عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
مرا غمی که ز عشق تو بر دل ریش است
به شرح راست نیاید که غم از آن بیش است
ز طعن دشمن بیهوده گوی بر تن من
به جای هر سر مویی ز غم سری بیش است
مرا ز خویش ملالست خاصه بیگانه
ولی ترحّم بیگانه بهتر از خویش است
برو تو ای دل بیچاره و به ترکش گوی
وفا مجوی ز یاری که او جفاکیش است
ایا نسیم صبا گر به دوست برگذری
بگو که بی تو به کام دل بداندیش است
مرا به ملک جهان نیست جز غمت کاری
اگرچه خلق جهان را همه غم خویش است
یقین که گوشه ی درویشی از دو عالم به
که پادشاه جهان پاسبان درویش است
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
بصرم دیده ی جهان بین است
که رخش مایه ی دل و دین است
وصف رویش چگونه بتوان گفت
هرچه گویم هزار چندین است
آنچه گویند در حبیبان نیست
گر نباشم غلط مگر این است
مایه ی روح در سبک روحیست
لیک با ما عظیم سنگین است
من ز جانم مطیع و چاکر او
از چه رو با منش چنین کین است
ابروانش مدام پیوسته
با دو زلفین او پر از چین است
مشکل اینست که بی سبب با من
رخش جورش همیشه در زین است
چه کنم چون به عرصه ی ستمت
دل سرگشته ام چو فرزین است
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
سعادت یار و دولت همنشین است
کسی را کان رخ مهوش قرین است
بتا دوری نمی خواهم ز رویت
صلاح کار من گویی در این است
نداری مهربانی با من ای دوست
به جان تو که می دانم چنین است
هزاران داغ و درد از روز هجران
به جانم زان مه زهره جبین است
به محراب دو ابرویت کنم روی
به تخصیصم دعا در راه دین است
نگارینا جفا کردی و رفتی
وفا و دوستی با ما همین است
اگر تو بی وفایی پیشه کردی
مرا مذهب نگارینا نه این است
گرم جان بخشی و گر دل ستانی
جهان باری به جان و دل رهین است
عزیزان چون مرا بینند گویند
مکن ترکش که یاری نازنین است
ترحم نیستت در دل نگارا
مگر آن دل که داری آهنین است
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
ترا با ما بگو جانا چه کین است
که با ما دایماً رایت چنین است
به چشم خشم در ما بنگری تیز
دو طاق ابروانت پر ز چین است
ندارم در غمت یک دوست باری
چه گویم دشمنم یک رو زمین است
ولیکن دوست پروردن ندانی
به عاشق کشتنت صد آفرین است
به جور از دوست برگشتن ندانم
غمت در دل مرا نقش نگین است
کسی کاو از جفا برگردد از دوست
در این مذهب ورا نه دل نه دین است
بشد عمری مسلمانان که در دل
مرا مهر رخ آن مه جبین است
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
آن سرو بین که بر لب جوی ایستاده است
وآن زلف بین که بر رخ چون مه نهاده است
آن غمزه بین که بسته ره خواب ما به سحر
و ابرو نگر که شست کمان را گشاده است
تا مرغ جان ز پای درآید حذر بکن
ای دل که ترک عربده جومست باده است
کامم نداد آن دهن تنگ چون شکر
دلبر به چشم شوخ دل از من ستانده است
کارم به کام دشمن و بارم به دل مگر
مادر مرا ز بهر چنین روز زاده است
شه رخ مزن به اسم شهم بیش از این که دل
در عرصه ی جفای تو مسکین پیاده است
حال جهان چو پرسی و گویم که حال چیست
خون در دلم ز غصه دهر ایستاده است
رخساره ام به خون جگر گشت زرنگار
تا دیده را نظر به زنخدان ساده است
دیگر نیامدش دو جهان در نظر دلم
تا چشم جان بدان رخ چون مه فتاده است
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
دل من از غم عشقت خرابست
جگر بر آتش هجران کبابست
نظر بر حال زارم کن که لِلّه
نظر بر خستگان کردن ثوابست
طبیب من تویی آخر دوایی
بکن کاحوال این بی دل خرابست
بگفتا صبر می باید در این کار
اگرچه عاشقی اینت جوابست
بدو گفتم که صبرم نیست تا کی
ز هجران جان مسکین در عذابست
نگویی صبر از آن رو چون توان کرد
رخت دانی که رشک آفتابست
منم چون ذرّه سرگردان از آن روی
که خورشید جمالش در نقابست
پریشان حالم از شبهای هجران
چو زلف مشکبارش پر ز تابست
نگردد چشم بختم هیچ بیدار
که چشم نیمه مستش پر ز خوابست
به حالم گر کنی رحمت چه باشد
جهانبانی چو می دانی صوابست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
به تابستان خوشی در ماهتابست
که در عکس رخش در ماه تابست
به بستان نرگس مخمور در صبح
ز چشم سرخوشت مست و خرابست
نه مستست و نه مخمور و نه هوشیار
ز بوی عشق تو در عین خوابست
نمی تابد به عالم روی خورشید
مگر زآن رو که ماهم در نقابست
چرا ابروی شوخ دوست با ما
چنین پیوسته در عین عتابست
دوا جستم ز لعلش بی تکلّف
طبیب درد من تلخش جوابست
بگفتا صبر می باید به کارت
دو چشمم از صبوری چون سرابست
جهان را نیست باری رنگ و بویی
که ذوق عیش در عهد شبابست
نمی دانم ز درد عشق باری
جهان را جان و دل یکسر کبابست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
آن چه زلفست که از آتش دل در تابست
وآن چه چشمست که چون نرگس تو در خوابست
«آن نه زلفست و بنا گوش که روزست و شبست»
یا نه ای دوست که نیلوفر تر در آبست
آتشی از لب لعلم به دل و جان زده ای
با همه درد علاج دل ما عنّابست
در به روی من دلخسته مبند از سر لطف
که حدیثم به لب لعل تو در هر بابست
آن نه بالاست مگر قدّ صنوبر برخاست
کز بلایش دل مهجور پر از خونابست
عنبر زلف که بر آتش رخسار نهاد
زان سبب جان جهان در غم او پر تابست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
دل مسکین مرا خار جفای تو بخست
راه خوابم به شب هجر خیال تو ببست
این همه جور و جفا کز تو به ما می آید
دل بیچاره ی ما عهد تو هرگز نشکست
گر سرم می رود از عشق نگردانم روی
چون بدارم ز سر زلف پریشان تو دست
گر سراپای وجودم تو بسوزی چون شمع
دست از دامنت ای دوست نخواهیم گسست
عشق روی تو نه امروز نهادیم به دل
در گلم مهر تو بسرشت هم از روز الست
لب جان بخش تو ای دوست نه پیدا نه نهان
غمزه ی جادوی شوخ تو نه مخمور نه مست
از سر جان و جهان یک سره جانم برخاست
تا دل غمزده ام با غم رویت بنشست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
عجبست از نگار ما عجبست
مهر از آن یار بی وفا عجبست
گرچه هست او طبیب مشتاقان
درد ما را دوا از او عجبست
گرچه محتاج روز وصل شدم
حاجتم گر کند روا عجبست
آن سهی سرو در سرابستان
گر کند میل سوی ما عجبست
گنهم چیست جز وفاداری
بر دلم آن همه جفا عجبست
من خطایی نکرده ام باری
نظر دوست بر خطا عجبست
اینکه با ما نمی کند هرگز
آن بت سنگ دل صفا عجبست
پادشاه جهان ز خودرایی
گر کند رحم بر گدا عجبست
گر ز خان وصال خود بویی
بفرستد به بی نوا عجبست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
ای دیده در دو دیده جانم خیال تست
سودای خاطرم ز سر زلف و خال تست
ای باد صبحدم بگذر سوی آن نگار
از من ببر پیام که آنجا مجال تست
از من بگو که ای بت نامهربان شوخ
ما را مراد جان ز جهان اتصّال تست
مرغ دل شکسته ام ای دوست سالهاست
تا همچو خضر تشنه ی آب زلال تست
دست من ضعیف به وصلت شبی بگیر
زآن رو که مدتیست که جان پای مال تست
دل داده ام به مهر رخت ای صنم ببین
روشن جهان جان ز فروغ جمال تست
خون دلم به نرگس مستت حرام باد
کاین فتنه ی زمانه ز سحر حلال تست
گویند ماه عید چه خوش خوش برآمده
آری سواد ابروی همچون هلال تست
گرچه بجز وفای تو ما را گناه نیست
ما بنده ایم و این همه عین کمال تست
تصدیع اگر نمی دهم ای دوست عذر چیست
تقصیر بندگیم ز بیم ملال تست
باد صبا جواب بیاورد کای جهان
دلدار بی وفای تو فارغ ز حال تست
گفتم چو او ز بنده ی بیچاره غافلست
با او بگو که مونس جانم خیال تست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
ای دیده دل به خون جگر رهنمای تست
زین ره تو درگذر که چنین جا نه جای تست
دل گفت من کیم قدری خون سوخته
هر درد دل که هست مرا از بلای تست
گفتم مرو دل از پی دلبر که بی وفاست
و آنگه ز دیده بر سر کو ماجرای تست
اکنون ز دست شد دل و دلبر به دست نیست
ای دل اگر کشی ستمی آن سزای تست
آری تو را چه غم ز من و حال زار من
سلطان وقت بر سر کویت گدای تست
ای دلنواز وقت نیامد که وصل تو
گوید ز روی لطف که دل بی نوای تست
خون دلم بخورد و غم حال ما نخورد
گفتا برو که مقدم من خون بهای تست
آری اگر رضای تو در کشتن منست
ما را امید از دو جهان در رضای تست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
میان دو دیده مرا جای تست
درون دل خسته مأوای تست
من خسته با عشق دارم سری
از آن سر همه پر ز سودای تست
همه شب به زاری زارم ز هجر
همه روز در شهر غوغای تست
مرا بر شب وصلت ار دست نیست
سری دارم ای دوست در پای تست
اگر جان ستانی وگر دل دهی
چه یارا مرا رای من رای تست
به بستان جان ای بت گلعذار
چه سروی بود کاو به بالای تست
ضرورت کشم جور کاندر جهان
نبینم کسی را که همتای تست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
مرا سریست که بی باده نیک سرمستست
مرا دلی که به زلفین دوست پابستست
مرا به روی چو ماه تو اشتیاق تمام
به جان تو که چو ابروی دوست پیوستست
خوشا دلم که وطن کرد حلقه ی زلفت
ز گفتگوی بلای زمانه وراستست
دلم ببرد بگفتم که باز پس ده دل
بگفت در سرشست دو زلف پابستست
چو در چمن گذر آرد قد چو شمشادت
به پیش قامت سرو تو نارون پستست
چو حلقه بر در او سرزنش خورم دانم
جواب می دهدم کاو میا که در بستست
اگرچه وعده به وصلش چو زلف می فکند
مرا به جای سر زلف باد در دستست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
داغ فراقت دل من سوختست
وز همه عالم نظرم دوختست
عشق تو در جان و دلم آتشی
از غم هجران تو افروختست
این دل بیچاره ی من کوه کوه
محنت هجران تو اندوختست
نرگس جادوی جهان گوییا
ساحری از چشم تو آموختست
این دل بیچاره به ملک جهان
خاک کف پای تو نفروختست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
دلم دیده به رویی خوب بستست
ز جستجوی هرکس باز رستست
چو زلف سرکشت آشفته حالیست
چو لعل می پرستت می پرستست
سر زلف سیاهت را وطن ساخت
جزاک الله به نامی نیک جستست
دو زلف تو پریشان حال چون من
مدامت نرگس مخمور مستست
رخت بنمای تا روشن شود چشم
که دیدار رخت بر ما خجستست
به سان بندگان بس سرو آزاد
به خاک راه از آن بالا نشستست
همیشه جامه ی مهرت نگارا
به بالای دل ما نیک چستست
دل سنگین من در آرزویت
پریشان حال و سرگردان و خستست
به باغ جان بسی سرو سمن بوی
که پیش قامت رعناش پستست
گل رویش به دست دیگران است
دل و جان جهان از خار خستست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
جز خیال رخ تو در دل ما ننشستست
مهر از آن روی چو ماه تو دلم بگسستست
سرگذستیست مرا دوش که ای سرو سهی
جز خیال تو کسی بر سر ما نگذشتست
بی وفایی مکن ای دوست که هرگز چون تو
در جهان هیچ کسی عهد و وفا نشکستست
در هوای سر کوی تو دلم مسکینم
شاه بازیست مقید که پرش بربستست
در چمن گرچه به دسته گل رنگین بندند
در سرچشمه ی جان سرو قدش بررستست
بیش از این تیغ ستم هیچ مزن بر جانم
که دل خسته ام از تیر جفایت خستست
ناوک غمزه دگر بر دل رنجور مزن
که چو ابروت فغانم به فلک پیوستست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
آن سروناز بین که چه خوش راست قامتست
چون بگذرد به باغ ز قدّش قیامتست
هرکس که صبحدم نظری کرد بر قدش
تحقیق شد که عاقبتش بر سلامتست
چون بگذری به ناز به بستان سرای دل
سرو از میان جان به چمن در قیامتست
عمریست تا که این دل مسکین مستمند
از شدّت فراق تو اندر ملامتست
بردی تو از برم دل و دادی به دست هجر
مسکین دلم ز غصّه ی تو در ندامتست
مرغ دلم مقید زلف تو شد ز جان
نیکش نگاه دار کنون چون بدامتست
پیوسته دل به صبح رخ تو چو ابرویت
در بند طرّه ی سر زلف چو دامتست
ای ماه مهربان که به بام ایستاده ای
خورشید خاوری ز دل و جان غلامتست
با کس وفا نکرد جهان خوش برآ، دمی
خوش بگذران تو عمر، جهان چون به کامتست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
فریاد و درد ما ز غمت بی نهایتست
جور و جفات بر دل تنگم به غایتست
چشمت بریخت خون دلم را به تیغ هجر
دادم ز وصل ده که نه وقت حمایتست
مشتاق وصل تو من و از من تویی ملول
آخر ز دل به دل نه تو گفتی سرایتست
گویند دل به دل بودش راه و هیچ نیست
گویی که این سخن به سبیل حکایتست
دل برده ای و قصد جهان می کنی چرا
بر ما جفا و جور تو جانا کفایتست
دارم حکایتی ز فراقت ولی غمت
خونم به زجر ریخت چه جای شکایتست
دل برد در جهان به سر زلف تو پناه
زیرا که جور غمزه ی تو بی نهایتست
چشمم به طلعت رخ تو زان منوّرست
کان پرتو جمال تو نور هدایتست
رایت قرار داد به وصلم شبی از آن
روی جهان ز لطف تو روشن چو رایتست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
شوقم به روی دلبر خود بی نهایتست
زان رو که حسن روی بت من به غایتست
با من خطاب کرد که عاشق ترا که گفت
دانم خطاب وی که ز روی عنایتست
گویند شمع نیست به مجلس چه می کنی
مهر رخ چو ماه نگارم کفایتست
گر همچو سروناز خرامی میان باغ
سرهای ما فدا شده در خاک پایتست
دارم شکایتی ز تو نامهربان و لیک
کشتی مرا ز جور چه جای شکایتست
چشمش به غمزه گفت که خونش به غم بریخت
ای دل تو هوش دار سخن در کنایتست
بردی دل از بر من و کشتی مرا به هجر
دل را چه وقع جان جهان از برایتست
تا یک نظر ز مهر به جانم فکنده ای
اکنون جهان ز مهر تو روشن ز رایتست
ای پادشه نظر ز جهان برنگیر از آنک
سلطان اگر به کوی تو آید گدایتست