بدهم
بخشش مست بود نیک ولی دست به دست
لطف تو بنده نوازست ولیکن کرمت
از چه رو بر من بیچاره در وصل ببست
تا به کی ناوک دلدوز زنی بر دل من
ای دل و دیده نگویی تو از این غمزه مست
تا تو برخاسته ای از سر عهدم صنما
گوییا مهر رخت در دل و جانم بنشست
گرچه بگسست مرا عهد و ز مهرم ببرید
رشته ی مهر وی از دل نتوانم بگسست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
دو دیده تا که دلم دیده در جمال تو بست
ببست در تو دل و از غم جهان وارست
به قامت چو سهی سرو، دل ز ما بربود
به لفظ همچو شکر نرخ نیشکر بشکست
به تیغ شدّت هجران خویش خونم ریخت
به تیر غمزه غمّاز جان ما را خست
اگرچه خاسته ای از سر وفا چه کنم
دل حزین به سر کویت ای صنم بنشست
بگو عزیز من آخر کنون چه چاره کنم
چو دل ز دست برون رفت همچو تیر از شست
ز راه دیده خیال رخ نگارم دوش
درآمد از درم و راه خواب بر ما بست
ز پا فکند مرا تیغ هجرش و نگرفت
ز روی لطف و بزرگی شبی نگارم دست
به شام زلف سیاهت قسم تو خود دانی
که مست لعل تو گشتم ز بامداد الست
چو نرگس تو بدیدم چه جای هشیاریست
بیا که جان جهان شد ز چشمهای تو مست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
بختم دو دیده بر سر زلفین یار بست
وز غصّه ی زمانه غدّار دون برست
تا چهره ی جمال تو در پیش دل گشاد
نقشی بجز خیال توأم دیده بر نبست
باری خلیل خاطر ما هر صور که دید
جز صورت خیال تو در یکدگر شکست
از پا درآمدم ز غم هجر او و هیچ
نگرفت یک شبم ز سر لطف یار دست
چشمان مست تو به ستم خون دل بریخت
بیچاره بی دلی چه کند با نگار مست
در وقت صبح روی چو خورشید جلوه داد
در باغ گل ز شرم رخش در عرق نشست
برخاست در میان چمن سرو قامتش
چون زلف خویشتن دل سرو سهی شکست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
چشم چون بادام تو مادام مست و سرخوشست
با وجود سرخوشی تند و ملول و سرکشست
چشم زخم روی همچون آتشت مسکین دلم
گر پسندی چون سپندت روز و شب در آتشست
لعل جان فرسای تو آب حیاتست آن مگر
زانکه بس شیرین و جان بخش و لطیف و دلکشست
دوزخ ار با یار باشد پیش من بهتر ز خلد
ور بهشتم بی تو باشد پیش من بس ناخوشست
ترک آن ترک پری زاد پری وش چون کنم
ای مسلمانان نگاری نازنین مهوشست
بر دل پردرد خون آلود من دیگر مزن
تیر هجرانم خدا را گر تو را در ترکشست
در جهانم نیست یک دم بی تو خوش ای بی وفا
خوش مبادت بی تکلّف گر تو را بی ما خوشست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
سرو از قد و قامت تو پستست
بر خاک ره از غمت نشستست
گویی که گل مرا ز بنیاد
از آب و هوای تو سرشتست
از سر بگذشت آب چشمم
اینم به فراق سرگذشتست
این عادت و خوی و بوی کاوراست
ز آدم نبود که او فرشتست
تخم غم مهر خویش گویی
در جان رهی به عشق کشتست
کشتی به جفا جهانی آخر
یک روز نگفته ای که زشتست
حال دل خویش چون بگویم
گویی تو که اینش سرنبشتست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
در چشم ما خیال سهی سرو بس خوشست
قد صنوبرش بر ما خوب و دلکشست
بر یاد آن دو روی چو گلنار و لعل لب
همچون سپند جان جهانی بر آتشست
آن ترک نیمه مست چه خوردست گوییا
کز باده هر دو نرگس او مست و سر خوشست
زلف تو را چه بود که از باد صبحدم
دایم چو خاطر من مسکین مشوّش است
ما سر نهاده در قدم آن صنم به راه
سرو قدش کشیده به هر جا و سرکشست
روزی ز زلف دوست نسیمی به دل رسید
جان جهان هنوز از آن بوی در غشست
از دست روز هجر تو این نور چشم من
دست دلم ز خون دو دیده منقّشست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
صبرم از روی تو ای دلبر فتّان تلخست
درد دوری تو ای دوست چو درمان تلخست
لب لعل تو چه گویم چو شکر شیرینست
طعم ایام فراق رخت ای جان تلخست
دست امّید دلم چون به گریبان نرسید
چکنم باز رها کردن دامان تلخست
ندهم پند حکیم از سر دانش زیراک
نشنوم پند تو در بند بتان کان تلخست
سخن راست بگو خواجه بدار از ما دست
راست گفتن چو تو دانی بر نادان تلخست
ای عزیزان چه کنم پیش جهان چون حنظل
صحبت ناخوش اغیار گرانجان تلخست
نوش داروی وصالش چو ندیدم ای دل
هیچ دانی که شراب شب هجران تلخست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
بدار ای نازنین یار از جفا دست
که بر وصلت نمی باشد مرا دست
طبیب من به حالم رحمتی کن
که در دردت ندارم بر دوا دست
منم افتاده ی عشقت ولیکن
ندارم در فراقت مومیا دست
به آب جور و صابون ستمها
یقین دانم بشست او از وفا دست
مراد من ز جانان وصل باشد
نباشد بر مرادم گوییا دست
مکن بر عمر چندان اعتمادی
نداد اندر جهان کس را بقا دست
زکوة حسن را فرمان دمی کن
چو دارد بر سر راهت گدا دست
مسلمانان مرا از خاک کویت
چه چاره چون ندادم توتیا دست
جهان بیگانه گشت از خویش آن روز
که زد بر دامن آن آشنا دست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
بشد عمری که دارم بر خدا دست
که گیرد یک شبم وصل شما دست
ز دستم بر نمی خیزد جز این هیچ
که بردارم ز هجرت بر دعا دست
ز بخت خود نمی دانم که یک شب
دهد وصل نگارم گوییا دست
ز پای افتادم از هجران چه بودی
گرم دادی ز وصلت مومیا دست
طبیب من تویی دردم فزون شد
مدار آخر به دردم از دوا دست
به دیده خاک راهت را برفتم
ندادم بهتر از این توتیا دست
جفا تا کی کنی بر زیردستان
بدار ای نور دیده از جفا دست
وفاداری کنی زنهار مگذار
زمانی از گریبان وفا دست
رقیب از من چه می خواهی خدا را
بدار از دامن این بی نوا دست
قناعت گر کنی نفس ستمگر
نباشد پادشا را بر گدا دست
به پای شوق پیمودم جهان را
بگیر از روی دلداری مرا دست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
تا مرا دیده بر آن زهره جبین افتادست
دلم از دوری او سخت حزین افتادست
دیده ام حسن رخش دید و در او حیران شد
راستی بر همه آفاق گزین افتادست
بر من خسته دل آخر چه سبب بی جرمی
خشم کردست و بر ابروش به چین افتادست
کام دل هست جدا دایم از این بی سر و پا
عادت بخت من اینست و چنین افتادست
از لب لعل دهد شب همه شب کام رقیب
از چه رو با من بیچاره به کین افتادست
بوسه ای خواهم از او در عوضش جان خواهد
ای عزیزان چه کنم قصّه بدین افتادست
مهر تو چون رود آخر ز دل و جان جهان
عشق تو با دل من نقش نگین افتادست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
دوشم گرفت از سر مستی نگار دست
گفتم مدار زحمت و از من بدار دست
گفتا چرا ملول شدی از گرفت من
گفتم از این سبب که ندارم به یار دست
عهدی کنیم تازه که در عهد عشق او
گر بر سرم زند ز غمش روزگار دست
من سر نپیچم از غم عشقش به هیچ روی
گر گیردم ز روی تلطّف نگار دست
گفتا تو سر ببازی و داری به مهر پای؟
گفتم اگر دهد به من خسته یار دست
آخر دوای درد دلم کن که در غمت
بگسست در فراق تو ما را ز کار دست
کردم نثار خاک کف پات جان خویش
جانا نمی دهد به از اینم نثار دست
سرو ارچه راستست و سرافراز در چمن
لیکن قدش ببرد ز سرو و چنار دست
گوی دلم فتاد به میدان عشق او
آخر ببرد آن بت چابک سوار دست
شاه غمت به قصد دل من سوار شد
آخر پیاده را چه بود با سوار دست
بر روی چون گلت نبود هیچ بلبلی
اندر جهان چو بنده ی مسکین هزار دست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
چو شوق روی تو بر بودم اختیار از دست
برفت چون سر زلف توأم قرار از دست
به دست بود مرا دامن نگار دریغ
که برد چرخ جفا پیشه ام نگار از دست
گرت رسد به گریبان دوستان دستی
بگیر دامن یاران خود مدار از دست
اگر به دست تو افتد شبی سر زلفش
مده دو زلف پریشانش زینهار از دست
خیال قامت دلخواه ما چو سرو سهیست
برفت از نظر ما و رفت یار از دست
به جان رسید دل من ز دست جور فراق
جفا و جور ز بهر خدا بدار از دست
چو جان رسید به لب، دلبرم نظر فرمود
چو حاصلم بود اکنون که رفت کار از دست
نه روزگار وفا کرد با من و نه نگار
ز دست رفت جهان را چو روزگار از دست
قرار و خواب و شکیبایی و جفا بردن
برفت از غم عشق تو هر چهار از دست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
دلم ز درد فراقش فغان برآوردست
مرا فراق عزیزان ز جان برآوردست
گل وصال امید درخت دلداران
به بخت من همه جور زمان برآوردست
ز تیر غمزه اش ای دل حذر کنی اولی
که ترک مست ز ترکش کمان برآوردست
رخش ز شرم ببردست رنگ و بوی گل
لبش به شکّر مصری زیان برآوردست
میان صحن چمن قامت چو شمشادش
دمار از قد سرو روان برآوردست
اگرچه نیست جهان را وفا ولیک ز بخت
جفا دو دست به کار جهان برآوردست
به کام دشمن بدگو همیشه باد آنکس
که دوستان همه از دوستان برآوردست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
غم عشق تو مرا باز به جان آوردست
خونم از دیده ی غمدیده روان آوردست
عمر بگذشت مرا در غم رویت به غلط
نشنیدیم که نامم به زبان آوردست
آن تو داری و تو دانی دل خلقی بردن
دل من میل لب لعل به آن آوردست
عشق بازی ز ازل بود مرا با رخ او
نه دل خسته ی ما این به جهان آوردست
خبرت نیست نگارا که دل و جان جهان
عشق بر قامت آن سرو روان آوردست
گرچه بر می ندهد سرو به بستان باری
قامت سرو تو باری ز روان آوردست
چشم فتّان پر آشوب تو جانا باری
فتنه ای بر سر هر پیر و جوان آوردست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
دل من با غم عشق تو چنان خو کردست
که جهان را به سوی عشق تو یکسو کردست
مردم دیده ی غمدیده ام از دست غمت
خون دل را ز فراقت همه در جور کردست
طوطی جان من خسته قناعت نکند
شکّرین لعل توأش بین که چو بدخو کردست
گل روی تو به بستان ملاحت هردم
بلبل آسای مرا بین که سخنگو کردست
در خیال قد و بالا و میانت باری
تن ما را ز غم عشق تو چون مو کردست
تا ز چوگان دو زلفت ز سر جور و جفا
دل ما را به سر کوی تو چون گو کردست
قوت روحم شده و قوّت جانم بخشید
دل ما در سر زلفین تو تا خو کردست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
تا مرا دیده ز دیدار تو مهجور شدست
بی تکلف دلم از درد تو مهجور شدست
تا برفتی ز برم ای بت بگزیده ی من
صبر و آرام و قرار از دل ما دور شدست
دل برفت از بر من تا تو برفتی ز برم
واین زمان هم نفس آن مه منظور شدست
نرگس شوخ ورا بین که چو شورانگیزست
مست بودست و ببین باز چه مخمور شدست
شمع و کاشانه ی جانی و جهانی دانم
بی فروغ رخ زیبای تو بی نور شدست
تا به من خیل خیال تو مظفّر گشتست
لشکر عشق تو بر دل همه منصور شدست
شهد شیرین لب او که دوای دل ماست
نیک بنگر که ز آمد شد زنبور شدست
شاهباز دل سرگشته که گردد به جهان
باز پیش غم عشق تو چو عصفور شدست
وصف رخسار ترا من نتوانم گفتن
نازنینا به جهان حسن تو منشور شدست