عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
به دلی وصل تو در نتوان یافت
جانی و بر تو ظفر نتوان یافت
راحت دل ز تو چون شاید بست
کز تو جز خون جگر نتوان یافت
از که پرسم خبر وصل تو من
که ز سیمرغ خبر نتوان یافت
گوهر عمر و وصال تو یکی است
که چو گم گشت دگر نتوان یافت
خشک لب میرم در کویت از آن
کام با دامن تر نتوان یافت
کارم امروز نمردی، دریاب
کاید آن روز که در نتوان یافت
طوطی عقل مجیر از چه خورد
چو ز لعل تو شکر نتوان یافت
جانی و بر تو ظفر نتوان یافت
راحت دل ز تو چون شاید بست
کز تو جز خون جگر نتوان یافت
از که پرسم خبر وصل تو من
که ز سیمرغ خبر نتوان یافت
گوهر عمر و وصال تو یکی است
که چو گم گشت دگر نتوان یافت
خشک لب میرم در کویت از آن
کام با دامن تر نتوان یافت
کارم امروز نمردی، دریاب
کاید آن روز که در نتوان یافت
طوطی عقل مجیر از چه خورد
چو ز لعل تو شکر نتوان یافت
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
دوش چون دست قدر مهر از در شب بر گرفت
عقد گردون بیضه ای از عنبر شب بر گرفت
بر سر شب تاج بود از گوهر گردون ولیک
دود دلها هر زمان تاج از سر شب بر گرفت
پیش از آنگه کاید آواز تتق دار فلک
لشکر غم بود و من تا لشک شب بر گرفت
آسمان دیا اینکه من خوش خوش همی سوزم چو عود
شمع مشرق بر زمین زد مجمر شب بر گرفت
جرعه ها می خورد عقل از جام غم تا روز بود
چون حریف شب در آمد ساغر شب بر گرفت
تا در معشوق از انجا پاره ای ره بود شب
عقل کان ره دید گام اندر خور شب بر گرفت
زهره بر ره بود چون از غم مرا سرمست یافت
با من آمد ساز زیر چادر شب بر گرفت
هم در آن ساعت که ما را از قبول افسر رسید
خسرو گردون بزد تیغ افسر شب بر گرفت
دل در آن اندیشه کانجا یابد از معشوق بار
بارها فال وصال از دفتر شب بر گرفت
عقل گفتا گوهر دل دار پنهان ای مجیر!
کانک آمد صبح صادق گوهر شب بر گرفت
عقد گردون بیضه ای از عنبر شب بر گرفت
بر سر شب تاج بود از گوهر گردون ولیک
دود دلها هر زمان تاج از سر شب بر گرفت
پیش از آنگه کاید آواز تتق دار فلک
لشکر غم بود و من تا لشک شب بر گرفت
آسمان دیا اینکه من خوش خوش همی سوزم چو عود
شمع مشرق بر زمین زد مجمر شب بر گرفت
جرعه ها می خورد عقل از جام غم تا روز بود
چون حریف شب در آمد ساغر شب بر گرفت
تا در معشوق از انجا پاره ای ره بود شب
عقل کان ره دید گام اندر خور شب بر گرفت
زهره بر ره بود چون از غم مرا سرمست یافت
با من آمد ساز زیر چادر شب بر گرفت
هم در آن ساعت که ما را از قبول افسر رسید
خسرو گردون بزد تیغ افسر شب بر گرفت
دل در آن اندیشه کانجا یابد از معشوق بار
بارها فال وصال از دفتر شب بر گرفت
عقل گفتا گوهر دل دار پنهان ای مجیر!
کانک آمد صبح صادق گوهر شب بر گرفت
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
زلف کافرکیش تو آیین ایمان بر گرفت
عقل را صف بر شکست و عالم جان بر گرفت
لعل در کان، خاک بر سر کرد تا یاقوت تو
پرده ظلمت ز پیش آب حیوان بر گرفت
خشک سالی بود عالم را چو عشقت رخ نمود
از سرشگ چشم من یک نیمه طوفان بر گرفت
تا سر زلف تو چوگان گشت در میدان جان
صد هزاران گوی زر گردون به دندان بر گرفت
سایه را بر من فگن کآخر شناسی این قدر
کز سر خاک ای شکر لب سایه نتوان بر گرفت
دی خیالت دید کز عشقت چنان کردم فغان
کز فغان من فلک عالم به افغان بر گرفت
ساز آن کردی که درمان سازی از بهر مجیر
بر مگیر این رنج کو دردت به درمان بر گرفت
عقل را صف بر شکست و عالم جان بر گرفت
لعل در کان، خاک بر سر کرد تا یاقوت تو
پرده ظلمت ز پیش آب حیوان بر گرفت
خشک سالی بود عالم را چو عشقت رخ نمود
از سرشگ چشم من یک نیمه طوفان بر گرفت
تا سر زلف تو چوگان گشت در میدان جان
صد هزاران گوی زر گردون به دندان بر گرفت
سایه را بر من فگن کآخر شناسی این قدر
کز سر خاک ای شکر لب سایه نتوان بر گرفت
دی خیالت دید کز عشقت چنان کردم فغان
کز فغان من فلک عالم به افغان بر گرفت
ساز آن کردی که درمان سازی از بهر مجیر
بر مگیر این رنج کو دردت به درمان بر گرفت
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
آن زلف پر از پیچ و شکن را چه توان گفت؟
وان عارض چون برگ سمن را چه توان گفت؟
رویش چمن و رنگ رخ او گل خودروست
با آن گل خودروی چمن را چه توان گفت؟
عهد دل دلسوخته بشکست و دلم بست
دل بستن آن عهد شکن را چه توان گفت؟
هر چند سخنهاش همه تلخ چو زهرست
شیرینی آن تلخ سخن را چه توان گفت؟
شمع ختنش گویم و دانم که خطا نیست
جز شمع ختن شمع ختن را چه توان گفت؟
گفتی که مجیر این همه سوزی و نگویی
ای تنگدل آن تنگ دهن را چه توان گفت؟
وان عارض چون برگ سمن را چه توان گفت؟
رویش چمن و رنگ رخ او گل خودروست
با آن گل خودروی چمن را چه توان گفت؟
عهد دل دلسوخته بشکست و دلم بست
دل بستن آن عهد شکن را چه توان گفت؟
هر چند سخنهاش همه تلخ چو زهرست
شیرینی آن تلخ سخن را چه توان گفت؟
شمع ختنش گویم و دانم که خطا نیست
جز شمع ختن شمع ختن را چه توان گفت؟
گفتی که مجیر این همه سوزی و نگویی
ای تنگدل آن تنگ دهن را چه توان گفت؟
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
ای شب خجل ز مویت گل تنگ دل ز رویت
کوثر عرق گرفته از شرم خاک کویت
ماییم و خشک جانی بر کف نهاده پیشت
یا رحمت است رایت یا کشتن آرزویت
عالم ز عشوه پر کن دلها به غمزه بشکن
کس را نماند رویی کارد سخن به رویت
آشوب شهر جویی بربند راه وصلت
خون ریز خلق خواهی بگشای بند مویت
اینک مجیر و شهری در پی به خصمی تو
با تو چه جای بیم است با خصم کینه جویت؟
کوثر عرق گرفته از شرم خاک کویت
ماییم و خشک جانی بر کف نهاده پیشت
یا رحمت است رایت یا کشتن آرزویت
عالم ز عشوه پر کن دلها به غمزه بشکن
کس را نماند رویی کارد سخن به رویت
آشوب شهر جویی بربند راه وصلت
خون ریز خلق خواهی بگشای بند مویت
اینک مجیر و شهری در پی به خصمی تو
با تو چه جای بیم است با خصم کینه جویت؟
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
ز عشقت دل مسلم برنگردد
ز کویت باد بی غم برنگردد
ز من پرسی باشد عاشق آنکس
که با زخمت ز مرهم برنگردد
سر شاخ امید آن مرغ دارد
که از دام تو یکدم برنگردد
به یک زخم از تو چون گردد آن دل؟
که گر خونش خوری هم برنگردد
ترا پرسم که برگشتی ز بیداد
بگوی آری که عالم برنگردد
ز عشقت بر نگردم من تو دانی
که تشنه ز آب زمزم برنگردد
تو محرم باش و خوش بنشین که هرگز
مجیر از هیچ محرم برنگردد
ز کویت باد بی غم برنگردد
ز من پرسی باشد عاشق آنکس
که با زخمت ز مرهم برنگردد
سر شاخ امید آن مرغ دارد
که از دام تو یکدم برنگردد
به یک زخم از تو چون گردد آن دل؟
که گر خونش خوری هم برنگردد
ترا پرسم که برگشتی ز بیداد
بگوی آری که عالم برنگردد
ز عشقت بر نگردم من تو دانی
که تشنه ز آب زمزم برنگردد
تو محرم باش و خوش بنشین که هرگز
مجیر از هیچ محرم برنگردد
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
گیتی سر نوبهار دارد
عالم رخ چون نگار دارد
تا خوشی باغ برقرارست
بلبل دل بی قرار دارد
گر لاله سیه دل است شاید
کاندوه فراق یار دارد
سر بر زانو بنفشه زانست
کو خود دل سوگوار دارد
اکنون که چمن ز تازه رویی
گل بر کف و در کنار دارد
سرگشته روزگار بهتر
هر کو غم روزگار دارد
آباد بر آن که جای عشرت
در حضرت شهریار دارد
شه زاده و شاه پهلوان کو
تیغ ظفر آبدار دارد
عالم رخ چون نگار دارد
تا خوشی باغ برقرارست
بلبل دل بی قرار دارد
گر لاله سیه دل است شاید
کاندوه فراق یار دارد
سر بر زانو بنفشه زانست
کو خود دل سوگوار دارد
اکنون که چمن ز تازه رویی
گل بر کف و در کنار دارد
سرگشته روزگار بهتر
هر کو غم روزگار دارد
آباد بر آن که جای عشرت
در حضرت شهریار دارد
شه زاده و شاه پهلوان کو
تیغ ظفر آبدار دارد
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
با دل بسی گفتم که یار از عهد و پیمان بگذرد
فرمان من کن جان مکن کان بت ز فرمان بگذرد
جولان زد اندر کوی او با حلقه گیسوی او
دیدم که مسکین سوی او از مه به جولان بگذرد
جان خور است از من بی بها حالی ز تن کردم جدا
منت پذیرم کاین قضا از من به یک جان بگذرد
هستیم در شادی و غم از وصل و هجران ای صنم
غافل که بعد از یک دودم این وصل و هجران بگذرد
خوش دل ترم تا چون جرس دارم به افغان دسترس
ترسم که از تنگی نفس کارم ز افغان بگذرد
دارم رسیده روز و شب روزی به شب جانی به لب
آسان گرفته ای عجب باشد که آسان بگذرد
دردم فزود آن تنگ خوزان زلف وزان روی نکو
آنگه دهد درمان کزو دردم ز درمان بگذرد
گر بر مجیر از روی فن نگذارد او چندین محن
در وصف او ما را سخن زود از خراسان بگذرد
فرمان من کن جان مکن کان بت ز فرمان بگذرد
جولان زد اندر کوی او با حلقه گیسوی او
دیدم که مسکین سوی او از مه به جولان بگذرد
جان خور است از من بی بها حالی ز تن کردم جدا
منت پذیرم کاین قضا از من به یک جان بگذرد
هستیم در شادی و غم از وصل و هجران ای صنم
غافل که بعد از یک دودم این وصل و هجران بگذرد
خوش دل ترم تا چون جرس دارم به افغان دسترس
ترسم که از تنگی نفس کارم ز افغان بگذرد
دارم رسیده روز و شب روزی به شب جانی به لب
آسان گرفته ای عجب باشد که آسان بگذرد
دردم فزود آن تنگ خوزان زلف وزان روی نکو
آنگه دهد درمان کزو دردم ز درمان بگذرد
گر بر مجیر از روی فن نگذارد او چندین محن
در وصف او ما را سخن زود از خراسان بگذرد
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
رخت عاشقان را نظر می پذیرد
لبت خستگان را شکر می پذیرد
فلک را شکر خنده می آید آنجا
که پروانه را شمع پر می پذیرد
ز آه دلم هر شبی خاک کویت
جهان را نسیم سحر می پذیرد
به دل مهر بپذیر کاین مایه دانی
که سنگ سیه نقش زر می پذیرد
گرفتم رسد هر چه پذرفتی از من
مرا تا رسیدن که در می پذیرد؟
به غم می دهم جان پاک از دل خویش
اگر جان ز من بی جگر می پذیرد
مجیر ار چه زد پشت پایی جهان را
به منت ز تو دردسر می پذیرد
لبت خستگان را شکر می پذیرد
فلک را شکر خنده می آید آنجا
که پروانه را شمع پر می پذیرد
ز آه دلم هر شبی خاک کویت
جهان را نسیم سحر می پذیرد
به دل مهر بپذیر کاین مایه دانی
که سنگ سیه نقش زر می پذیرد
گرفتم رسد هر چه پذرفتی از من
مرا تا رسیدن که در می پذیرد؟
به غم می دهم جان پاک از دل خویش
اگر جان ز من بی جگر می پذیرد
مجیر ار چه زد پشت پایی جهان را
به منت ز تو دردسر می پذیرد
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
دل سوختست چون به وصالت نمی رسد
جان خسته تا به صورت حالت نمی رسد
از حد گذشت کار جمال تو پس رواست
گر عقل ما به کنه کمالت نمی رسد
مه را چه سود گرد فلک تاختن که او؟
با حسن خود به گر جمالت نمی رسد
گفتی که دل به وصل بده راضیم بدین
لیکن دل از غمت به وصالت نمی رسد
مردیم از آرزوی خیال تو پس به ما
وصلت کجا رسد چو خیالت نمی رسد؟
گر در خطست دل ز غمت حق به دست اوست
کز خط غم به نقطه خالت نمی رسد
با تو مجیر پر نتواند فشاند از آنک
سیمرغ عقل در پر و بالت نمی رسد
جان خسته تا به صورت حالت نمی رسد
از حد گذشت کار جمال تو پس رواست
گر عقل ما به کنه کمالت نمی رسد
مه را چه سود گرد فلک تاختن که او؟
با حسن خود به گر جمالت نمی رسد
گفتی که دل به وصل بده راضیم بدین
لیکن دل از غمت به وصالت نمی رسد
مردیم از آرزوی خیال تو پس به ما
وصلت کجا رسد چو خیالت نمی رسد؟
گر در خطست دل ز غمت حق به دست اوست
کز خط غم به نقطه خالت نمی رسد
با تو مجیر پر نتواند فشاند از آنک
سیمرغ عقل در پر و بالت نمی رسد
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
با سر زلف تو مرا کار به جایی نرسد
درد مرا گر تو تویی از تو دوایی نرسد
از تو هر آن روز که من گل به وفا می طلبم
شب نرسد تا به دلم خار جفایی نرسد
در غم آنم که شود عمر من از دست چو گل
وز چمن وصل توان مهر گیایی نرسد
نیست عجب گر نرسد گوهر وصل تو به من
ملک سلیمان چه عجب گر به گدایی نرسد
بر سر شاخی که ازو بوی وفای تو دمد
من نرسم که بر فلک بی سر و پایی نرسد
بی تو مجیرست و لبی مانده دعای تو درو
که دست او در غم تو جز به دعایی نرسد
درد مرا گر تو تویی از تو دوایی نرسد
از تو هر آن روز که من گل به وفا می طلبم
شب نرسد تا به دلم خار جفایی نرسد
در غم آنم که شود عمر من از دست چو گل
وز چمن وصل توان مهر گیایی نرسد
نیست عجب گر نرسد گوهر وصل تو به من
ملک سلیمان چه عجب گر به گدایی نرسد
بر سر شاخی که ازو بوی وفای تو دمد
من نرسم که بر فلک بی سر و پایی نرسد
بی تو مجیرست و لبی مانده دعای تو درو
که دست او در غم تو جز به دعایی نرسد
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
مگذار که عشقت را هر مختصر اندیشد
یک گام نهد در ره صدبار براندیشد
جایی که ز مژگانت زوبین بلا بارد
عاشق نبود آنکس کانجا سپر اندیشد
دل وصلت لب جوید وانگاه ز جان ترسد
پروانه رخت بیند وانگه ز پر اندیشد
وصلت به تمنایی حاصل نشود کس را
کی طعم شکر یابد آنکو شکر اندیشد
جایی که سراندازی ای شمع نکورویان
سر سوخته به چون شمع آنکو ز سر اندیشد
در خون کشم آن دل را کو از سر نااهلی
جز پیش تو جان دادن چیزی دگر اندیشد
امید مجیر از تو بیش از نظری نبود
خود زهره نمی داد کان یک نظر اندیشد
یک گام نهد در ره صدبار براندیشد
جایی که ز مژگانت زوبین بلا بارد
عاشق نبود آنکس کانجا سپر اندیشد
دل وصلت لب جوید وانگاه ز جان ترسد
پروانه رخت بیند وانگه ز پر اندیشد
وصلت به تمنایی حاصل نشود کس را
کی طعم شکر یابد آنکو شکر اندیشد
جایی که سراندازی ای شمع نکورویان
سر سوخته به چون شمع آنکو ز سر اندیشد
در خون کشم آن دل را کو از سر نااهلی
جز پیش تو جان دادن چیزی دگر اندیشد
امید مجیر از تو بیش از نظری نبود
خود زهره نمی داد کان یک نظر اندیشد
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
خوش است حسن تو تا دل ز یار بستاند
چو دل ستد ز دل و جان قرار بستاند
تویی و عشوه آن روی چون بهار که او
خراج نیکوی از نوبهار بستاند
غمت به هر دو جهان چون دهم که سرد بود
کسی که گل بدهد نوک خار بستاند
مگر ز من گله کردی که نستدم ز تو جان
اگر تو نستدهای انتظار بستاند
بهای حسن تو بنهاده ایم گوهر عمر
بده که گر ندهی روزگار بستاند
غمت خوش است ولیک از زمانه می ترسم
که او چو غم بدهد غمگسار بستاند
مجیر خسته تیر فراق باد آن روز
که جان نداده دل از دست یار بستاند
چو دل ستد ز دل و جان قرار بستاند
تویی و عشوه آن روی چون بهار که او
خراج نیکوی از نوبهار بستاند
غمت به هر دو جهان چون دهم که سرد بود
کسی که گل بدهد نوک خار بستاند
مگر ز من گله کردی که نستدم ز تو جان
اگر تو نستدهای انتظار بستاند
بهای حسن تو بنهاده ایم گوهر عمر
بده که گر ندهی روزگار بستاند
غمت خوش است ولیک از زمانه می ترسم
که او چو غم بدهد غمگسار بستاند
مجیر خسته تیر فراق باد آن روز
که جان نداده دل از دست یار بستاند
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
جانا خبر وصل تو زی ما که رساند؟
یا قصه ما سوی تو تنها که رساند؟
توتوست چو دفتر غم ما از هوس آنک
زینجا به تو طومار غم ما که رساند؟
اینجا که منم طمع وصال تو محال است
وآنجا که تویی حال من آنجا که رساند؟
دورست بخارا نرسد پیش تو اما
سوزنده بخاری به بخارا که رساند؟
جان رفت و زبان را سخن اینست که یارب
زی مادم جان بخش مسیحا که رساند؟
هر مرغ که بد در ره عشق تو پرافگند
اکنون به تو نامه که دهد یا که رساند؟
امروز مجیر است ز غم با نفس سرد
تا خود نفس سرد به فردا که رساند؟
یا قصه ما سوی تو تنها که رساند؟
توتوست چو دفتر غم ما از هوس آنک
زینجا به تو طومار غم ما که رساند؟
اینجا که منم طمع وصال تو محال است
وآنجا که تویی حال من آنجا که رساند؟
دورست بخارا نرسد پیش تو اما
سوزنده بخاری به بخارا که رساند؟
جان رفت و زبان را سخن اینست که یارب
زی مادم جان بخش مسیحا که رساند؟
هر مرغ که بد در ره عشق تو پرافگند
اکنون به تو نامه که دهد یا که رساند؟
امروز مجیر است ز غم با نفس سرد
تا خود نفس سرد به فردا که رساند؟
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
باد چون طره آن جان جهان درشکند
فتنه بینی که در عقل و روان در شکند
دل بر آتش نهم آن لحظه که آن عهدشکن
بر مه نو ز ره مشگ فشان در شکند
عهد کرد او که خورد خونم و می ترسم از آنک
بشکند عهد و مرا کام به جان در شکند
گر چه بسیار کمانش بکشم آخر کار
تیر مژگانش مرا همچو کمان در شکند
در غمش زان سخن خویش نگویم که مرا
سخن از شرم خیالش به زبان در شکند
زلف بشکست چو دل در غم او بست مجیر
تا دل خسته او را به میان در شکند
فتنه بینی که در عقل و روان در شکند
دل بر آتش نهم آن لحظه که آن عهدشکن
بر مه نو ز ره مشگ فشان در شکند
عهد کرد او که خورد خونم و می ترسم از آنک
بشکند عهد و مرا کام به جان در شکند
گر چه بسیار کمانش بکشم آخر کار
تیر مژگانش مرا همچو کمان در شکند
در غمش زان سخن خویش نگویم که مرا
سخن از شرم خیالش به زبان در شکند
زلف بشکست چو دل در غم او بست مجیر
تا دل خسته او را به میان در شکند
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
جز رگ جان عشق تو دگر چه گشاید؟
یا ز تو جز رنج و درد سر چه گشاید؟
راه نظر بسته ای و گر چه نبندی؟
خسته دلان را ز یک نظر چه گشاید؟
پر بهم آورد مرغ عافیت از تو
مرغ بر آتش نهاده، پر چه گشاید؟
در ره تو نقد تازه بستن دلهاست
از تو جز این یک دری دگر چه گشاید؟
عمر چو رفت از عنایت تو خیرد؟
دل چو تبه شد ز گلشکر چه گشاید؟
از تو نظر خواستی مجیر ولیکن
بسته غم را ازین قدر چه گشاید؟
یا ز تو جز رنج و درد سر چه گشاید؟
راه نظر بسته ای و گر چه نبندی؟
خسته دلان را ز یک نظر چه گشاید؟
پر بهم آورد مرغ عافیت از تو
مرغ بر آتش نهاده، پر چه گشاید؟
در ره تو نقد تازه بستن دلهاست
از تو جز این یک دری دگر چه گشاید؟
عمر چو رفت از عنایت تو خیرد؟
دل چو تبه شد ز گلشکر چه گشاید؟
از تو نظر خواستی مجیر ولیکن
بسته غم را ازین قدر چه گشاید؟
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
نیک بدعهد گشت یار این بار
سخت سست است شکل کار این بار
یار بد در کنار هر باری
غم یارست در کنار این بار
از قراری که داشت با او دل
بی قراریست بر قرار این بار
هم به ره بر بماند لاشه صبر
هم به گل در بماند بار این بار
یار زنهار خورد و باک نداشت
ای دل خسته زینهار! این بار
باز دار ای مجیر! گوش به خود
کاوفتادی ز چشم یار این بار
سخت سست است شکل کار این بار
یار بد در کنار هر باری
غم یارست در کنار این بار
از قراری که داشت با او دل
بی قراریست بر قرار این بار
هم به ره بر بماند لاشه صبر
هم به گل در بماند بار این بار
یار زنهار خورد و باک نداشت
ای دل خسته زینهار! این بار
باز دار ای مجیر! گوش به خود
کاوفتادی ز چشم یار این بار
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
هر دم به بند زلف شکاری دگر مگیر
وحشی مباش با من و وحشت ز سر مگیر
دل گر نبود خاک تو بی سایه تو سوخت
جان خاک تست از سر او سایه بر مگیر
گفتی که زر چه جای زرست ای بهانه جوی؟
رنگ رخم ببین و بهانه به زر مگیر
صد دل به غمزه بشکن و روی از وفا متاب
بوسی ز لعل کم کن و تنگی شکر مگیر
آخر نه در غم تو شبی روز کرده ایم
طوفان آب دیده و آه سحر مگیر
هر چند صید ما نه سزاوار دام تست
ما را بریز خون و جز از ما دگر مگیر
گر بر درت مجیر ز مستی شبی گذشت
مدهوش عشق تست بر او این قدر مگیر
وحشی مباش با من و وحشت ز سر مگیر
دل گر نبود خاک تو بی سایه تو سوخت
جان خاک تست از سر او سایه بر مگیر
گفتی که زر چه جای زرست ای بهانه جوی؟
رنگ رخم ببین و بهانه به زر مگیر
صد دل به غمزه بشکن و روی از وفا متاب
بوسی ز لعل کم کن و تنگی شکر مگیر
آخر نه در غم تو شبی روز کرده ایم
طوفان آب دیده و آه سحر مگیر
هر چند صید ما نه سزاوار دام تست
ما را بریز خون و جز از ما دگر مگیر
گر بر درت مجیر ز مستی شبی گذشت
مدهوش عشق تست بر او این قدر مگیر